خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت پنجاه و نهم

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش اول



    دیگه طوری شده بود که همش خواب بودم و نمی تونستم از جام بلند بشم ... دلم به شدت تنگ بود …

    اون روزا اونقدر حالم بد بود که ایرجم بیشتر مواقع تو خونه بود و ازم مراقبت می کرد ...

    علیرضا خان خودش کارخونه رو می چرخوند تا اون بتونه بیشتر به من برسه و من که عادت نداشتم در بیست و چهار ساعت بیشتر از چند ساعت بخوابم ، حالا تمام مدت روز خواب بودم , ولی به سختی ... به هر طرف می خوابیدم , همون طور خشک می شدم و باید یکی کمک می کرد تا بتونم از جام بلند بشم .

    از وقتی فهمیده بودم که باردارم , با ذوق و شوق برای بچه خرید کرده بودیم ... گاهی با ایرج می رفتم و گاهی با عمه یا مینا …

    حالا مونده بودیم اتاق بچه کجا باشه … ولی من نمی خواستم بچه ام از من دور باشه … این بود که با همفکری با ایرج تصمیم گرفتیم قسمت سمت راست اتاق خودمون رو برای بچه درست کنیم …

    تخت خودمون رو بردیم نزدیک پنجره و برای بچمون یک اتاق قشنگ همون جا درست کردیم .

    با رسیدن وسایلی که حمیرا فرستاده بود , دیگه اون بچه همه چیز داشت و چقدر خوب شد که من زودتر این کارها رو کردم وگرنه این روزهای آخر من اصلا نمی تونستم از خونه برم بیرون …

    تا اینکه یک روز صبح حالم خیلی بد شد و عمه من رو برد بیمارستان … فشارم به شدت بالا بود ... قبل از اینکه دردم شروع بشه , تو بیمارستان بستری شدم ...

    عمه فورا زنگ زد کارخونه و ایرج رو خبر کرد ... اونم سراسیمه اومد ...

    گریه نمی کردم ولی همش دلم می خواست این کارو بکنم و مثل آدم های لوس ,دست ایرج رو ول نمی کردم ... صورت اون طوری بود که انگار داره از من بیشتر درد می کشه و همش خودشو مقصر می دونست و می گفت: ببخش عزیزم ... من خودخواهی کردم ... اصلا بچه می خواستم چیکار ؟ من تو رو می خوام …

    و همین باعث دلگرمی من بود که اون منو دوست داشت و همیشه همراهم بود .

    آمپول فشار باعث شده بود که درد داشته باشم ولی گویا بچه آماده ی اومدن نبود و عذابی سخت و دردی تحمل ناپذیر رو تجربه می کردم …

    هر وقت دکتر من رو معاینه می کرد از بزرگی و غیرعادی بودن بچه حرف می زد ... می گفت : ماشالله خیلی پهلوونه , باید شش کیلو باشه ... چیکار کردی اینقدر بچه ات درشت شد ؟

    ولی من خودم خیلی ضعیف شده بودم و فقط این شکمم بود که اینقدر بزرگ بود .

    تا بالاخره بعد از دو روز درد بی امان , وقت زایمان رسید ... من حدود هفت ساعت فریاد زدم ولی بچه نیومد … دیگه نفسی برام نمونده بود ... همه دستپاچه شده بودن و نمی دونستن چرا بچه به دنیا نمیاد …

    حالا ایرج رو می خواستم ، مرتب اشک می ریختم ، صداش می کردم و به پرستارها التماس می کردم بذارین برای آخرین بار اون رو ببینم …

    اون زمان امکان نداشت اجازه بدن که مردی وارد اتاق زایمان بشه تا اینکه نفسم به شماره افتاد و احساس کردم روح از تنم داره جدا می شه و وقتی صورت مادرم رو به وضوح دیدم , دیگه مطمئن شدم که چیزی از عمرم نمونده ...

    دکتر و پرستارها در تلاش بودن و دستپاچه ... و من کم کم از اون جا دور می شدم و خودم اینو می فهمیدم …





    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش دوم



    درست موقعی که دل از این دنیا بریدم , صدایی به گوشم خورد … گریه یک بچه … و صدای دکتر که گفت : دوتاس … به خدا دو تاس … چرا نفهمیدیم ؟ … بدو … بگیر … بزن تو پشتش … دو تا دختر … رویا شنیدی ؟ دو تا دختر …

    و من دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم ...

    با صدای ایرج هوشیار شدم ... اون دست منو گرفته بود و هی منو صدا می زد … چشمم رو باز کردم و دیدم همه اطراف من ایستادن و ایرج و عمه اولین کسانی بودن که دیدم …

    ایرج گفت : خسته نباشی عزیزم … خدا تو رو دوباره به من داد … می دونی بچه مون چیه ؟

    آهسته گفتم : آره …

    گفت : یک دختره خوب و خوشگل .

    گفتم: دو تا دختر خوب و خوشگل !!

    گفت: تو می دونی ؟! الهی قربونت برم و چشمهاش پر شد از اشک …

    منم گریه ام گرفت و پرسیدم : حالشون خوبه ؟

    همین طور که اشک هاش رو پاک می کرد , گفت : آره عشقم , خوبن ... خیلی خوب . حالا منتظرن مامانشون خوب بشه …

    گفتم : دو تا دختر برات آوردم که هی نگی بچه می خوام و با من قهر کنی …

    عمه اومد جلو ؛ ایرج با ذوق گفت : خودش می دونست ... ما مونده بودیم چطوری بهت بگیم تا هول نکنی … عمه منو بوسید ... علیرضاخان و مینا و سوری جون هم بودن ...

    عمه گفت: خدا رو شکر … می ترسیدیم تو این حال شوکه بشی ... عمه جون ببین کار خدا رو … میگه برای من تعین تکلیف نکنین ...

    و دوباره من رو بغل کرد …

    گفتم : می خوام ببینمشون …

    ایرج گفت : الان تو دستگاه هستن ... گفتن یک روز اونجا باشن تا خاطرشون جمع بشه چون وزنشون کمه , دچار مشکل نشن …

    پرسیدم : چه شکلین ؟ مثل هم می مونن ؟
    گفت : نمی دونم ... به خدا الان که همه ی اون بچه های اونجا شکل هم هستن ... بذار بیان می بینیشون ...

    عمه می گفت : من الان براشون دو تا طلا می گیرم که اسمشون روش باشه تا با هم اشتباه نکنیم .

    من از قبل فکر کرده بودم اگر خدا دختری به من داد اسمش رو بذارم ترانه ... چون هر وقت بهش فکر می کردم انگار یکی برای من یک ترانه ی زیبا رو زمزمه می کرد و تو این حال این اسم به ذهنم رسیده بود .

    ایرج هم باهاش موافق بود و برای پسر یا احتمال دو قلو بودن فکری نکرده بودیم .

    بالاخره اونا رو آوردن تا من برای اولین بار دخترامو ببینم …

    باورم نمی شد … دخترای من …... حس خوبی که جایگزینی براش تو ی دنیا نبود ...

    هر دوی اونا توی یک چرخ با یک پرستار اومدن ... توی دلم گفتم من مادرم … من مادرم … مادر دو تا دختر … عمه یکیشون رو رو بغل کرد و داد به من … روی مچ دستش روی یک نوار سفید نوشته بود ,, رویا اولی دو کیلو و پانصد گرم …

    بغض کرده بودم از دیدن اون ... چنان هیجانی به من دست داده بود که وصف شدنی نبود …

    گفتم : ترانه … ایرج , اولیه ترانه است …

    و عمه دومی رو گذاشت توی بغلم ... یک لبخند معصومانه روی لبهای قشنگش بود ... روی دستش نوشته بود ,,  دومی دو کیلو و چهار صد گرم …

    در یک لحظه اسم اونم به ذهنم اومد گفتم : ایرج ,تبسم … ببین خودش اسمشو با خوش آورده : تبسم …

    اونقدر احساساتی شده بودم که نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم … حالا حس یک مادر رو می شناختم ...

    چقدر اونا رو دوست داشتم … هر دوشون روی بازوهای من خوابیده بودن ... دلم می خواست به خودم فشارشون بدم ...

    نگاه کردم ,, موی ترانه بور بود و موی تبسم مشکی ... به صورتشون دقت کردم با هم فرق داشتن …

    گفتم : ایرج شکل هم نیستن , با هم تفاوت دارن ! اینا دوقلوی همسان نیستن …

    عمه می گفت : ببین هیچکس مثل مادر نمیشه ... ما هر چی فکر کردیم و نگاه کردیم چیزی نفهمیدیم … علیرضا خان می گفت : من فهمیده بودم ولی دیدم شماها اصرار دارین شکل هم هستن , گفتم شاید من اشتباه می کنم ... رویا جان اسم بچه رو پدربزرگ انتخاب می کنه …





    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش سوم



    گفتم : وای عمو جون ... چشم , راست میگین ... آره , ببخشید منو … شما انتخاب کنین ... من رو حرف شما حرفی نمی زنم ... هر چی شما بگین .... با عمه تصمیم بگیرین , من همون کارو می کنم ... شما که سلیقه تون خوبه , از خدا هم می خوام …

    بعد اومد جلو و یکی از دخترها رو از من گرفت و مدتی بهش نگاه کرد گفت : هان … هان من فکر می کنم و بهتون میگم …

    احساس کردم از اسم هایی که من گفتم خوشش نیومده ولی واقعا برام فرق نمی کرد و دلم می خواست به اون احترام بذارم …

    ایرج هم حرفی نزد …

    ۲۶ اردیبهشت روز تولد دخترا بود و من باید زود خودم رو جمع و جور می کردم تا بتونم به درس و دانشگاه برسم ... تا اوجا هم کلی عقب مونده بودم …

    ولی متاسفانه دکتر می گفت چون وزن باری که تحمل کردی زیاد بوده و زایمان سختی هم داشتی , باید یک مدت تو بیمارستان تحت نظر باشی و بچه ها هم یک کم جون بگیرن بعد بری خونه .

    این بود که من یک هفته دیگه تو همون بیمارستان بستری موندم تا تحت مراقبت باشم .

    تو مدتی که توی بیمارستان بودم , تورج و حمیرا هم زنگ زدن ...

    اول تورج بود که تماس گرفت … من بچه بغلم بود , ایرج گوشی رو برداشت … با خوشحالی گفت : سلام داداش جون ... دیدی عموی دو تا دختر شدی ؟ چرا گریه می کنی ؟ … فدات بشم … مرسی , خوبه … خیلی خوبه … رویا بچه بغلشه … نمی تونه حرف بزنه … خوب دیگه مادر شده … چشم … چشم ... قربونت برم . زودتر ان شالله بیا که دلمون برات خیلی تنگ شده … چشم , بهش میگم … آره همه چیز رو به راهه … دست عمموشونو می بوسن …

    در ضمن مینا خانم هم اینجاس ... می خوای باهاش حرف بزنی ؟

    و گوشی رو داد به مینا …

    مینا هم یک کم با اون حرف زد و قطع کرد و من متوجه شدم ایرج نمی خواست گوشی رو بده به من تا با تورج حرف بزنم …

    برای اینکه دو ساعت بعد حمیرا زنگ زد و این بار من داشتم به بچه شیر می دادم , ایرج گوشی رو گرفت جلوی گوش من و کلی با حمیرا و بعد نگار و آخرم با آقای رفعت حرف زدم و ایرج با صبوری گوشی رو نگه داشته بود …
    دلگیر شدم ...... نمی خواستم اون بازم نسبت به این مسئله حساس باشه و بازم فهمیدم که اون سایه هنوز روی زندگی منه …

    مینا هم هر روز میومد و بهم سر می زد و عجیب این بود که عمه خیلی باهاش مهربون شده بود … انگار با یادآوردی خاطرات خودش نمی خواست دیگه بلایی که سر خودش اومده برای مینا هم باشه …

    هر روز صبح تا ظهر مینا پیشم بود … تا موقعی که عمه میومد و از اونجا می رفت کلاس کنکور …

    از سر شب هم ایرج میومد تا فردا صبح و از همونجا می رفت کارخونه …

    علاقه ی شدیدی که مینا به دخترا نشون می داد , برام جالب بود ... همون طور که منو دوست داشت بچه ها رو هم واقعا مثل بچه ی خواهر خودش می دونست .

    تا روزی که من برای رفتن به خونه آماده می شدم , مینا پیشم بود و خانومانه و بی توقع به من کمک می کرد ...





    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش چهارم



    موقع رفتن داشتیم از هم خداحافظی می کردیم که عمه گفت : تو مگه نمیای بریم خونه ما ؟

    مینا با تعجب گفت : نه , من کلاس دارم ...

    عمه گفت : امروزو ولش کن … الان موقع کلاس نیست … امشب رویا و دخترا رو می بریم خونه , توام بیا ... اصلا زنگ می زنیم سوری و آقای حیدری هم بیان …

    مینا بدون چون و چرا قبول کرد و با ما اومد .

    تو فرصتی که من بیمارستان بودم ایرج و عمه خیلی از وسایلی که باید دو تا می شد و تهیه کردن جز تخت ... برای همین اون دو تا نازنینم رو کنار هم توی یک تخت می خوابوندم . ولی یک گهواره هم برای پایین گرفته بودیم که وقتی اونا رو میاریم پایین , جا داشته باشن ... من و مینا بالای سرشون بودیم ... اونا خیلی شکل هم بودن ولی جفت نبودن و کاملا با هم فرق داشتن .

    سوری جون و آقای حیدری هم اومدن ... چون متوجه شده بودن که رفتار عمه و علیرضا خان با اونا کاملا فرق کرده ...

    همه دور هم بودیم ... بالاخره خودم از عمو پرسیدم : حالا که دور هم هستیم اسم دخترا با شما . بفرمایید امشب اسم اونا رو تعین کنید … عمه جون شما هم نظر بدین …

    علیرضا خان بادی به غبغب انداخت و گفت : آره , اسم بچه رو پدر بزرگ تعیین می کنه ... من خودم می خوام بگم اسم بچه ها چی باشه …

    کمی دست دست کرد و سینه ای صاف کرد و چاییشو سر کشید ...

    عمه تحملش تموم شد و گفت : ای بابا ... بگو ببینیم چی می خوای بگی ؟ …

    عمو خندید و گفت : میخوام اسم نوه هام رو بذارم ترانه و تبسم …

    همه دست زدن ولی من در حالی که چشمم پر از اشک بود رفتم و برای اولین بار دست انداختم دور گردنش و بوسیدمش ...

    و اسم دخترای من معلوم شد …

    عمه گفت : ایرج , اون دخترِ بورتو بیار بده به من ببینم … خوب معلومه دیگه بوره , ترانه است …

    بعد اونو در آغوش گرفت و سرش رو کنار گوش اون برد و نامش رو صدا کرد ...… “ بسم الله الرحمان الرحیم … به نام خانم فاطمه ی زهرا اسمش فاطمه و ما ترانه صداش می کنیم ” و در گوشش اذان گفت ...

    و برای تبسم هم زهرا رو اذان گفت …

    اون شب به اصرار ما مینا پیش من موند ... وقتی رفتم جابجاش کنم تا بخوابه , دستمو گرفت و گفت : وقتی می خوای بری دانشگاه , بچه ها چی می شن ؟

    گفتم : الان که خودم هستم ولی عمه هست ، مرضیه هست ، شاید براشون پرستار بگیرم . چطور مگه ؟ گفت : من بیام از بچه ها مراقبت کنم ؟

    گفتم : نه به خدا ... امکان نداره ... تو باید امسال قبول بشی ... بعدم مگه نگفتی می خوای بری سرکار ؟ گفت : منم همین رو میگم .. تو منو برای پرستاری بچه ها استخدام کن … نه , صبر کن ... بهم پول بده ولی به شرط اینکه به کسی نگی , بین من و تو باشه ... هم بچه ها رو دست غریبه نمی دیم , هم من کار دارم .  چی میگی ؟ تو رو خدا اگر نمی خوای از من رودرواسی نکن …

    گفتم : نمی دونم والله ... من که از خدا می خوام ولی باید به عمه و ایرج هم بگم . باشه عزیزم … تو حالا بخواب … ولی تو راهت دوره ... سختت نمی شه ؟

    گفت : نه , تو کار نداشته باش ... من تا تو از دانشگاه بیای اینجا می مونم . صبح هم خودم رو می رسونم … تو فقط روش فکر کن .

    وقتی با عمه و ایرج مشورت کردم , عمه یک فکری کرد و گفت : می دونم چرا این کارو می کنه ... بذار بیاد ... عیب نداره , اقلا مطمئن هستیم بچه ها دست غریبه نیستن ... خاطرمون جَمعه ... من خودمم هستم ... راست میگه این طوری بهتره , با هم نگرشون می داریم . تو هم که یکی دو ماه دیگه تعطیل میشی .

    من خودمم از این موضوع خوشحال بودم و قرارم رو با مینا گذاشتم …

    صبح که مینا رفت دخترا هنوز خواب بودن ... من رفتم تا کتابام رو بیارم که همین طور که کنار بچه ها هستم به درسم هم برسم …

    ایرج اومد و گفت : عزیز دلم من دارم می رم ... زود برمی گردم ... کار نداری ؟

    گفتم : ایرج جان , من از شنبه می رم دانشگاه ... تو اینو بدون …

    اومد تو اتاق و گفت : زود نیست ؟

    گفتم : چرا … ولی خیلی عقبم . برم ببینم چه خبره ؟

    نگاهی به اطراف انداخت و اخماشو کرد تو هم و گفت : تو نمی خوای این تابلو رو از دیوار برداری ؟

    گفتم : اینو تورج کشیده , من خیلی دوستش دارم ... منو یاد روز اولم میندازه که اومدم اینجا ...

    با غیض گفت : برش دار بذارش یک جای دیگه …

    گفتم : ولی اگر تورج بیاد ببینه نیست , ناراحت میشه .

    گفت : تو ناراحت میشی یا تورج ؟ اون وقت من این وسط ……. همین امروز ورش دار ….

    و بدون خداحافظی رفت …

    من سست شدم ... دلم نمی خواست این حرف رو به من بزنه و این بدترین توهینی بود که تا اون موقع به من کرده بود و من دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم …





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شصتم

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصتم

    بخش اول



    مدتی همون جا وایستادم … اصلا انتظار چنین حرکتی رو از اون , تو اون موقیعت نداشتم ….. عصبانی بودم ….
    دلهره داشتم که شاید اون بازم قهر کرده باشه و حالا مونده بودم که در مقابل حرف بدی که به من زده چیکار کنم ….
    خودمو دلداری می دادم و مرتب می گفتم : نه رویا ... ببین چقدر خوشبختی ... نکن ... تابلو رو بردار و دیگه تمومش کن …

    ولی می دونستم که این مسئله با برداشتن تابلو تموم نمیشه …….
    این بود که لج کردم و تابلو رو برنداشتم …..

    و رفتم تا به بچه ها برسم ….
    اینکه من فکر می کردم کارِ اونا تموم میشه و من می تونم درس بخونم , یک اشتباه بود چون وقتی اینو شیر دادم , باید اون یکی رو شیر می دادم ... بعد عوضشون کردم ... پای یکی سوخته بود , اون یکی باد گلو داشت …

    و خلاصه دیگه ظهر بود … و دوباره گرسنه شده بودن و من شیر نداشتم …
    عمه هم بود ولی خوب من نمی تونستم بی خیال بشم و برم سر درسم ….
    ترانه گریه می کرد و تبسم با ولع دستشو می خورد …
    عمه مرتب چیزایی که شیر رو زیاد می کرد میاورد و من با بی میلی می خوردم ... ولی دو تا بچه رو شیر دادن , برام خیلی سخت بود ….

    عاقبت عمه کمی قند داغ درست کرد و تو شیشه هاشون ریخت و آورد دادیم خوردن و خوابیدن ...

    نگاه کردم ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود …. و من از بس درگیر اون دو تا بچه بودم که متوجه نشدم روز داره تموم میشه ……
    اون روز پنجشنبه بود و کارخونه زود تعطیل می شد ولی ایرج هنوز نیومده بود و من حدس زدم که حتما بازم قهر کرده ….
    خوب تو اون موقعیت دیگه حوصله نداشتم که با ایرج مشکلی پیدا کنم , برای همین رفتم و تابلو رو گذاشتم پشت کمد …..
    که دیدم صدای در اومد ….
    داشتم از در اتاق میومدم بیرون که ایرج از پله ها اومد بالا ... گفتم : سلام ... خسته نباشین ….
    سلام سردی کرد و از کنار من گذشت و رفت ….

    ولی تا به بچه ها رسید با خوشحالی و صدای بلند گفت : عزیزای بابا خوبین ؟ ….

    خودمو رسوندم بهش و گفتم : یواش ایرج جان , تازه خوابیدن ….
    گفت : آخ ببخشید ؛؛ چقدر اینا می خوابن …

    گفتم : نه والله ... از صبح تا حالا ده دقیقه نخوابیدن ….
    دیدم جواب نداد و لباس عوض کرد که بره پایین ….
    بهش گفتم : ببین ایرج ... به خدا این بار مثل هر دفعه نیست , اگر قهر کنی قسم خوردم دیگه باهات آشتی نمی کنم ... هر چی تو دلت هست همین جا بگو ، از این در بری بیرون تمومه …. حالا اگر می خوای بری , برو ….
    گفت : آخه چی بگم ؟ دلم از دستت پره ... توام که زیر بار نمی ری ….
    گفتم : نه , بگو ... خواهش می کنم ... اگر اشتباه کردم قبول می کنم ….
    گفت : اون تابلو رو باید مدتها پیش برمی داشتی ... فکر می کنی من نمی دونم چرا میری اون اتاق درس می خونی ؟ …
    گفتم : ایرج جان بسه …. همون قهر باشیم بهتره ... برو بیرون …. لطفا با من قهر باش … برو ….

    صداشو بلند کرد که : چرا نمی فهمی ؟ من دارم برای خودت میگم ... هر کس باشه همین فکر رو می کنه ... تو باید به من احترام می گذاشتی و اونو برمی داشتی …
    مینا که می ره تو اون اتاق می خوابه با خودش نمی گه این تابلویی که تورج برای رویا کشیده , هنوز اینجا چیکار می کنه ؟ بعد اونو می بری اونجا و اصلا عین خیالت هم نیست ….

    گفتم : آره , راست گفتی ... من عین خیالم نیست چون واقعا نیست ... من به این چیزا فکر نمی کنم و از تو انتظار داشتم اگر ناراحت بودی , خودت برمی داشتی و به منم منطقی می گفتی بردار ... این همه گوشه و کنایه برای چیه ؟ قهر و بدرفتاری نداره که …. خوب آدم عاقل , من قبول می کردم ... چرا به من تهمت می زنی ؟

    دستشو کوبید به هم و حالت عصبی بدی به خودش گرفت که منو یاد علیرضا خان انداخت ...

    ترسیدم که رومون به هم باز بشه و سرنوشتم بشه مثل عمه … و گفت : چه تهمتی زدم ؟ خودت صبح نگفتی اگر برداری , تورج ناراحت میشه ؟ نگفتی ؟ خوب چرا فکر نکردی , اگر برنداری من ناراحت میشم ….


    بیشتر ترسیدم کار به جای بدی بکشه ...
    گفتم : ایرج تو در مورد من اشتباه می کنی ... من تو رو دوست دارم ... خودتم اینو می دونی ... باید اونقدر زن بد و پستی باشم که با وجود تو بخوام همچین کارایی رو بکنم که تو به من نسبت میدی ...

    منظور من این بود که همه چیز طبیعی باشه بهتره …. یا منو قبول داری ؛؛ که خوب داری ... پس این حرفا چیه ؟ اگر بهم اعتماد نداری , یک حرف دیگه اس ... باید یک فکری بکنیم ……





    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۵   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصتم

    بخش دوم



    گفت : ببین به من میگی حرف بزنیم ولی تو زیر بار هیچ کارت نمی ری ؟ …..
    نگاه پر از معنایی بهش کردم و تو دلم گفتم ایرج نکن ... تو رو خدا نکن …..
    از سر و صدای ما ترانه بیدار شد و گریه افتاد …………
    بچه رو برداشتم تو بغلم گرفتم و اونو تکون دادم تا دوباره بخوابه ……
    فکر کردم باید سکوت کنم و به حرفش گوش کنم تا این مسئله از ذهنش بره ...

    اومد جلو و آروم گفت : بدش به من آرومش کنم ... چرا گریه می کنه ؟

    ترانه رو دادم بهش و رفتم بیرون تو دسشویی و دستمو گذاشتم روی دهنم و تا می تونستم گریه کردم ….
    خودمو تو آینه نگاه کردم ... حالم خیلی بد بود ... حتی فرصت نمی کردم سرمو شونه کنم …..

    و بعد صورتم رو شستم و رفتم بیرون ….
    ایرج متوجه شد ... اومد جلو و گفت : رویا جان ؟ گریه کردی ؟ ببین نمیشه باهات حرف زد ؟ گفتی بگو , منم گفتم ... پس دیگه دلگیر نباش ... من دوستت دارم ... به خدا خیلی دوستت دارم ... منظور خاصی که ندارم ... دلم نمی خواد مشکلی پیش بیاد ….
    که عمه زد به در و اومد تو ….
    من سکوت کردم ولی چیزی از دلم در نیومد ... نمی دونستم که دفعه ی بعدی اون به چی مشکوک میشه و من چیکار باید بکنم تا این مسئله از ذهن اون پاک بشه ……..

    با اینکه حرف اون تو دلم بود , تصمیم نداشتم عکس العملی نشون بدم که باعث بشه زندگیمون سرد بشه …
    احساس زنانه ای بود که هر زنی داره و اون از دست ندادن کانون گرمی برای بچه هاش بود …
    حالا من دیگه به لحظات فکر نمی کردم ... وقتی مادر شدی باید آینده دور رو هم برای بچه هات مجسم کنی ... حالا می فهمیدم چرا مادرم خیلی چیزها رو تحمل می کرد و به روی خودش نمیاورد و حال عمه رو درک می کردم که سال ها اون همه رنج رو به دوش خودش کشیده بود و بازم صبوری می کرد ….
    یک شب اون به من گفته بود اون همه فداکاری و صبر چی شد ؟ حالا می فهمم که وجود و خاصیت زن اینه که سعی کنه خانوادشو خوشحال و خوشبخت ببینه …..
    حتی اگر خودش گاهی این وسط زجر بکشه و خواسته هاش پایمال بشه …….


    بالاخره با هزار سختی تونستم اون ترم رو هم تموم کنم ... مینا با دل و جون از بچه ها مراقبت کرد و دیگه هر دوی اونا یک جورایی اونو مادر خودشون می دونستن …. به خصوص که من دیگه شیر نداشتم و هر دو از شیر خشک استفاده می کردن و اونم مینا بهشون می داد …..
    و راستش من گاهی حسودی می کردم ... طوری بود که وقتی اون می رفت بچه ها بهانه شو می گرفتن و ساکت نمی شدن …
    مخصوصا ترانه ... وقتی اون برمی گشت , می رفت تو بغلش و سرشو می برد تو سینه ی اون و خودش بهش می مالید و این طوری اعتراض می کرد که چرا رفته …….
    برای همین وقتی یکی از استادهای من به اسم دکتر صالح که ریئس یکی از مهم ترین بیمارستان های تهران بود , به من پیشنهاد کرد که توی تابستون دستیارش باشم و این آرزوی هر کدوم از اون دانشجوهای پزشکی بود , من قبول نکردم و فقط چند واحد تابستونی گرفتم که بتونم درسم رو زودتر تموم کنم و اونم زیاد وقتگیر نبود …..
    منم تو درس ها به مینا کمک می کردم و با هم تست کار می کردیم …..

    به خصوص زبانی که از حمیرا یاد گرفته بودم که به طور مجزه آسایی کلید زبان بود رو بهش یاد دادم ….





    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصتم

    بخش سوم



    اواخر تابستون بود ... یک روز صبح مینا اومد و گفت : من الان کارمو زودتر بکنم , می خوام برم ... امروز نتیجه ی کنکور رو می دن …
    گفتم : پس زود باش بچه ها رو حاضر کنیم ….

    گفت : برای چی ؟
    گفتم : اونا می خوان زود بفهمن که خاله شون چی قبول شده …..
    خندید و گفت : باشه ... خیلی خوب شد ... مرسی رویا جونم ………
    ما داشتیم حاضر می شدیم که عمه اومد بالا و با تعجب پرسید : کجا ان شالله ؟

    گفتم : مامان بزرگ ما داریم می ریم نتیجه ی کنکور خاله رو بگیریم ………
    گفت : صبر کنین منم میام …

    من و مینا بهم نگاه کردیم و خندمون گرفت …
    حالا عمه خیلی با مینا مهربون بود ... اون فکر می کرد اون دختر با تمام ایثار و از دل و جون بچه ها رو مراقبت کرده و حتی تو کارِ خونه و همدلی با عمه هیچ کوتاهی نکرده ….
    پس تونسته بود به عمق وجود مینا پی ببره و حالا شدیدا مهر اون توی دلش افتاده بود …..

    جلوی در نگه داشتیم و مینا رفت تا ببینه نتیجه چی شده ….
    تبسم روی پای عمه خوابیده بود ولی ترانه با اون چشمهای درشت و آبیش با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد و ذوق می زد ... اون بیرون رو خیلی دوست داشت ...

    پس منم بغلش کردم و پیاده شدم تا خوشحالی اون کامل بشه و همون طور منتظر مینا شدم …

    ترانه شکل عروسک بود با موهای بور و چشمهای آبی توجه همه رو جلب می کرد … و کم کم دخترا و پسرایی که اونجا بودن توجه شون به اون جلب شد و دور ما جمع شدن و قربون صدقه اش می رفتن که یک مرتبه چشمم افتاد به دکتر صالح ... اونم منو دید ...

    رفتم جلو ... وقتی ترانه رو دید خندید و گفت : چه دختر خوشگلی ... شکل خودته ….
    آهان حالا فهمیدم برای چی قبول نکردی ... اول ازت دلگیر شدم و فکر کردم در موردت اشتباه کردم ولی حالا فهمیدم که عذر موجه داشتی ….
    گفتم : آقای دکتر دو تا هستن ... یکی هم تو ماشینه ….
    به وجد اومده بود و پرسید : شکل هم هستن ؟

    گفتم : نه , همسان نیستن ... ولی شباهت زیادی به هم دارن مثل دو تا خواهر ….
    گفت : باشه ... من تو رو فراموش نمی کنم و دلم می خواد سرت که فارغ شد با من همکاری کنی ... خیلی از نوع درس خوندن و کار تو راضیم ... احساس می کنم دانشجوی دقیق و با هوشی هستی ……..


    من کاملا حواسم از مینا پرت شده بود … یک مرتبه دیدم اسماعیل منو صدا می کنه ….
    چشمم افتاد به ماشین و دیدم عمه و مینا دارن برام دست تکون میدن …
    از دکتر تشکر و خداحافظی کردم و رفتم به طرف ماشین ………
    از اینکه اونا خوشحال بودن فهمیدم که مینا قبول شده ... با عجله خودمو رسوندم ... همون طور که ترانه تو بغلم بود , بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : شیمی ؟
    گفت : آره , شیمی .... دیر شد ,, ولی همونی شد که می خواستم …..

    عمه پرسید : اون کی بود ؟

    گفتم : دکتر صالح ... می خواست من تو این تابستون تو بیمارستان دستیارش باشم ولی قبول نکردم چون می خوام پیش بچه هام باشم ……

    اون شب سوری جون ما و عمه و علیرضا خان رو برای شام دعوت کرد که سور قبولی مینا رو بدن و برای اولین بار علیرضا خان هم موافقت کرد و اومد به مهمونی شام خونه ی سوری جون ... و اتفاقا اوشب خیلی خوش گذشت ...

    علاوه بر اینکه سوری جون غذاهای خوب و خوشمزه ای تهیه کرده بود , محفل گرم و دوستانه ای به وجود اومد که علیرضا خان خیلی خوشش اومد بود و حتی بعد از شام هم با آقای حیدری تخته بازی کردن …
    برای هم کُری می خودن و می گفتن و می خندیدن …..
    من دیدم دخترا کلافه شدن , انگار جای خودشونو می خواستن ... به ایرج گفتم , اونم بلند شد و گفت : بریم ... بچه ها خسته شدن , باید بخوابن …….
    علیرضا خان دلش می خواست یک دست دیگه بازی کنه ولی عمه نگذاشت و راه افتادیم ……

    خیلی گرم و مهربون از هم خداحافظی کردیم …





    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصتم

    بخش چهارم



    توی ماشین علیرضا خان گفت : کاش می موندیم من یک دست دیگه بازی می کردم ... اون وقت ازش می بردم ….
    عمه گفت : نمی شد ... بچه ها بدخواب می شن … می دونی که مادرشون چقدر به فکر اوناس …
    امروز دم دانشگاه یکی از استاداش بهش التماس می کرد که بیاد دستیارش تو بیمارستان باشه , قبول نکرد ... گفت می خوام پیش بچه هام باشم …..
    حالا میگن همه ی دانشجوها از خدا می خوان که از این پیشنهادها بهشون بشه ولی رویا قبول نکرد …..
    ایرج پرسید : کدوم دکتر ؟ …..

    ترسیدم ... فکر کردم اون الان فکر می کنه دکتر جمالی رو میگه , خودم گفتم : دکتر صالح …

    گفت : حالا چرا تو رو اتنخاب کرده ؟ اونم جلوی در دانشگاه ؟

    گفتم : نه , ایرج جان ... من منتظر مینا بودم ترانه هم تو بغلم بود ... اتفاقی دکتر اومد بیرون و به خاطر ترانه اومد با من حرف زد ... گفت حق داشتی قبول نکردی چون بچه داری ...

    این پیشنهاد مال قبلا بوده , منم قبول نکردم ….
    پرسید : رویا جان چرا به من نگفته بودی ؟ ……

    گفتم : آخه چیز مهمی نبود که بگم …….

    سکوت کرد ….. من تو دلم گفتم خدا به خیر کنه …….

    درست حدس زدم به محض اینکه دخترا خوابیدن و رفتیم تو رختخواب ….
    ازم پرسید : این دکتره کی بود ؟ کدوم بیمارستان کار می کنه ؟

    گفتم : دکتر صالح …. توی بیمارستان ……

    و پشتمو کردم بهش و گفتم : شب به خیر عزیزم ….

    یک کم فکر کرد و بعد دستشو انداخت دور گردن من و گفت : رویا یک چیزی بپرسم ناراحت نمی شی ؟
    گفتم : نه عزیزم … چون می دونم چی می خوای بپرسی ؟ دکتر صالح چند سالشه ؟ … چند وقته با تو کلاس داره ؟ کی اونو می ببینی ؟ نظرت نسبت به اون چیه ؟ …………..

    و برگشتم و دست انداختم دور گردنش و گفتم : جواب اینا رو نمی دونم ایرج خان ... ولی می دونم چقدر دوستت دارم …. تو رو کِی می ببینم …. کِی منتظرت میشم و اصلا برای تو زنده ام ….

    حالا اگر چیزی مبهمه , بگو جواب میدم …….

    منو گرفت تو آغوشش و گفت : ای لعنت به من ... چرا من اینطورم رویا ؟ چرا همش می ترسم تو رو از دست بدم ؟ یا یک وقت یکی از تو خوشش بیاد ؟ این دیوونم می کنه ... باور کن نمی خوام اذیتت کنم , خودم بیشتر اذیت میشم …..
    گفتم : عزیز دلم منم نسبت به تو همینطورم ولی خودمو کنترل می کنم تا یک وقت توی زندگیمون اثر نذاره …. این طوری بهتر نیست ؟؟؟؟ ….
    ایرج مدتی بعد خوابید ولی باز ترانه گریه کرد و رفتم تا اونو بخوابونم …

    با خودم فکر کردم رویا خانم وقتی که اون بهت گفت به عروسکت حسودی می کنه , جدی نگرفتی و قند تو دلت آب کردن ... حالا باید کاری کنی که این حساسیتش از بین بره ، و گرنه کارت زاره ... اون داره روز به روز بدتر میشه ……..



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۰۹   ۱۳۹۶/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شصت و یکم

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۶/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و یکم

    بخش اول



    اواخر مهر بود که تورج خبر داد داره میاد …
    همه خوشحال بودن ... عمه که روی پاش بند نمی شد ... ولی من با وجود تمام خوشحالیم , نمی تونستم کوچکترین عکس العملی نشون بدم …
    من تورج رو دوست داشتم چون اون آدم با ارزشی بود ، با شعور و با معرفت و در عین حال من نمی تونستم فراموش کنم که اون چه کاراهایی برای من کرده …. و حتی برای ایرج و بچه ها …..
    خوشبختانه اون ساعت هفت شب می رسید تهران ... و وقت مناسبی بود که دخترا رو که اون هلاکشون بود ببینه ……..
    ساعت چهار و نیم بود , من تازه از دانشگاه با مینا اومدیم خونه که حاضر بشیم برای استقبال از اون ….
    الان بچه ها پنج ماهه بودن و خیلی خواستنی ... راستش از اشتیاقی که تورج همیشه توی تلفن از خودش برای دیدن بچه ها نشون می داد , منم دیرم می شد که هر چه زودتر اونا رو ببینه ….

    داشتم حاضرشون می کردم و بهترین لباس اونا رو تنشون کردم که ایرج اومد تو اتاق و پرسید : تو کجا ؟؟

    از پرسش قاطع و تندش فهمیدم من نباید برم ...

    گفتم : من که درس دارم ... مگه بچه ها رو نمی بری ؟
    گفت : نه , اذیت میشن ... میاد خونه دیگه … همین جا بهتره اونا رو ببینه … طولانی میشه , بچه ها خسته میشن …..

    شونه هامو انداختم بالا و گفتم : برای من فرقی نمی کنه ….
    هر طور تو صلاح می دونی …

    عمه و علیرضا خان و حتی مینا وقتی فهمیدن که من نمیام , ناراحت شدن و اصرار کردن…….
    حتی علیرضا خان با قاطعیت می گفت : برو , برو حاضر شو بیا ... مگه میشه تو نباشی ؟

    ولی من گفتم که : بهتره درس بخونم تا شما برگردین ... شام رو هم حاضر می کنم ... این طوری بچه ها خسته میشن و بداخلاقی می کنن ….
    عمه به زحمت راضی شد که بدون من و بچه ها بره ... اونم ذوق داشت هر چی زودتر ترانه و تبسم رو به تورج نشون بده ………..
    وقتی اونا رفتن , بغضی که توی گلوم نگه داشته بودم ترکید ….
    بیشتر از هر چیزی از این ناراحت بودم که من داشتم برای کسی که دوست داشتم فیلم بازی می کردم و از این کار به شدت منتفر بودم ... بهش گفته بودم من می خوام رویا باشم ... نذار کار به جایی برسه که ندونیم کدوم حرفمون درسته , کدوم غلط …..

    و من الان همونی شده بودم که دوست نداشتم ... خوب اگر می خواستم تنشی پیش نیاد , باید رعایت می کردم ….. و همیشه تلاشم این بود که حسادت های اونو به بهترین شکل جواب بدم و در مقابلش واکنش شدید نشون ندم که می دونستم هم فایده ای نداره و هم ممکنه اون حساس تر بشه ……..
    خودمو دلداری دادم و گفتم : ول کن رویا ... فرقش یک ساعته ... میاد خونه دیگه و بچه ها رو می ببینه ... دنیا که آخر نشده …….
    ولی می دونستم که اون چیزی که منو ناراحت می کنه , این نیست ….
    به کمک مرضیه روروک های بچه ها رو آوردیم پایین و اونا رو نشوندم توش و بردمشون توی آشپزخونه تا شام رو آماده کنم ……

    بعدم سرمو به بازی با دخترا گرم کردم تا اونا رسیدن …

    به محض اینکه ماشین جلوی ساختمون نگه داشت اولین نفری که پیاده شد تورج بود ….





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۲   ۱۳۹۶/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و یکم

    بخش دوم



    به طرف ساختمون پرواز کرد و خودشو رسوند به بچه ها ……
    از اشک چشم و بیقراری اون , کاملا اشتیاقش برای دیدن دخترا معلوم بود ………..

    و من دور از چشم ایرج تونستم باهاش سلام و احوال پرسی کنم …
    اون نمی تونست با اون دو تا بچه چیکار کنه ... دو تاشونو بغل کرده بود و می بویید و می بوسید ... اینو می گذاشت , اون یکی رو برمی داشت و هی می گفت : رویا چیکار کردی ؟ بی نظیرن ... حرف ندارن ... شاهکارن … دستت درد نکنه زن داداش با این بچه آوردنت ……
    ترانه غریبی می کرد و مدتی اونو با بغض نگاه کرد و بالاخره هم گریه افتاد ... شاید هم از هیجان زیادِ تورج ترسیده بود ولی تبسم با همون لبخند قشنگش توی بغل تورج مونده بود و پایین نمیومد …..
    هر چی ایرج بهش می گفت : بابا بیا بغل من …. پدر سوخته منو فراموش کردی ؟
    تبسم می چسبید به تورج و دستشو محکم می گرفت به پیرهن اون تا نره بغل ایرج ...

    و از این بابت کلی خندیدم …….
    ایرج هم هر چند دقیقه یک بار تورج رو بغل می کرد و می بوسید مثل اینکه از دیدنش سیر نمی شد …..
    اما احساس کردم مینا کمی تو هم رفته …

    کشیدمش کناری و پرسیدم : چی شده ؟ چرا اخم کردی ؟
    گفت : هیچی ... یادته هر وقت از من در مورد تورج می پرسیدی , چی بهت می گفتم ؟ هیچی به خدا ... رویا اگر این بار همون کارو بکنه , دیگه باهاش نمی مونم ... می رم و پشت سرمو نگاه نمی کنم … قول می دم …… اصلا با من طوری رفتار کرد که انگار یک ساعت پیش منو دیده …
    گفتم : الان تو می خواستی اون چیکار کنه ؟ خوب خجالت می کشه ... صبر کن ببینیم چی میشه ... زود قضاوت نکن …. بیا فدات بشم , خودتو ناراحت نکن ... تازه از راه رسیده ... تو رو اینطوری نبینه ……
    با هم شام رو حاضر کردیم و اون رفت پیش بقیه …. منم یک سینی چایی ریختم و بردم بیرون ………..
    تورج از علیرضا خان پرسید : بابا خونه ی عباس آباد رو خالی کردن ؟

    گفت : خیلی وقته بابا جان …
    باید بذارم تعمیرش کنن ... خیلی خراب کاری کردن …..
    تورج گفت : پس بی زحمت عجله کنین که من و مینا می ریم اونجا زندگی می کنیم ...
    عمه گفت : چی ؟ برای خودت می بُری و می دوزی ... آقای حیدری بهت جواب نه داده ….
    تورج گفت : آره , از اونجا بهشون زنگ زدم ... گفت به تو نمی دم , می دم به علیرضا خان …

    گفتم آخه مامانم چی ؟ گفت دیگه همینه ... حالا اگر به من نداد به بابا که می ده ... فقط شکوه خانم باید راضی بشه ...

    همه با هم به اعتراض و خنده گفتن : تورج ؟؟؟
    گفت : به خدا راست میگم .. تقصیر من نیست ... از خودش بپرسین ... گفت می دم به بابات …
    شوخی اون باعث خنده شده بود ….

    دیگه دلمون برای اون و شوخی های مخصوص به خودش تنگ شده بود …. ولی من تعجب می کردم که چرا تورج توی شوخی هاش اینقدر تحقیرآمیز در مورد مینا حرف می زنه …

    با اینکه می خندیدم ولی دوست نداشتم .. گاهی به صورت مینا نگاه می کردم , می دیدم تو دلش داره قند آب می کنه ... شاید اون برای اینکه خیلی زیاد تورج رو دوست داشت , به دل نمی گرفت ……..





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۶/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و یکم

    بخش سوم



    قبل از شام , مینا گفت : من دیگه باید برم ...

    تورج فورا جواب داد : نه , نمی ذارم بری ... خودم آخر شب می برمت ... سوری جون خبر داره که اینجایی دیگه ... می خوای زنگ بزن بگو تورج منو می رسونه ... می خوام اونا رو هم ببینم …

    بعد از شام تورج چمدون هاشو که هنوز کنار هال بود کشید جلو و یکی از بزرگترین اونا رو آورد و جلوی من گذاشت و گفت : این مال خانواده ی شما ... ببخشید که بیشتر مال جیگرای عموئه ...

    بعد یک چمدون رو گذاشت جلوی عمه و گفت : این مال شما و بابا و یک مقدارم من توش چیزای اضافه گذاشتم که با اجازه برمی دارم ….

    اون چمدون هم درسته مال میناس …. بره خونه شون باز کنه ... هان مینا جان ؟ یا می خوای همین جا باز کنی ؟
    گفت : نه , دستت درد نکنه ... می رم خونه ... مرسی , ممنونم ….
    عمه در چمدون رو باز کرد و گفت : بیا خودت بگو کدوم مال ماس , کدوم نیست …..
    تورج نشست روی زمین و هفت تا از اون بسته ها رو جدا کرد و گفت : مرضیه خانم بیا , لطفا ……. ببخشید اینا مال شماس ... قابلی نداره …..
    برای نوه هات هم توی چمدون خودمه ... بازش که کردم بهت می دم ... اینا مال خودت و عروس هات و پسرا …..

    و یک پیرهن مردونه هم در آورد و داد به عمه و گفت : اینم مال آقا کریم ….

    حالا بقیه اش مال شما و بابا ……

    من در چمدون رو باز کردم ... لباس ها و اسباب بازی هایی که اون برای دخترا آورده بود , بی نظیر بود ….

    ولی دو تا عروسک توی اونا بود که اونقدر خوشگل بود که بعدها جون و عمر ترانه و تبسم شد ……
    برای ایرج و منم به طور مساوی لباس و عطر آورده بود ... البته یک کم لوازم آرایش هم برای من گذاشته بود …….
    وقتی تورج رفت مینا رو برسونه , ما هم رفتیم بخوابیم …..
    و من مثل آدم هایی که یک خطای بزرگی کرده بودن , منتظر حرف یا سرزنش یا تنبیه از طرف ایرج بودم …
    تمام اون شب رو می ترسیدم چیزی بگم که اون بهش بربخوره و یا به منظور بدی برداره ولی وقتی دیدم حالش خوبه و از اومدن تورج خوشحاله , خیالم راحت شد ……
    تا یک هفته بعد , همه ی ما به خواستگاری مینا رفتیم ….
    هیچ جلسه ی رسمی نبود ... علیرضا خان که عاشق بازی بود , به محض اینکه چاییشو خورد با آقای حیدری نشستن به تخته بازی کردن ….

    تورج هم تمام مدت یکی از دخترا بغلش بود و باهاش بازی می کرد و اون می گفت و ما می خندیدم ….

    من که از شوخی های اون نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم …..

    بالاخره بعد از شام نشستن و قرار مدارهاشونو گذاشتن و به خوبی و خوشی برگشتیم …..

    وقتی اومدم تو اتاق خودمون و من مشغول عوض کردن لباس بچه ها بودم , ایرج رفت و روی تخت دراز کشید …

    گفتم : ایرج جان کمک نمی کنی ؟ می شه ترانه رو بگیری تا من تبسم رو عوض کنم ؟
    گفت : نه , امشب بهت خیلی خوش گذشته ... یک کم کار کن ……..
    انگار سقف روی سرم خراب شد ... انقدر عصبانی بودم که اگر یک کلمه دیگه می گفت چشممو روی همه چیز می بستم و حالشو جا میاوردم ….





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۶/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و یکم

    بخش چهارم



    بچه ها رو خوابوندم ولی هر کاری می کردم نشونه ی این بود که عصبانیم ... با غیض راه می رفتم و دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم و آخر سر منفجر شدم و اون می دونست که وقتی من به اون حال میفتم , دیگه کسی نمی تونه جلوی منو بگیره ..... و داد زدم : پس می خواستی بشینم عزا بگیرم؟  اینو می خواستی ؟ من آدم نیستم ؟ …
    بسه دیگه داری منو خفه می کنی ….. ولم کن ... دیگه نمی تونم مثل احمق ها رفتار کنم ... هر کس برای خودش شخصیت داره ……..

    و بعد دستم گذاشتم روی گوشم و نشستم روی زمین ………
    ایرج ترسیده بود .. اومد منو گرفت ... نمی خواست صدای ما رو تورج بشنوه ... اون درست بغل اتاق ما بود ……
    منو گرفته و می گفت : الهی فدات بشم ... ببخشید ... منظوری نداشتم …
    عزیزم ببخشید ... تو رو خدا آروم باش ……
    گفتم : ولم کن ... تو حق نداری با من این طوری رفتار کنی … نمی خوام دیگه …. ولم کن ….
    ایرج منو از زمین بلند کرد و من تلاش می کردم که دست به من نزنه …. و همین باعث شد که بچه ها هر دو بیدار بشن و گریه کنن …..

    اون منو به زور کشوند تا لب تخت و با فشار روی بدنم نشوند روی تخت و در عین عجز و بیچارگی , هی عذرخواهی می کرد …….

    با گریه ی بچه ها به خودم اومدم و یک کم آروم شدم ………

    و اون خودش رفت سراغ دخترا و با هزار زحمت هر دو رو بغل کرد و آورد توی تخت خودمون و گذاشت کنار من و گفت : ببین ... ببین چقدر گناه دارن ... عصبانی نباش ... مامان رویا , ایرج دوستت داره …. تو رو خدا مامان عزیزم ... ببین ما سه تا چقدر دوستت داریم …… رویا جان ؟ رویا ؟ ول کن ... من یک چیزی گفتم دیگه ……. بیا بچه ها رو آروم کنیم ……

    من حالا دیگه گریه افتاده بودم ….

    با همون حال بلند شدم و بچه ها رو بردم سر جاشون و به هر دو پستونک دادم تا بخوابن ….. و خودم پشتمو کردم به اون و هر کاری کرد باهاش حرف نزدم چون می دونستم در اون موقعیت ممکن بود حرفی بزنم که پشیمونی بیاره ……..
    و متاسفانه من فهمیدم که این چیزی نیست که هرگز از زندگی من بیرون بره و من باید یک فکر درست و حسابی براش بکنم ……..


    سال ۱۳۵۷ :

    بیست و ششم اردیبهشت بود روز تولد ترانه و تبسم ... اونا الان چهار سال داشتن و خونه ی ما برو بیای عجیبی بود ….
    عمه داشت برای اونا سنگ تموم می گذاشت ... حدود پنجاه نفر دعوت شده بودند که عده ای هم از فامیل علیرضا خان بودن ………
    اون خیلی دلش می خواست که فامیلش هم توی این تولد شرکت کنن و مخالفت عمه و ایرج و تورج فایده نداشت و اون اونقدر گفت تا موافقت عمه رو گرفت …..
    ایرج و تورج داشتن اتاق پذیرایی رو تزیین می کردن و مینا هم به عمه کمک می کرد برای تهیه ی شام ... پسر مینا تازه راه افتاده بود و باید یکی همش مراقبش باشه تا از جایی نیفته ... همین مسئله ای که ما با دخترا داشتیم ... پله ها رو از بالا و پایین در گذاشته بودیم ………….
    علی هم مثل دخترا عاشق این بود که از پله ها بره بالا و بیاد پایین ….
    حالا هر سه تایی توی اتاق علیرضا خان بودن و مشغول بازی …..


    راستی یادم رفت بگم مینا و تورج دو ماه بعد از اون خواستگاری ازدواج کردن و طبق خواسته ی تورج عروسی بی سر و صدا و ساده ای داشتن …. و از همون اول توی آپارتمان عباس آباد که خیلی هم بزرگ نبود , زندگی مشترکشون رو شروع کردن ….
    ظاهرا خیلی خوب و خوش بودن ولی مینا همون تردید رو هنوز نسبت به تورج احساس می کرد …. و هر وقت حرف میشد به من می گفت : باور کن رویا هنوز نمی دونم واقعا چه احساسی نسبت به من داره ………….
    وقتی خدا به اونا یک پسر داد , تورج عرش آسمون رو سیر کرد ……..

    و حالا با اینکه علی فقط یک سال داشت , مینا دو ماهه باردار بود ….

    تورج شوخی می کرد و می گفت : من تو رو گرفتم که برام بخونی ... حالا تو اومدی هی بچه میاری …..
    البته ما که می خندیدیم ولی مینا تازگی نسبت به بعضی شوخی های اون حساس شده بود …….





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و یکم

    بخش پنجم



    هم اون و هم من امسال فارغ التحصیل می شدیم …
    من هر چی می تونستم واحد برمی داشتم و خیلی جلوتر از همکلاسی هام درسم رو به اتمام بود ... در حالی که با وجود مخالفت ها و قهرهای طولانی ایرج , دو سال بود زیر نظر دکتر صالح توی بیمارستان کار می کردم …
    دکتر , متخصص قلب و عروق بود و آمریکا تحصیل کرده بود ولی حالا پیر شده بود و شدیدا کارهاشو به گردن من می انداخت و دیگه طوری بود که منو انترن نمی دونستن و فکر می کردن منم مثل دکتر تخصص دارم …
    حتی خود دکتر هم گاهی فراموش می کرد و از من انتظارهایی داشت که من قادر نبودم انجام بدم …..


    من و ایرج بعد از دو ماه , تازه آشتی کرده بودیم ... من دیگه با این مسئله کنار میومدم چون قهر اون باعث می شد که حرف بدی به من نزنه که فراموش کردنش برام سخت تر بشه …… مثلا برای همین دکتر صالح ، وقتی قرار شد من برم بیمارستان کار کنم , یک روز اومدم خونه و دیدم خیلی خوشحاله ... منو بغل کرد و بوسید و گفت که:  دلم برات تنگ شده بود …
    من گفتم : ایرج جان من از فردا قراره برم بیمارستان و مشغول بشم ….
    اخم هاش رفت تو هم و پرسید : همون دکتر صالح که بهت نظر داره ؟

    گفتم : ایرج جان ؟ خواهش می کنم ... می دونی دکتر صالح کیه ؟ اون الان شصت و هفت سالشه ... دو تا پسر داره و دو تا دختر ... همسرش آلمانیه و سه تا هم نوه داره که همه بزرگن ... چرا باید به من نظر داشته باشه ؟ ….
    داد زد : پس چرا به تو گیر داده؟  یکی دیگه رو پیدا کنه ... تو مگه شوهر و بچه نداری ؟
    گفتم : ایرج برو بازم قهر کن چون من می رم و نه تو و نه کس دیگه ای نمی تونه جلوی منو بگیره …
    عصبانی شد و دستشو کوبید به هم و گفت : تو برو ببین چی می بینی ؟

    و درو کوبید بهم و رفت از خونه بیرون …
    من خیلی دوستش داشتم عاشق اون بودم و از این کاری که کردم پشیمون شدم ... نمی خواستم زندگیم جبهه ی جنگ بشه ... دویدم دنبالش ……… می ترسیدم توی عصبانیت رانندگی کنه و یک بلایی سرش بیاره …

    تا اون داشت ماشین رو از پارگنیگ میاورد بیرون , خودمو رسوندم جلوی ماشین …

    نگه داشت و من سوار شدم …

    عمه متوجه شده بود و اومد دنبال ما ... بهش گفتم نگران نباشین …

    بچه ها دست شما سپرده , الان برمی گردیم …..

    و اون راه افتاد …..
    گفتم : تو موفق شدی ... من نمی رم ... نه برای اینکه تهدیدم کردی چون می دونم تو منو دوست داری و اذیتم نمی کنی ولی ایرج جان تا کی می خوای جلوی منو بگیری ؟ فدات بشم , قربونت برم ... نکن عزیز دلم ...

    من تو و بچه هام رو دوست دارم ... بهت قول میدم , قسم می خودم , به جون تو , به جون ترانه و تبسم , هرگز جز به تو به کس دیگه ای فکر نکنم … من اینقدر دوستت دارم که اگر بگی همین جا درس رو هم ول کن , ول می کنم می رم تو آشپزخونه و همون جا اونقدر غذا می پزم تا بمیرم ... این طوری راضی میشی ؟

    ولی اگر قراره پزشک بشم , باید کار یاد بگیرم ... الان دیگه همه توی بیمارستان هستن ... تنها دیگه من نیستم که ... حالا من شانس آوردم دکتر صالح منو برای دستیاریش انتخاب کرده ……. ولی چشم ... اگر تو بگی نرو , نمی رم …..
    اینو که گفتم آروم شد و گفت : من که نمیگم نرو .. می دونم که باید بری ... آخه من کی جلوی موفقیت تو رو گرفتم ؟ این من نیستم که به تو کمک می کنم ؟ من که هر روز مواظب بچه ها هستم تا تو درس بخونی ... اینا رو نمی ببینی ؟ ….
    گفتم : چرا نمی ببینم ؟ این اصلا تو بودی که مشوق من شدی ... حالام تو حق داری ... شاید نگران منی ... خودت پرس و جو کن ... اگر صلاح دونستی , بذار برم ... اگر نه , باشه هر چی خدا بخواد …….

    اون آروم شد و نتیجه اش این شد که من هم رفتم بیمارستان و هم کلاس رانندگی ... اوایل خودش بهم یاد می داد ولی ده جلسه ای هم آموزش دیدم و بالاخره گواهینامه گرفتم ….

    ولی باز با مشکل وسواس اون روبرو شدم که می ترسید من پشت فرمون بشینم و بازم نمی گذاشت تنها جایی برم …..و  من داشتم مثل یک بچه که همش باید گولش بزنم باهاش رفتار می کردم …

    کاری که تو ذات من نبود ... یعنی دروغ شده بود اسباب راه اندازی کارِ من با ایرج ...

    بهش دورغ می گفتم حق با توست و چون اینو خودم می دونستم , از خودم بدم میومد ... دلم می خواست با اون عین صداقت زندگی کنم ولی خودش باعث شده بود که یک چهارم زندگی من به گول زدن اون بگذره تا من بتونم درس بخونم و بچه ها تو محیط آروم تری زندگی کنن ……..
    با همه ی این تلاشی که من می کردم , وقتی یک روز جلوی پنجره به بیرون خیره شده بودم , تبسم اومد تو بغلم و دست کوچولوشو گذاشت روی صورت من و گفت : چی شده مامان ؟ بازم ایرج باهات قهر کرده ؟

    یک لحظه مونده بودم که اون از کجا این حرف رو زده ... گفتم : منظورت بابا ایرج دیگه ؟

    گفت : دوست ندارم با تو قهر می کنه …..
    و من فهمیدم که با همه ی سعی من , این بچه ها همه چیز رو متوجه میشن ….
    مخصوصا تبسم که شیطونی نمی کرد و همیشه حواسش به همه چیز بود …..





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شصت و دوم

  • ۰۰:۴۹   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و دوم

    بخش اول



    با رفتن تورج از اون خونه , تصمیم گرفتیم که اتاق اونو که نزدیک ما بود , برای دخترا درست کنیم و اتاق حمیرا که قبلا مال عمه بود را برای تورج و مینا که هر وقت اومدن اینجا راحت باشن .

    پس اتاقی زیبا براشون درست کردم که هر دو از اونجا لذت می بردن … و سوگلی اسباب بازی هاشون , دو تا عروسکی بود که تورج براشون آورده بود …..
    ایرج هم در مورد علی احساسش مثل تورج نسبت به بچه های ما بود …..
    هر کاری برای دخترا می کرد , برای علی هم انجام می داد ….

    حالا تولد چهار سالگی دخترا بود و توی خونه ی ما غرق شادی و شور ………..
    سر و صدای بچه ها و بیا و بروهایی که داشتیم همه چیز رو قشنگ کرده بود ….
    غافل از اینکه این آخرین شادی واقعی بود که ما تو اون خونه دور هم داشتیم ....

    به همه خوش گذشت و صدای شادی و خنده بلند بود …

    به صورت عمه نگاه می کردم , اونقدر شادی توی وجودش می دیدم که انگار نتیجه ی صبرش رو گرفته بود …..
    یک فرشته با دو بال ….. کیک تولد فرشته های کوچولوی من بود ……
    ایرج از یک طرف با دوربین عکس می نداخت و تورج از طرف دیگه ….
    و بالاخره یک عکس دسته جمعی از همه ی خانواده انداختیم ………

    فردا من رفتم دانشگاه … اونجا مدتی بود که حالت عادی نداشت ... دانشجوها دسته بندی شده بودن و هر کدوم با یک حزب یا گروهی غیرقانونی همکاری می کردن برای مبارزه با رژیم شاه ... عده ای هم به گروه مجاهدین پیوسته بودن و گروه اسلامگراها هم مشغول تبلیغ توی دانشگاه بودن .
    بیشتر این جنب و جوش ها توی دانشکده ی ادبیات و حقوق اتفاق میفتاد و دانشجوهای پزشکی کمتر تا اون زمان تو این کارا شرکت می کردن …
    من بیشتر روزا بیمارستان بودم و فقط برای درس های مهم میومدم دانشگاه …….
    اون روز شهره اومد پیش من و گفت : تو جزو کدوم گروهی ؟
    گفتم : من کاری به کار کسی ندارم ... دوست ندارم ... تا به کاری یقین نداشته باشم بهش عمل نمی کنم ...

    یک دسته کاغذ رو کرد لای کتابای من و گفت : بخون و یقین پیدا کن ….
    فوراً اونا رو در آوردم و پرت کردم جلوش و گفتم : شهره حالا می خوای اینطوری از من انتقام بگیری ؟ من دو تا بچه دارم و در مقابل اونا مسئولم ... به کار من کار نداشته باش …..
    گفت : من می دونستم تو عرضه ی این کارا رو نداری ترسو ….
    بازم لای کتابامو گشتم تا چیزی نباشه …. می دونستم مدتی هست که هر روز سه چهار نفر رو تو دانشگاه , ساواک دستگیر می کنه و می بره …..
    باید مراقب می بودم تا مشکلی برام پیش نیاد ……
    ولی بقیه هم بیکار نبودن و این تب دیگه بین دانشجو ها افتاده بود ... استادها هم از اون بی نصیب نبودن چون تازگی چند تا از استاد های دانشکده ی ادبیات رو دستگیر کرده بودن …. با این حال اعلامیه ها مرتب بخش می شد و اگرم ازشون نمی گرفتیم لای کتابمون پیدا می کردیم ….
    یکی از همکلاسی های من که فعالیت زیادی می کرد به من گفت : دکتر سرمدی از شما بعیده که بی طرف باشی ... شما هم بیا همکاری کن .
    گفتم : من به خدا هیچ اطلاعی از این کارای شما ندارم و خودت می دونی دو قلوهای من وقتی برای من نمی ذارن ,, منو معاف کنین …………

    چند روز بعد یکی از اون روزا که من بیمارستان بودم , ریختن تو دانشگاه و با کتک عده ی زیادی رو دستگیر کردن و بردن … من فقط خبرشو شنیدم …..
    توی بیمارستان اونقدر سرم شلوغ بود که حتی فرصت فکر کردن رو هم نداشتم و به محض اینکه می خواستم برم خونه , نگران ایرج بودم که ناراحت نشده باشه و وقتی هم می رسیدم اونقدر کار داشتم که تا نیمه های شب مشغول بودم ….
    پس فرصتی نداشتم که به اون چیزا فکر کنم …………





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و دوم

    بخش دوم



    چند روز بعد از اون , وقتی می خواستم با عجله خودمو برسونم به بیمارستان , دو نفر جلوی منو گرفتن …
    پرسیدم : چی می خواین ؟ برین کنار , کار دارم ...

    یکیشون با غیض به من حکم کرد که همراه اونا برم …
    اسماعیل که منتظر من بود , از دور منو دید ... خودشو رسوند به من و پرسید : خانم چی شده ؟
    گفتم : هنوز نمی دونم ...

    پرسیدم : آخه من با شما کجا بیام ؟ برای چی ؟ برین دنبال کارتون وگرنه می دمتون دست پلیس ...

    گفت : مشکلی نیست ... فقط می خوایم با شما حرف بزنیم ...

    و یکی از اونا زیر بغل منو گرفت و به زور با خودش کشید .

    اسماعیل منو گرفت و گفت : نمی ذارم ببرینش ... شماها کی هستین ؟
    من خیلی ترسیده بودم و با خودم گفتم همون اعلامیه ها کار دست من داده ... در حالی که من حتی یکی از اونا رو نخونده بودم ….
    اون یکی زد تو سینه ی اسماعیل و گفت:  ما از اداره ی ساواک هستیم ... برو بذار کارمون رو بکنیم …..
    اسماعیل با شنیدن اسم ساواک منو ول کرد و دوید طرف ماشین و اونا منو با خودشون بردن ….
    سابقه ی ذهنی که از دستگیری دانشجوها داشتم , مطمئن شدم که برای منم پاپوش درست کردن و حالا گیر ساواک افتادم ….
    منو هل دادن و نشوندن توی یک ماشین و خودشون نشستن دو طرف من ……… و حرکت کردن …..

    یکیشون چشم منو بست……
    من که خیلی ترسیده بودم , شروع کردم به التماس کردن که من با کسی کاری ندارم , یک مادرم و باید از بچه هام نگهداری کنم ... تو رو خدا ولم کنین … الان باید تو بیمارستان باشم ... مریض دارم …. قسم می خورم من به کار کسی کار ندارم ……

    ولی انگار کسی به حرف من گوش نمی کرد …

    بعد از مدتی ماشین نگه داشتن و من پیاده شدم ...

    دیگه حتم داشتم دارم میرم زندان ….. و دنیا برام جهنم شد .





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و دوم

    بخش سوم



    مقداری منو راه بردن ... احساس کردم از یک در رفتم تو ….. بعد چشم بند منو باز کردن ...

    توی یک راهروی باریک خودمو دیدم که دو نفر بازوهامو گرفته بودن و همراه خودشون می کشوندن ………….
    در یک اتاق رو باز کردن ……..
    اتاقی کوچیک با یک میز و چند تا صندلی و یک پرده ی ضخیم که معلوم می شد موقتی به پنجره زدن …
    دو نفر دیگه اونجا نشسته بودن ...

    ترس تمام وجودم رو گرفته بود و می لرزیدم ….
    یکی از اونا کتابای من دستش بود و گذاشت روی میز اون آقا و گفت : بفرمایید بشینین خانم دکتر سرمدی ….
    من که واقعا ترسیدم بودم و فکر می کردم یکی لای کتابم چیزی گذاشته و منو گیر انداخته و این طوری کار خودمو تموم شده احساس کردم و راستش به شهره مشکوک شدم و داشت گریه ام می گرفت …..
    ولی دیدم اگر گریه کنم به من شک می کنن ... و دلم نمی خواست منو ضعیف ببینن ...

    با خودم گفتم الان موقعیه که باید قوی باشی ...

    و سعی کردم محکم به نظر بیام و گفتم : شما بفرمایید با من چیکار دارین ؟ من کاری نکردم که جوابگوی شما باشم …..
    دستشو دراز کرد و گفت : بفرمایید …..

    نشستم و بهش زل زدم و پرسیدم : شما بفرمایید با من چیکار دارین ؟ در حالی که اگر دستگاه شما ندونه که من کاری به کار کسی ندارم پس خیلی اوضاع شما خرابه که بی گناه ها رو هم دستگیر می کنین …..
    گفت : ببخشید ما عمدا شما رو اونطوری آوردیم که همه فکر کنن ما شما رو دستگیر کردیم ... ما می دونیم که شما تا الان از همکاری با خرابکارا خودداری می کردی و می دونیم که عروس آقای تجلی هستی و شاه دوست ... اینه که می خوایم با ما همکاری کنین ……
    با عصبانیت گفتم : چی فرمودین ؟ به زور منو آوردین اینجا تا با شما همکاری کنم ؟ یا من درست نفهمیدم یا شما خیلی کارتون خرابه ……..
    گفت : کار مهمی نیست ... چون همه به شما اعتماد دارن فقط می خوایم یک عده رو برای ما شناسایی کنین , همین ... به شما مشکوک نمی شن اگر با ما همکاری کنین ….
    گفتم : ببین آقا من این کاره نیستم … کار شما و کارِ اونایی که شما می خواین من لوشون بدم به من مربوط نیست ..... اشتباه فکر کردین , من این کاره نیستم ... دلیلش هم به خودم مربوطه …..

    لطفا دیگه ادامه ندین ... کار شما غیر قانونیه که از من بخواین که برای شما جاسوسی کنم ….
    معمولا کسی باید این کاره باشه , نه من که از این کارا سر در نمیارم …. من شوهرم حتی اجازه نمی ده تا یک مغازه برم خرید کنم ، اصلا تو این کارا نیستم …..
    گفت : ما حتما به شما امتیازاتی هم می دیم ….. فکر نکنین زحمت های شما رو بی اجر می ذاریم ……..
    گفتم : لطفا تمومش کنین ... عوضی گرفتین ... شما اگر بگین همین الان اعدامت می کنیم , من حاضرم ... ولی زیر بار این کار نمی رم ... دیگه هم حرفی ندارم به شما بزنم ….
    پرسید : مگه شما شاه دوست نیستی ؟
    گفتم : بهتون که گفتم من فقط خانوادمو دوست دارم ... هر کس هر کاری می خواد بکنه , به من ربطی نداره …
    گفت : بالاخره میهن دوست که هستین ... نباید ببینیم چه کسانی این فتنه رو تو دانشگاه به پا کردن ؟
    گفتم : این وظیفه ی من نیست .... شما کار خودتون رو بکنین , منم کار خودمو که مداوای مریض هامه … حرف آخر ,, من این کاره نیستم آقا ……
    خیلی با من بحث نکردن و مدتی منو اونجا تنها گذاشتن و دوباره برگشتن ...

    در تمام این مدت بدنم می لرزید و هزار فکر بد به سرم زده بودکه اون فکرا منو به وحشت انداخته بود ، ولی احساس می کردم خودشون هم نمی دونن دارن چیکار می کنن …. هیچ چیز طبیعی نبود ….





    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان