داستان رویایی که من داشتم
قسمت هجدهم
بخش اول
گفتم : مرسی ، دلواپس بودم که اونجا چی شده بود . می ترسیدم اتفاق بدتری افتاده باشه …
گفت : وقتی مامان رسید تو هنوز بیهوش بودی . خیلی نگران بودیم تا دکتر گفت عکس چیز بدی نشون نداده …
گفتم : خیلی دلم برای حمیرا شور می زنه . می ترسم بازم حالش بد بشه . تو فکر می کنی چرا اینقدر از من بدش میاد ؟
گفت : بدش نمیاد ، تو رو دوست داره ، خیلی هم دوست داره ، خودت می دونی چی میگم …
گفتم : از کجا بدونم ؟
گفت : چرا می دونی ! منم می دونم که می دونی …
گفتم : نه به خدا ! آخه از کجا بدونم ؟
گفت : از لالایی های شبونه ات ...
یک دفعه جا خوردم . بهش نگاه کردم و پرسیدم : تو میدونی ؟
گفت : آره ، گفتم که می دونم . هر شب منم میام لالایی گوش می کنم و میرم ...
گفتم : شوخی نکن ، از کجا فهمیدی ؟ من فکر کردم یک رازه بین من و مرضیه . نمی دونستم به تو میگه . گفت : نه اون بهم نگفته ، من شبا زیاد آب می خورم و هر بار یک سر به حمیرا می زنم . یک شب که اومدم دیدم صدای لالایی میاد گوش کردم فهمیدم تویی بعد دیگه مواظب بودم … می دونستم تو چه موقع میری بهش سر می زنی و آرومش می کنی دلم نمی خواست بهت بگم که می دونم ، ولی الان فکر کردم بهت بگم تا بدونی در موردت چی فکر می کنم …
پرسیدم : خوب چی فکر می کنی ؟ حتما میگی خیلی فضولم …
گفت : نه ! این که با همه ی رفتار بد اون باز هم راضی میشی یواشکی بری و اون رو آروم کنی تا بخوابه خیلی حرفه … من تحسینت می کنم . شاید اگر من بودم نمی رفتم .
گفتم : نه دیگه ، اینقدر بزرگش نکن . ولی اون من رو دوست نداره . می دونی فکر می کنه من فرشته ای هستم که برای نجاتش میرم . اگر بدونه منم که یک لحظه هم من رو تحمل نمی کنه . راستش از همین هم می ترسم که بفهمه و قیامت بشه …
ایرج ساکت شد و رفت تو فکر …
غذامون تموم شد و خودش جمع کرد و بالش رو برداشت و گفت : دراز بکش …
گفتم : دستت درد نکنه ، تا حالا غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم ، خیلی بهم چسبید .
کنارم نشست ... پرسیدم : یک چیز دیگه هم می خوام بپرسم اگر نمیشه جواب بدی اشکالی نداره …
گفت : بپرس حتما …
پرسیدم : چرا حمیرا این طوری شده ؟ شوهر و بچه اش کجان ؟ تو رو خدا اگر فکر می کنی فضولی می کنم بهم بگو ، ناراحت نمیشم …
گفت : نه ! چرا فکر می کنی رازه ؟ تو تا حالا نپرسیدی و گرنه بهت می گفتم … نمی دونستم مشتاقی … پس بذار برات تعریف کنم …
مامان من یعنی عمه ی شما یک روز زیباترین زن تهرون بود . قد بلند ، با جبروت و خیلی خوش تیپ . این طوری نیگاش نکن ، الانم خوبه ولی خیلی خراب شده . هم از دست بابام هم حمیرا …
ولی خانواده ی بابام خیلی تحویلش نمی گرفتن … مامان خانم هم از طریق دیگه خودش رو نشون می داد . مهمونی های آنچنانی … سفر های پرخرج و لباس و جواهرات …
اون فقط نوزده سالش بود که حمیرا رو به دنیا آورد . پنج سال بعد من ، و پنج سال دیگه تورج رو …
من و تورج تا چشم باز کردیم فقط حمیرا بود و حمیرا … و ما نخودی حساب می شدیم .
مامان همه ی آرزوهاش رو توی حمیرا می دید . وقتی که اون نوزده ساله شد من سال دوم دبیرستان بودم و تورج دبستانی … حمیرا دختر خیلی خوشگل و شیکی بود و هر کس اون رو می دید می گفت بی نظیره … درسش خوب بود ، با هوش و با استعداد ...
پیانو می زد ؛ نقاشی می کشید ؛ باله می رقصید و خیلی کارای دیگه …
ناهید گلکار