خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و ششم

    بخش دوم



    از وقتی مریض شده بود , هر روز از راه که می رسیدم می رفتم پیشش ... می بوسیدمش و یک کم کنارش می نشستم ... گفتم : عمو جون یک نفر از فردا میاد تا شما رو فیزیوتراپی کنه … دکتر صالح میگه شما حتما با این کار خوب می شین ….
    پرسید : تو چی میگی ؟ من خوب میشم ؟ می تونم دوباره کارخونه رو سر پا کنم ؟
    خندیدم و گفتم : البته ... چرا که نه ... دست به دست هم می دیم و اونجا رو راه می ندازیم …. مگه چقدر کار داره ؟ … اونجا رو کی کارخونه کرد ؟ خوب شما کردین …. مگه نگفتین یک تیکه زمین بود ؟ حالام فکر کنین همونه ... از اول درستش می کنیم ... هیچی عوض نشده ... حالا شما ایرج و تورج رو دارین … شما خیلی طول بکشه , دو سه ماه دیگه خوب می شین ولی اگر خودتون بخواین ….
    گفت : می خوام ... خیلی هم می خوام … از این وضع خسته شدم … از همه بیشتر می دونی برای چی دارم زجر می کشم ؟
    گفتم : نه ……
    گفت : برای پیپم ... شکوه همه رو جمع کرده … اگر یک بار بکشم خیلی برام بده ؟

    گفتم : صبر کنین من ترتیبشو می دم ... یک کم دیگه صبر کنین ... ریتم قلبتون خوب بشه و بدنتون راه بیفته ,  کاری می کنم که روزی یک بار رو بکشین ... شما فقط با من همکاری کنین ... خودم بهتون قول می دم که زود خوب بشین …..
    دستمو گرفت توی دستش و به من نگاه کرد ... چیزی نگفت ... من خودم همه چیز رو از نگاهش خوندم …….
    احساس ناتوانی و عجزی که اون داشت ,  برام غیر قابل تحمل بود …. دلم خیلی به حالش سوخت ...

    اون مرد بدی نبود ... مهربون بود ... به کارگرهاش می رسید و شاید این حقش نبود که این طور توی خونه بیفته و قدرت حرکت نداشته باشه …

    بغضمو قورت دادم و رفتم …

    بچه ها تو اتاقشون بازی می کردن و متوجه ی اومدن من نشده بودن ... هر دو پریدن گردنم و هر کدوم می خواستن من به حرف اون گوش کنم ... یکی لباسم رو می کشید و اون یکی صورتم رو طرف خودش فشار می داد …….
    تبسم برام نقاشی کشیده بود ... ترانه خونه درست کرده بود و هزار تا حرف دیگه داشتن که انگار تموم شدنی نبود ... مدتی هم با اونا سر گرم شدم ….

    ولی نقاشی تبسم منو به فکر واداشت … اون منو کشیده بود که دارم میرم سر کار و ایرج یک کنار خوابیده بود ….

    و من متوجه شدم که دخترا هم یک حسی از این بابت که ایرج همش خوابیده پیدا کردن … شاید نمی خواستن پدرشون تو خونه بخوابه و مادرشون بره سرکار ...

    خواستم حرفی بزنم ولی چیزی به ذهنم نرسید …

    پس فقط گفتم : خیلی عالیه ... قشنگ شده ... حالا یک بارم منو تو خواب بکش که ببینم چطوری می شم ...

    ترانه پرسید : مگه تو می خوابی ؟

    خندیدم و گفتم : معلومه که می خوابم ……

    گفت: ولی بابا ایرج از صبح خوابه ... بیدارش کردیم ولی بلند نشد …
    گفتم : برای اینکه خودتون می دونین بابا مریض بود ... اگر استراحت نکنه , حالش خدای نکرده دوباره بد میشه ... پس مزاحمش نشین ... باشه مامان ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و ششم

    بخش سوم



    بعد رفتم تو اتاق خودمون … ایرج توی تخت بود ….
    گفتم : سلام عزیزم ... خوبی ؟ هنوز خوابی ؟ ……

    این کلمه ی هنوز برای اون سنگین بود ولی من اصلا منظوری نداشتم …. از جاش تکون نخورد ... پیدا بود که اصلا خواب نبوده …..

    گفت :می خوای از فردا بیام لب پنجره وایستم تا تو بیای ؟

    نشستم کنارش و بوسیدمش و گفتم : جواب سلام واجبه ….
    با بی حالی گفت : سلام …

    دست انداختم گردنش و گفتم : دلم برات تنگ شده بود ...

    هیچی نگفت ... آروم یک دست منو گرفت و با دست دیگه سرمو نوازش کرد ولی ساکت بود ...

    همین طور که لباسم رو عوض می کردم , گفتم : می دونی چی شد ؟ فردا فیزیوتراپ میاد برای عمو ...

    بازم ساکت موند ...

    راستی عمو میگه می خواد کارخونه رو دوباره راه بندازه …. این برای روحیه اش خیلی خوبه ... ان شالله زودتر خوب بشه و این کارو بکنیم ….
    ایرج گفت : منظورت منم ؟
    گفتم : نه عزیزم ... منظوری نداشتم ... تو که می دونم چطور اخلاقی داری ... به خاطر عمو گفتم …….
    گفت : فایده نداره ... فکر می کنی من به این فکر نیفتادم ؟ می ریزن دوباره خراب می کنن ... مشکلشون کارخونه نیست ... می گن ما طاغوتی هستیم … خوب والله من معنی این حرف رو هم نمی دونم ... واقعا به کی می گن طاغوتی ؟ هر کس که مال و منال داره , گناهکاره ؟ اگر یک روز اینا هم ثروتمند شدن , بازم به خودشون میگن طاغوتی ؟ حالا ما که چیزی هم نداریم ولی هر چی هست با زحمت خودمون به دست آوردیم ... نه دزدی کردیم , نه از دیوار مردم رفتیم بالا …..

    هر چی هست از تلاش بابا بوده و ده سالم هست من دارم پا به پاش کار می کنم …..
    هیچ چیز مبهمی هم توی کارمون نیست ... حالا چهل تا کارگر بی کار شدن خوب شد ؟ الان خرج زن و بچه ی اونا رو کی میده ؟
    سر در نمیارم چی رو می خواستن ثابت کنن ؟ با کشتن من و بابام چی خراب بود که حالا درستش کردن ؟
    هیچ وقت خرابکاری چیزی رو درست نمی کنه ….

    گفتم : به هر حال شده … باید دوباره کارخونه رو راه بندازیم ... بعدم این بار ازش مراقبت می کنیم …

    گفت : نه بابا ... الان نمیشه ... باید یک کم وضعیت تثبیت بشه بعدا ... تا اون موقع هم می ترسم پول نداشته باشیم ... هر روز که کارخونه نچرخه کلی پول از دستمون می ره ……
    گفتم : ببخشید ... من نباید فضولی تو کار تو بکنم ولی اگر از همون کارگرها کمک بگیریم از خدا می خوان دوباره بیان سر کار ……….


    ولی می دونستم که ایرج راست میگه ... باید اوضاع یک کم سر و سامون می گرفت …..

    گفتم : من خیلی گرسنه هستم ... بریم نهار بخوریم ؟ ……….


    دخترا از دیدن ایرج به وجد اومده بودن و چهارتایی رفتیم پایین ….
    اون روزا همه حرف از ساده زیستن و تقوا می زدن ….
    از تجملات شاهی بیزار و از پولدارها کینه داشتن …. و این که در مورد همه صدق می کرد یا نمی کرد , براشون فرق نداشت و تر و خشک با هم سوختن ……
    من که از انتقام جویی منتفر بودم ... اون روزا شاهد چیزایی شدم که نمی تونستم از کنارش راحت رد بشم و عذاب می کشیدم ……
    با این حال خودمو آماده می کردم که برای تخصص امتحان بدم ... رشته ی من از قبل و بدون اختیار انتخاب شده بود ... دیگه نزدیک پنج سال بود با دکتر صالح کار کرده بودم و هیچ کاری رو بهتر از این بلد نبودم ...





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و ششم

    بخش چهارم




    تا بالاخره یک روز علیرضا خان از ایرج خواست که بره و یک سر به کارخونه بزنه …..

    بعد از نهار ایرج از من خواست که باهاش برم … با خوشحالی قبول کردم و رفتیم …..
    وقتی چشمم به اونجا افتاد , فهمیدم که ایرج چی میگه و بهش حق دادم …

    دل آدم از اون همه ویرونی به درد میومد ….. کمی اطراف خرابه های کارخونه راه رفتیم ...

    ایرج حرف نمی زد و نگاه می کرد …..
    مثل اینکه داشت در ذهنش چیزی رو برنامه ریزی می کرد …..
    بعد اومد و روی سکوی کنار دیوار نشست و گفت : به نظر میاد کار آسونی باشه ولی نیست ….
    این دستگاه ها همه از خارج اومده بود و امکان دوباره گرفتش هم نیست چون همه پول نقد می خواد و هم تضمینی نیست که دوباره این کارو نکنن ... دیدی که با کسانی که این بلا رو سر ما آوردن هیچ برخوردی نشد ….. با این اوضاع هم فکر نمی کنم بشه داد و ستدی با انگلیس انجام بدیم …
    باید یک فکر دیگه بکنیم …. مثلا اینجا رو یک چیزی درست کنیم که در آمدزایی باشه ...
    گفتم : مثلا چی ؟

    گفت : الان یک فکرایی تو سرم هست ولی بذار خودم اول فکرا مو بکنم بعد میگم …. می ترسم تو الان بهم بخندی ….. صبر کن ... خودم درست برنامه ریزی کنم ... اگر شد , به همه می گم …. دیگه کارخونه ی قبلی امکان نداره …….

    هوا داشت تاریک می شد که ما برگشتیم ....

    نزدیک تولد دخترا بود ولی هیچ رغبتی نداشتیم که براشون تولد بگیریم ولی اون شب با هم رفتیم و براشون کادو خریدیم و فکر کردیم با یک کیک ساده تولدشونو برگزار کنیم …..

    وقتی داشتیم برمی گشتیم ایرج از من پرسید : رویا اگر نشد کاری بکنیم , بیا بریم پیش حمیرا ... اونجا من می تونم یک کاری راه بندازم و همون جا بمونیم …..

    گفتم : حرفی ندارم به شرط اینکه عمه و عمو رو هم با خودمون ببریم ….
    گفت : نمیشه که ... بابا الان مریضه …. ولی راست میگی نمی تونیم اونا رو ول کنیم بریم ……


    سال پنجاه و نه بود ... من تخصص قبول شدم ولی دانشگاه توی فروردین تعطیل شده بود …..

    چهره همه چیز عوض شده بود …. من چون خودم با پوشیدگی زن مخالفتی نداشتم خیلی زود به مانتو و روسری عادت کردم ولی خیلی ها از این کار شاکی بودن …





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و ششم

    بخش پنجم




    همون زمان ایرج بدون اینکه حرفی به ما بزنه که می خواد چیکار کنه , می رفت کارخونه و از خودش می شنیدیم که دوباره کارگرها رو جمع کرده و دست به دست هم دارن اونجا رو درست می کنن ….
    اون دوباره از صبح خیلی زود می رفت و تا دیر وقت کار می کرد … و از وقتی این کار و شروع کرده بود حال و هوای خودشم عوض شده بود ….. و مجبور شد برای راه اندازی کارش , باغ چیذر رو به قیمتی نازل بفروشه …..
    اوایل شهریور , یک روز بعد از ظهر , ساعت سه اومد خونه ... من تازه از سر کار اومده بودم و داشتم می خوابیدم ….. با خوشحالی کنارم دراز کشید و من بغل کرد و گفت : عزیزم میشه بلند شی ؟ می خوام با هم بریم یک جایی ….
    گفتم : تو رو خدا ایرج بذار یک کم بخوابم ... خیلی خسته ام …..
    گفت : می دونم ... ولی این بار رو ازت خواهش می کنم لطفا … مامان و بابا رو هم می بریم …….

    دیدم انکار مسئله ی مهمی باید باشه بلند شدم …
    گفتم : اگر بهم بگی , میام …….
    گفت : نمیگم ... باید بیای … بلند شو تنبل خانم …..

    گفتم : دخترا چی ؟ اونا رو چیکار کنیم ؟

    گفت : تو حاضر شو ... به اونا کار نداشته باش ……

    و همین طور که از اتاق می رفت بیرون , گفت : دیر نکنی ها ... زود باش …..
    وقتی حاضر شدم و رفتم پایین , همه توی ماشین منتظر من بودن ... علیرضا خان جلوی نشسته بود و بچه ها و عمه عقب ….

    سوار شدم ……..
    عمه پرسید : تو می دونی کجا می ریم ؟
    گفتم : حالا هر کجا که باشه , همین که داریم با هم می ریم خوبه …….
    از در خونه که رفتیم بیرون , ماشین تورج رو دیدم که با مینا و بچه ها دم در وایساده بودن ……
    راه افتادیم و هنوز هیچکدوم جز ایرج و تورج نمی دونستیم کجا داریم می ریم …..
    وقتی افتادیم تو جاده ی کرج همه فهمیدیم که داره میره کارخونه ….

    و من حدس می زدم که اون کاری رو که می خواسته انجام بده , راه انداخته ……
    وقتی دم کارخونه پیاده شدیم , چشمم افتاد به صورت علیرضا خان که دگرگون شده بود ... صورتش قرمز بود و چونه اش می لرزید ... اون بعد از مدت ها باز اومده بود به جایی که تمام عمرشو براش گذاشته بود ...

    حالا دوباره دربون درو برای ما باز کرد و ساختمون بازسازی شده و مرتبی در مقابل ما بود و این همه ی ما رو احساساتی کرده بود …….
    تورج دست عمو رو گرفت تا با عصایی که داشت بیاد تو کارخونه ... حالا اون می تونست کمی راه بره ولی یک پاش روی زمین کشیده می شد ….

    با اینکه همه ی ما خوشحال بودیم ولی خوشحالی علیرضا خان برای ما چیز دیگه ای بود ... هنوز سرشو بالا گرفته بود و به روی خودش نمیاورد که توانشو از دست داده ... با غرور به اطراف نگاه می کرد ………
    وقتی داخل سالن شدیم , همه چیز با قبل متفاوت شده بود ...

    ایرج با زحمت زیاد اونجا رو تبدیل به کارخونه ی تولید پودر و صابون و مواد شوینده کرده بود ... چیزی که اون زمان بسیار کمیاب شده بود و مردم به سختی پیدا می کردن …
    ایرج هم به همین خاطر به فکرش رسیده بود که کارخونه رو تبدیل به چنین جایی بکنه ……
    من بهش افتخار کردم و خودش چقدر مغرورانه همه جا رو نشون ما داد و گفت که تورج چقدر کمکش کرده …..

    و ما با خوشحالی و امیدواری برگشتیم خونه ولی هنوز بیست روزی از این افتتاح اونجا نگذشته بود که دوباره همه چیز بهم ریخت و ناقوس جنگ به صدا در اومد ...





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شصت و هفتم

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هفتم

    بخش اول



    یک شب دور هم توی هال نشسته بودیم …. تلویزیون بدون صدا روشن بود و کسی به اون نگاه نمی کرد …
    اون روزا بیشتر برای اخبار و موقع برنامه ی کودک روشنش می کردیم ، دخترا اونقدر حرف می زدن که سرما رو گرم می کردن …….
    ایرج خیلی با اونا صمیمی بود که گاهی به خودشون اجازه می دادن , اونو ایرج صدا کنن و چون خودش حرفی نداشت , تلاش من برای اصلاح این کار فایده ای نداشت ….

    و قرار بود که از فردا هر دوی اونا برن کلاس اول و بحث اون شب ما هم بیشتر سر همین موضوع بود ...

    ترانه اصرار داشت مامان شکوه فردا همراه اونا برن مدرسه و عمه هم با اینکه قرار بود این کارو بکنه ، هی سر به سرشون می گذاشت …
    گاهی می گفت میام و گاهی می گفت پشیمون شدم ... و دخترا با هم از سر و کولش بالا می رفتن و خواهش و تمنا که مامان شکوه تو رو خدا بیا ………..
    من نمی تونستم چون باید قبل از هفت سر کارم باشم ... عمل های دکتر معمولا ساعت هشت بود و من باید مریض رو قبل از اون آماده می کردم و می بردم توی اتاق عمل ، پس ایرج و عمه بچه ها رو می بردن مدرسه …….
    مرضیه یک سینی چایی آورد و ما مشغول خوردن شده بودیم …
    که یک مرتبه ماشین تورج جلوی پله ها وایستاد ... دخترا که عاشق و شیدای تورج بودن و خوب همین طور مینا و بچه ها , با خوشحالی دویدن بیرون ...

    اول تورج پیاده شد و تا مینا داشت خودشو جمع و جور می کرد بیاد پایین ، تورج دست مریم رو گرفت و زودتر اومد تو …..
    و به من گفت : سلام به همگی ... خوبی مامان ؟ چطوری حاج آقا ؟ … داداش جان تو چطوری ؟ رویا بیا تو آشپزخونه کارت دارم ...

    از حالت سراسیمه و آشفته ی اون ترسیدم ... نگاهی به ایرج کردم و دنبالش رفتم ……
    من از ترس حساسیت ایرج و شاید مینا هیچ وقت بیشتر از چند کلمه با تورج حرف نمی زدم …..
    ولی در اون شرایط دلواپس شدم نکنه اتفاقی افتاده باشه …
    اول که فکر کردم با مینا دعوا کرده …. و خودمو آماده کردم که همون شب آشتیشون بدم ...

    تورج به جای آشپزخونه رفت تو اتاق علیرضا خان و منم دنبالش رفتم ….
    پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ ….

    گفت : رویا نگو ... اتفاق بدی افتاده …. عراق به ایران حمله کرده ... آماده باش دادن ...

    من به مینا نگفتم ... اوضاع خیلی خرابه ... ازم خواستن زود برم و نمی دونم کی برمی گردم ، ولی تو باید مواظب مینا و بچه ها باشی ... جون تو جون اونا ... اگر من چیزیم شد زن و بچه ی من ,, امانت تو ….
    پرسیدم : تو الان دیگه داری می ری جنگ ؟
    گفت : خوب آره ... در واقع هنوز خودمم نمی دونم دارم کجا می رم و چی می خواد بشه …. ولی این خبرها رو بابا باید یواش یواش بشنوه می خواستم با این حالت بهش نگم …..
    و نمی خواستم بچه ها وحشت کنن ... 

    مریم رو همین جوری یک سره داشت گریه می کرد ……
    احساس کردم کسی پشت دره و شاید می شد حدس زد که کیه ... گفتم : پس به ایرج بگو کجا داری میری ... اون بدونه بهتره ... باشه من مراقب زن و بچه ی تو هستم ولی مطمئن باش ایرج از خودت بهتر ازشون مراقبت می کنه ... ان شالله توام زودتر برمی گردی ……
    بعد ایرج زد به در و اومد تو که : چی شده تورج جان ؟
    گفت : جنگ شده …. آماده باش دادن و من دارم می رم …..
    نگران زن و بچه ام هستم ... اونا رو سپردم به تو و رویا …..
    ایرج با حیرت به اون نگاه می کرد ... پرسید : چی میگی ؟ جنگ چیه ؟ کی با کی جنگ می کنه ؟
    گفت : عراق به ایران حمله کرده ... هنوز چیزی معلوم نیست ….
    من برم ببینم چه خبره ... شما هم تلویزیون رو روشن نگه دارید ………….





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هفتم

    بخش دوم



    با صدای گریه ی بچه ها به خودم اومدم … دویدم تو هال ......

    مثل اینکه علی که حرفای تورج و مینا رو شنیده بود ( با اینکه تورج و مینا سعی کرده بودن اون نفهمه ) ، به دخترا گفته بود که جنگ شده و حالا همه می میریم و این طوری همه متوجه شدن که چی شده تلویزیون رو زیاد کردیم …
    تورج علی رو نگاهی بدی کرد و گفت : تو مثلا مردی عوض اینکه مواظب اونا باشی اذیتشون می کنی …..
    ببخشید ترانه خانم ، تبسم خانم ... بیاین پیش عمو ... بیاین تا براتون بگم ... اصلا این طوری نیست که علی به شما گفته … این جنگ خیلی دوره و امکان نداره به اینجا برسه ... ظرف چند روز تموم می شه و شماها هیچی نمی فهمین ….. اصلا با ما کار ندارن …. من و تمام دوستام جلوشونو می گیریم و میرن گم می شن ... حرف عمو رو قبول دارین ؟
    ترانه گفت : شما چطوری جلوشونو می گیری ؟ مگه هواپیما نداری ؟
    گفت : خوب من بلدم چیکار کنم …. ( اون داشت با بچه ها حرف می زد ولی عمه با گریه رفت تو آشپزخونه ….. )
    من پشت سرش رفتم و گفتم : عمه قرآن ... قرآن رو بیارین , از زیرش ردش کنین ……
    گفت : آره مادر ... بذار براش غذا بکشم …….

    از شام اون شب کشید و همون طور با بغض آورد و گذاشت روی میز و بعد رفت و توی یک سینی قرآن و آب گذاشت و تورج رو از زیر اون رد کرد و گفت : الهی قربونت برم مادر ... مواظب خودت باش ... می دونی منو و بابات طاقت نداریم …….

    تورج خندید و گفت : بچه ها رو آروم کردم حالا نوبت شماست ؟ مادرم جنگ کجا بود ؟ ... مگه صدام جرات می کنه وارد ایران بشه ؟ یکی دو روز دیگه فرار می کنن و گورشون گم می کنن …….
    منم که اون بالام , پس نگران هیچی نباش …..

    بعد با یکی یکی خداحافظی کرد ….
    دست آخر نگاهی به من انداخت ولی چیزی نگفت ... فقط یک بار چشمشو باز و بسته کرد … شاید می خواست قولی رو که از من برای زن و بچه اش گرفته برای خودش محکم کنه ….

    و در حالی که ظرف غذا دستش بود , رفت ...

    ایرج و مینا دنبالش رفتن بیرون تا دم ماشین بدرقه اش کنن ……
    علیرضا خان همین طور با نگاه اونو بدرقه کرد ...
    صورتش قرمز بود ولی ساکت نشسته بود ولی مینا و عمه بدون ملاحظه ی بچه ها , گریه افتاده بودن …

    ایرج که از بدرقه ی تورج برگشت یک راست رفت بالا ….
    علیرضا خان بلند شد و عصا زنان رفت به طرف اتاقش ….

    گفتم : عمو نرین ... همین جا دور هم باشیم ….
    گفت : می خوام برم ببینم بی بی سی چی میگه ….. شاید این خبر برای خیلی ها که هنوز نمی دونستن چی می خواد پیش بیاد ؛ زیاد ناراحت کننده نبود ولی ما تورج رو داشتیم که از همون لحظه ی اول برای جنگیدن رفته بود …. و ما حیرون و سرگردون مونده بودیم ….
    عمه گفت : ایرجم که رفت بالا ... اینم که رفت تو اتاقش …. اِ اِ اِه همین طورن ... آدمو ول می کنن ….

    اصلا به فکر ما نیستن .. داریم دق می کنیم ... خوب هر کدوم رفتین تو اتاقتون که چی بشه ؟ …..

    تو پاشو مینا ... برو جابجا بشو ... خودتو ناراحت نکن , زود برمی گرده ….

    و نفس بلندی از درد کشید …





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هفتم

    بخش سوم



    ترانه و تبسم زود با علی و مریم مشغول بازی شدن …
    نگاهی به اونا کردم ... انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتن برای جنگ گریه می کردن …. کاش ما هم می تونستیم همه غم های زندگی رو زود فراموش کنیم و همه چیز رو به بازی بگیریم ……
    کمی کنار مینا نشستم تا اون آروم بشه …

    دیدم ایرج نیومد پایین ….
    گفتم بذارم کمی با خودش تنها باشه که رفتن تورج رو بتونه تحمل کنه …
    اول که فکر می کردم زود برمی گرده ... وقتی طولانی شد , رفتم بالا که بیارمش …..
    روی لبه ی تخت نشسته بود و با دو دستش سرشو گرفته بود ….
    گفتم : عزیزم ایرج جان خوبی ؟

    سرشو با عصبانیت بلند کرد و گفت : بالاخره خودتو نشون دادی …. نشون دادی چی تو دلت می گذره ….. گفتم : چی داری می گی ؟ خدا مرگم بده ... این چه حرفیه ؟ تو داری باز به من توهین می کنی …

    یواش مینا اون پایینه ... تو رو خدا شروع نکن ایرج ... تو این موقعیت آخه تو چطور دلت میاد از این حرفا بزنی ؟ اون بیچاره می خواست زن و بچه رو به من بسپره …..

    در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد گفت : منم که خرم … گاوم …. من اونجا , مامان اونجا , بعد تو رو صدا می کنه توی اتاق و ازت می خواد مواظب بچه هاش باشی ….. تو چیکاره ای ؟ به تو چه مربوط ؟ من برادر اونم , چرا به تو باید می گفت ؟
    گفتم : ایرج جان من نمی دونم ... به خدا قسم فکر کردم با مینا دعوا کرده … اگر می دونستم نمی رفتم … خوب من نمی دونم چه دلیلی داشت منو صدا کرد ... منم رفتم ... آخه اون برادر توست , چشمش پاکه ... به خدا هیچ وقت به من نظری نداشته ... اینکارو نکن ایرج ... تمومش کن ….

    مشتشو کوبید به هم ... مثل مار به خودش می پیچید …. و فریاد می زد ولی فریادی با صدای آهسته و این بیشتر باعث می شد که از دورن داغون بشه ….. : مگه منه احمق ندیدم که چطوری بهت نگاه کرد و رفت …. خوشت میاد دیگه ... خودم دیدم ، این نظر نیست ؟
    گفتم : به خدا , به جون بچه هام اون می خواست خاطرش از مینا راحت باشه ... قسم می خورم ……
    گفت : دیگه شناختمت … ولم کن ... الان یک کاری دست خودم میدم …..

    و رفت کتشو بر داشت و درو کوبید به هم و با سرعت از پله ها رفت پایین و بدون اینکه جواب عمه رو که دنبالش راه افتاده بود و ازش می پرسید کجا میری چی شده رو بده , از در خونه زد بیرون و رفت .





    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هفتم

    بخش چهارم



    من بالای پله ها وایستاده بودم ….
    تو دلم گفتم به درک که رفتی ... خسته شدم دیگه ... این بار اگر هزار بار هم معذرت بخواد , قبول نمی کنم … ولی دلم طاقت نیاورد و رفتم پشت پنجره و اونو باز کردم ... داشت از خونه می رفت بیرون ... صدای الله و اکبر از دور به گوش می رسید ….
    یک دلهره ی عجیبی تو دلم افتاده بود ... مدتی همونجا وایستادم ... امیدوار بودم برگرده ولی خبری نشد ……
    پنجره رو بستم و اومدم بیرون ...

    ترانه اومد پایین پله ها و از من که قدرت حرکت نداشتم , پرسید : مامان بابا کجا رفت ؟ چون جنگ شده بابا عصبانیه ؟
    گفتم : نه , الان برمی گرده ... جایی کار داشت ... زود میاد ….
    سعی کردم خیلی طبیعی باشم هم به خاطر بچه ها و هم عمه ... این روزا حال خوبی نداشت , مرتب فشارش می رفت بالا ….
    ترانه با خوشحالی رفت سر بازیش ... حالا می شد فهمید که بچه ها مفهموم جنگ رو نمی فهمیدن و خوب و خوش داشتن بازی می کردن و حتی رفتن ایرج با اون وضع نتونست بازی اونا رو به هم بزنه …….

    مینا هنوز بغض داشت …. با خودم گفتم ولش کن رویا ... می خواد چی بشه ؟ خودش برمی گرده و عذرخواهی می کنه ولی این بار دیگه نمی بخشمش … حالا من باهاش قهر می کنم ………

    مینا پرسید : رویا جان ایرج خان به خاطر تورج ناراحت بود ؟
    گفتم : خوب معلومه ولی بیخودی خودشو اذیت می کنه ….. رفت یک هوایی بخوره الان برمی گرده …..

    ولی عمه حال خوشی نداشت ….
    گفتم : حالتون خوبه ؟ می خواین فشارتون رو بگیرم ؟
    با بی حوصلگی گفت : نمی دونم ... می خوای بگیر , می خوای نگیر ... چه می دونم والله … چی داره به سرم میاد , نمی فهمم …..
    خدا به خیر کنه ….. ایرج و تو یک چیزی می دونین که به من نمی گین …..راستشو بگو رویا ... بذار الان بدونم ……
    گفتم : به جون ایرج هیچی نیست ... قسم می خورم ... فقط کلافه بود ……
    فشارشو گرفتم ... حدسم درست بود ... رفتم و یک قرص فشار و یکی هم آرام بخش آوردم و بهش دادم و ازش خواستم دراز بکشه ..

    اونم همون جا روی مبل ولو شد …..
    بعد رفتم دواهای عمو رو دادم ….

    ایرج بازم نیومد ….. دیر وقت شد …
    شام بچه ها رو دادیم و اونا رو خوابوندیم و با مینا برگشتیم پایین .... عمه روی همون مبل دراز کشیده بود ……..
    بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید : راست بگو رویا ایرج چش شده بود ؟
    گفتم : راستش نگران کارخونه بود ... رفت سر بزنه و برگرده ... از اون حادثه به بعد همش دلواپس میشه …..

    شام علیرضا خان رو دادیم و مرضیه هم خورد و رفت بخوابه ولی ما هیچکدوم اشتهایی نداشتیم ... و منتطر ایرج موندیم ……

    ساعت از دوازده گذشته بود ... عمه همون جا روی مبل خوابش برده بود ... به زحمت با مینا بردیمش سر جاش … به خاطر قرصی که خورده بود دیگه متوجه ی چیزی نبود ….
    مینا هم خوابش گرفت ... منم رفتم کنار پنجره و یک ساعتی همون جا موندم ... فکر می کردم هر چی زودتر از اومدنش با خبر بشم بهتره …. ولی خبری نشد ….

    باید صبح بچه ها رو خودم دیگه می بردم مدرسه ... با اینکه می دونستم دیرم میشه …….





    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هفتم

    بخش پنجم



    همون جا کنار پنجره روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد …..
    صبح برای نماز بیدار شدم ... هنوز ایرج نیومده بود …
    اون جایی رو نداشت بره , حتما توی ماشین خوابیده ….. هر چی فکر می کردم کجای این کار تقصیر منه , نمی فهمیدم …. وقتی تورج منو صدا کرد , چی باید می گفتم ؟ نمیام ؟ چیکار باید می کردم ؟ ……..
    با این فکر و خیال ها دیگه خوابم نبرد تا اینکه بچه ها بیدار شدن و اولین چیزی که پرسیدن این بود ایرج کجاس ؟

    گفتم : رفته سر کار ... امروز خیلی سرش شلوغ بود و از شماها عذرخواهی کرد و حالا من شما رو می برم مدرسه ….
    تبسم با صدای بلند گفت : هوراااااا ........ من دوست داشتم تو بیای ... خوب شد ……

    اون روز ماشین رو خودم برداشتم ... دیگه ایرج نبود که مخالفت کنه …..
    باید ساعت دوازده می رفتم دنبالشون , این بود که نمی تونستم به اسماعیل اونا رو بسپرم ...

    روز اولی بود که جنگ شروع شده بود و نمی دونستم ممکنه چه اتفاقی بیفته ………

    اون روز توی اخبار خبر پیشروی دشمن از طرف غرب کشور , مردم رو نگران کرده بود ... اونا با سرعت داشتن می کشتن و میومدن جلو ... در حالی که ما هنوز آمادگی دفاع نداشتیم …..

    من اون روز خیلی دیر رسیدم بیمارستان و دکتر عمل اولشو تموم کرده بود ... عذرخواهی کردم و سعی کردم توضیح بدم که چی شده ……

    بعد از عمل هم خیلی مریض داشتم فقط چهار تا بستری و عمل شده بودن که باید بهشون رسیدگی می کردم و همین باعث شد کمی مشکلات خودم رو فراموش کنم ………..
    ولی هر وقت به خودم میومدم نقشه می کشیدم که با ایرج چیکار کنم و حرفایی که باید بهش می زدم با خودم مرور می کردم …..

    با عجله کارمو انجام دادم و از نسرین خواهش کردم مراقب کارای من باشه و رفتم دنبال بچه ها ……
    اونا با خوشحالی منتظرم بودن ... بهشون خوش گذشته بود …..
    ترتیب سرویس مدرسه رو دادم و قرار شد از فردا دیگه با سرویس برن و بیان ……

    حالم خوب نبود و پشت فرمون سرم گیج می رفت ... یادم افتاد از ناهار دیروز تا اون موقع چیزی نخوردم …..
    پس خیلی آهسته از یک کنار رفتم تا خودمو رسوندم خونه …..

    مینا که حالمو دید , فورا برام یک چایی نبات آورد ... کمی جون گرفتم …. ولی ناهارمو خوردم و منتظر ایرج نشدم ... گفتم بزار بیاد ببینه که خیلی هم نتونسته منو ناراحت کنه …..
    ولی اون بازم نیومد …..
    شب شد و بچه ها خوابیدن و من از ترس سوال های پشت سر هم عمو و عمه و حتی مینا , رفتم توی تختم و دراز کشیدم ...

    در حالی که خبرهای بدی از جنگ می رسید و نگرانی ما رو به خاطر تورج صد چندان می کرد , من داشتم از دست ایرج دیوونه می شدم ……

    ما حالا نه از اون خبر داشتیم , نه پیغامی از تورج رسیده بود .........





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شصت و هشتم

  • ۰۱:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هشتم

    بخش اول



    اون شب هم ایرج نیومد ... حدس می زدم که کارخونه باشه چون نمی تونست اونجا رو ول کنه وگرنه تمام زحمت هاش به هدر می رفت …..
    تازه محصولش وارد بازار شده بود و فروش نسبتا خوبی داشت ….

    یک لحظه تصمیم گرفتم همون شبی برم و بیارمش ولی پشیمون شدم … و یک قرص هم خودم خوردم و خوابیدم ……

    سرویس مدرسه دم در بچه ها رو باید سوار می کرد ... من دخترا رو تا دم در بردم و توی ماشین منتظر شدم …. مدتی معطل شدم تا مینی بوس رسید …..
    بچه ها رو بهش سپردم و خودم رفتم بیمارستان … دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... دیرم شده بود وقتی رسیدم , دکتر صالح عمل رو بدون من شروع کرده بود ...

    سریع رفتم و لباس پوشیدم و خودمو رسوندم سر عمل ……
    نگاه خشمگینی به من کرد و خیلی محکم با غیض گفت : نبض و فشارشو چک کن …. عملش سخته ... حواسوتو بده به اینجا …….

    بعد از عمل دکتر بازم با من رفتار خوبی نداشت …. من طبق عادت خودم که سکوت می کردم , حرفی نزدم ……..
    اون روز دو تا عمل دیگه داشتیم که هر دو خیلی طول کشید ……
    بعد از عمل دکتر که خیلی خسته شده بود , تند تند دستورات لازم رو داد و به من گفت : امروز می خواستم وایستم تا عمل ها رو تو انجام بدی ولی شنیدم هم دیروز زود رفتی و هم امروز دیر اومدی ….

    ببین سرمدی کار ما شوخی بردار نیست ... می خوای عمل کردن رو خودت انجام بدی یا نه ؟
    گفتم : دکتر من تازه تخصص قبول شدم ... مگه میشه ؟ خودتون گفتین اجازه ندارم ….
    گفت : الانم نداری ولی اگر من باشم , مسئولیتشو قبول می کنم ... اومدیم یک وقت من نبودم , باید یک بار خودت تنهایی انجام داده باشی ؟ یا می خوای همیشه دستیار بمونی ؟
    گفتم : دکتر باعث افتخار منه که شما به من اعتماد دارین ... بله خودمم می دونم که باید زودتر این کارو بکنم ... چشم هر وقت شما صلاح می دونستین …. این دو روز هم به خاطر اینکه تجلی تو کارخونه خیلی کار داشت , در گیر بچه ها بودم وگرنه خودتون می دونین که خیلی با من همکاری می کنه ….

    چشم ... هر وقت شما صلاح بدونین , من آمادگی دارم ..……
    گفت : اگر من چیزی بهت میگم برای خودته … تا حالا مثل تو ندیدم ... با پشتکار  ، کوشا ، از همه مهم تر باهوش ... دلم می خواد زود پیشرفت کنی ... هیچ چیز این مملکت الان ثبات نداره ... فردا معلوم نیست که من اینجا باشم یا نه ... هر کاری می کنی زودتر بکن که من خیالم از بابت تو راحت باشه ... می خوام جای منو بگیری ……..

    دکتر همین طور که به طرف اتاقش می رفت ادامه داد : خیلی خوب ... پس اگر آمادگی داری فردا خودتو حاضر کن ... دیر نیای که با من طرفی ... ساعت شش صبح اینجا باش که باید تمام عمل رو خودت انجام بدی

    ( رسید تو اتاق و پرونده ی یک مریض رو برداشت و داد دست من )
    نگاه کن این همون خانمی هست که خودت کاراشو کردی ... فردا وقت عمل داره …….
    گفتم : آره دکتر , می دونم ... تا حالا خیلی دیدم که شما این عمل رو انجام دادین …..
    گفت : خوب ... برای همین هم من فردا دستیار تو میشم , ببینم چیکار می کنی …. یادت باشه باید از همین الان شروع کنی ... روی پرونده اش کار کنی ... به همه ی وضع داخلی اون مسلط باشی …..

    و اینو گفت و رفت ….





     ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هشتم

    بخش دوم



    دکتر رفت … پرونده توی دستم بود ….. همین طور مونده بودم ... می ترسیدم تو اون حالتِ روحی , خطایی ازم سر بزنه ….

    نمی دونستم چیکار باید بکنم ؟ کاش می گفتم باشه بعدا ... ولی نتونستم این حرف رو بزنم …..

    استرس و نگرانی نمی گذاشت خوب روی کارم تمرکز کنم …. حالا قدر روزایی که ایرج کمکم می کرد رو می فهمیدم …..

    آخه من چطوری می دونستم وقتی ایرج توی کارخونه مونده و می دونم داره چی می کشه و چقدر بهش سخت می گذره , با خیال راحت برم و یکی رو عمل کنم …
    تازه توی خونه هم از دست سوال های عمه و علیرضا خان کلافه می شدم …. و دخترا یک طور دیگه فکر منو مشوش می کردن ...
    اونا ایرج رو می خواستن و نمی تونستم اونا رو قانع کنم … چطوری توان اینو داشتم که روی یک همچین کار سختی تمرکز کنم ؟ ….. راستش نگران تورج هم بودم ... ازش خبری نشده بود …….

    ساعت دو رسیدم خونه ….

    عمه با نگرانی ازم پرسید : می دونستی ایرج شب رو تو کارخونه می خوابه ؟

    گفتم : بله , چون نگرانه ….. به خاطر جنگ ……

    سرشو تکون داد و گفت : بگو ببینم سر چی دعوا کردین ؟ خوب بگو منم بدونم ….

    گفتم : به خدا قسم اگر منم بدونم ... خودتون که اخلاقشو می دونین ... از چیزی که ناراحت میشه , حرف نمی زنه ... قهر می کنه …….

    با ناراحتی گفت : خوب چرا خونه نمیاد ؟

    با تندی گفتم : من از کجا بدونم ؟ نمیاد که نیاد …. من عمه جون کاری نکردم که سزاوار همچین کاری باشم … پس بذارین خودش هر وقت دلش خواست بیاد ……
    و رفتم بالا …..

    مینا دست مریم رو گرفته بود و از پله ها میومدن پایین …. چشمش به من که افتاد , گفت : رویا جان فکر می کنم تبسم تب داره ... خیلی بدنش داغه …

    پرسیدم : کجان ؟

    گفت : تبسم خوابیده و ترانه هم داره با علی بازی می کنه ….

    خودمو رسوندم به بچه ها ….
    تبسم تب داشت ولی خیلی بالا نبود ... فورا بهش یک قاشق سرماخوردگی دادم ولی خودم حدس می زدم که بازم اون برای ایرج ناراحته …

    کنارش نشستم و سرشو نوازش کردم و گفتم : دختر خوشگل من برام تعریف کن امروز چیکار کردین تو مدرسه ؟ ……

    گفت : بیشتر بازی کردیم ولی با مداد هم روی دفترمون خط کشیدیم ... باید یک صفحه هم تو خونه این کارو بکنیم … من بلدم ... خانمه به من گفت آفرین ولی به ترانه گفت خیلی بازیگوشی …. ایرج امروزم نمیاد ؟ …
    گفتم : تبسم جان من میگم ایرج , چون زنش هستم ... تو باید بگی بابا …..
    خندید و گفت : آخه دوست دارم مثل تو بهش بگم ایرج ... خودشم دوست داره ….
    گفتم : خوب بگو بابا ایرج … چطوره ؟

    با بی حوصلگی گفت : حالا دعا کن بیاد ... من مریضم ... منو ببینه و خودشو بکشه …..
    گفتم : چرا خودشو بکشه ؟ ……

    گفت : آخه هر وقت من یا ترانه مریض می شیم اون میگه مریض نشین که من خودمو می کشم ….





     ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هشتم

    بخش سوم



    دیدم این طوری نمیشه ... باید یک فکری بکنم …. اون باید برمی گشت خونه …..
    فردا صبح من عمل داشتم و از همه مهم تر این بود که باید خیال خودم رو راحت می کردم …..

    و به هزار دلیل غرورم رو زیر پا گذاشتم و لباس پوشیدم …. بچه ها رو به مینا سپردم ... برای خودم و ایرج غذا کشیدم و با اسماعیل رفتم به طرف کارخونه …..
    عمه که فهمیده بود می خوام چیکار کنم خوشحال بود و می گفت : خوب کاری می کنی مادر ... برو ببین بچه چی شده ... من داشتم خودم می رفتم …. می خوای منم بیام ؟

    گفتم : نه عمه جون ... من میارمش ……

    توی راه فکرم خیلی مشغول بود ... خبرهای جنگ هم خوشایند نبود و بر نگرانی من اضافه می کرد ….
    با وجود تشکیل پایگاه های بسیج و اعزام جوون ها به جبهه معلوم می شد که این ماجرا هم به اون سادگی ها نیست ….
    دلم خیلی گرفته بود ... برای اولین بار از این دنیا بدم میومد و دیگه دلم نمی خواست ادامه بدم ….

    منی که همه از دور به زندگیم نگاه می کردن و غبطه می خوردن , از زندگی سیر بودم ... احساس می کردم تحت فشارم و دلم می خواست فرار کنم …
    اون همه کار و تلاش با دل خوش امکان داشت ولی وقتی آدم غمگین میشه , هر کاری براش سخته ……
    بیشتر از همه چیز , این جنگ تحمل منو تموم کرده بود ... عواقب اونو می شد حدس زد …….

    نزدیک کارخونه که شدم فکر می کردم حالا چی باید به ایرج بگم ؟ خوشرو باشم و عذرخواهی کنم ؟؟ و التماس کنم که برگرده ؟ …..
    یا دعوا و مرافعه راه بندازم تا متوجه ی عمل زشت و ناپسندش بشه ؟ …. نمی دونستم ….. چون واقعا هیچکدوم از اون راه ها برای من راه درست نبود ……

    وقتی وارد کارخونه شدیم دیدم که دربان با تلفن به ایرج خبر داد …..

    جلوی در پیاده شدم ... ماشینشو دیدم …. و به اسماعیل گفتم : تو برو ... من با آقا میام …… و رفتم تو ... هنوز عده ای از کارگرها داشتن کار می کردن …..
    بالا رو نگاه کردم , به طرف اتاق ایرج ... اون می تونست منو از اون بالا از پشت پنجره ببینه ولی نبود ….

    از پله های آهنی باریک رفتم بالا …. و درو باز کردم ... اون سرش پایین بود و روی یک کاناپه که یک بالش و یک پتو هم روش بود , نشسته بود و یک چراغ والر گذاشته بود جلوش که روش قوری و کتری داشت می جوشید ... برای خودش چایی ریخته بود و انگار منتظر من بود ولی بهم نگاه نکرد ….
    منم بدون یک کلمه حرف رفتم و ظرف غذا رو گذاشتم روی میز و کنارش نشستم …..
    ایرج همون طور سرش پایین بود و حرفی نمی زد ….
    منم صبر کردم تا خودش سر حرف رو باز کنه …

    بالاخره بدون اینکه نگاهی به من بندازه , گفت : چایی می خوری ؟

    گفتم : بدم نمیاد چون از راه که رسیدم خونه , اومدم اینجا … تو ناهار خوردی ؟ ….
    گفت : آره ... یه ساندویج خوردم ... کارگرها برای خودشون می گیرن برای منم گرفتن ….
    بلند شد و یک استکان رو خوب شست و برای من چایی ریخت و گفت : نبات دارم ... بندازم تو چاییت ؟
    گفتم : آره بنداز ... بهش احتیاج دارم ……..



     ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هشتم

    بخش چهارم



    قوطی کنار دستش بود ... باز کرد و یک تیکه نبات انداخت تو چایی من و خودش اونو هم زد و داد دست من …… و گفت : کاش اول غذا می خوردی ... حتما بازم ضعف کردی ... خوب غذاتو می خوردی بعد میومدی ….
    گفتم : اشتها نداشتم ... تبسم مریض بود ... اول رفتم پیش اون ……
    از جاش پرید و پرسید : چی شده ؟ چرا مریض شده ؟
    گفتم : تب کرده ... فکر کنم برای تو بیقراره …
    گفت : شاید سرما خورده ؟
    گفتم : حتما ... ولی اون مقاومت بدنش وقتی ناراحته , کم میشه …..
    گفت : من …. من …. نمی دونم ... بعد از اون شب که ناراحتت بودم , دیگه فکرم کار نمی کنه ... حالم خوب نیست ... نمی خواستم باعث ناراحتی تو بشم …..
    گفتم : خوب فکر نکردی با نیومدن و قهر کردنت دو برابر ناراحتم می کنی ؟ به نظرت واقعا من مستحق این کار هستم ؟ اگر به من شک داری که یک حرف دیگه اس ... اگر نداری , چرا این کارارو می کنی ؟ همین الان تکلیف این مسئله رو روشن کن ...

    من دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ... دیگه از سایه ی خودمم هم می ترسم … وقتی خانواده دور هم جمع می شیم اونی که دائما معذب و ناراحته , منم ... از ترس اینکه تو چیزی رو به دلت نگیری ... می ترسم با مریم و علی حرف بزنم …..

    اینطوری نمی تونم ادامه بدم ……
    گفت : آخه من خودمم نمی دونم دارم درست فکر می کنم یا اشتباهه … منم خیلی عذاب می کشم ... این فکر مثل خوره افتاده به جونم که تورج هنوز نتونسته تو رو فراموش کنه … به حضرت عباس به تو شک ندارم ... می دونم تو چقدر پاک و بی آلایشی .. می دونم همیشه همونی هستی که نشون میدی ….

    اینو می فهمم و همیشه بهت افتخار می کنم ولی …. نمی دونم چرا این که ممکنه تورج … ( صورتشو با دست به هم مالید و نفس بلندی کشید ... بازم کلافه بود ... ) نمی خوام اصلا بهش فکر کنم ... حتی بیشتر شب ها کابوس می ببینم …. به خدا دست خودم نیست و از روت خجالت می کشم …..
    گفتم : ببین الان گفتی که به من اعتماد داری …. اگر راست میگی , از خودم بپرس .... تورج مثل یک فرشته پاک و نجیبه …. بهت قول می دم حتی به ذهنش هم خطور نمی کنه که همچین فکری بکنه …. اگر این طور بود , اول از همه مینا می فهمید …. تو می دونی زن ها بیشتر از مردا حواسشون به این چیزا هست ….
    تورج اگر همچین نظری داشت جلوی تو منو می کشید تو اتاق تا با من حرف بزنه ؟ …. اون این کارو کرد که چی بشه ؟ تو خودت فکر کن ؟ نه ؛ این طوری که تو می گی نیست ... نمی تونه باشه ...

    فقط بهم اعتماد داره ... مثل زن برادرش ... زن ایرج ... ایرجی که اون مثل بت می پرسته ….

    ایرج جان اشتباه می کنی ... به خدا قسم اشتباه می کنی ... و این وضع دیگه قابل دوام نیست … من حتی نمی تونم به کسی بگم سر چی دعوا کردیم ...





     ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۵   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هشتم

    بخش پنجم



    سرشو تکون داد و گفت : حق داری ... منو ببخش …….

    گفتم : باشه این بار هم می بخشم ولی به یک شرط … منو راحت بذاری ... من اگر این رفتارم رو ادامه بدم , هم تورج متوجه ی حساسیت تو می شه هم مینا ... اصلا شاید در مورد من فکر بد بکنن …… تو اینو می خوای ؟

    بذار عادی باشیم و فراموش کنیم …. توام اگر چند بار خودتو نگه داری کم کم عادت می کنی ... من اشتباه کردم که به ملاحظه ی تو باعث شدم این موضوع کش پیدا کنه …….
    خودشو روی نیمکت کشید ... اومد جلو و دست انداخت دور گردن من و گفت : خودم بیشتر پشیمونم ... باشه هر کاری صلاح می دونی بکن ( بعد سر منو گرفت روی سینه اش ) به خدا دیگه حتی روم نمی شه ازت معذرت بخوام …..
    گفتم : اگر بهت بگم ایرج این دفعه ی آخره و این بار تکرار بشه من تصیمم جدی می گیرم , حرف یاوه زدم … چون من و تو از هم جداشدنی نیستیم ... پس بیا دیگه خودت این فکرا رو کنار بذار ... به خدا نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم ... نه تو خونه و نه تو بیمارستان ... کار من با جون آدماست و تو تا حالا ازم حمایت کردی ... پس بازم کمکم کن چون بدون تو نمی تونم زندگی کنم ...

    ایرج من می خوام با هر کس که دلم می خواد حرف بزنم ... راحت باشم ... منو تو منگنه نذار ………


    حرفی نزد .... فقط منو محکم در آغوش گرفت …

    بعد گفت : بیا با هم ناهار بخوریم و بریم ... بچه ها منتظرن ……
    حالا مثل بچه ها رفتارش عوض شده بود ... با عشق و علاقه ... انگار اصلا اتفاقی نیفتاده ... غذا رو به دهن من می ذاشت ……….
    تعجب می کردم چطور می تونست یک بار اینقدر کینه داشته باشه و یک بار اینقدر با عشق و محبت با من رفتار کنه , در حالی که چیزی عوض نشده بود ……

    و من با همه ی بی مهری که از اون دیده بودم باید به عنوان یک زن و مادر دو تا بچه , همه چیز رو زیر پا می گذاشتم و دوباره با اون رفتاری عادی می داشتم ... در حالی که غرورم و احساسم جریحه دار شده بود , سعی می کردم مثل سابق بهش عشق بورزم ………

    و از این که باعث می شد بازم من از وجود خودم دور و دورتر بشم , دلگیر بودم ... ولی کار دیگه ای نمی تونستم بکنم …….
    هر بار که ایرج این کارو می کرد یک غمی نهفته تو ذهن و روح من به جا می موند که نمی تونستم حتی برای خودم تکرار کنم …..

    ترانه و تبسم داشتن با علی بازی می کردن که ما رسیدیم و طفل معصوم ها از خوشحالی نمی تونستن تا یک ساعت از ایرج جدا بشن …..
    که عمه و علیرضا خان هم اگر بچه بودن همین کارو می کردن ….
    عمه ذوق زده می گفت : می دونستم امشب میای ... شاید تورج هم اومد ... من کوفته برنجی درست کردم که همتون دوست دارین ...

    و سر و روی ایرج رو غرق بوسه کرد …….

    ولی چیزی که باعث خوشحالی ما شد این بود که مینا گفت : تورج تلفن کرده و حالش خوبه ... شاید امشب اونم بیاد ….
    تا حالا هم ماموریت رفته بوده و دسترسی به تلفن نداشته …..

    من رفتم بالا تا لباس عوض کنم ……..
    دخترا روی پای ایرج نشسته بودن و به گردنش آویزن … و نمی گذاشتن از جاش تکون بخوره …

    وقتی می رفتم دستشویی تا وضو بگیرم , صدای تلفن رو شنیدم …… و بعد صدای ایرج که منو صدا می کرد ...

    با صورت خیس اومدم سر پله ها ... ایرج گفت : رویا جون از بیمارستان تو رو می خوان ...

    فورا گوشی رو برداشتم ….
    گفتم : بله بفرمایید ...

    گفت : دکتر سرمدی زود خودتون رو برسونین ... دکتر صالح گفتن سریع بیاین ... خیلی سرمون شلوغه , از جبهه زخمی اومده ... زود باشین ….
    فقط گفتم : باشه ... و گوشی رو گذاشتم ….

    وقتی حرف می زدم ایرج اومده بود پیش من …. دست و پام می لرزید ….
    پرسید : چی شده ؟
    گفتم : از جبهه زخمی آوردن ... باید برم ……
    گفت : نگران نباش ... خودم می برمت ... برو حاضر شو …….





     ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۶   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت شصت و نهم

  • ۰۱:۳۱   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و نهم

    بخش اول



    با عجله نماز خوندم و همین طور که حاضر می شدم , به ایرج سفارش می کردم ….
    دخترا یک صفحه مشق دارن , کنترل کن بنویسن .... اگر من نتونستم بیام برای صبح کیفشونو حاضر کن ... صبح براشون نون و پنیر و گردو بذار تا هله هوله نخورن ... یک سیب هم بذار توی کیفشون ….
    بچه ها ساعت هفت باید دم در باشن ... با ماشین برو وایسا تا سرویسشون بیاد ….
    هر دوشون باید ژاکت بپوشن نکنه هوا سرد بشه …. یک قاشق شربت سرماخوردگی احتیاطا بده به تبسم … اگر صبح حال نداشت نذار بره مدرسه …….
    ایرج گفت : حواسم هست ... تو نمی خواد نگران باشی …..
    مینا اومده بود و کمکم می کرد ... اونم خاطرم رو جمع کرد که مراقب بچه ها هست ...

    بوسیدمش و تشکر کردم و رفتم …..

    توی راه ایرج همین طور برای من زبون می ریخت ولی تمام حواس من توی بیمارستان بود که چه اتفاق بدی افتاده که دکتر صالح اون موقع شب اونجاست و منو خواسته …..
    جلوی در پیاده شدم و ازش خداحافظی کردم … گفت : می خوای وایستم با هم برگردیم ؟

    گفتم : نه معلوم نیست چه خبره ... اگر کارم تموم شد بهت زنگ می زنم بیایی دنبالم ... تو برو راحت باش …. تو رو خدا حواست به بچه ها باشه ... دلشون برات خیلی تنگ شده بود ….

    و با عجله رفتم تو بیمارستان …..
    از همون دم در بیمارستان معلوم بود چه خبره ... همه کادر بیمارستان آماده بودن و برو بیای عجیبی بود ... آمبولانس پشت آمبولانس وارد می شد و زخمی پیاده می کرد …..

    با عجله خودمو رسوندم اتاق عمل پیش دکتر صالح ….
    تو ی راهروها پر بود از مجروح های جنگ ... همه تیر و خمپاره خورده …..
    دکتر مشغول عمل بود …. منو که دید گفت : زود به زخمی ها برس ... بدو ... گفتم برات تخت عمل حاضر کنن ... دکتر ساجدی آماده عمل می کنه ... تو دیگه خودت می دونی ... وقت نیست , شروع کن ببینم چیکار می کنی …
    اولین نفر کسی بود که تیر به قفسه ی سینه اش خورده بود و ریه ش صدمه زده بود ... یک جوون هفده هیجده ساله ……

    با عجله مشغول شدم ... اولش می ترسیدم که نتونم از عهده ی کار بربیام ... عمل خطرناکی بود و اگر کوچکترین خطایی می کردم جون اون جوون رو به خطر می نداختم …..
    با یک نگاه به صورت معصوم اون گفتم : خدایا کمک کن ... همراهم باش ... من فقط با یاد تو کارمو شروع می کنم ….

    با سرعت گلوله رو در آوردم و اعضا داخلی رو بخیه زدم و جلوی خونریزی رو گرفتم و پاکسازی کردم و در حالی که از کارم راضی بودم , اونو فرستادم تو ریکاوری ...

    و نفر بعد دستش …. و نفر بعد شکمش و بعدی …….. یک دفعه نگاه کردم صبح شده و من و کادر پزشکی بیمارستان هنوز مشغول بودیم …..

    دکتر صالح داشت از خستگی به خودش می پیچید ... کنار اتاق عمل نشست و گفت : می دونم خسته هستی ولی اون زن باید امروز عمل بشه ... الان دارن حاضرش می کنن ... اگر خسته شدی خودم انجامش بدم ….
    گفتم : نه دکتر ... شما برو استراحت کن ... من خودم انجام می دم ……

    شاید اگر شبی رو مثل دیشب نگذرونده بودم می ترسیدم ولی عملی که در پیش بود خیلی ساده تر از عمل هایی بود که من شب قبل انجام داده بودم و دیگه ترسی نداشتم و با شجاعت و اعتماد به نفس اون عمل رو هم انجام دادم و از اتاق عمل که اومدم بیرون …





     ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و نهم

    بخش دوم



    احساس عجیبی داشتم ... من از اون اتاق , یک آدم دیگه بیرون اومده بودم …
    حالا می تونستم کاری رو که انجامش برام خیلی دور بود , به راحتی انجام بدم …..
    دلم می خواست نظر دکتر صالح رو هم بدونم ... انگار به تشویق و تحسین اون نیاز داشتم ولی پرستار گفت که دکتر همون موقع که شما رفتین اتاق عمل , رفت …..
    یک کم راضی بودم چون احساس کردم حتما به من اعتماد کرده و اونقدر خیالش از بابت من راحت بوده که بدون سرکشی , اینجا رو ترک کرده …….

    تا ساعت دوازده مشغول بودم … زخمی های سرپایی و بیمارهای خودم رو رسیدگی کردم ……

    بعد تلفن کردم خونه که بگم اسماعیل بیاد دنبالم ...

    عمه گفت : ایرج جلوی در بیمارستان وایستاده ... منتظرته ……
    کارو تحویل دادم به نسرین و با عجله رفتم دم در ... ایرج روی یک نیمکت نشسته بود ... منو از دور دید بلند شد و اومد جلو …..
    دستمو گرفت مثل اینکه متوجه شده بود دارم از حال می رم … و حالا که محبتش گُل کرده بود حرف های قشنگی هم می زد :
    بمیرم الهی از دیشب تا حالا داری کار می کنی …. خوب شد زود اومدم ... نگرانت بودم عزیزم ….

    و من می دونستم که اگر موقع دیگه ای بود , باید با قهر و غضب اون مواجه می شدم ….
    سوار شدیم ...  اون برای من یک لیوان بزرگ آبمیوه توی ماشین آماده کرده بود که با میل تا ته سر کشیدم ….
    بعد گفتم : دستت درد نکنه ایرج جان ولی یک کاری نکن من لوس بشم …
    گفت : نه .. من می خوام که تو همیشه لوس من بمونی ……
    گفتم : آخه یک مشکلی هست … تو منو می بری بالای بالا ... بعد که من خوب اوج گرفتم از اون بالا یک مرتبه پرتم می کنی پایین ... هر چی این مسافت کمتر باشه من کمتر صدمه می ببینم …… محبت های تو برای من توقع ایجاد می کنه و وقتی نیستی , اونقدر این توقع خلاء به وجود میاره که زندگی کردن برام سخت میشه …
    گفت : فدات بشم ... قول ……………

    و من چیزی نشنیدم و دیگه نمی دونم چی شد ... هنوز راه نیفتاده بود که خوابم برد ……
    چند روز بود که درست نخوابیده بودم و استرس و ناراحتی های خودم از یک طرف , چیزایی که توی بیمارستان دیده بودم از طرف دیگه خسته ام کرده بود و خواب که نه , بیهوش شدم ….
    حتی وقتی رسیده بودیم خونه من بیدار نشدم و ایرج منو بغل کرده بود و تا تختم برده بود و من همون طور با لباس تا ساعت ده شب خوابیدم …….
    اون موقع انگار یکی منو تکون داد ... بیدار شدم ... کسی دور و ورم نبود ... بلند شدم رفتم بیرون ... سر پله ها که رسیدم دیدم تورج و ایرج با مینا و عمه نشستن و صحبت می کنن ...

    منو ندیدن … برگشتم رفتم تو اتاق بچه ها ... خواب بودن ….

    پس بی سر و صدا وضو گرفتم و نماز خوندم و دوباره خوابیدم ….
    باز خوابیدم و تا صبح چیزی نفهمیدم …….





     ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و نهم

    بخش سوم



    ساعت شش بیدار شدم …. کیف بچه ها رو چک کردم ... اونا بیدار کردم و صبحانه دادم و حاضرشون کردم …..
    بعد ایرج رو صدا کردم و گفتم : عزیزم من دارم می رم ... بچه ها رو به سرویس برسون ….

    دستشو دراز کرد و گفت : بیا ….

    رفتم جلو بوسیدمش و با عجله از همه زودتر از خونه بیرون اومدم و خودمو رسوندم بیمارستان ….

    از اون روز به بعد ما همیشه بخشی رو برای مجروحان جنگ داشتیم و هر روز به تعداد اونا اضافه می شد تا جایی که گاهی تخت های بخش های دیگه هم اشغال می شد ….
    تورج حالا دو روز و یا سه روز می رفت … و تو این مدت ازش خبری نبود و همین باعث شده بود من نسبت به همه ی اون مجروحان یک حس غریب داشته باشم ... هر کدوم از اونا رو می دیدم یاد خانواده هاشون میفتادم و رنج می بردم و این رابطه ی عاطفی که من تو ذهنم با اونا برقرار می کردم باعث می شد تا اونجایی که توان داشتم برای معالجه ی اونا تلاش کنم …

    ساعت دو شده بود و شیف کارم تموم شده بود ... لباس عوض کردم که برم ... هر چی فکر کردم زنگ بزنم اسماعیل بیاد , حوصله نداشتم صبر کنم ……..
    این بود که تصمیم گرفتم با تاکسی برم ... نزدیک در که رسیدم ایرج رو دیدم داشت میومد دنبالم ... خدا می دونه که از دیدنش چقدر خوشحال شده بودم ... دلم می خواست هر چی زودتر خودمو برسونم به دخترا که دو سه روزی بود که درست ندیده بودمشون ….
    اونا الان کلاس اول بودن و به مادری احتیاج داشتن که به اوضاع اونا رسیدگی کنه ... باید فکری هم برای این موضوع می کردم …

    به ایرج که رسیدم با لبخند بهش گفتم : وای که تو وقتی می خوای خوب باشی سنگ تموم می ذاری .. نمی دونی الان چقدر بهت نیاز داشتم …. چرا کارخونه نیستی ؟
    گفت : زودتر اومدم که امروز تورج خونه اس با هم باشیم ... امشب آخر شب می ره ... گفتم اول بیام دنبال تو ……

    حالا می دونستم که تا مدتی ایرج همین طور می مونه و خدا می دونست که دوباره و چطور به چیزی حساس میشه …..
    اون روز خونه ما حال و هوای دیگه ای داشت …. هر چهار تا بچه ، با سر و صدا اومدن به استقبالمون ...

    اول مریم رو بغل کردم که اگر این کارو نمی کردم گریه میفتاد ….

    بوی باقالی پلو با ماهیچه تمام فضای خونه رو پر کرده بود ... صورت عمه ، علیرضا خان ، مینا و تورج خندون بود …

    میز حاضر بود و همه منتطر بودن ما از راه برسیم …..
    وقتی دست و صورتم رو می شستم , نگاهی به آینه کردم ... خودم کمی برانداز کردم و گفتم : رویای کم طاقت ، زندگی اینجوریه ... آدم از یک لحظه ی دیگه اش خبر نداره ... میشه یک کم قوی تر باشی و فقط نوک دماغتو نگاه نکنی ؟ ….

    همه برای ناهار دور میزی که ساعات خوشی و ناخوشی ما رو بارها دیده بود , نشستیم ……...........





    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان