سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش هفتم
- ببخشید مثل اینکه من زود اومدم , فکر کردم دیگه رفتن ...
گفتم : ماشینش چی بود ...
گفت : مزدای سفید ...
گفتم : امان اومده , پس چرا بالا نمیاد ؟
همه رفته بودیم تو فکر ... نمی دونستیم چیکار کنیم ؟ ...
چند دقیقه بعد دوباره زنگ به صدا در اومد ...
دیگه مطمئن بودیم اومدن ...
ثریا درو باز کرد ... کنارش مامان و خندان و بعد من و شیما ایستاده بودیم که ازشون استقبال کنیم ..
بابا با مرتضی رفته بودن تو ایوون و سیگار می کشیدن ...
در باز شد و مادر امان در حالی که یک کیک تو دستش بود , با لبخند سلام کرد و گفت : ببخشید ... ببخشید دیر کردیم ...
ولی دلیل داشتیم , ان شالله عذر ما رو بپذیرین ...
و امان پشت سرش با سبد بزرگ گل وارد شدن ...
مامان باهاش دست داد و گفت : خوش اومدین , بفرمایید ... اشکالی نداره ...
مادر امان که زن مهربونی به نظرم اومد , گفت : من فروغ هستم ...
فورا نگاهی به ما کرد و گفت : وای این همه دختر خوشگل اینجاست , نگار خانم کدومه ؟ ...
صبر کنین ... اجازه بدین خودم حدس بزنم ...
ما همه با یک لبخند قبول کردیم ...
ثریا گفت : دخترا به صف ...
مادر امان نگاهی به شوخی و خنده به همه ی ما کرد و گفت : با تعریف هایی که شنیدم , نگار خانم صورتی مهربون و چشم های عسلی برجسته داره و خیلی ساده است ...
و به من خیره شد و گفت : خدا کنه درست حدس زده باشم ... نگار ؟
باهاش دست دادم و گفتم : خوش اومدین ... بله , نگار هستم ... خیلی خوشحالم که درست حدس زدین ...
منو بوسید تعارف کردیم و نشستن ...
ولی امان برخلاف همیشه که می خندید و از چیزی ناراحت نمی شد , صورتش در هم بود ...
رفتم چایی بریزم ... از دور نگاهش کردم ... به محض اینکه چشمش به من افتاد , با اشاره پرسیدم : چی شده ؟
اما امان آبروی منو برد و بلند گفت : بعدا میگم ...
ناهید گلکار