داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و چهارم
بخش چهارم
ایرج گفت : تورج یواش ...چیکار داری می کنی ؟! مگه از قحطی فرار کردی ؟
عمه با تاسف سرشو تکون داد که : الهی فدات بشم ... حتما خیلی سختی کشیدی و غذای خوب نبوده بخوری ؟
گفت : نه مگه علیرضا خان گذاشت اونجا به حال خودم باشم ... هی سفارش ، هی خوراکی ...
چند بار بهش زنگ زدم بابا اونجا این خبرا نیست ... برای هر کس این کارا رو بکنن بهش میگن بچه ننه ... نکن پدر من ،، به خرجش نمی ره که نمی ره ...
عمه پرسید : پس تو چرا این طوری داری می خوری ؟
همین طور که داشت می خورد , گفت : از سفره ی افطار خوشم اومد ... خیلی اشتها برانگیزه …. خیلی چسبید … خیلی ….
عمه گفت : نوش جونت مادر …. چند روزه اومدی ؟
گفت : سه روزه همه رفتن به خاطر ماه رمضون و احیا ... و اینکه ما الان مرخصی نداریم چون درس می خونیم تا شنبه تعطیل شدیم …. حالا من چیکار کنم شماها روزا روزه می گیرین ؟ ….
عمه گفت : وا چه حرفیه ! ... چرا مثل بابات حرف می زنی ؟ چیکار داری بکنی ؟ همون کاری که همیشه می کردی …..
گفت : نمی شه ... پس منم روزه می گیرم تا مثل داداشم باشم …. پس حالا باید چیکار کنم ؟ …
ایرج گفت : فدات بشم ... خودم یادت میدم ... نماز بلدی ؟
طبق عادتش چونه شو برد بالا و گفت : نمی دونم ... یک بار بخونم ببینم چی میشه ... تو بلدی ؟
ایرج گفت : آره یک بار پیش من بخون , اگر بلد نبودی خودم بهت یاد میدم ... داداش عزیزم , ببینم از همین امشب شروع می کنی ؟ …..
من بلند شدم و گفتم : من برم به حمیرا سر بزنم …
هیچ کس حرفی نزد …. مثل اینکه اصلا من نبودم و فقط خودم صدای خودمو می شنیدم …..
رفتم بالا و دیدم حمیرا روی تخت نشسته ...
منو که دید پرسید : کجا بودی ؟
گفتم : رفتم افطار کنم …
یک کم چشمشو مالید و گفت : ماه رمضونه ؟
گفتم : آره عزیزم ... فدات بشم ، گرسنه ای ؟
گفت : آره خیلی ……..
خوشحال شدم این نشونه ی خوبی بود که اون داشت بهتر می شد ...
با خوشحالی خواستم برم و به همه خبر بدم ولی ….. گفتم : رویا خودتو سنگ رو یخ نکن ... صبر کن خودشون می فهمن ...
از همون بالا صدا کردم : مرضیه خانم …
مرضیه اومد و پشت سرش هر سه تای اونا هراسون اومدن ….
عمه گفت : چی شده ؟ فکر کردم برای حمیرا اتفاقی افتاده ...
گفتم : هیچی ... حمیرا گرسنه اس می خوام بهش غذا بدم ، اتفاقا حالش خیلی خوبه بیداره و هوشیار ...
هر سه با عجله اومدن بالا ….
منم به مرضیه گفتم غذاشو بیاره …
وقتی دیدم اونا تو اتاق حمیران , رفتم تو اتاق خودم تا نماز بخونم ….
مرضیه غذا رو آورد …. همین اینکه چادرم رو سرم کردم مرضیه اومد و گفت : رویا خانم نمی خوره ، میگه شما بیاین ….
من با همون چادر و مقنعه رفتم ….
تورج جایی که من کنار حمیرا می نشستم نشسته بود , بهش گفتم : تورج میشه بلند شی ؟ من این جا راحت ترم ….
زود بلند شد ……
ولی احساس بدی داشتم و اونم همین طور بود ……
من غذا رو دهن حمیرا می کردم و اونا باهاش حرف می زدن ….. که علیرضا خان اومد خونه و سراغ عمه رو از مرضیه گرفت ….
تورج تا صدای اونو شنید با عجله رفت … در حالی که که علیرضا خان هم داشت میومد بالا , بین راه بهم رسیدن و پدر و پسر چنان همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن که همه تحت تاثیر قرار گرفتیم ….
فردا سحر , تورج هم اومد پایین تا با ما سحری بخوره و من یقین داشتم که به خاطر منه که می خواد روزه بگیره …..
باز با همون جو سنگین سحری خوردم و رفتم ….
صبح وقتی می رفتم دانشگاه ایرج توی راهرو منتظرم بود ... با اشاره گفت : ساعت چند تعطیل می شی ؟
سه تا انگشتم رو بلند کردم و اونم فهمید ... بعد با دست با من خداحافظی کرد و من با اسماعیل رفتم ….
هوا به شدت ابری بود ... یک جوری آسمون قرمز شده بود که کاملا نشونه ی این بود که می خواد برف بیاد ….
همین هم شد ... وقتی از آخرین کلاس درس اومدم بیرون , زمین سفید سفید شده بود ….
به عشق ایرج روی همون برف ها تند و تند راه می رفتم تا خودمو به اون برسونم ... انگار دلم براش تنگ شده بود ...
داشتم پرواز می کردم که نفهمیدم چی شد دو تا پام از روی زمین بلند شد و با سر خوردم زمین ….
ناهید گلکار