خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۲۳:۵۸   ۱۳۹۷/۵/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و چهارم

    بخش نهم



    گفتم : آفرین ... مرحبا به تو ... پس با این استدلال , تو دیگه غرق شدی ...
    حتی امیدی به نجاتت ندارم ...

    با این حرفت فهمیدم که اگر الانم قولی بدی , عمل نمی کنی ... پول زیر دندونت مزه کرده ... اما به چه قیمتی ؟ زندگیت رو در مقابلش دادی ...
    متاسفم که تو در مقابل این پول روح و جسمت رو فروختی ...

    به زودی اعتماد زن و بچه رو از دست می دی ...
    حالا برو ببین ارزششو داشت ؟ یک روز متوجه میشی که دیگه فایده ای نداره ...
    گفت : نگار , نگار ... تو رو خدا به شیما چیزی نگو , فقط دو ماه بهم فرصت بده ...
    داد زدم : اینقدر نگو نگار ... نگو ... اسم منو به زبونت نیار , چندشم میشه ...
    کجای کاری آقا ؟ شیما مدت هاست که به من میگه تو زیر سرت بلند شده ... مدت هاست نگرانه تو این پول ها رو از کجا میاری ...
    همون شیمایی که فکر می کردی هیچی حالیش نیست , روز و شب نداره از دست تو ... مدام پیش من گریه می کنه ... وگرنه من چرا تو رو با یک زن دیدم تعقیبت کردم ؟
    اون خودش به زودی متوجه میشه و روزی که بفهمه مطمئن باش یک ساعت با تو زندگی نمی کنه ...
    من خواهرمو بهتر از تو می شناسم ...

    این بار براش مردی پیدا می کنم که مثل مرتضی باشه ...
    شرفش رو به پول نفروشه , یعنی تن فروشی نکنه ...

    فقط یک چیز بهت میگم , پاتو توی خونه ی ما به هیچ عنوان نمی ذاری ...
    جلوی چشمم سبز بشی , کارت تمومه ...
    و راه افتادم دنبالم اومد و گفت : نگار ... نگار , گوش کن ...

    این صدا مثل کابوسی بود که کنار رود خونه دیده بودم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۵/۱۳۹۷   ۰۰:۰۸
  • ۱۰:۵۰   ۱۳۹۷/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت بیست و پنجم

  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۷/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    گفتم : دنبال من نیا , نمی خوام ریختت رو ببینم ...
    گفت : نگار تو رو خدا صبر کن , تو همیشه برای من مثل خواهر بودی ... فکر کن باهات درددل کردم ... اصلا خودت بگو چیکار کنم ؟ و هر کاری تو گفتی , می کنم ...
    فقط تو رو خدا به گوش کسی نرسه ...
    ایستادم و انگشتم رو گرفتم طرفش و گفتم : تو از خدا نمی ترسی , اون وقت از آدما می ترسی ؟

    بیچاره , خدا ناظر اعمال توست ... اونه که می دونه و اگر بخواد در یک چشم بر هم زدن آبروتو می بره ...
    برو فکر کن چرا من تو رو دیدم ؟ ... شاید هنوز خدا نظر لطفی بهت داشته , شاید می خواسته بیشتر آلوده نشی ...
    و دوباره با سرعت و قدم های بلند راه افتادم ...
    با عصبانیت می رفتم و اون دنبالم میومد ... تو پارگینگ امان رو دیدم که با نگرانی کنار ماشینش ایستاده بود ....
    فکر کردم برم و سوار بشم و هر چه زودتر از اونجا دور بشم ولی با خودم گفتم شاید امان اینو نخواد , این بود که به راهم ادامه دادم ...
    صادق بازم داشت دنبالم میومد ... گفت : به خدا فقط به فکر زن و بچه ام و آینده ی اونا بودم ...
    به جون نازگل قسم می خورم اگر واقعا می دونستم اینطوری میشه وارد این کار نمی شدم ...
    سرمو برگردوندم و گفتم : باز داری خودتو توجیه می کنی ... الان تو می خوای چیکار کنی ؟ ...
    من باید چیکار کنم ؟ آره , تو بگو من باید با خواهرم که داره بهش خیانت میشه و هر روز چشم تو چشم میشم چیکار کنم ؟ حالا پشت سر هم دلیل بیار ...
    فلانی دزدی کرد ... فلان کس بدکاره بود ... همه قاچاق می کنن ... می خواستم پولدار باشم ...

    بله آقا صادق , فهمیدم ... اینا رو فهمیدم ...
    ولی اینم می دونم که خیلی ها مثل تو فکر کردن و حالا این شد مملکت ما ... همه با هم کورس چپاول برداشتن و به قول تو می خوان بارشون رو ببندن ...
    حالا هفتاد میلیون رو زیر پاهاتون له کنین و قربونی خواسته های خودتون بکنین ... چرا ؟ چون همه دارن می کنن , اشکالی نداره ؟
    پس شرف و انسانیت چی میشه ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۷   ۱۳۹۷/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم



    - نه , من قبول ندارم ... نمی تونم بفهمم ...

    ولی اینو بدون چوب خدا صدا نداره , تو باید یک روز تقاص کارات رو پس بدی ... اون روزم دور نیست ...
    صادق خوب گوشِت رو باز کن ... تو اگر آب توبه هم سرت بریزی , من ازت به عنوان یکی از اون هفتاد میلیون نمی بخشمت ... تازه شیما و نازگل رو هم بیچاره کردی ...
    گفت : نگار هر چی تو بگی راست میگی , قبول دارم ... ولی کمکم کن , خواهش می کنم مثل همیشه خواهرم بمون ... به خدا قسم اگر الان همینطوری ولش کنم ازم نمی گذره , حتما زندگیمو نابود می کنه .. یکم بهم فرصت بده , قول می دم ... به خاطر نازگل این کارو بکن ...


    به خیابون رسیدم ...
    صادق درمونده یکم ایستاد و گفت : صبر کن ماشین رو بیارم , خودم می رسونمت ...
    تا اون برگشت تو پارگینگ , امان جلوی پام نگه داشت ...


    فورا سوار شدم و راه افتاد ... نه اون حرفی زد نه من ...
    از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم ...
    نزدیک خونه گفت : می خوای یک آبی بصورتت بزنی ؟ اینطوری بری خونه همه ناراحتت میشن ...
    گفتم : امان خیلی ازت ممنونم , نمی دونم چطوری از خجالت این کارِت در بیام ؟ ...
    ولی لطفا یکم بی خیال من شو , بذار دوباره خودمو پیدا کنم ...
    اول یک فکری برای این وضعیت بکنم و زندگیمو سر و سامون بدم , خودم بهت زنگ می زنم ...
    سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت : چشم , باشه عزیزم ... نگران هیچی نباش ... من اذیتت نمی کنم ...


    در خونه نگه داشت ...

    یک آه عمیق کشیدم و گفتم : بازم ممنونم ... منو ببخش که اون چیزی که فکر می کردی , نبودم ...
    گفت : نگران نباش نازنینم , تو همونی هستی که فکر می کردم ... یادت نره من همیشه اینجا , با توام ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۷/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم



    اینو که گفت , بغض گلومو به شدت فشار داد ... طوری که داشتم خفه می شدم ...
    با سرعت دویدم طرف پله ها و رفتم بالا ... زنگ زدم ...
    ثریا با صورتی خندون درو باز کرد و گفت : چه عجب خانم خانما ... چی شده نگار ؟ ... خوبی ؟
    و چشمم به شیما که افتاد , دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
    بغضم ترکید و کنترلم از دستم خارج شد ...
    با همون حال گفتم : نترسین , چیزی نشده ... فقط ازم سوال نکنین , بذارین یکم بخوابم ... خودم خوب میشم میام پیشتون ...
    مامان گفت : الان می رم یقه ی این مرتیکه رو می گیرم و حسابشو می رسم ...
    گفتم : یقه ی کی رو مامان ؟
    گفت : امیر باهات کاری کرده ؟ دوباره تو رو زد ؟
    گفتم : نه عزیزم , کسی به من کاری نداشت ... برای یکی از شاگردام ناراحتم ...


    ظاهرا اونا حرفم رو باور کردن , چون قبلا هم سابقه داشتم ... یک آرامبخش قوی خوردم و دراز کشیدم ...
    اما دخترا ولم نمی کردن ... دورم رو گرفته بودن و به هیچ عنوان از دستشون خلاصی نداشتم ...
    مرتب سوال پیچم می کردن و می خواستن بهم محبت کنن ...
    ثریا و شادی سعی می کردن با شوخی و خنده از زیر زبونم حرف بکشن ...
    خندان گفت : خواهر جونی برات خبر خوب آورده بودم ...
    نگاهش کردم ... خودش ادامه داد : مژده بده ... مرتضی رفت سر کار ...

    گفتم : عزیزم خوشحال شدم ...
    گفت : قیافت که اینو نشون نمی ده ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۷/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و پنجم

    بخش چهارم



    شیما در حالی که نازگل تو بغلش بود , اومد و بچه رو گرفت جلوی صورتم و گفت : ببین خاله جونش , چقدر بزرگ شدم ...
    بای بای یاد گرفتم ... با خاله بای بای کن ... بای بای خاله ...
    دیگه ما رو دوست نداری که نمیای خونه ی ما ؟ ...
    یک لبخند تلخ روی لبم نشست ... حرف اون مثل خنجر تو قلبم فرو رفت ...
    اومدم چیزی بگم , ولی حسی نداشتم ...
    همین طور که اونا حرف می زدن , چشمم سنگین شد ... دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ...

    یک خواب عمیق ...
    گاهی به زور و سر و صدای مامان بیدار می شدم و یک چیزی می خوردم و دوباره از حال می رفتم ...
    وقتی یکم هوشیار شدم , بیست و چهار ساعت بود که خوابیده بودم ...

    عادت به خوردن قرص اعصاب نداشتم و برای همین حسابی منو از خود بیخود کرده بود ...
    چشمم رو که باز کردم , بابا تو اتاقم بود ...

    دو تا خمیازه کشیدم و گفتم : سلام ...
    گفت : سلام بابا جون , خوب خوابیدی ها ...
    گفتم : مثل اینکه ... ساعت چنده ؟
    درِ اتاق رو بست و نشست کنارم و گفت : بهم بگو بابا کی اذیتت کرده ؟ چی شد که به اون حال و روز در اومدی ؟ ...
    من و مامانت و خواهرات داریم دیوونه می شیم از بس فکر و خیال کردیم ...
    مامانت بیچاره تا صبح بالای سرت بود و گریه می کرد ...
    گفتم : نه بابا جون نگران نباشین , چیز مهمی نبود ...
    گفت : من تو رو می شناسم , می دونم که بیخودی این کارو نمی کنی ... حالا حرف بزن ... تا نگی چی شده , ولت نمی کنم ...
    گفتم : می خواین بهتون دروغ بگم ؟ چرا به من فشار میارین ؟ اگر چیزی بود , می گفتم ... فقط یک فشار عصبی بود و برطرف شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۷/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و پنجم

    بخش پنجم



    گفت : پای امیر در میونه ؟

    گفتم : نه بابا , اون کیه که من به خاطرش این همه خودمو ناراحت کنم ...
    گفت : پس حتما با امان مشکلی پیدا کردین ؟ ...
    گفتم : نه بابا جونم , اصلا ...
    گفت : پس حرف بزن ببینم چه اتفاقی برات افتاده ؟ تو که بیخودی این کارو نمی کنی ... مامان می گفت مثل لبو قرمز بودی از بس گریه کرده بودی و چشمت ورم داشت ... خوب برای چی ؟
    گفتم : به خاطر یکی از شاگردام ... قول دادم به کسی نگم ولی حال و روز خوبی نداره ... اون برام از مشکلاتش تعریف کرد , منم تحت تاثیر قرار گرفتم ... راستش منحرف شده بابا ...
    خدا شاهده برای من هیچ اتفاقی نیفتاده ...
    گفت : خوب پس بالاخره دروغ رو گفتی ... من که باور نمی کنم ...
    آخه آدم برای مردم اینقدر خودشو عذاب می ده ؟ ...

    راستی بعد از ظهری که میومدم خونه , یکی اومد جلوم وایستاد سلام کرد ... نگاه کردم , شناختمش ... همونی بود که باهاش تصادف کردی ...
    گفتم : چیزی که بهش نگفتین ؟ ...
    جواب داد : می خواستم , راستش فکر می کردم اون اذیتت کرده ولی خیلی مودب و آقا به نظرم رسید ... دست داد و خودشو معرفی کرد و گفت : من بازم می خوام مزاحم شما بشم , اگر اجازه بدین مادرمو بیارم خدمتتون ...
    بعدم خندید و گفت : خلاصه منو به غلامی قبول کنین ... حالا تو بودی چی می گفتی نگار  ؟
    تو واقعا می خوای زن این امان بشی ؟ ما که اونا رو نمی شناسیم ...
    گفتم : بابا ؟؟؟ واقعا که ... نیست که اون چهار تا دیگه رو تحقیق کردیم و ازشون شناخت پیدا کردیم و همین طوری رو هوا ندادیم , حالا برخلاف اصول رفتار نمی کنیم ...
    ول کنین بابا جون , موضوع اینا نیست ... اون مرد خوبیه , من مطمئنم ...
    ولی حالا نمی شه , باید یکم صبر کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۷/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و پنجم

    بخش ششم



    گفت : تو از کجا می دونی مرد خوبیه ؟
    گفتم : دیگه اگر این خوب در نیومد , فکر نمی کنم هیچ مرد خوب دیگه ای تو این دنیا وجود داشته باشه  ... خوب شما چی بهش گفتین ؟
    جواب داد : گفتم باید با تو و مامانش مشورت کنم , خبر می دم ...
    اونم نگران تو بود , از حالت پرسید ... پس هر چی هست , اونم می دونه ...
    گفتم : نه نمی دونه ... فقط حال و روزم رو دیده بود , همین ... ببخشید بابا جونم , من یک چیزی باید بهتون بگم ...
    دیروز با امان بودم , کاری داشتم کمکم کرد ... راستش دربند هم رفتیم ناهار خوردیم ...
    گفت : پس می خوای زنش بشی وگرنه تو این کارو نمی کردی ...
    صدای زنگ در اومد و بعدم صدای ثریا مثل برق خودشو رسوند به اتاق من و در و باز کرد و اومد تو و گفت : الهی قربونت برم , نبینم تو رو به این حال و روز ...
    پاشو اومدم با حمید ببرمت بیرون ...
    مامان با یک لیوان آب میوه اومد و گفت : نمی شه , دخترا با شوهراشون دارن میان اینجا ... شام درست کردم ... تو هم بمون , برو بگو حمید بیاد بالا ... دور هم باشیم ...
    گفت : توران جون منو که دعوت نکرده بودی ...
    گفت : به خدا هیچ کس رو دعوت نکردم , خودشون دارن میان به خاطر نگار ... با حال و روزی که اون داشت حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ...
    بیا بخور یکم جون بگیری , سه روزه غذا نخوردی ...
    گفتم : مامان باز بزرگش کردی ؟ من سه روزه غذا نخوردم ؟ 
    وقتی با ثریا تنها شدم , با اشتیاق تو صورتم نگاه کرد و گفت : خوب بگو ... زود باش دارم از فضولی می میرم ... کی و کجا امان رو دیدی ؟ چطوری شد ؟
    اونم تو رو دوست داره ؟ تو بهش گفتی که خوابشو می دیدی ؟ تو اول با اون تماس گرفتی یا اون با تو ؟ ...
    گفتم : اووووو ثریا ؟ بشین , آروم باش ... اول بگو تو کجا فهمیدی ؟

    ثریا محکم زد روی شونه ی من و گفت : توران همه ی شهر رو خبر کرد ...
    فکر می کنی برای چی همه دارن میان اینجا ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۷/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و پنجم

    بخش هفتم



    گفتم : چرا هیچ چیز این زندگی دست ما نیست ؟ ... انگار داره باهامون بازی می کنه ...
    من یک عمره دارم دست و پا می زنم تا راهم رو پیدا کنم و روش زندگیمون رو عوض کنم ولی اونی که باید بشه , نشد ... حالا تو مسیری افتادم که دیگه اصلا دست من نیست ...
    جریان امان هم همینطوره ... انگار زندگی یک تصمیمی برای من گرفته و داره اجرا می کنه ...
    باورت میشه دیگه حتی برنامه ریزی هم نمی کنم ...

    شاید بهتر باشه خودمو بدم دست تقدیر , همون کاری که بیشتر آدما می کنن ...
    گفت : الهی بمیرم , تو چته نگار ؟ ... حالت خوب نیست ؟ این حرفا چیه می زنی ؟
    عاشق شدی , برو دنبال عشقت ... زیاد این حرفا رو زیر رو کنی خُل میشی , باور کن ...
    اون شب شیما تلفن زد و گفت : صادق حالش خوب نیست و نیومد ...
    بقیه ی اعضا خانواده کلا و به طور شگفت انگیزی با ازدواج من و امان موافق بودن و خوشحال از اینکه من دارم شوهر می کنم , همین ...

    و من آثار رضایت خاطر رو تو صورت پدر و مادر به خوبی می دیدم ...
    بدون اینکه کوچکترین تردیدی داشته باشن , ذوق می کردن ...
    در حالی که من داشتم فکر می کردم  برای زندگی شیما چیکار کنم , درست تره ...
    آیا بشینم و تماشا کنم ؟ یا از چیزایی که دور و بر اون می گذشت , باخبرش کنم ...

    و مدام با خودم تکرار می کردم کاش نرفته بودم دنبالش ... کاش از چیزی خبر نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۷/۵/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و پنجم

    بخش هشتم



    آخر شب که می خواستم بخوابم , با اینکه دیروقت بود گوشیمو گذاشتم کنار بالشتم و مدام بهش نگاه می کردم ..
    تا امان زنگ زد ...
    فورا گفتم : می دونستم ...

    و با اولین زنگ , جواب دادم ... یک هیجان خاص بهم دست داده بود که برام تازگی داشت ...

    در حالی که سعی می کردم لرزش صدام رو حس نکنه , گفتم : الو ...
    گفت : وای خدا رو شکر , تو بیداری ؟
    ببخشید دیروقت زنگ زدم , ولی دلم برات تنگ شده بود ... چه خبر ؟ بهتری ؟
    گفتم : پوستم کلفته , بهترم ...
    گفت : نگار با مامانم در مورد تو حرف زدم ...
    گفتم : خوب , چی گفتن ؟
    گفت : خیلی خوشحال شد ... مامان بابای تو چی ؟
    گفتم : اونا از اولم خوشحال بودن ... فکر نکن با تو موافقن , اونا با هر نوع خواستگاری موافقن ...
    خندید و گفت : یعنی خواستگار باشه کوفت باشه ؟
    گفتم : یک چیزی مثل این ...
    گفت : از شوخی گذشته , بابات به من گفت باید با تو و مامانت مشورت کنه و بعد جواب بده ... فکر می کنی کی این کارو بکنه ؟
    گفتم : امان روراست بهم بگو تو مشکلی نداری ؟ بذار یکم بیشتر با هم آشنا بشیم , چرا عجله کنیم ؟
    شاید من عروسی نباشم که مادرت می خواد ...
    گفت : اگر خواست که ممنونش می شم , اگر نخواست دیگه مشکل خودشه ... من می خوام تو زنم باشی , فقط تو ...
    برای دیدنت بیقرار می شم ... دائم گوشیم دستمه و دارم فکر می کنم زنگ بزنم ؟ زنگ نزنم ؟مدام صورتت جلوی چشممه ...
    اگر اسم این عشقه ع پس من عاشق تو شدم ...
    تو این طور مواقع حساب و کتاب از دست می ره ... من با تو می سازم , تو هم با من بساز به خاطر عشقمون ... قبول ؟
    در حالی که از حرفاش قلبم تند می زد و احساس می کردم منم واقعا همون حسی رو دارم که اون داشت ...
    گفتم : امان فکراتو بکن ببین واقعا می خوای با من ازدواج کنی ؟
    گفت : با اجازه ی بزرگترها ؛ بله ... شما چی عروس خانم ؟ می خوای ؟
    گفتم : عروس رفته گل بچینه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۳۹   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت بیست و ششم

  • ۱۴:۴۲   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول



    صبح پنجشنبه بود ... قرار بود شب امان و مادرش برای خواستگاری بیان خونه ی ما ...
    در واقع امان دست برنداشت و اونقدر اصرار کرد که قبول کردم ...
    بهانه ی من شیما بود که هنوز نتونسته بودم تصمیمی براش بگیرم ...
    ولی امان می گفت اصرارم برای اینه که موضوع شیما رو فراموش کنی تا یکم زمان بگذره و بتونی با فکر درست یک کاری براش بکنی ...
    چهار روز بود که من مدام تو خونه بودم و امان رو ندیده بودم و فقط تلفنی با هم حرف می زدیم ...
    یا به مامان کمک می کردم یا خوابیده بودم ...
    در واقع سردرگمی خاصی داشتم ... راهمو پیدا نمی کردم ...
    تو این مدت بچه ها میومدن خونه ی ما و می رفتن ولی شیما می گفت صادق حال و روزش خوب نیست و خودشم نمیومد ...
    و من از این بابت خوشحال بودم چون روبرو شدن با اون برام خیلی سخت بود ...
    اون روزا ذهنم قفل کرده بود ... نه رویایی داشتم و نه کابوسی ...
    دلم می خواست فکرم راه درست رو بهم نشون بده و یا حتی خیلی دلم می خواست ذهنم به من بگه مادر امان چطوریه ؟ ... ولی هیچی تو مغزم نبود ...
    گاهی چشمم رو می بستم و به زور می خواستم یک چیزی ببینم , ولی صورت های مختلف میومد جلوی نظرم ... صورت یک زن زیبا ... یک مرد ... یک مرد دیگه... یک مرد زشت ... یک بچه ... و و و ... درست مثل اسلاید عوض می شد و به تدریج سرعت می گرفت ...
    اونقدر که با هراس چشمم رو باز می کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم



    اون روز صبح به محض اینکه از اتاقم بیرون رفتم , مامان گفت : نگار بیدار شدی ؟ زود باش یک چیزی بخور ...  دیر شده , خیلی کار داریم ...
    بچه ها دارن میان ... تو یک آبگوشت بار بذار ، دور هم بخوریم تا من به کارم برسم ...
    ثریا و خندان رو هم می فرستم خرید کنن ...
    دستی به پیشونیم کشیدم و با خودم گفتم نگار بالاخره نوبت تو شد ...
    یک چایی خوردم و رفتم سراغ درست کردن آبگوشت ...
    مامان با مهربونی اومد پشت سرم ایستاد و گفت : نگار جون , بابات پول داده ولی خیلی کمه ... آبرومون می ره , چیکار کنم ؟
    گفتم : نگران نباشین شما اونو بردار برای خودت , من خودم خرج می کنم ...
    کارتم رو می دم به بچه ها هر چی می خوان بخرن ...
    گفت : نه مادر ... اگر کم و کسر داشتیم , بِده ... بابات ناراحت میشه ...
    گفتم : من به کسی نمی گم ... قول می دم , قربونت برم ...
    اصلا نمی خواستم شما خرج کنی ...
    گفت : ای مادر , من قربون تو برم ... چیکار کنم هیچ وقت دو زار پول تو دست و بالم نیست وگرنه که نمی ذاشتم تو بدی ...
    خودمو براش لوس کردم وگفتم : جون نگار , الان بهت صد میلیون بدم بگو تا ساعت چند دو زار داری ؟
    فکر کنم تو خواستگاری هم نیای و بری خرید ...
    گفت : نگاه کن تو رو خدا ... داری منو مسخره می کنی ؟ می خوای امروز اوقاتمون تلخ بشه ؟ چرا نمی فهمی ؟ بابات اینقدر به من کم می ده که همیشه کسر دارم ...
    تا پول دستم میاد مجبورم اونا رو جبران کنم ...
    گفتم : ولی مامان جان همیشه دو زار بذار ته کیفت بمونه برای روز مبادا ...
    گفت : برو بابا ... نفست از جای گرم در میاد , هنوز تو خرج خونه نیفتادی ...
    ما که چهار نفر نیستیم ... با ثریا و حمید , هجده نفریم ... اینا هم که دائم اینجان ... از کجا میارم ؟ از همین پول های روزای مبادا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم



    گفتم : دستتون درد نکنه , راست می گین ...

    که ثریا از راه رسید ...
    با خوشحالی منو بغل کرد و گفت : نمی دونی چقدر دارم ذوق می کنم ... باورم نمی شه تو داری شوهر می کنی ...
    مامان گفت : حرف نزن ... زود باش , دیر شد ...
    بعدم شادی و خندان با هم اومدن ...

    تا نزدیک ظهر شد ... هنوز شیما نیومده بود ...
    خونه رو ریختن به هم ... از در و دیوار گرفته تا اتاق خواب ها رو تمیز کردن ...
    گفتم : مامان جان سخت نگیر ... شما که همیشه در حال تمیز کردنی , چرا این کارو می کنی ؟ ...
    گفت : باید همه چیز برق بزنه , این نشون می ده ما به اونا اهمیت دادیم و آدمای فهمیده ای هستیم ...
    ثریا قاه قاه خندید و گفت : توران جون فلسفی می شود ...
    خندان گفت : الان می نویسم می زنم رو دیوار تا اونا ببینن ما چقدر بهشون اهمیت دادیم ...
    شادی گفت : فیلم بگیر بعدا بهشون نشون می دیم ما چقدر برای اونا کارگری کردیم ...
    سر شوخی باز شده بود و اونا لودگی می کردن و می خندیدیم که صدای زنگ بلند شد و شایان دوید در و باز کرد ...
    شیما بود و صادق در حالی که نازگل تو بغلش بود , پشت سرش ...

    خنده رو لبم ماسید ... انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ...
    رفتم تو آشپزخونه تا چشمم به اون نیفته ... قلبم تند می زد و اضطراب گرفته بودم ...
    مامان از دیدن صادق به وجد اومد و رفت و جلو باهاش روبوسی کرد و اصرار که : بیا تو ...

    ولی اون بچه رو داد بغل مامان و خداحافظی کرد و رفت ...
    شیما اومد جلوی من و در حالی که اشک تو چشم های قشنگش جمع شده بود , گفت : تو با من قهری ؟
    دوباره بغض گلومو گرفت و بهم مهلت نداد و اشکم سرازیر شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۲   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم



    طوری که از درد پنهان سینه ام می گفت ...

    با تمام وجود در آغوشش کشیدم ...
    اونقدر محکم همدیگر رو بغل کردیم و گریه کردیم که همه به گریه افتادن ...

    من برای اون که عزیزم بود و اون از غصه ی اینکه فکر می کرد باهاش قهر هستم , در آغوش هم گریه می کردیم ...
    همه تعجب می کردن ...

    ثریا گفت : چی شده ؟ شماها از کی همدیگر رو ندیدین ؟
    شادی پرسید : دعوا کرده بودین ؟
    شیما از بغلم خودشو کشید و دستم رو گرفت تو دستش و همین طور که هنوز گریه می کرد , گفت : نه , دعوا نکردیم ولی نگار چند وقته با من قهر کرده ... بهش زنگ می زنم جواب نمی ده ...
    میام اینجا , تو روم نگاه نمی کنه ... بگو دیگه , الان جلوی همه بگو چرا از دست من ناراحتی ؟
    من چیکار کردم ؟ چرا ازم رو برمی گردنی ؟

    دو تا دستمال کشیدم و صورتم رو پاک کردم و گفتم : چی میگی عزیزم ؟ چرا از دست تو ناراحت باشم ؟ اگر بودم , می گفتم ... باهات قهر نمی کردم ...
    بپرس از بقیه , این مدت با همه همین طور بودم ...
    وضع روحیم خوب نبود ...

    نمیشه یک موقع هم من این طوری بشم ؟ این همه شماها خراب شدین , من این کارو کردم باهاتون ؟
    یک بارم شماها با من راه بیاین ...
    خندان گفت : آخه دیوونه , تو به کارای ما عادت داری ... ما ندیدیم ... از تو این کارا رو ندیدیم ...
    راست میگه شیما , با همه ی ما قهر بود ... آخ چرا منِ خنگ نفهمیدم ...
    مامان داد زد : بسه دیگه ... زود باشین , خیلی کار داریم ...
    باز شماها به هم افتادین ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و ششم

    بخش پنجم



    بعد از ظهر , ثریا و خندان رفتن خرید و شادی رفت که پله ها رو تمیز کنه ...
    شایان و اشکان هم برده بود کمک ...

    وقتی برگشت , گفت : نگار , فهمیدی چی شد ؟ فرهاد , پسر امیر , به هوای شایان و اشکان اومد پایین و یک دستمال برداشت و به ما کمک می کرد که یک مرتبه  امیر عصبانی اومد و دستشو گرفت همینطور که بهش بد و بیراه می گفت بردش بالا و درو زد به هم ... نگار , خیلی عصبانی بود ...


    من فقط گوش دادم و دلشوره گرفتم ...
    ولی مامان گفت : خدا به خیر کنه ... دعا کنین نفهمیده باشه برای نگار خواستگار میاد ...
    خندان گفت : بفهمه , برای چی باید از اون قایم کنیم ؟ خورده بُرده ای نداریم ...
    ثریا گفت : توران جون راست میگه , اگر نفهمه بهتره ... یک وقت دیدی دردسر درست کرد ...


    ساعت شش همه چیز آماده بود ...

    چهار تا دختر باسلیقه , از خونه ی بی روح ما یک جای زیبا ساختن ...
    من لباس پوشیدم اما خیلی ساده آماده شدم ...
    قرار بود ساعت شش در خونه ی ما باشن ...

    از اتاق رفتم بیرون ... دیدم همه شون حاضرن ...
    گفتم : نه تو رو خدا , شماها همه می خواین باشین ؟ ...
    ثریا گفت : من که هستم ... من به عنوان خاله باید باشم ...
    بابا که داشت کمربندشو می بست , اومد و گفت : تو خواستگاری به چهار تا بزرگتر میگن بیان ... زشته , شماها برین تو اتاق و از اونجا گوش کنین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۹   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و ششم

    بخش ششم



    خندان گفت : من خواهر بزرگترم , باید باشم ...
    شیما گفت : درسته من خواهر کوچیکترم , ولی شوهر دارم ، تازه بچه ام دارم ... می خوام تو خواستگاری نگار باشم ...
    با خنده گفتم : دعوا نکنین , همه تون باشین ... اما یک اشکال داره , اگر مادره اومد و یکی از شما رو پسندید چی ؟
    ثریا گفت : ای دم بریده , از این می ترسی ؟ شایدم منو پسندید ...
    گفتم : وای بچه ها , تو رو خدا جدی باشین ... اگر مادرش منو نخواست چی ؟
    مجبورم یک عمر باهاش زندگی کنم ...
    شادی گفت : چرا خودت رو دست کم می گیری ؟ به درک که خوشش نیومد , اصل کار امانه که عاشقت شده ... اصلا تو باید اینو بگی ؛ من اگر از مادرش خوشم نیومد , چیکار کنم ؟ ...
    گفتم : آخه اون مادره , درست مثل مامان ما ... حق داره , زحمت بچه اش رو کشیده ... تو خودت حاضری یک روز نیما خواست زن بگیره تو رو بذاره کنار ؟ نه دیگه , نمی شه ...


    ساعت نزدیک هفت شد و هنوز اونا نیومده بودن ...
    امان تلفنم نکرد ... دیگه دلمون شور می زد ...

    بابا کلافه ی سیگار بود و نمی خواستیم قبل از اومدن اونا , خونه بوی سیگار بگیره ...
    ساعت که از هفت گذشت , دیگه همه بی تاب شده بودیم ...
    ثریا گفت : بذار من زنگ بزنم ... حتما یک اتفاقی افتاده , وگرنه نباید اینقدر دیر می کردن ...


    من به ساعت نگاه می کردم و ثانیه ها رو می شمردم که زنگ زدن ...
    فورا آماده شدیم و درو باز کردیم ... ولی مرتضی پشت در بود ...
    اومد تو و گفت : نگار , یک ماشین پایین ایستاده ... من سبد گل توش دیدم ... دو نفر تو ماشین نشسته بودن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و ششم

    بخش هفتم



    - ببخشید مثل اینکه من زود اومدم , فکر کردم دیگه رفتن ...
    گفتم : ماشینش چی بود ...
    گفت : مزدای سفید ...
    گفتم : امان اومده , پس چرا بالا نمیاد ؟ 
    همه رفته بودیم تو فکر ... نمی دونستیم چیکار کنیم ؟ ...
    چند دقیقه بعد دوباره زنگ به صدا در اومد ...
    دیگه مطمئن بودیم اومدن ...

    ثریا درو باز کرد ... کنارش مامان و خندان و بعد من و شیما ایستاده بودیم که ازشون استقبال کنیم ..

    بابا با مرتضی رفته بودن تو ایوون و سیگار می کشیدن ...

    در باز شد و مادر امان در حالی که یک کیک تو دستش بود , با لبخند سلام کرد و گفت : ببخشید ... ببخشید دیر کردیم ...
    ولی دلیل داشتیم , ان شالله عذر ما رو بپذیرین ...

    و امان پشت سرش با سبد بزرگ گل وارد شدن ...
    مامان باهاش دست داد و گفت : خوش اومدین , بفرمایید ... اشکالی نداره ...
    مادر امان که زن مهربونی به نظرم اومد , گفت : من فروغ هستم ...
    فورا نگاهی به ما کرد و گفت : وای این همه دختر خوشگل اینجاست , نگار خانم کدومه ؟ ...
    صبر کنین ... اجازه بدین خودم حدس بزنم ...

    ما همه با یک لبخند قبول کردیم ...
    ثریا گفت : دخترا به صف ...

    مادر امان نگاهی به شوخی و خنده به همه ی ما کرد و گفت : با تعریف هایی که شنیدم , نگار خانم صورتی مهربون و چشم های عسلی برجسته داره و خیلی ساده است ...

    و به من خیره شد و گفت : خدا کنه درست حدس زده باشم ... نگار ؟
    باهاش دست دادم و گفتم : خوش اومدین ... بله , نگار هستم ... خیلی خوشحالم که درست حدس زدین ...
    منو بوسید تعارف کردیم و نشستن ...
    ولی امان برخلاف همیشه که می خندید و از چیزی ناراحت نمی شد , صورتش در هم بود ...
    رفتم چایی بریزم ... از دور نگاهش کردم ... به محض اینکه چشمش به من افتاد , با اشاره پرسیدم : چی شده ؟
    اما امان آبروی منو برد و بلند گفت : بعدا میگم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت بیست و هفتم

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول



    دیگه همه متوجه ی ما شدن ... نگاهش کردم و خنده ام گرفت و سری تکون دادم ...
    امان تو جمع ما احساس غریبی نمی کرد چون بچه ها رو قبلا تو بیمارستان دیده بود و همه ی اونا می دونستن که امان چطور آدمیه ...
    سینی چایی رو بردم ... در حالی که همه می خواستن بدونن امان چی رو بعدا می خواد به من میگه   .... اونم خانواده ی من که اصلا ملاحظه سرشون نمی شد و صبرم نداشتن ...
    فروغ خانم گفت : امان ؟ نتونستی جلوی خودتو بگیری ؟
    امان گفت : من می تونستم مامان جان .. نگار پرسید چی شده ؟ , منم باید جواب می دادم ... خوب با اشاره که بد بود از اینجا , مجبور شدم بگم ...
    مامان گفت : تو رو خدا بگین موضوع چیه ما هم بدونیم ...
    البته قبل از اینکه شما برسین یک حدس هایی زدیم ...
    امان برای اینکه موضوع رو عوض کنه , گفت : من دیدم آقا مرتضی اومدن تو خونه , چرا نمیان در خدمتشون باشیم ؟ ...
    تا این حرف از دهن امان در اومد , مرتضی از اتاق مامان اومد بیرون و گفت : سلام ... چاکرم ... مخلصم ...
    امان باهاش دست داد و به شوخی گفت : سلام ... ولی داداش , تو بیمارستان این طوری حرف نمی زدی ... چند بار می خواستی به من حمله کنی ..
    مرتضی دستشو گذاشت رو پیشونیش و به علامت پاک کردن غرق شرم , گفت : ببخشید قربان , شرمنده ...
    اونجا وضعیت فرق می کرد ... بستگی داره به این اینکه نگار از چه چیزی خوشحال باشه یا ناراحت باشه ..
    اونجا باهاش تصادف کرده بودی , اینجا اومدی خواستگاری ... ما نون به نرخ روز می خوریم داداش ...
    دو تا دیگه , نه سه تا دیگه شوهرخواهر داره , اونا هم مثل من جون فدای نگار هستن ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان