خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۱۴:۱۵   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    نگران نباش اگر دیدی اذیتت کردن فورا به من خبر بده ……
    برگشتم تو . در حالی که دو تا دشمن جلوی رو داشتم دیگه همه شمشیر رو از رو بسته بودیم ...
    متاسفانه من خیلی ضعیف و آسیب پذیر بودم و نمی تونستم چطوری از عهده ی خودم بربیام و فکر می کردم همیشه یک نفر باید به من کمک کنه . احساس بی پناهی یک بغض برده بود تو گلوی من که داشت خفه ام می کرد ….

    هر دو شون تو آشپزخونه بودن … در حالی که فکر می کردم الان دارن اتاق رو خالی می کنن …. مثل اینکه خبری نبود ….

    رومو سفت کردم و رفتم تا تکلیف کارو روشن کنم و گفتم : هادی کدوم اتاق مال من باشه ؟

    برنگشت منو نگاه کنه گفت : صبر کن ببینم چیکار کنم ….

    گفتم : الان همین الان بگو می خوام تکلیفم روشن بشه …….

    اعظم از کنار من رد شد و یک تنه ی محکم زد به من که تعادلم رو از دست دادم ….. و رفت توی اتاق بغل انباری و شروع کرد با غیض و تر وسایل اونجا رو برمی داشت و پرتاب می کرد وسط خونه .

    باز می رفت و در حالی که به هن و هن افتاده بود اونا رو میاورد و می ریخت اون وسط و به همین ترتیب اتاق رو خالی کرد …

    بعد رفت و نشست وسط اون بلبشویی که راه انداخته بود و شروع کرد به هوار کشیدن که الهی خدا ازت نگذره ، الهی خدا سزاتو بده ، الهی به زمین گرم بخوری ، بی حیا بی چشم رو پست فطرت ، تف به روت بیاد مرده سگ بی همه چیز ( بعد شروع کرد خودشو زدن ) خدا … خدا …. خدا …

    وای وای مُردم دیگه خسته شدم . ای خدا به دادم برس چه خاکی تو سرم بریزم دیگه از دست این سلیته آرامش ندارم ….
    منِ بدبخت که داشتم زندگیمو می کردم خدایا این چه آفتی بود سرم نازل کردی ؟

    هادی رفت جلو و دستشو گرفت و گفت : نکن قربونت برم ولش کن این جوری نکن ….

    فرید ترسیده بود و اونم رفته بود پیشش و گریه می کرد .
    از دیدن اون منظره احساس گناه کردم رفتم تو انباری و نشستم ... نمی دونستم چیکار کنم از اون اتاق که دست کمی هم از انباری نداشت بدم اومده بود ...

    دلم می خواست لج بازی کنم و وسایلم رو ببرم توش ، از طرفی هم از کارایی که اعظم می کرد می دونستم که نمی ذاره آب خوش از گلوم پایین بره ….

    نشستم رو زمین و کتابامو پهن کردم دورم و همین طور که اشک می ریختم اونا رو بی هدف ورق می زدم ….

    نمی دونستم برای فردا چطوری برم مدرسه پول نداشتم و پیاده هم امکان نداشت .

    یکی دو تا کارتون از وسایل مادر و پدرم رو که به دردشون نمی خورد کنار حیاط خلوت گذاشته بودن .





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۱/۱۳۹۶   ۱۹:۲۰
  • ۱۴:۱۹   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    مامانم همیشه خرده پول هاشو جمع می کرد یاد اون افتادم و رفتم سراغش ولی هر چی گشتم به جز یک دوزاری و نصف یک اسکناس یک تومنی چیزی پیدا نکردم …. مونده بودم ….

    یک لحظه فکر کردم وقتی خوابیدن برم سر جیب هادی و ازش پول بردارم ولی زود پشیمون شدم و از خودم خجالت کشیدم با خودم گفتم با همین دوزار میرم و به عمو زنگ می زنم و ازش پول قرض می کنم راه دیگه ای نداشتم ….

    ولی بازم پشیمون شدم نکنه با حرفایی که اینا بهش زدن فکر کنه من آدم لوسی هستم و می خوام ازش سوء استفاده کنم بالاخره با همون بلاتکلیفی و شکم گرسنه خوابیدم …..
    صبح هنوز تازه داشت هوا روشن می شد که رفتم تو آشپزخونه و دو تا تیکه نون برداشتم و یک کم پنیر روش مالیدم و از همون حیاط خلوت رفتم مدرسه .

    از در خونه که رفتم بیرون اول نون و پنیرم رو خوردم نمی دونستم چه جوری اونا رو قورت بدم می ترسیدم از گرسنگی بلایی سرم بیاد ، حالا می دونستم جز خودم کسی به فکر من نیست و برای زنده بودنم باید تلاش کنم ….
    دستمو بردم روی گردنبندم …… اونو مامانم برام خریده بود و خیلی دوستش داشتم . سال قبل روز تولدم اونو به من داد ….

    چند بار با دست کشیدم روش ، باید اونو می فروختم تا کمی پول داشته باشم فکر کردم موقع برگشت از مدرسه این کارو می کنم ….
    ساعت آخر زودتر از همه از کلاس دویدم بیرون تا برم و گردنبند رو بفروشم جوری که تا در مدرسه باز شد من جزو اولین نفرات بودم و تا پامو گذاشتم ، بیرون عمو رو دیدم جلوی مدرسه وایساده ….
    با تعجب گفت : حالا داشتم فکر می کردم چطوری پیدات کنم خوب شد زود اومدی بیا من می رسونمت … کارت دارم .
    باهاش رفتم از اینکه اون به یادم بود قوت قلبی گرفته بودم …

    وقتی نشستم تو ماشین یک ظرف غذا از روی صندلی عقب برداشت و داد به من گفت : اینو خاله ات فرستاده تا خونه میریم بخور خیلی لاغر و زرد شدی دیگه اصلا شکل رویای سابق نیستی ... بخور عمو جون تا ببینم چیکار باید بکنم ….
    گفتم : دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدن ؟ عمو ببخشید من الان خونه نمیرم میشه میدون شهناز پیاده ام کنین ؟

    پرسید : چرا چیکار داری بگو من برات انجام میدم.

    با سادگی گفتم : می خوام گردنبندمو بفروشم پول لازم دارم ….
    سری تکون داد و گفت : نمی خواد بفروشی مگه من مُردم بهت میدم ….
    گفتم : نه نمی تونم قبول کنم الانم اگر برم خونه صبح دوباره پول ندارم بیام مدرسه. نمی خوام از هادی بگیرم با هر دو تا شون قهر کردم …..

    بادست کوبید رو فرمون و با غیض گفت : من اگر حساب این هادی رو نرسیدم مرد نیستم . بدت نیاد خیلی نامرده …. رفته خونه رو فروخته و با همون امضاء تو ... به همه گفته تو بر اثر تصادف فلج شدی هم خونه رو فروخته هم با همین روش پولاتو از بانک گرفته .

    رفتم پیگیری کردم این خونه هم فقط به اسم خودشه اصلا نامی از تو توش نیست ، حالا باید چیکار کنیم نمی دونم من از دیشب دنبال این قضیه بودم حالام فکر می کنم این نقشه ی زنشه که تو رو بیرون کنه …

    خوب کلا با این وضع تو اونجا رنج می بری باید یک جلسه بذارم و حق تو رو بگیرم …..

    والله با این جور آدما نمی دونی چیکار کنی از زن سلیته و دیوار شکسته باید ترسید دیدی چه جوری ما رو بیرون کرد و به تو تهمت زد ؟ باید یک فکری بکنم…..
    دست و پام از حس رفته بود قدرت حرف زدن نداشتم ….
    آهسته گفتم : اون اگر می خواست حق منو بده یک کم به من پول تو جیبی می داد که می دونه پیاده میرم مدرسه و برمی گردم . اصلا از اول این کارو نمی کرد الان می دونن پای شما در میونه خودشونو آماده کردن ……
    عمو گفت : خیال کرده از حلقش می کشم بیرون و می برمت پیش خودم اگه بخواد نده ، ازش شکایت می کنیم میندازمش زندان چی فکر کرده ؟
    گفتم : یعنی من هادی رو بندازم زندان ؟ نه من هیچ وقت این کارو نمی کنم بیچاره میشه ….

    گفت : اگه می خواد بیچاره نشه حق تو رو بده من که دست از سرش بر نمی دارم ….
    برای من تیر آخر بود که هادی به قلبم زد اشک می ریختم و دماغمو می گرفتم ،

    عمو یک کم جلو تر نیگه داشت و گفت : صبر کن من خوب تحقیق کنم و راه چاره ای پیدا کنم میام سراغش ……

    بعد ده تومن پول در آورد داد به من ...





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۱/۱۳۹۶   ۱۴:۱۹
  • ۱۴:۲۳   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت پنجم

    بخش چهارم



    گفتم : نمی گیرم به خدا نه ناراحت میشم ….

    گفت : اگر نگیری من ناراحت میشم . این باشه … تا سر برج پول برات بریزن . من سپردم تو بانک فقط بدن به خودت ولی توام دفتر و از خودت جدا نکن ، ممکنه ازت بلند کنه والله از اینا هر چی بگی بر میاد ...

    برو عمو ولی سفارش نکنم هیچی نگو تا من بیام ….

    و پولو کرد تو کیف من .

    گفتم : به شرط اینکه حقوق گرفتم بهتون پس بدم ….
    خندید و گفت : باشه پس بده ؛ کاش غیرت تو رو هادی هم داشت …
    زنگ زدم چند لحظه بعد اعظم در باز کرد و گفت : زود اومدی ؟ خبری بود ؟ موی دماغ شدی ؟
    دلم می خواست چنگ بندازم و چشمای ریز و بد ترکیبشو در بیارم ولی خودمو نگه داشتم . اون می دید که من با گریه اومدم خونه ولی بازم دست بردار نبود و داشت منو اذیت می کرد ….

    خودمو کنترل کردم و از حیاط خلوت رفتم تو همون اتاق لعنتی …

    حالا بیشتر غصه ی من برای از دست دادن برادرم بود … آره من اونم از دست داده بودم کسی که با دل و جون دوستش داشتم ، عاشق فرید بودم و برای خودم یک دنیای زیبا ساخته بودم.

    وقتی فرید به من می گفت عمه دلم براش ضعف می رفت ... و حالا همه ی اون چیزی که در ذهنم بود خراب شده بود.

    دیگه برادری وجود نداشت ، نه به خاطر پول چون شاید اگر به خودم می گفت و رو راست باهام بر خورد می کرد حاضر بودم جونم رو براش بدم ولی با این نوع برخوردش فهمیدم که نیت خوبی از اول نداشته و درست بعد ازمرگِ پدر و مادرمون برای همه چیز با نقشه پیش رفته ….
    و من اون روز در سوگ برادر نشستم و با صدای بلند گریستم چنان که خودم هم باورم شد که دیگه اونو ندارم ….
    دری که انباری و اتاق رو از هم جدا می کرد یک قسمتش شیشه داشت … من تازه کمی آروم شده بودم که احساس کردم کسی از اونجا منو نگاه می کنه ...

    از رو تخت اومدم پایین . درو نگاه کردم یک مرتبه جا خوردم برادر اعظم بود که داشت اتاق منو می پایید ( حسین برادر اعظم بود از اون لاتهای بی سر و پا که بابام هیچ وقت اجازه نمی داد بیاد خونه ی ما و اگرم جایی اونو می دید بهش محل نمیذاشت قدش بلند بود و موی پر پشتی داشت مثل اعظم چشمهاش ریز و بد ترکیب بود )
    داد زدم : اینجا چی می خوای ؟

    با پررویی گفت : اومدم تو رو ببینم ، افتخار میدی در خدمت باشم و درو هول داد که بیاد تو اتاقم .

    پریدم درو گرفتم و گفتم : گمشو عنتر الاغ ……




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت ششم

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت ششم

    بخش اول




    پشتمو دادم به در و با دست دیگم در حیاط خلوتو باز کردم ، تا اگر اومد تو از اون طرف فرار کنم ولی اون زیاد فشار نداد . در حالی که بلند می خندید گفت : می بینمت خوشگله ….

    می لرزیدم و عصبانی بودم ، یک سوال برام پیش اومد مگه اعظم خونه نبود پس چرا اجازه داد حسین همچین کاری بکنه ….
    تازه متوجه شده بودم که انباری از تو اتاق قفل داره و من نمی تونم اونو از تو ببندم باید فکری می کردم دیگه احساس امنیت نداشتم همون جا روی زمین نشستم فقط لبهامو گاز می گرفتم و به خودم می پیچیدم یک دفعه یه چیزی دوباره خورد به در .

    از جا پریدم ، صدای عمه … عمه ی فرید که بلند شد خیالم راحت شد و درو باز کردم خودشو انداخت تو بغل من دستهای کوچولوش حلقه کرد دور گردنم مثل اینکه دلش برام تنگ شده بود …
    بردمش روی تخت و کمی باهاش حرف زدم ولی چشمم به در بود بعد اونو گذاشتم دم در تا بره صدای حسین و اعظم رو شنیدم که داشتن خداحافظی می کردن ….
    سر شب هادی اومد ولی سراغمو نگرفت خیلی منتظرش شدم ولی نیومد کیفم رو باز کردم تازه چشمم به غذاهایی که زن عمو فرستاده بود افتاد .
    بازش کردم یک ظرف خورشت قیمه بود و زیرش یک ظرف پلو , سبزی خوردن و نون هم گذاشته بود …

    زیاد اشتها نداشتم ولی یه کم خوردم و بقیه اش رو گذاشتم برای فردا و تا دیر وقت تکلیف هامو انجام دادم و درس خوندم …
    خیلی برام جالب بود که وقتی درس می خوندم همه چیز فراموشم می شد . شاید اون شب من به اندازه ی دو ماه ریاضی و فیزیک حل کردم …..
    ولی موقع خواب دوباره یاد حسین افتادم و حرکت بدی که کرد و با خودم گفتم نترس برو به هادی بگو این دیگه شوخی بردار نیست تا چیزی نشده بهش بگو . با این فکر خوابیدم و صبح قبل از هادی رفتم بیرون و منتظرش شدم …..
    رفتم جلو و سلام کردم ... گفت : به به رویا خانم یاد داداشت افتادی ؟

    گفتم : من یاد تو افتادم ؟ ببین با من داری چیکار می کنی ….. آخه چرا هادی من که جز تو کسی رو ندارم ….

    زد پشت دستش که اِی بابا تو رفتی غریبه ها رو آوردی تو به خاطر یک اتاق و چندرغاز پول منو به اونا فروختی و سکه ی یک پول کردی بعد من مقصرم ؟ چیکارت کردم مگه غیر از اینه که دارم خرج تو رو میدم و ازت نگه داری می کنم ؟ وظیفمه ولی تو نباید چشم رو داشته باشی ؟ ….

    گفتم : تو از حال من بی خبری می دونی دیروز حسین با من چیکار کرد ؟

    گفت : بله اونم می دونم .

    اعظم گفت : بدبخت اومده باهات سلام و احوالپرسی کنه تو هم درو زدی بهم و بهش فحش دادی و آبروی منو پیش برادر زنم بردی ….

    گفتم : هادی به خدا این طوری نبود به من حرفای بدی زد منم ترسیدم اگر دوباره بیاد چیکار کنم ؟

    گفت : نمیاد مگه مرض داره بیاد به تو حرف بد بزنه و بره … خواهر جون اگر می خوای تو این خونه زندگی کنی با ما بساز ما که دشمن تو نیستیم اینو بفهم …….

    گفتم : تو که دشمن من نیستی می دونی من هر روز چطوری میرم مدرسه و چی می خورم ….

    سرشو به علامت بی حوصلگی چند بار تکون داد و گفت : بله یواشی میری تو آشپزخونه و غذایی که اعظم برات گذاشته می خوری …..

    اونوقت یه چیزی چرا دست می کنی تو کیف اعظم ؟ چرا پول لازم داری از خودم نمی گیری ؟ ……

    چهار تا انگشتم رو گذاشتم لای دندونام و فشار دادم و اشکهام ریخت ……

    چی دیگه می خواستم بگم هادی تا اونجایی که میشد پر بود و حرف من دیگه فایده ای نداشت اگر می خواستم ادامه بدم دهنم باز می شد که تو و زنت دزدین یا من و ماجرای خونه رو می گفتم این بود که همین طور که گریه می کردم و دستم زیر دندونام بود دویدم و تا سر خیابون یک نفس رفتم ……
    باز وقتی مدرسه تعطیل شد جایی رو نداشتم که برم مجبور شدم برگردم هممون جا در زدم …

    در باز شد ولی کسی رو ندیدم ، رفتم تو یک مرتبه حسین رو دیدم که پشت در قایم شده بود و نیشش تا بنا گوش باز بود با سرعت رفتم به طرف ساختمون پرید از پشت یقه ی منو گرفت کشید طرف خودش .

    داشتم سکته می کردم برگشتم و با کیف کوبیدم تو صورتش و داد زدم : اعظم … اعظم بیا این برادر وحشیتو بگیر .



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت ششم

    بخش دوم



    همین طور که می خندید گفت : بیخود صداش نکن خونه نیست رفته بیرون … من که قصد بدی ندارم می خوام باهات عروسی کنم امشب میام خواستگاری ولی شب زفاف رو یک کم جلو انداختم …
    با همون کیف دوباره و دوباره اونو می زدم ولی زور اون بیشتر بود و منو گرفته بود و به شکل وحشتناکی می خواست منو ببوسه .

    داشت حالم بهم می خورد یک لگد زدم وسط پاش تا اومد به خودش بیاد ، فرار کردم رفتم تو انباری.

    اونم دنبالم اومد ولی من با همون سرعت از در دیگه رفتم تو حیاط خلوت و از اون طرف دویدم به طرف در و باز کردم و رفتم تو کوچه …. و تا اونجایی که می شد دور شدم ...
    سر خیابون اعظم رو دیدم که دست فرید رو گرفته و آهسته داره میاد ……….
    بدون اینکه چیزی بهش بگم پشت سرش راه افتادم می لرزیدم و صورتم مثل گچ سفید بود و حال روز خوبی نداشتم موهام پریشون و ژولیده شده بود …..

    لبخند فاتحانه ای زد و از من چیزی نپرسید ….
    لجم گرفت گفتم : اون برادر وحشیتو چرا تو خونه راه دادی ؟

    چشماشو ریز کرد و با افاده به من نگاه کرد که حالا گیر دادی به حسین ؟ ول کن بابا تو داری خل میشی حسین صبح سر کاره مگه می تونه بیاد اینجا تازه کلید نداره ، منم که نبودم …..
    فهمیدم که اینم نقشه ی خودشه و متوجه شدم اوضاع از اونیم که فکر می کردم خراب تره و من دیگه امنیت ندارم …..
    به این فکر کردم که اگر حسین می خواست منو بگیره می تونست یا اصلا نذاره از دستش در برم ولی این کارو نکرد شاید می خواست منو از اون خونه فراری بده ...

    نمی دونم گیج شدم دیگه توان نداشتم رفتم تو اتاقم و یک لحظه چشمم سیاهی رفت و خوردم زمین سرم به لبه ی تخت خورده بود …..
    وقتی به هوش اومدم همون جا روی زمین افتاده بودم و خونی که از سرم رفته بود توی صورتم خشک شده بود ….. اومدم از جام بلند شم قدرت نداشتم سرم گیج می رفت …
    همون موقع صدای در رو شنیدم و هادی که پرسید : کیه ؟

    و چند دقیقه بعد زن عمو رو دیدم تو چهار چوب در وایساده ….. انگار خدا دنیا رو به من داد پشت سرش عمو و هادی و اعظم …

    زن عمو زیر بغل منو گرفت و از اتاق آورد بیرون یک نگاه خشمگین به هادی انداخت و گفت : این بدبخت خواهر تو نیست ؟ اگر نیست آدم که هست تو چطور راضی میشی این کارو باهاش بکنی ( زن عمو فکر کرده بود اونا منو زدن )

    اعظم گفت : الهی من بمیرم به خدا فکر کردیم داره درس می خونه . ما اصلا خبر نداشتیم اون همش سرش تو کتابه …

    و رفت و پنبه و آب آورد تا خون های صورت منو بشوره .

    سرمو کشیدم و پنبه رو از دستش گرفتم ….

    زن عمو اونو گرفت و گفت : عزیزم چی شدی ؟ کسی تو رو زده ؟

    هادی گفت : چه حرفیه می زنی زن عمو شما با خودت چی فکر کردی ؟ آفرین به شما …… چرا از خودش نمی پرسین چی شده …..

    اعظم هم عصبانی شده بود که : کاسه ی داغ تر از آش که میگن شمایین . ول کنین بابا ، بذارین زندگیمونو بکنیم . مگه ما به کار شما کار داریم ؟
    عمو بلند شد و یک نعره کشید : بسه دیگه . خفه خون بگیر ، یک کلمه ی دیگه حرف بزنی مراعات نمی کنم ، مواظب خودت باش و برو گمشو برو از جلوی چشمم زنیکه ….
    اعظم ترسید و ساکت شد .

    عمو از من پرسید : چی شده بابا به من بگو هر چی شده نترس …….

    زن عمو گفت : فکر کنم سرش شکسته ولی الان خون نمیاد ممکنه باز بشه دوباره باید بخیه بخوره ….
    من مثل بدبخت ها گریه می کردم ... و توان حرف زدن نداشتم ...
    سرم گیج می رفت و چشمم سیاه می شد ... فقط گفتم : خودم خوردم زمین …

    زن عمو رفت ژاکت منو آورد و تنم کرد و با عمو منو بردن درمونگاه …

    هادی هم دنبال ما اومد …





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۳   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت ششم

    بخش سوم



    اول فشارم رو گرفتن ، دکتر گفت : بی اندازه پایینه

    و از من پرسید : چند وقته چیزی نخوردی ؟

    گفتم : یک کم دیشب خورش قیمه خودم ….
    هادی پرسید : خورش قیمه از کجا ؟

    عمو گفت : دیدم گرسنه اس و چیزی نمی خوره من براش آوردم …..
    با ناراحتی گفت : ولی اعظم می گفت اون مرتب غذاشو می خوره ….
    عمو زد تخت سینه ی هادی و گفت : حرف اون زنتو جلوی من نزن ؛؛ تو به حرف اون گوش کردی و این دختر و به این حال و روز انداختی ؟ نمی ببینی چقدر لاغر و ضعیف شده و از گشنگی و ناراحتی ضعف کرده ؟ خجالت بکش ، آدم با حیوون هم این کارو نمی کنه .

    رفتی خونه رو کامل به اسم خودت کردی خوب معلومه زنت می خواد اینو از سرش باز کنه …

    هادی دست و پاش می لرزید ، پرستار گفت : فیش بگیرین تا بهش سرم وصل کنیم اونم از خداخواسته از دست عمو فرار کرد ...
    بهم سرم وصل کردنو و سرم رو بخیه کردن …

    تا اون موقع زن عمو دستم رو گرفته بود و پیشم بود و عمو هم بالای سرم وایساده بود ولی هادی بیرون اتاق از ترسش تو نمی اومد از همون جا می دیدم که هی بالا و پایین میره ……

    زن عمو ازم پرسید : چی شد که از حال رفتی چیز جدیدی شده ؟

    بهش اعتماد کردم و گفتم : تو رو خدا به کسی نگین ؟ اعظم برادرشو میاره خونه و یک کارایی می کنه که من می ترسم . امروز به من گفت می خوام باهات عروسی کنم و یقه ی منو چسبید .

    زن عمو دو دستی زد تو صورتش و گفت : وای خاک بر سرم یا حضرت عباس . بعد چیکار کرد بهت دست زد ؟ گفتم : نه فرار کردم تو کوچه …

    و اعظم رو دیدم ولی منکر شد و گفت حسین اصلا اینجا نیومده ……
    گفت : بذار به عموت بگم رویا جون . این مسئله شوخی بردار نیست تمام آینده ات رو خراب می کنه ….
    گفتم : می ترسم عمو عصبانی بشه و کار دست خودش بده . دیگه مراقبم اگر بازم چیزی شد بهتون خبر میدم دیگه صبر نمی کنم ……
    سرم که تموم شد من حالم بهتر بود اومدیم خونه . هادی خیلی تو هم بود و به من نگاه نمی کرد وقتی رسیدیم ….
    اعظم جلو نیومد هادی یک بالش گذاشت رو مبل و به من گفت : اینجا بخواب …..

    عمو صدا زد : هادی توام بیا بشین باهات حرف دارم …..یکی یکی جواب بده که دیگه اعصاب ندارم به خدا می زنمت تا زبونت از پس گردنت بیاد بیرون . فکر نکن من از رو میرم اگر زن و شوهرکولی بازی در بیارین ……
    اعظم اومد جلو که : چایی می خورین درست کنم ؟

    عمو گفت : تو یکی فقط از جلوی چشم من برو کنار که برات بد میشه …..

    اعظم شروع کرد با صدای بلند داد زدن : که خوبه والله … تو خونه ی خودم اومدن امر و نهی ………
    حرفش تموم نشده بود که هادی بلند شد و محکم زد تو صورتش و گفت : گمشو برو کثافت می زنم اینجا لَت و پارت می کنم .

    اونم چند تا دری وری گفت و رفت …
    عمو از هادی پرسید : خوب بگو ببینم جوونمرد چرا همه ی خونه رو به اسم خودت کردی ؟ اینو ول کن بگو کی برمی گردونی ؟

    گفت : هر وقت شما بگین در خدمتم ولی به خدا قصد بدی نداشتم . اعظم گفت اگر خونه به نامش باشه میره و ددری میشه . می گفت هر وقت خواست شوهر کنه براش جهاز می خریم نمی دونم چرا به حرفش گوش می کردم .

    و بعد رو کرد به من و گفت : راست گفتی حسین اذیتت کرد ؟

    به جای من زن عمو گفت : بله امروز اومده بوده می خواسته ,, زبونم لال بشه الهی ؛؛ دختره از بس ناراحت شده غش کرده … خوبه خدا رحم کرده از دستش در رفته و گرنه چه خاکی می خواستیم تو سرمون بریزیم ….

    هادی بلند شد و خودشو با سرعت رسوند به اعظم و شروع کرد به زدن و فحش دادن که واقعا نمی دونستم بازم فیلمه یا واقعیت داره ….

    ولی با بلبشویی که درست شد موضوع خونه فراموش شد …..
    عمو گفت : هادی جان با این وضع صلاح نیست رویا اینجا بمونه من سه تا بچه دارم فکر می کنم چهار تا دارم . بذار یک مدت بیاد خونه ی ما هادی که تازه آروم گرفته بود .
    گفت : به خدا عمو نوکرشم ازش معذرت می خوام جبران می کنم قول میدم دیگه حرفای اعظم رو باور نمی کنم ….. خودم مواظبش میشم .

    برای خونه هم خوب عمو خرج بیمارستان رو کی داد ؟ خرج کفن و دفن مراسم عزاداری ؟ خوب اینا پول بود من دادم در حالی که نداشتم قرض کردم و صدام در نیومد خوب من که دو سهم می برم رویا یک سهم دیگه . چیزیش نمی مونه …….

    عمو عصبانی شد که : یعنی میگی هیچی به هیچی ، بی حقش کردی رفت ؟ مگه تو پسر خونه نبودی ؟ خوب وظیفه ات بود ولی حالا خرجی که کردی حساب کتاب کن .

    سهم رویا رو بده من این چیزا حالیم نیست .





     ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۳   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت ششم

    بخش چهارم



    عمو و زنش بعد از کلی سفارش به هادی و محبت به من رفتن ………….
    اومدم برم تو اتاقم هادی نگذاشت و یک پتو آورد و انداخت رو من و گفت : همین جا بخواب و خودش رفت و برام شام آورد و نشست پهلوی من تا بخورم …..
    رفتار هادی فرق کرده بود ولی نمی دیدم که با اعظم هم بد باشه . ظاهرا قهر بودن ولی حرفی بهش نزد و با هم رفتن خوابیدن ….

    فردا جمعه بود و تعطیل ، من صبح که نماز خوندم رفتم تو اتاقم و تا نزدیک ظهر خوابیدم و با نوازش هادی بیدار شدم . گفت : بلند شو فدات بشم برات چلوکباب گرفتم که خیلی دوست داری پاشو بیا که سرد میشه ، پاشو …..
    نمی دونستم چطور اون کینه ای که تو قلبم کاشته بودن رو فراموش کنم و برم با اونا سر یک سفره بشینم ……

    هادی تردید منو دید و هی اصرار کرد تا بلند شدم .

    اعظم سفره ی رنگینی انداخته بود و گفت : بفرما ملکه همه چیز حاضره .

    نشستم ولی دستم تو سفره نمی رفت ……
    هر طور بود اون روز رو گذروندم و فردا حالم بهتر شده بود و رفتم مدرسه وقتی برگشتم ...

    اعظم درو باز کرد ………. تا وارد حیاط شدم حسین لب حوض با همون خنده مسخره اش نشسته بود . فورا برگشتم بیرون و درو بستم و رفتم سر کوچه تا اون بره ولی نرفت ...

    من ندیدم که بره وقتی هادی رسید با اون رفتیم تو . پرسید : چرا اینجا وایسادی گفتم حسین اینجاس ترسیدم اومدم بیرون تا تو بیای …..
    هادی عصبانی کلید انداخت و رفت تو و اعظم رو صدا کرد : اونم اومد لب پنجره …

    سرش داد زد : باز حسین اومده بود اینجا چیکار کنه ؟ …

    اون همین طور که یک قاشق تو دستش بود اونو رو هوا بلند کرد و گفت : اووووو خدا به خیر کنه حسین کجا بود ! اینم برنامه ی امروزمون همینو کم داشتیم ….
    هادی یک کم باهاش جر و بحث کرد

    و من مطمئن شدم اعظم هنوز توی نقشه اس که منو از سرش باز کنه ……
    یک هفته گذشت حسین سر کوچه …. دم مدرسه …. و بی موقع وقتی هادی خونه نبود میومد و خودشو با نگاهی که انگار می خواد منو بخوره نشون می داد .

    از عمو هم خبری نبود تازه اون چیکار می خواست بکنه . حالا بیشتر هراسم از حسین بود و می دونستم با نگاهی که به من می کنه منتظر فرصته ….

    هر وقت در می زدم فکر می کردم الان دستم رو می کشه تو برای همین صبر می کردم تا هادی برسه ……


    تا اون روز …................


    سرم روی پام بود ، اعظم هنوز داشت دری وری می گفت که صدای زنگ بلند شد ….

    کی می تونست باشه ؟

    کنجکاو شدم و اومدم بیرون که دیدم عمه شکوه با عمو دارن میان باورم نمی شد …
    عمه برای چی با عمو اومده ؟ ….





     ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۳   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت هفتم

  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفتم

    بخش اول



    اعظم تا چشمش افتاد به اونا با سرعت رفت تو آشپزخونه .

    فکر کنم احتمال می داد من به اونا از بابت حسین شکایت کرده باشم ….
    هادی دوید جلو و گفت : سلام عمه جون چه عجب از این ورا خوش اومدین بفرما بفرما …

    عمه همین طور که توی حال وایساده بود و عمو هم پشت سرش ، گفت : هیچم خوش نیومدم تف به روت بیاد هادی . پدرتو در میارم تو فکر کردی میذارم آب خوش از گلوت بره پایین ، صبح اول وقت میری یا پول میدی یا سه دانگ به اسم رویا می کنی وگرنه میدم چوب تو حلقت بکنن … آقای خبیری نماینده ی منه حرف بزنی با من طرفی …..
    من آهسته رفتم جلو …. همیشه از عمه شکوه خجالت می کشیدم و فکر می کردم خیلی از ما بهتره ….

    تا چشمش به من افتاد گفت : اِی دادِ بیداد ببین به چه روزی افتاده . برو برو دختر جون وسایلت رو جمع کن می برمت خونه ی خودم …. کو این اعظم ؟

    هادی که دهنش خشک شده بود اومد جلو و گفت : عمه به خدا یک اشتباهی شده الان همه چیز روبراهه اجازه بدین خود رویا بهتون میگه ….
    ولی عمه بی اعتنا به حرف اون … صدا زد : اعظم … بیا دختر ……

    اعظم که معلوم بود ترسیده ولی با یک خنده ی مصنوعی گفت : سلام حال شما ؟ خوش اومدین . ببخشید دستم بند بود چایی گذاشتم ….
    عمه نگاه تحقیرآمیزی که توش متخصص بود بهش انداخت و گفت : من فقط یک چیز بهت میگم وقتی اولین بار دیدم تو رو استفراغم گرفت حالا فهمیدم چرا ! چون تو خود استفراغی ….. ننگ شدی تو فامیل ما . برو خدا رو شکر کن که عارم میشه که یه جایی بگم پدر تو و اون داداش فلان شده تو در آوردم . گمشو دیگه هیچ وقت جلوی من ظاهر نشو . اگر بچه نداشتی هادی رو وادار می کردم طلاقت بده ... گمشو …
    این گمشو آخری اونقدر محکم بود که اعظم به گریه افتاد و رفت تو اتاقش …

    هادی اومد حرف بزنه ولی عمه نگذاشت و به من گفت : اگر زود حاضر میشی من وایسام اگر کار داری صبح یکی رو می فرستم دنبالت .

    ولی صبر نکرد من جواب بدم و خودش گفت : صبح حاضر باش و راهشو کشید و رفت ….
    تایید هیچ کس رو نخواست و اصلا از من نپرسید می خوای بیای یا نه ؟

    عمو خداحافظی کرد و به من گفت : عمو جون صلاحت همینه این تنها راه چاره بود که به فکرم رسید ….

    بعد دنبال عمه رفت بیرون ….
    اعظم تو اتاقش بود و وقتی فهمید اونا رفتن ، صداشو بلند کرد و هادی هم روی مبل نشست و سر و صورتش رو با دو دست گرفت و فکر می کنم دلش می خواست گریه کنه …

    من همون جا وارفته بودم و بهش نگاه می کردم با خودم گفتم :چرا هادی ؟ چرا گذاشتی این طوری بشه ؟ من الان کجا برم ؟ میون یک مشت غریبه ی از خودراضی که اصلا منو قبول ندارن برم چیکار کنم ؟ شاید این تنها چیزی بود که نمی خواستم …. اونجا حتما بیشتر تحقیر می شدم ….
    آهسته سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم . سکوتی دردآور تو خونه پیچیده بود و حتی فرید هم جرات حرف زدن نداشت .

    خیلی درد تو سینه داشتم و احساس بدی که نمی تونم برای خودم هیچ تصمیمی بگیرم . تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که برم به حمام ……..
    زیر دوش هم به این فکر می کردم که حالا از زیر دست اعظم میرم زیر دست عمه . اگر اینجا می تونستم حرف بزنم در مقابل اون هیچی نمی تونستم بگم ….. ولی باز فکر کردم خوب از اینکه فردا حسین یک جایی تو رو گیر بیاره و بدبختت کنه بهتره .

    با خودم گفتم لعنت به من که زنم کاش پسر بودم دیگه هیچ کدوم از این حرفا نبود …..

    نباید تسلیم می شدم و هر کس منو اونور و انور بکشه باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم … برای زندگیم می جنگیدم و تو اون شرایط راهی به جز درس خوندن نداشتم تا از این منجلاب خودمو بیرون بکشم ….
    اصلا دستم کشیده نمی شد وسایلم و جمع کنم می ترسیدم …… از رو برو شدن با علیرضا خان و بچه هاش

    . دلم می خواست اعظم بیاد و به من بگه نرو دیگه اذیتت نمی کنم یا هادی محکم می گفت می خوام خواهرم پیش خودم باشه … نمیذارم جایی بری ….

    ولی هیچی نگفت .





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    توی خونه سکوت بود و هیچ کس سراغ من نیومد … خودم رفتم تا شاید سر حرف رو باز کنم …..

    هادی هنوز همون طور نشسته بود … پیشش روی زمین نشستم و دستشو گرفتم ….

    ولی اون دستشو کشید و گفت : دیدی چیکار کردی ؟ زندگی من نابود شد ، حالا دیگه نمی تونم سرمو تو فامیل بلند کنم همینو می خواستی ؟ دلت خنک شد ؟

    گفتم : من که به عمه نگفتم به خدا دلم نمی خواد برم خونه ی عمه ... من اونجا چیکار دارم . تازه نمی تونم از تو و فرید دور بشم می خوای به عمه بگم من حالم خوبه و نرم ؟

    یک دفعه اعظم اومد جلو و شروع کرد به داد زدن و گفت : دست از سر ما وردار . بسه دیگه فردا میری خودتو لو می دی می ندازی گردن حسین ، دیگه خر بیار و مکافات بار کن . نه آقا جان ما رو به خیر و تو رو به سلامت . زود باش جمع کن برو به دَرَک …………

    هادی هم سکوت کرد و این سکوتش روح و روان منو بهم ریخت . خیلی برام سخت بود و دردناک ، چرا که هادی تنها امید من تو زندگی بود ….
    دیگه چیزی نگفتم از این که احمقانه فکر کردم اونا ممکنه از رفتن من ناراحت بشن از خودم بیزار شدم ….
    وسایل من یک چمدون لباس و دو تا کارتون کتاب و یک کارتون هم عکسها و یادگاری های پدر و مادرم بود …. صبح دیگه مدرسه نرفتم و کارتون ها رو گذاشتم دم در و منتظر موندم .

    ساعت نه زنگ زدن و هادی هم که خونه مونده بود درو باز کرد و اومد و به من گفت : اومدن دنبالت …

    به همین سردی …

    ولی من طاقت نیاوردم رفتم بغلش کردم و گفتم : ببخشید اذیتت کردم و فرید رو بوسیدم و راه افتادم ….

    بعد نگاهی به اعظم کردم ….. ولی اون لبخند پیروزمندانه ای روی لبش بود که آتیشم زد ….

    با وجود تمام سختی هایی که کشیده بودم رفتن برام سخت بود ….
    تا من دم در رسیدم راننده کارتون ها رو گذاشته بود تو ماشین و من با یک چمدون قرمز کوچیک از در اون خونه رفتم بیرون ... به جایی که هیچ شناختی در موردش نداشتم و ازش می ترسیدم .
    یک پیرهن سفید با خال های آبی داشتم که همه بهم می گفتن خیلی بهت میاد ، اونو پوشیدم موهای بلند و صافم رو شونه کردم و ریختم دورم و سعی کردم جوری باشم که مثل بدبخت ها به نظر نیام …….
    خونه ی عمه تو خیابون شمرون بود . در بزرگ و آهنی با صدای زیاد باز شد ، حیاط خیلی بزرگی بود پر از درخت های سر به فلک کشیده ی سپیدار و بید مجنون ….. ماشین وارد شد …

    و یک راهروی شن ریزی شده طولانی ما رو به یک ساختمان نسبتا قدیم دو طبقه رسوند ….

    ولی ماشین پیچید به سمت راست کمی که رفت دست چپ کنار یک حوض گرد و خیلی بزرگ که دور تا دور اون فواره داشت و آب رو به صورت هلالی می ریخت تو حوض نگه داشت و راننده گفت : بفرمایید ….

    قلبم داشت از تو سینه میومد بیرون و گلوم خشک شده بود ...
    واقعا ترسیده بودم و دلم می خواست بمیرم و با افراد اون خونه مواجه نشم …..

    اولین کسی که به استقبالم اومد عمه بود ….. من چمدونم رو دستم گرفتم و رفتم تو ….
    ( جایی که وارد شدم یک سالن بزرگ با یک هال سمت راست و یک پذیرایی که با دو تا پله گرد از هال جدا می شد . کنار سمت راست هال پله هایی بود که به صورت گرد به طبقه ی بالا می رفت )
    عمه در حالی که که خیلی به نظر خوشحال میومد دستهاشو باز کرد و به من گفت : سلام خوش اومدی عزیز دلم

    و منو در آغوش گرفت …..





     ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفتم

    بخش سوم



    من از بس تعجب کرده بودم مثل چوب رفتم تو بغلش یعنی اصلا این حرکت اونو هضم نکردم .

    اون چند تا ماچ محکم از دو طرف صورت من کرد و گفت : بیا علیرضا خان منتطرته ……

    همین طور که چمدونم دستم بود رفتم دنبالش …
    روبروی در ورودی یک در بود که وارد که می شدی یک هال دیگه قرار داشت ، سمت چپ آشپزخونه بود و چند تا اتاق اونجا بود که عمه منو برد به اتاق سمت راست ….

    علیرضا خان روی پشتی نشسته بود این اولین باری بود که اونو می دیدم . چشمش به من که افتاد از جاش بلند شد ( مردی بود بسیار شیک پوش با قدی متوسط و موهای سفید و سیبیل های خیلی زیاد که دو طرفش رو برده بود بالا و تاب داده بود ، در حالی که یک دستش به جلیقه اش بود و دست دیگه اش به پیپش بلند شد و گفت : پس رویا تویی … بذار ببینم … ( نگاهی به سر تا پای من انداخت و چشماشو جمع کرد و یک پک محکم به پیپش زد ) قد بلند , زیبا , موی روشن و بلند , چشم آبی , ولی خیلی لاغر … خوبه خوبه از دیدنت خوشحالم ...

    شکوه همه ی اینا رو گفته بود همیشه می گفت یه دختر برادر داره که خیلی خوشگله راست می گفت ، علت اینکه تو زیاد به نظر نمی رسی لباس , و لاغریته … اونم درست میشه چشمات به کی رفته آبیه ؟ …
    سرمو انداختم پایین ...

    تا اومدم حرفی بزنم عمه گفت : به مادربزرگ مادریش رفته ، اونا ژن بور زیاد داشتن ……
    علیرضا خان یک فندک برداشت و گرفت روی پیپ و دوباره اونو روشن کرد و گفت : خوش اومدی … بیا بیا اینجا با من چایی بخور … صبحانه خوردی ؟
    عمه گفت : خوب حالا بذار بره تو اتاقش جا به جا بشه بعد میاد …..

    از لحن عمه حیرت کرده بودم خیلی مودبانه نبود ….

    ولی علیرضا خان هم کم نیوورد و گفت : نه خیر اول من یک چایی براش می ریزم و صبحانه بخوره بعد ببرش تو اتاقش خوشم اومده ازش ...

    منتظر عکس العمل عمه بودم ولی اون گفت : باشه بشین رویا جون الان میگم برات یه چیزی بیاره بخوری . علیرضا براش چایی بریز من الان میام …..

    اون منو دعوت کرد پهلوش بشینم و خودش برام چای ریخت .

    دیگه واقعا داشتم شاخ در میاوردم .

    کل تصورم از اون خونه بهم ریخته بود که صدایی از بیرون اومد که هیجان زده می گفت : کجاس ؟ اومد ؟ پیش باباس ؟





     ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفتم

    بخش چهارم



    یک پسر جوون با قد بلند و خیلی خوش قیافه و سرحال و شوخ خودشو انداخت تو اتاق و اومد سراغ من و دستشو دراز کرد با من دست بده .

    منم گفتم : سلام …

    گفت : سلام خوش اومدی من تورجم پسر عمه ی تو …. توام که رویایی . وای مامان خیلی خوشگه راست می گفتی … خیلی خوش اومدی ….

    واقعا این فامیل ما شاهکارن آخه کی باورش میشه ما تا حالا همدیگر رو ندیده باشیم ( و نشست کنار من ) بابا میشه یه چایی هم برای من بریزی ……
    من چشمام گرد شده بود ، اون به علیرضا خان معروف می گفت برام چای بریز …….
    علیرضا خان با خوش رویی گفت : بله بله اینم یک چایی داغ و تازه دم برای آقا تورج و ریخت گذاشت جلوش …..
    صحنه هایی که می دیدم به خواب بیشتر شبیه بود و فکر کردم نکنه دارم خواب می ببینم …..

    همین موقع عمه و یک زن سبزه رو با یک سینی دنبالش اومد تو ….
    عمه گفت : تورج اون میز رو بذار جلوی رویا …..

    تورج مثل برق میزو گذاشت و گفت : آخ جون منم گشنمه …

    و خودش سینی رو گرفت و گذاشت روی اون .

    خانمی که با عمه اومده بود به من نگاه می کرد و گفت : سلام من مرضیه ام خوش اومدی . شکوه خانم راست می گفت خیلی مقبولی …
    گفتم : سلام شما هم خوبین ….

    علیرضا خان خنده ی بلندی کرد و گفت : پس زبون داری … خوب حرف بزن ببینیم … یه چیزی بگو …

    گفتم : خوب چی بگم ؟
    باز علیرضا خان فندک زد تا برای بار چندم پیپشو روشن کنه …

    عمه با صدای بلند گفت : خاموش کن اونو ، قلب بچه گرفت هی فندک می زنی اعصاب منو خرد می کنی بسه دیگه ….

    ولی انگار با دیوار حرف زده بود .
    من گفتم : من از بوی پیپ خوشم میاد ….

    با این حرف من نمی دونم چرا علیرضا خان خیلی خوشحال شد و خنده ی دندون نمای بلندی کرد و گفت : دیدی شکوه ؟ خوشم اومد ... واقعا بوی پیپ دوست داری ؟
    گفتم : بله ….

    گفت : می خوای بدم بکشی ؟

    تا گوشهام سرخ شد و شدم عین لبو ….

    عمه گفت : علیرضا آروم بشین ، اذیتش نکن . اون الان نمی دونه تو داری شوخی می کنی یا جدی میگی …..
    تورج شروع کرده بود به لقمه گرفتن برای خودش و هی به من می گفت بخور دیگه ….
    من که مبهوت مونده بودم و همه چیز خارج از تصور من بود . حتی عمه شکوه هم که بارها دیده بودم این عمه نبود …..

    بی اختیار نفس راحتی کشیدم و چند تا لقمه خوردم ولی تورج با اشتها هنوز مشغول خوردن بود و از من پرسید : سال آخری ؟ برنامه ات چیه بعد دیپلم ؟

    گفتم : کنکور شرکت کنم ….

    پرسید : چی می خوای بخونی ؟

    گفتم : اگر بشه پزشکی ….
    هر سه تایی از جا پریدن علیرضا خان پرسید : واقعا ؟ می تونی ؟ اگر قبول بشی من یک جایزه ی خیلی خوب بهت میدم ….
    عمه گفت : اگه نداره … قبول میشه , شاگرد اوله . معدلش از نوزده پایین تر نیومده …
    گفتم : نه بابا معلوم نیست من تو زبان ضعیفم شاید نتونم … حالا سعی خودمو می کنم …
    تورج همین طور که دهنش پر بود گفت : تو به من ریاضی یاد بده من به تو زبان ... کاری می کنم از زبان کم نیاری .

    عمه گفت : حالا بیا بریم اتاقت رو نشون بدم .

    بلند شدم و چمدونم رو برداشتم ….

    تورج دستشو گرفت بالا و گفت: فکر کنین دختری با چمدون قرمز ، رویا برو جلو یک کم جلوتر و برگرد منو نیگا کن … نه خودت برنگرد فقط سرتو برگردون ….. صبر کن همین طوری وایسا ….. خوبه حالا برو …..
    من با تعجب به عمه نگاه کردم گفت: برو چیزی نیست می خواد تو رو بکشه طفلک نقاشه …….

    ما دیگه از اتاق خارج شده بودیم که تورج داد زد : رویا زود بیا پایین حرف بزنیم …
    مرضیه اومد و چمدون منو گرفت …
    گفتم : نه خودم میارم زحمت نکشین ….
    گفت : نه خانم این چه حرفیه وظیفه ی منه …..

    عمه گفت : جر و بحث نکن ، بده بهش بیاره.

    و خودش راه افتاد و من و مرضیه پشت سرش ( مرضیه زن پا به سن گذاشته ای بود که خیلی مهربون به نظر میومد شکم و سینه های بزرگی داشت ولی خیلی زرنگ بود )
    تو راه به من گفت : هر چی خواستین به من بگین . کارای این خونه رو من می کنم راننده ای هم که شما رو آورد پسر منه . دو تا بچه داره یکی دختر یکی پسر مثل ماه می مونن یک روز میارم نشونتون میدم ….. همین طوری که حرف می زد رسیدیم بالا …..
    احساس می کردم با اون سر و ریختم وصله ی ناجوری هستم ولی همه با من طوری رفتار می کردن که انگار سالهاس منو می شناسن …..
    بالا یک هال بزرگ و مبلمان شده و شیک بود که شش تا اتاق داشت .

    عمه اونجا وایساد و گفت : اون اتاق تورجه ، اون یکی مال ایرج ، اون اتاق عقبی مال حمیراس تو اونجا نرو …
    بهت گفته باشم اصلا پاتو اونجا نذار .





     ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت هشتم

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هشتم

    بخش اول



    حمیرا حالش خوب نیست . بیشتر روز رو خوابه اگرم شب صدایی شنیدی عادت کن ، از جات تکون نخور .خودش خوب میشه و می خوابه چون قرص می خوره …..
    گفتم : ای وای چرا مریض شده ؟

    عمه آه عمیقی کشید و گفت : اون درو می بینی توالت و دسشویی و در بغل حمام …

    تو باید از اون استفاده کنی ، یکی هم اون ته راهرو برای پسرا و این برای تو و حمیرا .

    من و علیرضا خان پایین حموم داریم البته فقط صبح زود برو حموم که حمیرا خواب باشه اگر نه قیامت به پا می کنه . اشکالی که نداره عمه ؟
    گفتم : نه خواهش می کنم چه مشکلی ….

    بعد ادامه داد ، هر وقت هم رفتی حموم ، مرضیه رو صدا کن تا همه چیز رو به حالت اولش در بیاره ….
    گفتم : خودم فهمیدم دقت می کنم حمیرا خانم ناراحت نشه ……
    مرضیه گفت : نه شما زحمت نکشین راحت باشین من می دونم چیکار کنم ، فقط منو صدا کنین ...

    گفتم : دستشویی چی ؟

    با بی حوصلگی گفت : اون هیچی تو اتاقش داره راحت باش ….

    عمه در یک اتاق رو باز کرد و رفتیم تو باورم نمی شد یعنی این اتاق مال من بود ؟

    چشمام داشت از حدقه میومد بیرون یک اتاق صورتی با روتختی و پرده صورتی ….

    ذوق زده از عمه پرسیدم : از کجا می دونستین من صورتی دوست دارم ؟ ……

    عمه نشست روی تخت و گفت : نمی دونستم . اینجا از اول درست شده بود برای دختر حمیرا اسمش نگاره ، اونم الان امریکاس با باباش رفته . مرضیه تو برو به کارت برس رویا خودش جا به جا میشه . برو …..

    بعد رو کرد به من : عمه جون من به کسی نگفتم تو چه وضعی داشتی نمی خواستم کوچیک بشی و فکر کنن از بی پناهی اومدی اینجا فقط به خاطر خودت …. به همه گفتم خودم به زور تو رو آوردم حواست باشه ، نمی خواد زیاد در مورد خودت حرف بزنی ….

    یک دفعه در باز شد و تورج اومد تو …
    به به , مبارکه من کمک می کنم وسایلتو باز کنی دختر چمدون قرمزی ….

    عمه بلند شد و گفت : راحتش بذار برو به کارت برس , بذار کارشو بکنه …..

    ولی اون نشست روی تخت من و گفت : من مزاحم تو میشم ؟

    گفتم : نه نه بعدا باز می کنم …..

    عمه رفت و بازم با صدای بلند گفت : تورج بیا مزاحمی , چی می خواد بگه مزاحم نیستی ، بیا دیگه ؟
    تورج ازم پرسید : نمی خوای بدونی من چی می خونم ؟

    گفتم : دانشجویی ؟

    گفت : آره مگه نمی دونستی ؟
    گفتم : نه عمه نگفته بود …

    زد رو پاش و گفت : از دست شکوه خانم خیلی تو داره …. از توام فقط دو روزه حرف می زنه . باور کن بیست و چهار ساعت گذاشته داشت از تو تعریف می کرد … ایرج ازش پرسید خوب این دختر برادر تا حالا کجا بوده ؟ …
    فکر کنم مامانم تو رو یک دفعه کشف کرده ولی خوب شد ؛ حالا با هم درس می خونیم … نقاشی بلدی ؟ گفتم : آره خیلی دوست دارم … ولی ماهر نیستم فقط گاهی یک چیزایی می کشم ….

    پرسید : با چی می کشی ؟ پاشو در بیار نشونم بده ، پاشو …. بعد بیا اتاق من تا من نقاشی هامو به تو نشون بدم.

    گفتم : باشه بعدا …. راستی شما چی می خونی ؟

    گفت : این شما که میگی خیلی از ریاضی بدش میاد ،اگر به خودم بود می رفتم نقاشی می خوندم ولی اینا مهندس دوست داشتن . آقا ایرج مهندس شده منم باید بشم … تو فکر کن مهندسی ساختمون خونده اونوقت داره تو کارخونه ی بابا کار می کنه . منم دارم وکالت می خونم ، سال دومم ولی اصلا درسم خوب نیست حوصله ی درس خوندن رو ندارم …. اینجا هیچ کس به حرف کسی گوش نمی کنه همه دارن کار خودشونو می کنن … خوب شد حالا تو اومدی با هم درد دل می کنیم …….

    گفتم : فکر نکنم دوستای خوبی برای هم بشیم ، چون من خیلی درس رو دوست دارم و بیشتر وقتم فقط همین کارو می کنم اگر می خوای دوست باشیم توام باید درس بخونی …..

    بلند شد و گفت : ببخشید پس خداحافظ برای همیشه

    و با سرعت از درو باز کرد و رفت بیرون و دوباره بلافاصه با خنده برگشت …..

    منم خندم گرفت …..
    بعد گفت : کاراتو بکن ؛؛ می بینمت ؛ می دونی وقتی می خندی خوشگل تر میشی و رفت ….
    تورج هم خیلی بامزه بود هم خیلی صمیمی . نمی دونستم از این حرف آخرش چه برداشتی بکنم ، فقط اینو فهمیدم که نباید زیاد بهش رو بدم ….

    رفتم لب پنجره و از اون بالا حیاط زیبای خونه ی عمه رو نگاه کردم و با خودم گفتم : رویا دیشب توی انباری بودی الان اینجا . دیروز که از مدرسه بر گشتی خونه فکر می کردی امروز اینجا باشی ؟ ولش کن نمی خوام دیگه بهش فکر کنم …. الان که خیلی خوشحالم …..

    لباسهامو در آوردم و گذاشتم تو کمد و کارتون وسایل مادرمو کردم زیر تخت و کتابامو چیدم …..

    اون روز مدرسه نرفته بودم و دلم برای درس هام شور می زد .

    باید از عمه می پرسیدم فردا چه طوری برم مدرسه …..





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    کار من تا ظهر طول کشید و کسی به سراغم نیومد و من راحت توی اتاق قشنگم کیف کردم …. هرگز تو خواب هم چنین اتاقی رو تصور نمی کردم ……

    ظهر بود من رفتم و وضو گرفتم و اومدم به نماز ایستادم .

    وقتی جانماز رو جمع می کردم یکی در زد ، گفتم : بفرمایید .

    تورج بود منو که دید پرسید : واقعا ؟ تو نماز می خونی ؟

    گفتم : مگه تو نمی خونی ؟

    گفت : نه شکوه خانم همیشه شاکیه ولی نه اصلا بلد نیستم …..
    گفتم : اگر می خوای باهات ریاضی کار کنم نماز هم یاد بگیر …..

    گفت : بیا نهار حاضره من اومدم دنبال تو …. بریم ؟ تو رو خدا تو دیگه به من نگو درس بخون ، نماز بخون ، بیا بریم نهار …….

    گفتم : شما برو من الان میام ……

    یک دور چرخید دور خودش و یک بشکن زد و گفت : پس شما میره اونوقت تو زود بیا …..

    و رفت ….

    احساس می کردم آروم و قرار نداره جایی بند نمیشه همش وول می خورده اصلا مطابق سنش رفتار نمی کرد …

    سرمو شونه کردم و دستی به لباسم کشیدم دیگه چیزی نداشتم که از اونی که تنم بود بهتر باشه … و رفتم برای نهار در حالیکه خیلی خجالت می کشیدم …

    تورج تو حال منتظرم بود دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره ….

    من به روی خودم نیوردم و پرسیدم : کجا باید بریم ؟

    گفت : تو آشپزخونه.

    گفتم : واقعا ؟

    ولی وقتی به اونجا رفتم فهمیدم برای چی ؛؛ اونجا خودش یک قصر بود …
    علیرضا خان بالای میز نشسته بود و عمه کنارش ….

    سلام کردم و روبروی عمه نشستم علیرضا خان جواب منو داد و گفت :شروع کنین ……
    خوب زندگی من این طوری نبود و عادت نداشتم خیلی راحت نبود ولی سعی خودمو می کردم کسی نفهمه ….

    عمه گفت : رویا اینجا خونه ی داداشت نیست که ناز کنی و کسی کاری به کارت نداشته باشه …. باید بخوری حرفم نمی زنی ؛؛ تا من نگم بلند نمیشی …..
    تورج دستشو به شوخی زد رو میز و گفت : به این میگن استبداد شکوه خانمی … حالا رویا خانم کجاشو دیدی ولی تو رو خدا اگر خواستی فرار کنی منم با خودت ببر …..

    عمه بشقاب منو برداشت و از همه چیز برام کشید و داد دستم …

    چند لقمه ی اول رو با خجالت خوردم ولی چون خوشمزه بود ته بشقابمو پاک کردم ……

    تورج گفت : بکشم برات ؟

    گفتم : نه سیر شدم .

    و اونم زد زیر خنده و گفت : گشنه بودی ؟ یا از شکوه خانم ترسیدی ؟ ببینین همشو خورد … پس چرا لاغری ؟ عمه اخماشو کشید تو همه و گفت : تورج ؟ از حد خودت تجاوز نکن ….. بهت چی گفتم ؟ صبر کن برای شوخی و خنده وقت هست ، الان ممکنه ناراحت بشه تو رو که نمی شناسه ……..
    علیرضا خان به من گفت : رویا جان این پسر من همه چیز این زندگی رو به شوخی گرفته ، تو اصلا اونو جدی نگیر کار خودتو بکن .

    بعد با دستمال سیبل هاشو پاک کرد و گفت : دستت درد نکنه شکوه جان و رفت به اتاقش …….

    عمه به من گفت : نخواب با هم بریم مدرسه تو نشونم بده تا اگر خوبه که هیچی ….. الان خیلی از سال نمونده همون جا بری بهتره …. اگر نه یک فکری بکنم ...

    گفتم : نه عمه لازم نیست زحمت بکشین مدرسه ی ارم میرم خیلی خوبه ... بابا برای اینکه کنکور قبول بشم منو گذاشته اونجا خوبه نگران نباشین …..
    گفت: باشه من باید ببینم …. برو حاضر شو ….

    تورج گفت : مامان منم بیام ببینم مدرسه اش خوبه یا نه ؟ …

    عمه قاطع گفت : نه خیر برو سر کارت مگه درس نداری ؟ ….

    تورج رو به من گفت : می دونی من در روز چند بار این جمله رو می شنوم ….. ( بعد صداشو نازک کرد ) مگه درس نداری ؟
    ساعتی بعد من و عمه با ماشین رفتیم تا نزدیکی مدرسه اونو نگاه کرد و گفت : خوبه …

    من نفهمیدم عمه از دیوار مدرسه چی رو فهمید که گفت خوبه !!! …..

    بعد تو ماشین با صدای بلند که راننده بشنوه گفت : خسته نمی شی من کمی خرید دارم …





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    تو خیابون پهلوی جلوی یک بوتیک راننده نیگه داشت … با هم رفتیم تو اونجا پر بود از لباسهای گرون و شیک ….
    خیلی بهش احترام گذاشتن و اونم نشست روی یک صندلی و گفت : هر چیز قشنگ و خوب دارین دخترونه بیارین ببینم .

    چشمامم گرد شده بود ... رفتم پیشش و یواشکی گفتم : نه عمه نمی خوام …
    آهسته گفت : میشه حرف نزنی ؟

    به حالت مسخره ای بهش نگاه کردم …… اونم خرید و خرید …. بلوزهای قشنگ و رنگ وارنگ … یک کت و دو تا ژاکت لباس مهمونی و چند جفت کفش ….. ولی هیچ کدوم رو از من نپرسید دوست داری یا نه ….

    ولی من دوست داشتم خیلی هم زیاد … تو خواب شبم هم نمی دیدم که این لباسها مال من باشه . تازه پولشم که خودش داشت می داد اصلا برام مهم نبود و تو دلم قند آب می کردن و مثل بچه ها ذوق می کردم …….
    هر چیزی که احتیاج به پرو داشت می گفت : برو بپوش و اگر خوشش میومد بر می داشت …

    بالاخره پولشو حساب کرد و اومدیم بیرون …

    اون دوباره رفت تو یک بوتیک دیگه و برام کلی لباس خواب و لباس زیر گرفت ...

    همین طور نگاه می کرد هر چیزی که می تونست مناسب من باشه بی تامل می خرید حتی چند تا شونه ی سر و گیره هم برای موهام برداشت …..

    با خودم گفتم : خدایا چرا با من این طوری می کنی ؟ یک دفعه اون همه مصیبت و حالا یک دفعه این همه نعمت ... خوب نباید من بتونم هضمش کنم ؟
    وقتی خواستیم بریم تو ماشین ، منو کشید کنار و گفت : نذار کسی بفهمه که برای تو اومدیم خرید . من خودم یک جوری میارم تو اتاقت ….
    گفتم : عمه یک چیزی از شما می خوام .

    به من نگاه کرد و لبشو کشید پایین یعنی تعجب کرده و یا اینکه با خودش گفته بود این همه براش چیزی خریدم بازم می خواد ……

    گفتم : میشه وقتی حقوق گرفتم پول اینارو از من بگیری خواهش می کنم این طوری راحت ترم ……
    با غیض گفت : برو …. برو حرف نباشه یاد بگیر با من مثل مادرت رفتار کنی اگر نه بهت سخت میگذره . برو سوار شو تازه پول اینا رو نمی تونی تو سه ماهم بدی … بیا بریم .
    من کاملا متوجه شده بودم که عمه برای آبروی خودش و عزت من داره اون کارا رو می کنه ….

    خیلی چیزای دیگه هم برای خودش خرید تا کسی متوجه نشه و چون راننده پسر مرضیه بود منو اول برد دم مدرسه تا حتی اونم نفهمه ….

    منم ته دلم از این کار اون خیلی خیلی راضی بودم و لبخند از روی لبم محو نمیشد … و توی ماشین تا خونه خودمو تو یکی یکی اون لباسها مجسم کردم ….
    رسیدیم خونه عمه همه چیز رو با خودش برد تو اتاقش …… و نیم ساعت بعد درِ اتاق رو باز کرد و همه ی چیزایی که خریده بودیم که زیاد هم بود و با زحمت آورده بود بالا ریخت رو تخت و گفت : زود جا به جاش کن تا کسی ندیده . لباستو عوض کن برای شام ، موهاتم دم اسبی کن پشت سرت ... این طوری دهاتیه …

    و رفت به اتاق حمیرا …..

    چند دقیقه بعد عمه هراسون اومد بیرون و از همون بالا داد زد مرضیه بدو ….

    بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : توام برو تو اتاقت درو ببند …

    ولی من لای در و باز گذاشتم کنجکاو بودم ببینم چی شده ….
    مرضیه با یک لگن دوید بالا ؛؛ یک سر و صدا هایی میومد ولی چیزی نمی فهمیدم …

    یک ساعتی طول کشید تا اول مرضیه و بعد از مدتی هم عمه رفتن پایین …. و همه چیز آروم شد …
    آروم و بی صدا سکوت عجیبی تو خونه حاکم شد ….

    از اون بالا به حیاط نگاه کردم ، پنجره ی اتاق من رو به در وردی بود مثل این بود که مدت هاس کسی اینجا زندگی نکرده …..

    قیافه ی عمه رو وقتی هراسون می دوید به اتاق حمیرا می دیدم …. رغبتم رو برای پوشیدن لباس نو از دست دادم ….

    روی تخت دراز کشیدم مثل اینکه عمه خودش خیلی گرفتاره و چون تمام روز مشغول بودم خوابم برد که با ضربه هایی که به در می خورد بیدار شدم .

    هوا کاملا تاریک بود ، گفتم : کیه ؟

    تورج بود ، پرسید : بیام تو ؟

    خودمو جمع و جور کردم و گفتم : بیاین .





     ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هشتم

    بخش چهارم



    یواش لای درو باز کرد ... در حالی که خم شده بود سرشو کرد تو و پرسید : چرا چراغ رو روشن نمی کنی ؟ داری غصه می خوری نخور بیا بریم شام بخوریم  .

    اینا رو باریتم گفت که من خندم گرفت ..
    گفتم : الان زود نیست ؟

    اومد تو و خودش چراغ رو روشن کرد گفت : چرا . شاهزاده تشریف آوردن دستور دادن امشب زود شام بخوریم …..
    گفتم : شاهزاده کیه ؟ حضرت والا شاهزاده ایرج تجلی ….

    و خودش خنده ی بلندی کرد و گفت : بیا ... بریم ... خدمت حضرت والا …. حوصله ام سر رفت ….

    اینا رو همون جور با لحن خنده داری می گفت و تعظیم می کرد و ادا درمیاورد ….

    گفتم : میشه تو بری من لباس عوض کنم خودم میام .

    باز دستشو گذاشت روی سینه و تعظیم کرد و گفت : به روی چشم دختر چمدون قرمزی و با چند حرکت دیگه رفت بیرون و درو بست .

    من با عجله رفتم و سر و صورتم رو شستم و وضو گرفتم اومدم …… یک بلوز زرد رنگ که دور یقه اش تور زیبایی کار شده بود و یک شلوار مشکی پوشیدم و کفش راحتی که عمه برام خریده بود پام کردم و موهامو محکم دم اسبی کردم و نماز نخونده رفتم پایین . نمی خواستم معطل من بشن همون شب اول تازه دلم می خواست ایرج رو ببینم ….

    از پله ها که داشتم می رفتم پایین دیدم تورج منتظر منه سرشو چند بار تکون داد و چشمهاشو باز و بسته کرد و پرسید : ببخشید شما ؟ احتیاطا رویا رو ندیدین ؟ من تورجم خوشبختم از زیارت شما ….. آهان … رویا رو ولش کن تو بیا بریم شام بخوریم .
    اون طوری رفتار می کرد که انگار از بچگی با هم بزرگ شدیم ….

    با هم رفتیم آشپز خونه سلام کردم ، ایرج و عمه سر میز بودن ولی علیرضا خان نیومده بود …
    چشمم که به اون افتاد انگار یک لحظه سرجام میخکوب شدم … سلام نکردم و نگاهم تو نگاهش موند احساس کردم اونم همین طور شده ….

    سلام کرد و دست داد و گفت : خیلی خوش اومدی ...
    گفتم : سلام ممنونم … و چند بار دست منو تکون داد . دختر دایی … من دایی رو ندیدم کاهلی از مامان بوده که ما نتونستیم خدمت ایشون برسیم ... من خودم شخصا خیلی مایل بودم که دایی و خانمشونو ببینم ولی ….

    تورج وسط حرفش پرید که : یا خیر خدا ، یادش ننداز داداش…. الان گریه اش میندازی سر شام ….

    رویا جون بشین تا ایرج یک نطق دو صفحه ای برات نخونده بشین …. بشین … داداش جان توام کوتاه بیا ما باید کاری کنیم اون فراموش کنه …

    ایرج به روی خودش نیاورد و گفت : مامان هر چی گفتی کم گفتی . رویا خانم واقعا خوش اومدی …. من واقعا دلیلش رو نفهمیدم چرا ما تا حالا همدیگر رو ندیدیم شما حتی حرفشو نمی زدی …..
    تورج گفت : آخه می دونی چیه رویا ؛ مامان بعد از این همه سال یک دفعه گوش همه ی ما رو گرفت و نشوند و بیست و چهار ساعت از تو تعریف کرد و آخرش گفت می خواد تو بیای پیش ما ……
    تو باشی تعجب نمی کنی ؟





     ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت نهم

  • ۱۱:۰۸   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت نهم

    بخش اول



    عمه کاملا دستپاچه شده بود و مجبور شد طفره بره و گفت : چه می دونم داداشم همیشه کار داشت ، منم که سرم شلوغ بود . علیرضا بیا دیگه شام سرد شد آخه ……..
    علیرضا خان خودش داشت میومد پیپش هم دستش بود ، یک پک محکم دیگه بهش زد و رفت کنار ظرف شویی اونو خالی کرد …

    من سلام کردم و نگاهی به من انداخت و دوباره چشمشو تنگ کرد : ببینم تو شبا خوشگل تر میشی ؟ یا یک کاری کردی ببینم آرایش کردی ؟

    با سادگی گفتم : نه به خدا کاری نکردم …
    عمه با صدای قاطعی گفت: صد دفعه گفتم چند روز صبر کنین بعد سر شوخی رو باز کنین . ببینم می تونین فراریش بدین …گفتم که با هزار مکافات آوردمش اگر شما گذاشتین ….

    همه خندیدن و منم به حماقت خودم خندیدم .
    توی محیطی بسیار خوب و شاد شام خوردیم من سعی کردم اون نگاه اول رو به ایرج فراموش کنم و از خودم خجالت کشیدم حالا اون در مورد من چی فکر می کنه …. نباید این طور میشد ، باید مراقب خودم باشم و دیگه از این غلطا نکنم …..
    تمام مدتی که شام می خوردیم ایرج و علیرضا خان داشتن در مورد کار حرف می زدن و منم تو فکر بودم …
    اتفاقی که برام افتاد تازگی داشت و این برای من که اولین روزم بود که اومده بودم اینجا خوب نبود با خودم گفتم : رویا تو که اهل همچین کارایی نیستی پس تموم شد این آخرین بار بود گفته باشم بهت …. حالا این اول کاری ماجرا درست نکن …..
    بعد از شام علیرضا خان گفت: بیان اتاق من چایی بخوریم . رویا تو بیا با من بریم ….
    گفتم : چشم شما تشریف ببرین من الان میام .

    پرسید : چیکار داری ؟

    گفتم : خوب می خوام به عمه کمک کنم … زیر بازوی منو گرفت و کشید ….. بیا بریم مرضیه هست . شکوه توام بیا …
    تورج هنوز داشت می خورد گفت : تا من نیومدم کاری نکنین الان منم میام ….

    ایرج بهش خندید و گفت : مگه می خوان چیکار کنن ؟
    بوی چایی تازه دم توی اتاق پیچیده بود علیرضا خان اول پیپشو برداشت …

    عمه با اعتراض گفت : یک دقیقه اونو بذار کنار ، الان بوش بلند میشه نفسم می گیره

    و رو کرد به من که : کار دست ما دادی ….
    ایرج پرسید : برای چی رویا خانم ؟

    عمه گفت : ایشون از بوی پیپ خوشش میاد حالا باباتم ما رو آورده اینجا که بوی اونو بلند کنه …….

    دستپاچه شدم و گفتم : نه به خدا همین طوری گفتم . برام فرق نمی کنه …..
    علیرضا خان مثل اینکه خیلی دوست داشت چایی درست کنه و برای همه بریزه ….
    ایرج با کت و شلوار بود و به سختی نشسته بود رو پشتی ، گفت : بابا من خسته ام اگه میشه زودتر بریز که کار دارم .

    اونم گفت : چشم … چشم الان میدم خدمت شما ….

    و برای همه تو یک سینی قشنگ چایی ریخت و گذاشت وسط …..

    ایرج یک چایی برداشت و داد به من و یکی هم خودش برداشت ….
    سریع اونو خورد و گفت : ببخشید من هنوز لباس عوض نکردم باید برم اجازه میدین ….

    و رفت .
    کمی بعد منم گفتم : عمه من فردا چه طوری برم مدرسه از اینجا خیلی دوره …..
    عمه گفت : نگران نباش عزیزم صبح گفتم اسماعیل تو رو برسونه خودشم میاد دنبالت ….

    گفتم : من برم درس بخونم ؟
    علیرضا خان گفت : خدا رو شکر ؛ سالهاس این حرفو از کسی نشنیدیم . فقط حمیرا همیشه نگران درسش بود مثل اینکه دخترا این طورین ……..
    تورج گفت : خوب برای همینه که حال و روزش اینه ….

    و با چشم غره ی عمه خودشو جمع و جور کرد …

    من بلند شدم و تشکر کردم و رفتم بالا . ایرج داشت می رفت دستشویی ته راهرو ؛؛ اونم منو دید .

    فورا رفتم به اتاقم و درو بستم و نشستم رو تخت انگار داشتم خواب می دیدم ….

    بر عکس این احساس رو روزی که چشممو تو بیمارستان کرج باز کردم داشتم …. روز قبل با پدر و مادرم شاد و سر حال می رفتیم شمال و اون روز بدون اونا تو بیمارستان در حالی که همه چیز رو از دست داده بودم تا کمر توی گچ بودم ….

    نمی فهمیدم ….. الانم یک طوری این تغییر مثل اون موقع بود شب قبل توی انباری خونه ی هادی و حالا با این هم امکانات اینجا و اینطوری ……
    ترسیدم از اینکه دوباره به طور برق آسا همه چیز خراب بشه …….

    از ترس از دست دادن اونا به نماز وایسادم و از خدا خواستم بهم رحم کنه و دیگه بذاره همین جا بمونم و اونارو ازم نگیره …





     ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان