خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۹:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رویایی که من داشتم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵

  • leftPublish
  • ۱۴:۱۶   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت بیست و پنجم

  • ۱۴:۱۶   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    بازم دم دانشگاه بهشون التماس کردم که برگردین ولی حمیرا دعوام کرد و با لحن تندی گفت : چقدر حرف می زنی حالا دیگه اومدیم … برو دیرت نشه ما منتظر می مونیم …

    تورج گفت : برو خیالت راحت باشه ... دوست داشتیم که اومدیم …..

    ایرج پیاده شد و گفت : نگران ما نباش می ریم دور می زنیم و برمی گردیم …. حواستو جمع کن …. به چیزی فکر نکن ……

    گفتم : شما سه تا نعمت هایی هستین که خدا بهم داده ازتون ممنونم …….

    و رفتم ...

    مینا جلوی در منتظر من بود با هم رفتیم تو تا جامونو پیدا کنیم ….

    پرسید : اون حمیرا نبود جلو نشسته بود ؟

    گفتم : چرا خودش بود !!!!………

    گفت : یعنی اون الان اومده بود تو رو برسونه برای کنکور ؟ ….. نه نمیشه ، خیلی عجیبه ... ای بابا تا دیروز به خون تو تشنه بود ، امروز میاد تا تو دلگرم باشی و کنکور بدی ؟ نمی تونم باور کنم …. خوب بگو ببینم چی شد ؟ برام تعریف کن …..

    گفتم : باشه ، مفصله ... بعد از کنکور برات تعریف می کنم …..

    اول جای مینا رو پیدا کردیم و اون نشست ….

    و بعد جای خودم که خیلی از اون دور بود رو پیدا کردم ….

    استرس زیادی داشتم ... مخصوصا که اتفاقات عجیبی پشت سر هم برام میفتاد ذهنمو مشغول می کرد و احساس می کردم زیاد تمرکز ندارم . بیشتر به فکر این بودم که الان اونا دارن چیکار می کنن …..
    ولی وقتی سئوالات رو جلوم گذاشتن شروع کردم به زدن و تا آخرش رفتم حواسم نبود که تست زبان رو هم به خوبی بلد بودم …. و خیلی زودتر از وقت تعیین شده تموم کردم ……..
    یک کم دوره کردم ولی چیزی به نظرم نرسید که عوض کنم تا اعلام پایان وقت ….. و برگه ها رو جمع کردن ………

    زود مینا رو پیدا کردم و با هم رفتیم بیرون ... اون خیلی ناراحت بود و می گفت : خراب کردم وقت کم آوردم حالا اگر قبول نشم باید یک سال دیگه درس بخونم و اشک تو چشمش جمع شده بود ...

    دلم براش سوخت و گفتم : مثل اینکه منم خراب کردم چون وقت زیاد آوردم ... نمی دونم چرا اینقدر زود تموم شد ، الان قاطی کردم نکنه سئوالات رو جا انداختم ؟ … نکنه اشتباه زده باشم ….

    دلم شور زد و پشمیون شدم که اینقدر عجله کردم کاش با دقت بیشتری تست ها رو نگاه می کردم ….. داغ شدم و همون حس مینا رو پیدا کردم …..

    از دور دیدم که هر سه نفر کنار پیاده رو زیر درخت وایسادن و منتظر من هستن ….

    مینا گفت : ای بابا ، هنوز اونجان معلوم میشه خیلی براشون عزیزی …..

    گفتم : توام بیا با ما بریم می رسونیمت ….

    گفت : بابام اون طرف منتظرمه ... مرسی می بینمت…. کی میای پیش من ؟ …

    گفتم : زود میام ... باید برای عذرخواهی بیام پیش مامانت ………
    من با سرعت خودمو رسوندم به اونا ….

    حمیرا اوقاتش تلخ بود ولی از من پرسید : زبانت رو چیکار کردی ؟

    گفتم : فکر کنم اون تنها درسی بود که خوب زدم .





     ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم



    تورج گفت: دیگه کسی در مورد درس حرف نزنه ( همه سوار شدیم )

    تورج فریاد می زد : دیگه راحت شدیم …. خدا جون تموم شد رویا دیگه درس نداره …..

    ایرج گفت : موافقین بریم بیرون نهار ؟

    حمیرا فورا مخالفت کرد و گفت : مامان منتظره غذا درست کرده ، نمیشه …

    بعد از من پرسید : خوب دیگه راحت شدی ؟
    گفتم : من نمی دونم ... راحت شدم یا نه چون اصلا ناراحت نبودم ، به درس خوندن عادت دارم و همیشه تو تابستون هم کتاب می خوندم و بازم تمرین می کردم ….

    و حالا ... تازه از این به بعد نمی دونم چیکار کنم ، سرمو چه جوری گرم کنم ... البته می دونم …..

    به تورج گفتم : بیخودی دلتو صابون نزن می خوام پیش حمیرا زبان بخونم ، اگر قبول کنه و بهم درس بده…….. اونم گفت : باشه بیا یادت بدم ... به تو درس دادن کار سختی نیست …. حاضرم …
    تورج گفت : نه ؛ نکن ... این کارو نکن . فردا که مثل من عقده ای شدی نیای بگی به من نگفتی ؟ ……..
    تا خونه تورج مزه ریخت و ما هم خندیدیم ….
    خوب شد رفتیم خونه چون عمه واقعا منتظر ما بود ولی اون شب همه با هم رفتیم به رستوران چکاوه ، تو خیابون فرح …. می گفتن تازه باز شده ، خیلی شیک و عالی بود ...

    همه خوب و خوشحال بودیم احساس می کردم دیگه عضوی از اونام ……………
    موقع برگشت علیرضا خان به ایرج گفت : سوییچ رو بده به من ؛ شماها با تورج برین من جایی کار دارم …. همه یک آن رفتن تو هم ... عمه از همه بیشتر …

    پرسید : کجا می خوای بری ؟ همچین قراری نداشتیم چرا از خونه نگفتی ؟

    علیرضا خان بدون اینکه توجهی به حرف عمه بکنه …. سوییچ رو گرفت و گفت : زود میام جایی کار دارم و رفت …..

    احساس کردم همه ناراحت شدن …. من و عمه و حمیرا عقب نشستیم و ایرج هم جلو ....

    و توی یک سکوت سنگین رفتیم خونه …

    عمه بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش و ایرج هم دنبالش رفت …

    ما سه تا هم رفتیم بالا …..

    حمیرا چیزی به من نگفت … و منم یک نفس راحت کشیدم و در اتاقم رو بستم تا اون شب با خیال راحت بخوابم … انکار بار سنگینی رو زمین گذاشته بودم …
    مسواکم رو برداشتم ، تا زود بزنم و بخوابم ... بدو رفتم دستشویی و برگشتم ...

    ایرج داشت میومد بالا … ناراحت بود ... نگاه غمگینی به من کرد و سری تکون داد و گفت : برو راحت بخواب ، دیگه خودتو برای هیچ چیزی ناراحت نکن باشه ؟

    بهش نگاه کردم و گفتم : باشه توام همین طور ….

    و رفت ...

    همون جا وایسادم تا رسید دم اتاقش برگشت و نگاه کرد هر دو لبخند زدیم و من رفتم تو اتاق و درو بستم و زود چراغ رو خاموش کردم تا حمیرا یک وقت سراغم نیاد

    و پریدم رو تخت و گفتم : خدایا شکرت که این همه نعمت بهم دادی …. ازت ممنونم که امروز جای خالی مامان و بابام رو حس نکردم اگر اونا نمیومدن خیلی احساس تنهایی می کردم …. الهی شکر ولی واقعا جای اونا خالی بود و دلم می خواست بابام این روز رو می دید …..

    اما دیگه کاری نمیشد کرد اونا نبودن و این واقعیتی بود که باید قبول می کردم ……… با این فکرا خوابم برد ….. نیمه های شب وقتی کاملا غرق خواب بودم صدایی شنیدم از جام پریدم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده روی تخت نشستم ... فکر کردم خواب دیدم …. ولی صدای دعوا و مرافعه و شکستن میومد ...

    چادرم رو پیچیدم دورم و رفتم بیرون …..

    دیدم حمیرا و ایرج و تورج سر پله ها وایسادن …. هر سه پریشون و عصبی بودن ….
    حمیرا گفت : تو اومدی چیکار ؟ برو بخواب اینجا وانسا … برو …….
    تورج گفت : ولش کن خواهر ، اونم باید عادت کنه ... چیکارش داری ؟

    با خودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشن من دعوای پدر و مادرشونو ببینم ...

    داشتم می رفتم تو اتاقم که صدای فریاد و جیغ وحشتناک عمه اومد ، چنان هواری کشید که از ترس سر جام خشکم زد ….

    ایرج و تورج مثل برق دویدن پایین ………

    حمیرا هم اومد بره با سرعت دستشو گرفتم و گفتم : بیا بریم تو اتاق من ، تو رو خدا تو نرو خواهش می کنم نرو ….

    نگاه معصومانه ای کرد و دو قدم اومد عقب می لرزید و اشک هاش ریخت …….
    کشیدمش و با اصرار بردمش تو اتاقم ... در حالی که صدای شیون عمه تمام ساختمون رو گرفته بود و ما از همون جا می شنیدیم و هر دو گریه می کردیم …….

    درو بستم و روی تخت نشستیم ؛ من می لرزیدم ولی حمیرا تمام بدنش تکون می خورد ….. و دستهاش به شدت از کنترلش خارج شده بود ….

    دستشو گرفتم تو دستم و ماساژ دادم ... یک لیوان آب ریختم و خودم گذاشتم روی لبش یک جرعه خورد ....

    صدای فریاد تورج هم بلند شده بود و سر و صدا هر لحظه بیشتر می شد …





     ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم



    حمیرا با دو دست گوشش رو گرفت ، منم سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم : همه ی پدر ما درا دعوا می کنن ... شما که بچه نیستید ……
    گفت : بی شرف مامانو می زنه … الان مسته چیزی حالش نیست ... چند بار کارش به بیمارستان کشیده ، می ترسیم … آخر تورج اونو می کشه … اگر نکشت ! بس نمی کنه که پیرسگ … نمی میره که از دستش راحت بشیم ؛ من می دونستم امشب این طوری میشه ……………
    هنوز صدای داد و هوار میومد ، حمیرا بلند شد که بره ؛ گفتم : ول کن اون دو تا هستن ... دیگه از دست ما کاری بر نمیاد ، بیا رو تخت من دراز بکش با هم حرف بزنیم ….

    شونه هاشو و بالا انداخت و گفت : ول کن ... حوصله داری ... چی بگیم ؟ دارن همدیگر رو می کشن ….

    گفتم : این همه سال نکشتن ، بازم نمی کشن ... خیالت راحت صبح آشتی می کنن ….

    آه عمیقی کشید و گفت : می خوام نکنن هفتاد سال سیاه … بره گمشه مرتیکه ی بی شعور ……
    اصلا فکر نمی کردم اون در مورد علیرضا خان چنین حرفایی رو بزنه تا اونجا که یادم بود اونم در مورد حمیرا همیشه حرفای بدی می زد و دل خوشی از اون نداشت …..

    و من تنفر عجیبی در حرفای حمیرا از اون دیده بودم …. ولی با شناختی که من از علیرضا خان پیدا کرده بودم مرد مهربونی و مودبی بود …

    نمی تونستم بفهمم چی بین اونا گذشته ….

    صداها کم شد فقط صدای تورج میومد ولی نمی فهمیدیم چی میگه ... با اینکه معلوم می شد اومده تو هال و از اونجا داره داد می زنه …..

    به حمیرا گفتم : وقتی خونه ی هادی بودم اونا هم همین طوری دعوا می کردن و من خیلی می ترسیدم ….
    گفت : دایی با مامانت دعوا نمی کرد ؟ …
    گفتم : نه اون خیلی آروم بود مامانم گاهی داد و هوار می کرد ولی اون جواب نمی داد و چند ساعتی باهاش قهر می کرد ….
    گفت : کاش مامان منم مثل دایی بود سر به سر اون عوضی نمی گذاشت … تمام بچگی ما همین طوری گذشت این بالا لرزیدیم …
    خدا ازش نگذره … من که همیشه نفرینش می کنم .
    گفتم : تو رو خدا نگو …..

    و دستشو گرفتم بین دستهام چون می دونستم این طوری آروم میشه ….
    به من نگاه کرد و گفت : ببین تازه داشت حالم بهتر می شد ، ببین چیکار می کنن ؟ بعد که من بهم ریختم حال خودشون هم جا میاد ؛؛ آخر منو می کشن ……………
    در باز شد و تورج اومد تو ... پره های دماغش باز بود و می لرزید ، فورا یک لیوان آب هم به اون دادم نخورد گفت : اگر ایرج جلومو نمی گرفت می زدمش لت و پارش می کردم حالا دو ماه با من قهره …. بره به درک کثافت …. من می دونم چیکار کنم حرصشو در بیارم …. کاش مامان میومد بالا ….
    حمیرا پرسید : الان چیکار می کنه ؟
    گفت : تو اتاقشه , ایرج هم پیششه … اون کثافتم از ترسش رفت تو اتاق و درو از تو قفل کرد ……
    حمیرا گفت : پس منم میرم ببینم چی شده …

    گفتم : نه نرو ، می خوای چیکار کنی ؟ دیگه تموم شد ….. ایرج آرومش می کنه …..

    تورج دستشو گذاشت روی سر حمیرا و گفت : تو خودتو ناراحت نکن .
    ترسید رفت … دیگه تا صبح نمیاد بیرون ، خاطرت جمع برو بخواب …..
    حمیرا سرشو تکون داد که : آره خوب تا خِرخِره خورده الان خوابش می بره این کاره همیشگیشه … حالا مامان تا صبح گریه می کنه . وقتی من بچه بودم چون می ترسیدم منو می گرفت تو بغلش و گریه می کرد …
    صبح ساکت نمی شد و منم همین طور تو بغلش بودم ... اون بار که سماورو پرت کرد من بودم شماها نبودید همه ی تنش سوخته بود ….. تا صبح همین طور بالا و پایین پرید …………..

    چشمام داشت از حدقه میزد بیرون نمی تونستم باور کنم باورم نمی شد که عمه اینقدر زجر کشیده باشه ….
    یعنی علیرضا خان آدمیه که عمه رو بسوزونه و بهش تا صبح محل نذاره ؟





     ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش چهارم



    دیگه صدایی نمی اومد ... سه تایی منتظر ایرج بودیم که اومد بالا لبخند تلخی زد و گفت : نگران نباشین به مامان قرص دادم خوابید ، شما هم برین بخوابین …
    خواهر خوشگلم تو اصلا بهش فکر نکن چیزی نبود ، زود رفت تو اتاقش ... تورج بیخودی سر و صدا می کرد ……..

    و رو کرد به من و گفت : ببخشید اذیت شدی ….

    گفتم : چه حرفیه ؛ تو همه ی خونه ها هست پیش میاد دیگه …
    حمیرا ساکت بود و هنوز می لرزید ….

    ایرج بغلش کرد وسرشو گرفت روی سینه اش و نوازش کرد …. به من گفت : شب بخیر و هر سه نفر رفتن … ایرج باهاش رفت تو اتاق و درو بست ، منم رفتم توی تختم …..
    قبلا چند بار دیده بودم که عمه و علیرضا خان دعوا می کنن ولی هرگز به این شدت نبود ولی از صدمه روحی که بچه دیده بودن فهمیدم که اوضاع خیلی بدتر از اونی بوده که من فکر می کردم …

    صبح به عادت همیشه بیدار شدم …. رفتم پایین ولی کسی نبود مرضیه گفت : ایرج و علیرضا خان رفتن و بقیه خوابن ….

    یک چایی خوردم و به مرضیه گفتم : امروز من نهار درست می کنم …

    و مشغول شدم ... هر کاری که هر روز عمه می کرد انجام دادم ...

    ساعت یازده شد ولی کسی بیدار نشده بود ... راستش برای عمه نگران بودم یک سینی آماده کردم و یک لیوان چایی ریختم و رفتم پشت در اتاق عمه ...

    در زدم زود جواب داد ؛ معلوم بود بیداره .... گفتم : عمه جون بیام تو ؟ اجازه هست ؟ ….
    گفت : تویی ؟ بیا …. بیا در بازه ….

    رفتم تو …

    دستشو گذاشته بود زیر سرش و یک ور طرف پنجره خوابیده بود ؛ پرسید : چی می خوای عمه ؟ ….

    رفتم جلو و گفتم : براتون صبحانه آوردم ...
    یک کم نیم خیز شد و گفت : دستت درد نکنه ولی میل ندارم …

    گفتم : شما اول به اون نگاه کنین فکر کنم اشتها پیدا می کنین …

    بلند شد و بالش رو کشید بالا و بهش تکیه داد ...

    منم سینی رو گذاشتم و رفتم یک بالش دیگه رو فرو کردم روی اون تا راحت تر بشینه …. بعد سینی رو گذاشتم رو پاش ؛ یک کم عسل به عادت خودش ریختم توی چاییشو هم زدم و دادم دستش ….

    چند جرعه خورد … مثل اینکه احتیاج داشت و گلوش خشک شده بود نفس عمیقی کشید و گفت : دستت درد نکنه ... خوب بود ولی همین بسه ... بعدا یک چیزی می خورم اینو ور دار …..
    گفتم : بذارین خودم چند تا لقمه بهتون بدم فکر کنین من مادرتون هستم و شما چند دقیقه میشین بچه ی من ….

    و یک لقمه درست کردم و به زور بهش دادم خند ه ی بی مزه ای کرد و گفت : پس حمیرا رو هم همین طوری رام کردی ؟
    گفتم : این حرفا چیه ؟ من همچین قصدی نداشتم به خدا عمه ... یک جریانی بود که اصلا دست من نبود ، نمی دونم این چیزایی که تازگی برام پیش میاد همه ناگهانی و بی اختیاره ؛ حالا چرا نمی دونم ... ولی منو خیلی به فکر میندازه ….

    گفت : حتما انتظار نداشتی که من و علیرضا این طوری دعوا کنیم …..
    گفتم : نه بابا همه ی زن و شوهر ها دعوا می کنن ، مگه میشه بالاخره چندین سال با هم زندگی کردن همین میشه دیگه …..

    تکیه داد به بالش و آه عمیقی از ته دلش کشید و زل زد به پنجره ؛ بعد گفت : خوب گوش کن چی بهت میگم … با مردی ازدواج کن که مثل تو فکر کنه ولی اگر نکرد سعی نکن اونو عوض کنی ... مردا عوض نمیشن … بدتر میشن …. من می خواستم برای خانواده ام و برای آینده ی بچه ها و آرامش اونا تلاش کنم و عادت های بد علیرضا رو از سرش بندازم ….. اول ها فکر می کردم خوب یک مدتی مبارزه می کنم درست میشه ؛ نشد ….. بدتر شد … بعد دیدم تو این راه دارم نابود میشم …. بچه ها دارن صدمه می بینن این بود …
    افسوس هر چی تلاش کردم نتیجه ی عکس داد ….

    دیگه حالا هم من و هم بچه ها از پا افتادیم ولی اون هنوز داره کار خودشو می کنه و به هیچ عنوان زیر بار نمی ره که داره اشتباه می کنه ؛ میگه من مَردَم و حق دارم ….

    نمی تونم درکش کنم قماربازی ، شراب خواری و زن بارگی حق کدوم مرده ؟ چطوری ؟ و کی ؟ این حق رو به اونا داده که زن بگیرن ، بچه درست کنن و بعد باهاشون مثل حیوون رفتار کنن ….

    تو نکن ... از اول چشمتو باز کن و مردی رو انتخاب کن که نخوای عوضش کنی …. اگر کردی ، خودتو فنا نکن ….. من تو این راه استخونم شکست ... غروم لگد مال شد و زندگیم تباه …..

    همه فکر می کنن من چقدر خوشبختم چون پول دارم ؛ راننده دارم , ماشین دارم ….. ولی من همیشه به زندگی مامان تو غبطه خوردم … کاش یک لقمه نون بخور و نمیر داشتم ولی آرامش تو زندگیم بود ….

    حمیرا رو ببین …. این طوری نبود ، تورج اینقدر عصبی نبود ….. ایرج چون از همه عاقل تره از همه بیشتر رنج می بره سنگ زیر آسیاب ما شده ولی خدا از دلش خبر داره ….




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت بیست و ششم

  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول



    گفتم : ببین عمه چه بچه های خوب و پاکی داری ، همشون یک جوری معصوم و مهربونن … خودت دقت کن … دلت می خواست یکی شون مثل هادی باشه ؟ … اگر حمیرا بگه آخ ؛ دو تاشون مثل پروانه دورش می چرخن یا برای شما ؛ حتی برای من همین طورن …

    ایرج رو حرف پدرش حرف نمی زنه ؛ خوب اینا نعمته ... شما چرا به قول خودت دیگه بی خیال علیرضا خان نمیشی ؟ ….
    گفت : آره راست میگی ، ولی تو که نمی دونی ؛ جریان چیز دیگه اس …….

    صدای در اومد و حمیرا اومد تو …

    راستش من اول ترسیدم که منو اونجا ببینه یک چیزی بهم بگه ولی یک راست رفت توی تخت عمه و دستشو انداخت دور شکم اون و خودشو بهش چسبوند ...

    عمه بغلش کرد و بوسیدش و گفت : بازم اذیتت کردیم ، آره ؟

    حمیرا هیچی نگفت فقط بیشتر خودشو لوس کرد و سرشو توی سینه ی عمه فشار داد و چشمهاشو خمار کرد ….

    پشت سرش تورج اومد با لباس راحتی ... منو که دید گفت : اوه ببخشید ، توام اینجایی ؟ … خوب توام دیگه باید عادت کنی , فکر نمی کردم اینجا باشی ……..

    اونوم رفت تو تخت و کنار حمیرا خوابید و دستشو از اونجا رسوند به عمه … و گفت : رویا خانم این روی ما رو هم ببین … وقتی خرس گنده ها بچه می شوند ...

    ما اینجوری هستیم شب می زنیم و لت و پار می کنیم صبح میریم تو بغل هم و قربون صدقه ی هم می ریم …….. وقت کتک زدن پدر و مادر هم نمی شناسه ... من و حمیرا مامور زدنیم ، بابا لنگ دراز مامور ماست مالی کردن …..

    الان چون تو عضوی از این خونواده شدی کردیمت مامور دلجویی ... هی بری دست سر این بکشی ، باز بری دست سر اون بکشی ؛ تا خدا چی بخواد …..

    حمیرا فشارش داد و گفت : برو پایین ... برو …. بدم میاد ازت ... برو از راه نرسیده چشمشو از خواب باز نکرده دری وری میگه ….
    تورج گفت : میشه صبحونه ی منم بیاری اینجا خیلی می چسبه …

    گفتم : آره الان برات چایی میارم ... اینجا هم همه چیز هست ...

    و بلند شدم ولی عمه اعتراض کرد که :  نه .. نرو چه کاریه ؛ خجالت بکش تورج …

    ولی من رفتم و برای حمیرا طبق معمول یک لیوان شیر و برای تورج یک لیوان چایی آوردم و مقدار دیگه ای نون گذاشتم توی سینی ……..

    اونا هنوز داشتن با عمه شوخی می کردن و سینی رو توی تخت از من گرفتن و با میل صبحانه خوردن …

    عمه گفت : آخه توی تخت جای این کاراس ؟ توام کار یادشون دادی ؟ …..
    من داشتم از اتاق میومدم بیرون که تلفن زنگ زد عمه دستشو دراز کرد و گوشی رو برداشت ….
    گفت : سلام مادر خوبم … مرسی عزیزم ، توام دیشب اذیت شدی … (من فهمیدم ایرجه ... خوب پام سست شد حتی مکالمه ی اون با یکی دیگه برام مهم بود ) ولی چاره نداشتم و رفتم بیرون ….

    که عمه صدا کرد : رویا تلفن رو بردار ایرج با تو کار داره ….

    من که تمام هوش و حواسم دنبال ایرج بود نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به تلفن ….

    با هیجان گفتم : سلام …..

    گفت : سلام ، می خواستم ازت بخوام اگر دوست داری بعد از امتحانت جایی بری من می برمت …. یعنی فکر کردم …. شاید دلت بخواد جایی بری … اگر این طوره من هستم بعد از ظهر بیکارم … خوب می تونم ببرمت اگر دلت می خواد ……..

    من دستپاچه شده بودم ؛ گفتم : آخه زحمتت میشه ….

    با خوشحالی گفت : نه حاضر شو من ساعت پنج میام با هم بریم ………….

    مثل احمق ها پرسیدم : به عمه چی بگم ؟

    گفت : چی می خوای بگی ؟ خوب بگو با ایرج میرم جایی ... مگه چه اشکالی داره ؟

    گفتم : باشه حاضر میشم ….

    ولی وقتی گوشی رو گذاشتم از حماقت خودم عصبانی شدم نباید اون سوال رو می کردم , انگار می خواستم با اون یواشکی برم بیرون ... خیلی بد شد حالا اون در مورد من چی فکر می کنه ؟ …
    صدای خنده از اتاق عمه میومد ... تو این خونه همه چیز با لحظه ها عوض می شد …….
    ناهار حاضر و آماده برای عمه لذت خاصی داشت ... هی می خورد و تعریف می کرد و از اینکه یک روز راحت بوده خوشحال بود و خیلی تعجب کردم وقتی عمه برای علیرضا خان به هوای اینکه خورش بادمجون دوست داره کنار گذاشت …..

    دلیلشو متوجه نبودم ! اگر با هم قهر بودن و شب قبل دعوای به اون سنگینی کرده بودن ؛ الان چطور دلش میاد براش غذا نگه داره و به فکرش باشه ؟ ……….





     ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم



    بعد از ناهار صبر کردم تا عمه تنها بشه ... می دونستم اگر تورج بفهمه می خواد با ما بیاد ….

    بعد گفتم : می دونین عمه جون ، ایرج بهم گفت ببرمت خونه ی مینا تا ازشون تشکر کنم ، اشکالی نداره ؟
    گفت : نه چه اشکالی ... خوب کاری کردی ... حتما یک گل یا شیرینی بخرین … دست خالی نرین …..

    گفتم : پس برم تلفن کنم ببینم امشب خونه هستن یا نه …..

    خودمو رسوندم تو اتاقم ... از ذوق نمی دونستم چیکار کنم ...

    لباسهامو زیر و رو کردم ؛ دلم لباس نو می خواست مدتها بود با همون لباسهایی که عمه خریده بود سر می کردم ….

    تصمیم گرفتم یک روز با مینا برم و از بانک پول بگیرم و برای خودم لباس بخرم ………

    یک ساعت طول کشید تا آماده شدم ولی هنوز ساعت چهار بود و من باید منتظر می شدم ؛ اگر سر و کله ی تورج پیدا می شد حتما با ما میومد ...

    احساس می کردم ایرج می خواد امشب از من خواستگاری کنه …

    نمی دونم چرا ولی از لحنش اینو فهمیده بودم و می دونستم اگر اون این کارو بکنه هیچ کس مخالفت نمی کنه …

    خودمو کاملا برای این آماده کرده بودم جلوی آئینه کلی تمرین کردم ….. نه ایرج خان من می خوام درس بخونم …. نه ، نه ، احمق اونوقت اگر صبر کرد چیکار می کنی ؟ نه بذار این طوری میگم …. منم به شما خیلی علاقه دارم ولی فکر نمی کردم الان از من خواستگاری کنین … نه اینم بده …. میگم ، وای توام منو دوست داری نفهمیده بودم … ای رویا گمشو با این حرف زدنت …. نه باید این طوری بگی …. آهان میگم ….
    می دونستم که توام عاشق منی از نگاهت فهمیده بودم … حالا تا نتیجه ی کنکور صبر کن …. ای وای نه این حرفا چیه می زنی ... رویا تو اصلا بلد نیستی چی بگی ، اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد حقته ….

    از این فکر دلم شدت گرفت … نشستم روی تخت و آه عمیقی کشیدم … پس اگر ازم خواستگاری کرد چی بگم ؟

    ولش کن هر چی پیش اومد ….. اصلا چرا به عمه نگفته ؟ ….. خوب شاید می خواد اول نظر منو بدونه ….
    اونقدر با خودم کلنجار رفتم ، تا صدای بوق ماشینشو شنیدم و قلبم فرو ریخت و خودمو رسوندم پشت پنجره …

    دستشو از شیشه ی ماشین آورد بیرون و تکون داد … نفسم داشت بند میومد …

    زود رفتم پایین که دیدم تورج و حمیرا تو حال نشستن و تلویزیون تماشا می کنن …
    تورج با تعجب پرسید : کجا می خوای بری ؟

    گفتم : میرم خونه ی مینا تا از پدر و مادرش تشکر کنم ….
    گفت : صبر کن منم میام الان حاضر میشم …

    عمه گفت : نمی خواد همه برین ... ایرج خودش می بره و میاره تو می خوای بری چیکار ؟ …
    گفت : واقعا ؟ با ایرج میری ؟ خیلی خوب منم میام تو ماشین می شینم …

    عمه گفت : نه تو باش پیش ما , باباتم اومده …… چیزی پیش نیاد الان اوقاتش تلخه … تو برو جلو از دلش در بیار ، نذار کینه کنه …..
    تورج گفت : مثلا کینه کنه چی میشه ؟ حالا من برم از دلش در بیارم ؟ خوبه والله ……

    همون موقع علیرضا خان اومد ... اخماش تو هم بود ؛؛

    همه سلام کردیم زیرزبونی جواب داد و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت تو اتاقش ….

    تورج گفت : ببخشید رویا ، من باشم بهتره ... تو برو زود بیا ……

    با دستپاچگی گفتم : اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن ، جایی نمی ریم که ؛؛ الان برمی گردیم …..

    و با سرعت رفتم بیرون ایرج تو ماشین منتظر بود …





     ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۶   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم



    سوار شدم و برای اولین بار جلو نشستم ... پهلوی اون ! …
    گفتم : سلام ...

    گفت : سلام خوبی ؟ خیلی دیر نکردم که …

    گفتم : نه ، نه ، زودتر هم اومدی … تو خوبی ؟ دیشب نخوابیدی حالام که باید استراحت می کردی منو می بری …
    گفت : نه بابا من به زیاد خوابیدن عادت ندارم …. تو چی خوب خوابیدی ؟

    گفتم : منم مثل تو ، عادت به زیاد خوابیدن ندارم ….

    پرسید : خوب نگفتی کجا می خوای بری ؟

    گفتم : راستش باید برم خونه ی مینا تا از سوری جون و آقای حیدری تشکر کنم و یک چیز دیگه ام می خوام ولی روم نمیشه بگم شاید مسخره ام کنی ….
    گفت : نه بگو چرا مسخره ات کنم این چه حرفیه …. بگو … کنجکاو شدم ببینم می خوای کجا بری ؟
    گفتم : دلم برای فرید تنگ شده پسر هادی ... تا هوا تاریک نشده یک سر بزنم شاید بتونم ببینمش ... اعظم بیشتر عصرها میره خونه ی مادرش و سر شب که هادی برمی گرده میاد خونه ... می دونم دوره ولی اگر زحمتت نیست خیلی دلم براش تنگ شده می خوام ببینمش حتی از دور ... حتما تو این چند ماه خیلی بزرگ شده ……

    نگاهی به من کرد و لبخندی زد و پرسید : راستشو بگو نکنه دلت برای هادی تنگ شده ؟ …..
    گفتم : نه بابا غلط بکنم بسه دیگه …. به خدا دلم برای فرید تنگ شده ولی اگر سخته نرو ، ناراحت نمیشم .
    گفت : نه عزیزم میره فقط بگو کدوم طرفه …..

    از لحن مهربون و گرمش قلبم فرو ریخت …. عاشقش بودم و هر حرکت اون برای من دنیایی از تعریف بود … آدرس دادم ولی به تنها چیزی که فکر می کردم کلمه ی عزیزم بود که از اون شنیده بودم آخه این اولین بار بود و برای من هم معنای خاصی داشت …….

    کنار هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ولی هر دوی ما احساس همدیگر رو درک می کردیم …. می دونستم اونم مثل منه ؛ ایرج کسی نبود که بتونه احساسشو پنهون کنه …

    من هر لحظه منتظر بودم که به من بگه چقدر دوستم داره …..
    هوا هنوز تاریک نشده بود که ما به خونه ی هادی رسیدیم کمی دورتر نگه داشتیم ……… امیدوار بودم که اعظم بیاد تا من فرید رو ببینم ….. با خودم می گفتم اگر اومد که چه بهتر ، اگر نیومد خوب من با ایرج هستم و خوشحالم ……….

    ولی این خوشحالی پایدار نبود … نگاه کردن به اتنهای خیابونی که لحظات سخت و بدی رو گذروندم منو یاد روزی انداخت که حسین برادر اعظم یقه ی منو تو حیاط گرفت ، وای خدا جون اگر بلایی سرم آورده بود !!! و به قول اون مجبورم می کردن زنش بشم ؟؟

    و یاد روزهایی که با چه بدبختی توی کوچه می موندم تا هادی بیاد افتادم و حالم به طور کلی منقلب شد ...

    اصلا یادم رفت که ایرج پیشم نشسته لبهام بهم می خورد و دگرگون شده بودم ؛ بغض کردم و از اومدنم پشیمون شدم …

    ایرج پرسید : حالت خوبه ؟ رنگ از روت پریده ….
    گفتم : ببخشید پشیمون شدم لطفا …. لطفا زود از اینجا بریم ….. بریم تو رو خدا ... منو از اینجا ببر . خیلی بد بود ، نمی تونی تصور کنی چی به من گذشته ….

    فورا روشن کرد و دور زد ولی دیدم که اعظم و فرید دارن میان ... بیشتر از اینکه از دیدن فرید خوشحال بشم از دیدن اعظم منتفر شدم …..

    وقتی از جلوی اونا رد شدیم گفتم : اینا بودن ... و بلافاصله بغضم ترکید و زدم زیر گریه …

    ایرج حیرت زده برگشت ولی دیگه اونا پشتشون بود و ما از کنارشون رد شده بودیم ولی یک نظر فرید رو دیدم ؛ بزرگ شده بود ….

    ولی از کار احمقانه ای که کرده بودم از خودم بدم اومده بود …… من حالم واقعا بد بود و دلم نمی خواست حرف بزنم ...

    ولی ایرج یک ریز می گفت : چی شده ؟؟ چرا این طوری شدی ؟

    گفتم : یک کم صبر کن آروم بشم از اول برات تعریف می کنم تا بدونی چرا این طوری شدم ……..
    احساس صمیمتی که با ایرج داشتم و میل به گفتن چیزایی که تو دلم مونده بود و به کسی نگفته بودم باعث شد از اول همه چیز رو تعریف کنم ….

    همه چیز رو حتی جریان حسین رو گفتم تا بدونه چرا از دیدن اون خونه این قدر منقلب شدم ….. و متوجه نبودم دارم با روح و روان ایرج چیکار می کنم ... یک مرتبه دیدم از عصبانیت به خودش می پیچه ؛؛ رگ گردنش بلند شده بود با دو دستشش فرمون و فشار می داد …





     ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم



    گفت : خوب شد اینا رو زودتر به من نگفته بودی و گرنه اون شب هادی رو کشته بودم …. بی شرف …. ( زد روی فرمون ماشین ) آخه چطور دلش اومد این کارو با تو بکنه …. من اگر کسی بخواد به تو نگاه چپ کنه نمی تونم تحمل کنم اون وقت اون برادر تو بود ، مگه میشه ؟

    باورم نمی شه فکر می کردم که شارلاتان باشه ولی بی غیرت و بی همه چیز دیگه فکر نمی کردم …

    گفتم : خوب تو خودتو ناراحت نکن کاش بهت نمی گفتم …….

    داد زد : نه باید زودتر بهم می گفتی تا حسابشو می گذاشتم کف دستش ... وقتی اومده بود تو بیمارستان گردن کلفتی می کرد من کوتاه نمیومدم می دونستم باهاش چیکار کنم ….

    ای داد بیداد ببین با تو چیکار کرده ؟ ای خدا کاش الان جلوی دستم بود به خداوندی خدا تا ناکارش نمی کردم ولش نمی کردم …….. عزیزم فراموش کن ……

    دیگه هم نمی خواد فرید رو ببینی ؛ هرگز نمی ذارم چشمت به اونا بیفته … من خودم تا آخر عمرم مواظبت هستم دیگه ، می خوای بیای با هم یک کیک بخریم …. برای خونه ی مینا ؟….

    گفتم : عمه بهت گفت ؟

    جواب داد : نه خوب ، نمیشه که دست خالی بریم ….

    سرمو تکون دادم و با هم رفتیم ... اون دو تا کیک گرفت و دو تا بستنی نونی و برگشتیم تو ماشین …

    با خوردن اون بستنی حالمون کمی بهتر شد و تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم و بریم خونه ی مینا …..
    خواهر کوچیک مینا در باز کردو سریع بقیه رو خبر کرد ...

    ایرج تو ماشین نشسته بود ؛ آقای حیدری رفت بیرون و تعارف کرد …. همه با هم رفتیم تو …
    مینا هی به من چشم و ابرو میومد … دلش می خواست بدونه چی شده ……

    سوری جون دستپاچه پذیرایی می کرد برامون زیر دستی گذاشتن و چایی آوردن و فورا برای ما از همون کیک آورد …

    من گفتم : به خدا هر وقت که یادم میفته اون روز چقدر به شما زحمت دادم خیلی ناراحت میشم … اون روز برای من سوء تفاهم شده بود و اشتباه کرده بودم و مثل اینکه خیلی شما رو اذیت کردم …. و شرمنده ی شما شدم ... ببخشید تو رو خدا …….
    سوری جون و آقای حیدری خیلی لطف کردن و ساعتی با اونا نشستیم ……

    ایرج خیلی گرم و مهربون با اون صحبت می کرد ………..

    با خودم می گفتم مگه میشه یک آدم اینقدر بی عیب باشه ؟! من حالا تو تمام لحظات زندگی با اونا بودم و می دیدم که به چیزی تظاهر نمی کنه …..

    همین طور که با آقای حیدری حرف می زد تو دلم گفتم … عاشقتم ….
    از اونجا که اومدیم بیرون خودمو آماده کرده بودم تا حرفای ایرج رو بشنوم پس تصمیم گرفتم دیگه پرحرفی نکنم تا اون بتونه حرف دلشو به من بزنه ….

    ولی اونم ساکت شده بود فقط گه گاهی به من نگاه می کرد و لبخندی می زد ….
    پرسیدم : چرا ساکتی ؟
    گفت : خوب چی بگم ؟ فکرم هنوز مشغوله ؛ خیلی ناراحتم و هنوز کارای هادی یادم نرفته ... راستشو بگم دلم چی می خواد ؟
    گفتم : چی ؟

    گفت : دلم می خواد الان برم در خونه شون و بکشمش بیرون و تا می خوره بزنمش …
    گفتم : واقعا ؟ تو این کارو می کنی ؟ …..

    گفت : نه ... البته که نه .. فقط دلم می خواد…… فکر کنم این طوری راحت میشم ….. تا کی نمی دونم …. ولی این کارو یک روز می کنم … تو کار دیگه ای بیرون نداری ؟ جایی نمی خوای بری ؟

    گفتم : نه خوبه ... بریم خونه عمه دلواپس میشه ……
    موقعی که از ماشین پیاده می شدیم به من گفت : رویا جان کیک رو شما ببر …

    چنان قندی تو دلم آب کردن که گفتنی نیست ... احساس کردم دیگه با هم یکی شدیم و من و اون برای همه کیک خریدیم و آوردیم ...

    چقدر برام شیرین بود …..

    من زودتر اومدم تو تا ایرج ماشین رو گذاشت و اومد کمی طول کشید ….

    هیچ کس نبود … انگار هر کسی تو اتاق خودش بود … بیشتر وقت ها اون خونه همین طور بود …..

    کیک رو بردم گذاشتم تو یخچال … مرضیه داشت سبزی خورد می کرد  ؛

    پرسیدم : عمه کجاس ؟

    گفت : تو اتاقش ... بچه ها هم بالان ، علیرضا خان هم رفته بیرون ….

    تو دلم گفتم وای ... پس امشب هم مکافات داریم ...





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۱:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    مامان خانم بهار
    کاربر فعال|504 |627 پست
    نازمین جون نمیشه کل داستان رو باهم بزاری
  • ۲۰:۵۱   ۱۳۹۶/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    مامان خانم بهار عزیزم
    اجازه بده همینجوری قسمت به قسمت که هر کدومش چند بخشی هست جلو بریم
    تا همه حوصلشون برسه بخونن
  • ۲۰:۵۳   ۱۳۹۶/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت بیست و هفتم

  • ۲۱:۱۲   ۱۳۹۶/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول



    منم می خواستم برم بالا ولی دست دست کردم تا ایرج برسه ….
    پرسید : چقدر سوت و کوره ... بقیه کجان ؟

    گفتم : تو اتاقاشون … ولی علیرضا خان رفته بیرون …

    دستشو زد بهم که : ای وای چرا این نمی تونه خودشو نگه داره ؟ …. واقعا داره حوصله ی منو سر می بره ، فکر کنم لج کرده رفته ؛؛ آخه خیلی لجبازه ؛ تو نمی شناسیش آدم خوبیه ها ولی نمی دونم چرا این کارا رو می کنه ! ….. خیلی خوب تو برو به کارت برس ، منم به مامان سر بزنم ببینم چیکار می کنه ….
    من رفتم بالا و کارامو کردم و وضو گرفتم و وایسادم سر نماز ...

    هنوز نمازم تموم نشده بود که مرضیه همه رو صدا کرد برای شام …..

    من نمازم طول کشید و دیرتر از همه رسیدم ...

    تورج تا چشمش افتاد به من گفت : می دونستم بهت یک شام نمی ده ... اون عادت داره خشک خشک آدم رو می بره و میاره ... شرط می بندم آبم بهت نداده …..
    گفتم : شرط رو باختی چون بستنی خوردیم …
    ایرج گفت : شرط رو برده چون بهت آب ندادم … آخه برای شام که نرفته بودیم ؛ بعدم بدون شماها نمی شد ، حالا همه با هم می ریم …..
    حمیرا گفت : نه تو رو خدا همون دیشب رفتیم بسه … از دماغمون دراومد …..
    اوقات عمه طبق معمول که علیرضا خان می رفت بیرون تلخ بود و حوصله نداشت ؛ برای همین زود رفت به اتاقش ... ما هم یکی یکی رفتیم بالا …..

    در واقع اخم و ناراحتی عمه روی همه ی ما اثر می گذاشت ………
    نیم ساعتی تو اتاقم موندم ولی دلم برای عمه شور می زد و فکر می کردم اگر برم پیشش خیال خودم راحت تره ... این بود که با خوم گفتم یک سر بهش می زنم اگر بیدار بود می مونم اگر نبود برمی گردم …

    با این فکر راه افتادم داشتم از پله می رفتم پایین که حمیرا منو صدا کرد : کجا میری ؟

    آهسته گفتم : میرم پیش عمه …
    گفت : صبر کن منم بالشم رو بردارم با هم بریم …

    گفتم : منم بردارم ؟ …

    همین طور که داشت می رفت بلند گفت : آره ………..

    منم برگشتم و بالشم رو برداشتم و منتظر شدم تا بیاد ...

    فکر کنم زیادی سر و صدا کرد چون ایرج و تورج هم اومدن بیرون ؛ اونام دنبال ما راه افتادن و همه با هم رفتیم به اتاق عمه ….

    تورج آهسته در زد ؛ عمه پرسید : کیه ؟ ….

    تورج درو باز کرد و بلند گفت : حمله ی بچه ها ؛ شکوه خانم …… بیدارین ؟ ….

    و خودشو انداخت تو اتاق و پرید رو تخت و شکم عمه رو قلقلک داد و گفت : شکوه خانم بچه های نازنینت شیر می خوان تا نخورن خوابشون نمی بره ...

    و شروع کرد ادای گریه ی نوزاد رو در آوردن … و به شوخی یقه ی عمه رو گرفته بود که باز کنه و شیر بخوره … عمه هم می خندید هم کلافه شده بود ...

    ایرج پاهای اونو گرفته بود و می کشید تا عمه رو از دستش خلاص کنه ...

    من برای اینکه تورج رو ساکت کنم گفتم : می خوام کیک بیارم بخوریم ….

    همه مایل بودن ... و من رفتم و کیک رو با زیردستی آوردم …..
    اومدم که کیک رو ببرم تورج پرسید : تولدت چه روزیه رویا ؟
    گفتم : می خوای چیکار ؟ تولد تو چه موقع اس ؟

    گفت : من بیستم بهمن …

    گفتم : حمیرا جون شما کی هستین ؟ ….

    گفت : من ده آبان …

    و نگاهی به ایرج کردم و پرسیدم : و شما ؟

    گفت : حدس بزن ...

    گفتم : خوب باید بین الان تا اسفند باشه چون تو این مدت که من اینجام نبوده ؛ پس آبان و بهمن که نیست شاید مهر باشی

    گفت: نه دوم شهریورم ، حالا تو بگو …………

    همین طور که کیک ها رو می گذاشتم تو بشقاب گفتم : تولد من روزی بود که رفتم خونه ی مینا شانزدهم فروردین ….
    تورج گفت : ای وای … من گفتم چرا اینقدر ما در لت و پار کردن افراط کردیم نگو تولدت بوده ... می خواستیم سنگ تموم بذاریم … خیلی خوب تولدت مبارک …….

    ولی ایرج رفته بود تو هم ...
    حمیرا هم یک جوری بهم ریخت ولی با خوردن کیک و حرفای تورج بازم شروع کردیم به خندیدن ….

    عمه گفت : خوب کیکتون خوردین ،حالا برین اتاقتون می خوام بخوابم …

    حمیرا رفت کنار عمه رو تخت و به منم گفت : بیا سه تایی جا میشیم …

    تورجم رفت و چند دقیقه بعد با چند تا پتو و بالش اومد و اونا رو پهن کرد رو زمین و گفت : من و ایرج هم همین جا می خوابیم ... حالا شکوه خانم جرات داری دعوا مرافعه راه بنداز ؛ این بار ما چهار تا هر دوتون می زنیم تا دفعه ی آخرتون باشه ...

    عمه می خندید ...
    ولی من می دیدم که عمق نگاهش غم داره و چشمش به ساعته …





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳۱/۱/۱۳۹۶   ۲۱:۱۳
  • ۲۱:۱۹   ۱۳۹۶/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم



    چراغ رو خاموش کردیم ولی تورج هنوز حرف می زد که یک دفعه در باز شد و علیرضا خان اومد تو …. و چراغ رو روشن کرد ….

    یک نگاهی به ما کرد و با تعجب گفت : کی به شماها گفته پیش زن من بخوابین ؟ این جا چیکار می کنین؟ چرا فرماندهی رو اشغال کردین ؟ زود ... جای منو خالی کنین که من باید پیش زنم بخوابم ... یالا …
    تورج بلند شد که زود از اتاق بره ولی علیرضا خان دستش رو گرفت و گفت : خوب گردن کلفتی می کنی یادت باشه …
    تورج گفت : در مقابل شما گردن ما از مو هم باریک تره بابا …

    و رفت بیرون ... ما هم دنبال اون شب به خیر گفتیم و رفتیم بالا …….

    دو روز بعد نزدیک ظهر من تو آشپزخونه داشتم به مرضیه خانم کمک می کردم که تورج از بیرون اومد سلام کرد و یک لیوان آب خورد و گفت : رویا میای با من بعد از ظهر بریم بیرون ؟ می خوام باهات حرف بزنم ….

    پرسیدم : چیزی شده ؟

    گفت : حالا تو بیا بهت میگم … میای ؟

    گفتم : باشه چه ساعتی ؟

    گفت : هر وقت تو بگی …

    گفتم : نه بگو من کاری ندارم ؛ هر وقت بگی حاضر میشم …

    گفت : باشه هر وقت از خواب بیدار شدی بزن به درِ اتاقم حاضر میشم می ریم .
    گفتم : نه ، ساعت پنج خوبه.

    گفت : باشه منم حاضر میشم ….
    عمه که اومد بهش گفتم : می دونی تورج چش شده ؟ یک کم بهم ریخته شده و به من گفت
    می خواد با من حرف بزنه … می خواد باهاش برم بیرون صحبت کنیم …..
    عمه لبخند معنی داری زد و گفت : نمی دونم والله از تورج هر چی بگی بر میاد ... لابد حرف مهمی می خواد بزنه که می خواد تو رو ببره بیرون ….

    پرسیدم : واقعا ؟ یعنی چی می خواد بگه ؟
    گفت : حالا برو معلوم میشه …….
    ساعت پنج قبل از اینکه ایرج بیاد من حاضر شدم تا با تورج برم بیرون ؛ دنبالش گشتم نبود تا دیدم از جلوی ساختمون بوق می زنه ….
    با سرعت از خونه خارج شدیم و پیچید تو خیابون پهلوی و رفت به طرف بالا بدون اینکه حرفی بزنه می رفت ….
    ازش پرسیدم : خوب چرا ساکتی ؟ چی می خواستی بگی ؟
    گفت : من این طوری نمی تونم بگم باید مقدمه چینی کنم ، پس صبر کن می برمت یک جایی که تا حالا نرفتی ... بعد بهت یک چیزی میدم بخوری که تا حالا نخوردی و بهت یک چیزی میگم که تا حالا نشنیدی !!!! ولی قول نمی دم خوشحال بشی …. نمی دونم شایدم دوست داشته باشی که من امیدوارم این طور باشه … خوب حالا صبر کن تا برسیم …..
    چند دقیقه بعد کنار یک کافه تریا نگه داشت چراغ های کم نوری داشت و بیشتر جوون ها دو تا دو تا روبروی هم نشسته بودن و بهم نگاه می کردن .

    رفتیم تو ... فضای رومانتیک و شاعرانه ای داشت ... دو نفر صندلی های ما رو کشیدن تا ما بشینیم ... یک نفر منو داد … و یک نفر دیگه سرویس گذاشت ….

    گفتم : حالا تو چی می خوای بگی که منو آوردی اینجا ؟

    گفت : نه همین حرف رو چند روز پیش تو اتاقت می خواستم بزنم ... از اون روز هر وقت خواستم بگم یکی موی دماغ شد ؛ فکر کردم بیام بیرون بعد گفتم بیارمت اینجا تا اینجا رو ببینی ...

    من با دوستام اغلب میام …..





     ناهید گلکار

  • ۲۱:۲۸   ۱۳۹۶/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم



    پرسیدم : با دوست دختر ؟

    گفت : هم دختر هم پسر ... با بچه های دانشگاه میایم یک چیزی می خوریم و استراحتی می کنیم ….
    چی می خوری ؟ می خوای خودم انتخاب کنم ؟

    گفتم : آره اون چیزی که گفتی تا حالا نخوردم رو بگو بیاره …. خوب شروع کن ببینم چی می خوای بگی که اینقدر مهمه ….
    تورج اول سفارش داد و بعد روبروی من نشست و ساکت شد ...

    احساس کردم یک کم بلاتکلیفه ؛ پرسیدم : مسئله ی مهمی باید باشه که تو این طوری می کنی ؟
    گفت : راستش آره …. هر چی فکر کردم دیدم باید به تو اول بگم … ( یک کم جا به جا شد مثل اینکه نمی دونست از کجا شروع کنه )

    یک دفعه یاد حرف مینا افتادم اون می گفت تورج تو رو دوست داره و این برای من خیلی بد بود ... یک آن می خواستم از اونجا فرار کنم تا چیزی که ممکنه اون به من بگه رو نشنوم ……

    ادامه داد : ببین … راستش نمی دونم از کجا شروع کنم …. میشه اول یک کم درد دل کنم بعد بگم …..
    گفتم : آره خوب اگر دوست داری منم خیلی مایلم گوش کنم …. ( ولی دست و پام داشت می لرزید با خودم گفتم اگر احساس کردم می خواد چنین چیزی رو به من بگه زیر بار نمی رم و نمی ذارم حرفشو تموم کنه )

    ادامه داد : خوب حتما تا حالا فهمیدی که من الکی خوشم ؛؛ خودمو سرگرم می کنم … تنها کسی که روش حساب می کنم ، در واقع ایرج ؛ اون همه ی زندگی منه ... اگر بگه بمیر می میرم … خوب بقیه رو هم دوست دارم ولی از هر کدوم یک جوری دلخورم مخصوصا از بابام ... خودت دیگه فهمیدی نمی خوام وارد اون بحث بشم .

    من آرزو داشتم که خلبان بشم نگذاشتن ... نقاشی کشیدم مسخره کردن ... دانشگاه قبول شدم رشته ی منو نپسندیدن …. ولی حالا می خوام زندگیمو خودم اتنخاب کنم … دیگه نمی ذارم کسی سد راهم بشه باید به آرزوم برسم ……..

    من گوش می کردم و هنوز نمی دونستم اون می خواد چی بگه !
    گفتم : خوب آرزوت چیه ؟

    گفت : اگر بدونی چیکار کردم ؟ توی خونه بمب منفجر میشه تو باید کمکم کنی اگر نه از پسش بر نمیام ….
    من توی بهمن ماه رفتم و اسممو برای دانشگاه خلبانی یعنی افسری نوشتم ؛ امتحان دادم و قبول شدم ... از آخر این ماه میرم آموزشی و لباس می پوشم ؛ اگر بابا و مامانم یا حتی ایرج بفهمن غوغا راه میندازن ….

    می خوام پشتم باشی …

    بعد دستشو گذاشت روی سینش و گفت : آخیش گفتم بالاخره …..
    منم همین کارو کردم و گفتم : آخیش بالاخره گفتی ... تورج به خدا جون به لبم کردی هزار تا فکر کردم باور کن خیلی تحمل کردم که بهت چیزی نگفتم ... این که چیز مهمی نبود …..
    گفت : تو نمی دونی علیرضا خان اگر بفهمه نمی ذاره که برم ؛ برای همین مخفی کردم . باید تا روز آخر که من میرم کسی ندونه وگرنه همه چیز خراب میشه ….

    پرسیدم : چرا به ایرج نمیگی ؟ …

    گفت : بَه اون از بابا بد تره … اگر اون موافقت کنه ایرج نمی کنه ... هروقت گفتم عصبانی شده و گفته اسمشو نیار … اصلا نمی ذاره در موردش حرف بزنم …..
    گفتم : من حالا باید چیکار کنم ؟

    گفت : اول باید سه شب دیگه تو رفتن به من کمک کنی ، دوم بعد از اینکه رفتم ایرج رو راضی کنی ... اون به حرف تو گوش میده ؛ من بهتون خبر میدم کجام و چیکار می کنم …
    گفتم : یک چیزی بهت بگم ؟ بیا باهاشون رو راست باش ... این طوری نرو ، من بهت کمک می کنم ولی تو .... راستی اگر من تو پنهون کاری کمکت کنم بقیه دیگه روی من حساب نمی کنن ... تو که اینو نمی خوای ؟ … بذار من بهشون بگم ؛ باور کن کاری می کنم جلوی تو رو نگیرن ... توام به آرزوت برسی ولی با اینکه اون طوری ناراحت شون کنی مخالفم …

    تورج خواهش می کنم برای رسیدن به خواسته هات از روی کسی رد نشو موفق نمیشی ... رو راست باش ……. اون موقع ها که حق داشتن با تو مخالفت کنن تو هنوز بچه بودی ؛ ولی الان برای خودت مردی هستی ... کسی حق نداره جلوی تو رو بگیره ، خودت این حق رو برای خودت قائل باش …

    الان بیست و چهار سالته داری میری تو بیست و پنج سال ...یعنی چی ؟ مثل پسر بچه ها رفتار کنی ؟ من نمی فهمم برو مرد و مردونه وایسا بگو با اجازه ی شما می خوام این کارو بکنم یعنی باید اجازه بدین …….
    گفت : می ترسم دعوا بشه …

    گفتم : اگر می خواد بشه بذار در حضور خودت بشه ... فرار نکن ، اون وقت همیشه خودت ناراحت می مونی ... بیا با هم راضی شون می کنیم …. بذار اول من حرف بزنم آماده بشن بعد تو بگو ...

    مطمئن باش هر چی بشه از اینکه بی خبر بذاری و بری بهتره ... اون جوری هیچ وقت قبول نمی کنن و همیشه ناراحتی برای همه باقی می مونه ….

    رفت تو فکر و گفت : آخه تو نمی دونی وقتی بابام عصبانی میشه چقدر خطرناک میشه حتی ممکنه اون وسط تو رو هم بزنه …..

    گفتم : نه ، ان شالله این طوری نمیشه ... اون وقت به من و تو مجوز میده که یواشکی این کارو بکنیم ولی مطمئن باش اونم آدم عاقلیه ، بافرهنگه ... اگر از راه درست وارد بشی اون وقت همه جوره حق با توس ……





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳۱/۱/۱۳۹۶   ۲۱:۲۹
  • ۲۱:۳۲   ۱۳۹۶/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم



    خیلی باهاش حرف زدم تا راضی شد ، ولی هنوز تردید داشت و منم می ترسیدم واقعا کاری بشه که اون نتونه به آرزوش برسه ... در عین حال نمی خواستم در کار بدی که می کنه شریک باشم ……
    تورج اصرار داشت که بریم شام بخوریم ولی اون بستنی مخصوصی که برای من آورده بودن برای من کافی بود و دیگه اشتها نداشتم ….
    تازه بهش گفتم : بریم شاید همین امشب موضوع رو گفتیم ولی خواهش می کنم تا من شروع نکردم تو حرف نزن …..
    احساس من نسبت به تورج جور دیگه ای شد ...

    صورت دیگه ای از اونو دیدم مصمم و به فکر آینده ، بدون شوخی و لودگی ... فکر نمی کردم اون هرگز به فکر چیزی باشه …..
    وقتی رسیدیم خونه همه تو هال بودن و من ایرج رو دیدم که اصلا حالش خوب نبود و شاید با من قهر هم بود ، با تندی از تورج پرسید : تا حالا کجا بودی ؟
    تورج گفت : چی شده مگه داداش ؟ حرف می زدیم با هم …. برا چی دلواپس شدی ؟

    جوابشو نداد و رفت نشست ...

    عمه گفت : خیلی دیر کردین آخه ما فکر کردیم نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه …

    ایرج بازم با تندی گفت : بشین … بشین اینجا ... بگو چی شده که به رویا می خواستی بگی ؟ هر چی می خواستی بگی الان جلوی همه بگو ….
    تورج یک نگاهی به من کرد و گفت : آخه چیز مهمی نبود که ……
    بازم ایرج با همون لحن گفت : مهم بود یا نبود بشین بگو ؛ ما باید بدونیم ….

    راستش منم از ایرج ترسیده بودم ولی نمی خواستم مثل آدمهای گناهکار باهام رفتار بشه و متوجه شده بودم که برای همه سوء تفاهم پیش اومده و من می دیدم که طور دیگه ای به من نگاه می کنن ……..

    آب دهنم رو قورت دادم و با چشم به تورج اشاره کردم …. و گفتم : آره تورج می خواست یک چیزی به شماها بگه که می ترسید باعث ناراحتی بشه پس می خواست با یکی در میون بذاره تا تصمیم بگیره چطوری عنوانش کنه ، این بود که رفتیم بیرون و با هم حرف زدیم ... مسئله فقط مربوط به خودشه و فقط می خواست با من مشورت کنه …..
    این حرفا رو به خاطر ایرج گفتم و بلافاصله احساس کردم که ایرج تغییر حالت داد و پرسید : خوب مگه ما غربیه ایم ؟ بگو ما که بدخواه تو نیستیم …..

    علیرضا خان که تا حالا وا نمود می کرد ، تلویزیون نگاه می کنه ؛ پرسید : کار بدی کردی ؟ گندی بالا آوردی ؟
    تورج اومد حرف بزنه من بهش اشاره کردم الان چیزی نگو ….

    من به جای اون گفتم : راستش منم اول همین فکر شما رو کردم ولی وقتی بهم گفت نظرم نسبت بهش عوض شد ، فهمیدم که بر خلاف چیزی که نشون میده … خیلی به آینده و زندگیش اهمیت میده …..

    فقط می ترسه شما باهاش مخالفت کنین ….
    خودش با صدای بلند گفت: آقا می خوام برم خلبانی …. دانشکده ی افسری قبول شدم …





     ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۴   ۱۳۹۶/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎀🎀 رویایی که من داشتم 🎀🎀

    قسمت بیست و هشتم

  • ۲۳:۵۵   ۱۳۹۶/۱/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول



    یک دفعه همه سر جاشون میخکوب شدن هیچ کس حرفی نمی زد ...

    علیرضا خان گلوش خشک شد ؛؛ پیپشو کوبید رو میز و گفت : بالاخره کار خودتو کردی ؟ من آخه چی بهت بگم ؟ مگه من برای خودم میگم دلم نمی خواد شغل به این خطرناکی داشته باشی ؟ ….. چقدر در مورد این با هم حرف زدیم ... تو مگه قبول نکرده بودی ؟ ….

    تورج گفت : نه نکرده بودم … فقط گفتم باشه چون شما می خواستین … ولی خلبانی عشق منه ... می خوام برم تو دل آسمون …. خیال پرواز یک لحظه راحتم نمی ذاره ، دوست دارم ... اگر نتونم برم همیشه یک چیزی تو گلوم می مونه ؛ خواهش می کنم باهام مخالفت نکنین ، بذارین با خیال راحت برم ... ازتون می خوام خودتون بهم اجازه بدین و تو کارم نه نیارین ….
    ایرج بلند شد ؛ در حالی که اشک تو چشمش بود بغلش کرد و گفت : داداشم ما از بس تو رو دوست داریم نمی خوایم برات اتفاقی بیفته …

    عمه گفت : بیا به خاطر من این کارو نکن تورج جان ، عزیزم به خاطر من ….

    و اشکش سرازیر شد …..

    من نمی فهمیدم چرا اونا اینقدر این مسئله رو بزرگ کرده بودن ! خیلی ها خلبان می شدن و دلیلی نداشت که اونا نگران باشن ...

    به هر حال هیچ کدوم موافق نبودن و حتی حمیرا شدیدا باهاش مخالفت کرد ولی در آخر گفت : اگر واقعا دلت می خواد کسی نمی تونه جلوتو بگیره …
    تورجم در جوابش گفت : آره اینم که امشب مطرح کردم به خاطر حرف رویا بود ؛ می خواستم یواشکی برم ...

    اون گفت که این کارو نکن و مرد و مردونه حرفتو بزن ... منم زدم ؛ پس شما هم پشیمونم نکنین و خودتون بهم روحیه بدین ، من خیلی دوندگی کردم تا تونستم برم اونجا ... حتی پول دادم ، شناسناممو کوچیک کردم …
    ما خیلی تعجب کرده بودیم اون از مدت ها پیش فعالیت می کرد تا خودشو تو دانشکده خلبانی ثبت نام کنه …… و هیچ کس چیزی نفهمیده بود .
    بالاخره همه مجبور شدن با خواسته ی اون موافقت کنن و همه با نگرانی و تورج با خوشحالی ، رفتیم که شام بخوریم ...

    ایرج خودشو به من رسوند و خم شد و آهسته در گوشم گفت : منو می بخشی ؟

    من هیچی نگفتم ... رفتم سر میز و نشستم و به روی خودم نیاوردم ……..
    سه روز بعد تورج که همه ی کاراشو کرده بود ؛ رفت دانشکده ی افسری برای یک دوره ی آمادگی ……

    جاش خیلی خالی بود ... انگار همه یک چیزی گم کرده بودیم ؛ اصلا نمی دونستیم که وجودش اینقدر تو خونه موثره ... حتی علیرضا خان هم اغلب دلتنگی می کرد و براش بغض می کرد .
    ایرج می گفت : بدون شوخی های اون نمیشه زندگی کرد …

    و عمه برای خوردن هر چیزی که اون دوست داشت باید اشک می ریخت …

    این طوری شد که پسر کوچیک خانواده یک مرتبه بزرگ شد و به چشم اومد و ما روزها و شبها رو با شنیدن خاطراتی از تورج طی می کردیم …..
    ایرج هیچی به من نمی گفت فقط به فکرم بود ، بهم توجه می کرد و نگاه های عاشقانه ...

    هر وقت باهاش تنها می شدم فکر می کردم الان یک ندایی به من می ده ولی جز حرف معمولی بهم چیزی نمی زد … و تلاشی هم برای این کار نداشت …

    دیگه داشتم به عشقش شک می کردم ؛ هیچ مانعی سر راه ما نبود ... پس چرا اون حرفی به من نمی زد ؟ چند بار احساس کردم که می خواد بگه ولی سرخ می شد و دستپاچه , حرف رو عوض می کرد …………
    مثلا : تولد ایرج من پیش قدم شدم و به عمه و حمیرا گفتم که یک طوری که نفهمه براش جشن بگیریم ... همه ی کارای اونم خودم کردم ... کیک درست کردم ، شام پختم و براش یک ادکلن خریدم …

    اون شب اون خیلی خوشحال شد و همه بهش گفتن که این جشن رو رویا برات گرفته ...

    آخر شب اومد در اتاقم تا ازم تشکر کنه ؛ گفت : خیلی ممنونم که هستی … امیدوارم همیشه برای ما بمونی …
    می خواستم بهت بگم …. که … من خیلی …. یعنی من ... تو رو ….. یعنی قدرتو می دونم … شب به خیر … درو بستم و با حرص گفتم : چقدر سخت بود اگر می گفتی منو دوست داری ؟ ترسو ….




     ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم



    تا یک روز مینا زنگ زد و گفت : فردا تو دانشگاه نتایج کنکور رو میدن ...
    من یک دفعه دلهره به جونم افتاد و نگران شدم احساس می کردم هیچی بلد نبودم و امکان نداره قبول شده باشم …. تا صبح یا بیدار بودم یا خوابهای بدی می دیدم ……

    یک بار دیدم که ورقه ای سفید بهم دادن ... پرسیدم : این چیه ؟ گفتن : برگه آزمون توس که سفید دادی …

    یک بار می دیدم که همه دارن میرن دانشگاه و من پشت در موندم …..

    بیدار می شدم و دیگه دلم نمی خواست بخوابم تا از اون خواب ها ببینم ……
    صبح زود حاضر شدم تا برم … با مینا جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودم ….

    اون زمان نتایج رو دستنویس برای داوطلب می فرستادن و این خیلی طول می کشید ... پس بهترین راه این بود که خودمون مراجعه می کردیم ….

    وقتی اومدم پایین ایرج هنوز نرفته بود ….. از دیدن من ترسید پرسید : چی شده مریضی ؟

    گفتم : نه برای چی ؟

    گفت : حالت خیلی بده ... چرا این طوری شدی ؟

    گفتم : راستش امروز نتیجه ی کنکور اعلام میشه ، می ترسیدم بگم چون می دونم قبول نمیشم …….

    گفت : خوب نشی ... فدای سرت ؛ سال دیگه ... طوری نمیشه که ….

    داشت گریه ام می گرفت … گفتم : تو رو خدا اینطوری نگو ... خیلی سخته … نمی خوام بهش فکر کنم ، حالا برم ببینم چی میشه ….

    گفت : وایسا خودم می برمت …..
    گفتم : نه نه , چه کاریه ! تازه اگر قبول نشم خیلی خجالت می کشم …..

    به حرفم گوش نکرد و رفت به علیرضا خان گفت : شما با اسماعیل برین ؛ من رویا رو ببرم دانشگاه ... نتیجه رو اعلام کردن …
    گفتم : نه به خدا , خودم میرم ...

    علیرضا خان یک نگاهی به من کرد و گفت : نه ببرش حالش خوب نیست … نکنه می دونی قبول نمیشی …. عمه پرید بهش که : این چه حرفیه می زنی ؟ چرا قبول نشه ؟
    گفتم : آره به دلم افتاده اسمم نیست ، دیشب هم خواب دیدم هر چی گشتم اسمم نبود … کاغذ نتیجه آزمون سفید بود ... یکی هم بهم گفت اصلا کنکور ندادی ….

    خودم می دونم وقتی این طوری میشم ، یعنی به دلم یک چیزی میفته حتما همون میشه …..

    عمه گفت : این مزخرفا چیه می گی ؟ دلشوره داری این طوری فکر می کنی ... برو ؛ منم دعا می کنم ان شالله قبول شدی … می خوای منم بیام ؟

    گفتم : نه , می ترسم قبول نشده باشم خجالت بکشم ….

    ایرج گفت : این قدر بزرگش نکن ….. الان بهش فکر نکن …. بیا زودتر بریم ….
    تمام راه رو تا دانشگاه ایرج منو نصیحت کرد ولی حال من بدتر و بدتر می شد ……..

    انگار وقتی دلداریم می داد مطمئن می شدم که قبول نشدم … بدنم یخ کرده بود و می لرزیدم ... شونه هام تکون می خورد …
    دم دانشگاه خیلی شلوغ بود و ماشین رو دورتر نگه داشتیم و با هم پیاده رفتیم ….

    مینا جلوی در منتظر بود … اونم حال خوبی نداشت ؛ نگاهی به من کرد و گفت : تو دیگه چی میگی ! اگر من استرس داشته باشم حق دارم ... تو که قبول میشی ، اگر تو قبول نشی پس کی می خواد قبول بشه ؟! …. بریم ؟

    گفتم : نه , من نمیام ... ایرج تو با مینا برو من اینجا منتظر میشم … اصلا نمی تونم راه بِرم …..

    ایرج گفت : پس بذار ببرمت تو ماشین اونجا بشین ...

    گفتم : نه اینجا تکیه میدم تا تو بیای ….





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱/۲/۱۳۹۶   ۰۰:۰۴
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان