خانه
120K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم



    فروغ خانم خندید و گفت : خیلی خوبه , همچین خواهرزنی آدم داشته باشه ...
    مثلا چیکار می کنه که شماها جون فداش شدین ؟
    مرتضی در حالی که می خندید و معلوم بود داره شوخی می کنه , گفت : راستشو بگم ؟ چشم غره می ره بدجور ... دعوامون می کنه ناجور ...
    چند بارم تا دم پس گردنی رفته ولی نزده ... حالا ما همه از همون پس گردنی می ترسیم که نخوردیم ...
    گفتم : دستت درد نکنه , خوب ازم تعریف کردی ... میشه تو حرف نزنی ؟
    مرتضی خنده اش رو جمع کرد و گفت : نه , شوخی کردم ... البته اینا رو که گفتم هست ... اگر نگاه چپ به زن هامون بندازیم , نگار پشت در ظاهر میشه ...
    مامان اصلا مادرزن ما نبوده ...
    نگار , مادرزن ، پدرزن ، عمه ی عروس ،  خاله عروس و همه کس و کار عروس بوده ...
    کافیه براتون سرکار خانم ؟

     
    و خودش غش و ریسه رفت ...

    همه می خندیدن و من داشت خون خونمو می خورد ... به خندان اشاره کردم : بگو دهنش رو ببنده ...
    امان متوجه ی حالت صورت من شده بود ... باز برای اینکه جمعش کنه , گفت : نگار تنها دلسوز خانواده اش نیست , اون برای شاگردانشم همین طوریه ...
    بابا گفت : حتما در جریان هستین تازگی یکی از شاگرداش کار بدی کرده بود و نگار یک هفته تو خونه افتاد ...
    مرتضی گفت : از شوخی گذشته , اون برای ما همیشه حکم یک پشتیبان رو داشته ...
    امان گفت : من اینو از تو بیمارستان فهمیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هفتم

    بخش سوم



    من رو کردم به مادر امان و گفتم : ببخشید تو رو خدا , دیگه ما اینطوریم .. .
    بچه ها یکم زود خودمونی میشن ...
    با خنده ی شیرین گفت : وای نگو دخترم , من خیلی دوست دارم ... اصلا ما هم تو خانواده مون همینطوریم ... این جوری احساس غربیی نمی کنم , انگار صد ساله با شماها آشنام ... چی از این بهتر ...
    گفتم : حالا امان شما بگو چه اتفاقی براتون افتاد , ما نگرانیم ...
    گفت : الان جاش نیست ... آخر مجلس میگم , چشم ... نگران نباشین , چیز مهمی نبود ...
    فروغ خانم گفت : امان از بعد از تصادف در مورد نگار جان خیلی حرف زده  و اینکه چطوری از همه ی حق خودش گذشت و رضایت داد ... و اینکه چقدر خانواده ی مهربونی و خونگرمی داره ...
    من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ...
    مامان که عادت داشت بدون فکر حرف بزنه , پرسید : آقا امان فقط بگین مربوط به این امیر میشه یا نه ؟
    ثریا پای منو نیشگون گرفت و من لبمو گاز گرفتم ولی بابا معترض شد و گفت : خانم اگر نمی خوان بگن لطفا اصرار نکنین ...
    فروع خانم گفت : چیزی نبود که , اصلا مهم نیست ...
    امان جان بگو مادر و خیال همه رو راحت کن ... حق با خانمه , منم بودم دلواپس می شدم ...
    امان با خنده گفت : چشم , میگم که بحثش بسته بشه و بریم سر اصل مطلب ...

    ما یکم زودتر از ساعت شش اومدیم و مامان فکر کردن نکنه خوب نباشه زودتر بیایم ... این بود که یکم تو ماشین نشستیم ...
    یک مرتبه یکی زد به شیشه ... نگاه کردم دیدم امیره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم



    پیاده شدم و سلام کردم ... باهاش دست دادم ...
    ولی شروع کرد به چرت و پرت گفتن که : من به فکر توام ... از این خانواده دوری کن , تو رو هم مثل من بیچاره می کنن ...
    گفتم : امیر جان شما برای چی به فکر منی ؟

    گفت : برای اینکه مرد خوبی هستی , دلم برات می سوزه ...
    گفتم : وقتی سعی می کردی منو بندازی زندان , اون موقع مرد خوبی بودم ها ... ولی دلت برام نسوخت ...

    تا اینو گفتم زد تو سینه ام و خوردم به ماشین ... گفت : برو مرتیکه هر غلطی دلت می خواد بکن , منو بگو که می خواستم زندگی تو رو نجات بدم ...

    و رفت ...
    حالا من آماده ی خواستگاری و نمی خواستم پُزم خراب بشه ...
    فکر کردم تموم شد دیگه و بی خیالش شدم ... آخه اصلا اهل کتک کاری نیستم ...
    ولی قبل از اینکه بشینم تو ماشین , دوباره برگشت و این بار بهم حمله کرد و دوباره زد تو سینه ام و گفت : من نمی ذارم ...

    و یک سری مزخرف از دهنش در اومد ...
    دیگه منم از کوره در رفتم و یک مشت زدم تو چونه اش ... خلاصه جلوی در خونه ی شما بزن بزنی شد تماشایی ...
    همش می ترسیدم یکی بیاد بیرون و ما رو ببینه ...
    خوب , همین دیگه ...

    هان , راستی آخرم یک اتمام حجت باهاش کردم و رفت ...

    ولی می بینین که من خوبم ...
    اونو نمی دونم ... چون امیر نمی دونست من فن بلدم و ورزشکارم ...
    به هیکل خودشو و من نگاه کرد و اومد جلو ...

    مثل اینکه بدجور خراب شد ...
    همین بود ...

    بعد ما رفتیم یک دور زدیم و برگشتیم ...
    جلوی خونه ایستادیم تا حالت عادی داشته باشیم ...
    چون مامان خیلی هُل کرده بود ... یکمی هم سر امیر داد و بیداد کرد و اعصابشون بهم ریخت ...
    باید آروم می شدن ...
    ولی نمی دونم چطور شما متوجه سر و صدا نشدین ؟
    ثریا گفت : متاسفانه آهنگ گذاشته بودیم و از دیدن این نمایش محروم شدیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۲   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم



    من واقعا فشارم افتاده بود پایین , چون اتاق دور سرم می چرخید ...
    ای خدا چرا من هر چی از این جور چیزا دوری می کنم بازم سرم میاد ؟ ...
    همه ناراحت شده بودیم و به هم نگاه می کردیم و نمی دونستیم چی بگیم که جلوی فروغ خانم بد نباشه ...
    با شعوری که امان داشت و همه ی حرفای امیر رو سانسور کرده بود , ولی من می دونستم چیزای خوبی جلوی مادر امان نگفته ... 
    ای خدا چه حالی داشتم ...
    نمی تونستم بفهمم امیر از جون من چی می خواد و چرا این کارا رو می کنه ؟
    فروغ خانم گفت : امان برای من تعریف کرد جریان چی بوده , ولی خوب من بازم نگران شدم نکنه مشکلی درست کنه ...
    به هر حال آدم بی عقلی که این کارِ زشت رو انجام بده , هر کاری از دستش بر میاد ... به امان گفتم زنگ بزن یک روز دیگه مزاحم بشیم , ولی می دونین چی گفت ؟
    گفت : نزدیک یک ساله دلم می خواد برم تو این خونه , حالا که بهم اجازه دادن بگم نمیام ؟
    همین امشب باید بریم ...
    خوب اینطوری شد که دیگه دیر رسیدیم ...
    بابا گفت : نه خانم , به این الکی هام نیست ... م یدمش دست پلیس , پدرشو در بیارن ...
    فروغ خانم گفت : به نظرم سر به سر این جور آدما نذارین بهتره ... دردسر بیشتری درست میشه ...
    اونا داشتن در این مورد حرف می زدن و من احساس می کردم دارم از حال می رم ... صداها تو گوشم می پیچید ...
    ثریا و امان متوجه شده بودن که حال خوبی ندارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هفتم

    بخش ششم



    ثریا رفت برام یک تیکه نبات انداخت تو لیوان چایی و آورد داد دستم ...

    از ترس اینکه بیهوش نشم , تند تند سر کشیدم ...

    و امان مرتب با نگاه منو به آرامش دعوت می کرد ...
    که زنگ درو زدن و حمید و احسان با هم از راه رسیدن ...
    اونا هم فکر می کردن خواستگاری تموم شده ...
    خوب حالا همه بودن جز صادق ...
    خنده و شوخی امان و پسرا باعث شد خیلی زود همه موضوع امیر رو فراموش کنن یا دیگه به روی خودشون نیاوردن ...
    ولی من نمی تونستم دلواپس این نباشم که حالا فروغ خانم در مورد من چی فکر می کنه ...
    اما فروغ خانم اونقدر از جمع خانوادگی ما خوشش اومده بود که با بقیه می گفت و می خندید ...
    ولی امان همش حواسش به من بود ... نگاه های عاشقانه ی اون باعث می شد دلشوره ام کم بشه ...
    ساعت نزدیک نه بود ولی انگار نه انگار که این یک مراسم خواستگاریه ...
    طوری که داشتم فکر می کردم اونا فقط برای آشنایی اومدن و مادرش به اصرار امان فقط می خواد امشب رو بگذرونه و بره ...
    حالا چرا نمی رفتن ؟ معلوم نبود ...

    همه با هم میوه می خوردن ... زیردستی ها پر می شد و شیما خالی می کرد ...
    بابا برای بار چهارم بلند شد که بره تو ایوون و سیگار بکشه که فروغ خانم گفت : ببخشید میشه یک دقیقه تشریف داشته باشین ؟
    بابا دوباره نشست سر جاش و گفت : بله حتما , امر بفرمایید ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هفتم

    بخش هفتم



    گفت : اگر اجازه بدین می خوام دخترتون برای پسرم خواستگاری کنم ...
    بابا گفت : اختیار دارین ...
    فروغ خانم گفت : با اینکه می دونیم این روزا پسر و دختر خودشون همدیگر رو می پسندن و حرفاشون رو می زنن که خوب حق هم همینه , چون بزرگ شدن و ما نمی تونیم براشون انتخابی داشته باشیم ... اما به عنوان بزرگتر وظیفه داریم و خدا رو شکر می کنم که انتخاب پسرم درست بوده و همسر مناسبی برای خودش پیدا کرده ...
    ما هم رسم بزرگتری رو به جا میاریم ...
    دست کرد تو کیفش و یک جعبه در آورد و گفت : با اینکه رسم نیست تو جلسه ی اول انگشتر دست کنیم , ولی از اونجایی که همه چیز فرق کرده اگر اجازه بدین تا روز بله برون این انگشتر را به عنوان هدیه دست نگار جان کنم ...
    بابا گفت : بله , درست می فرمایید ... ریش و قیچی دست شما ...
    مبارکه ان شالله ...
    امان سری خم کرد طرف بابا و مامان و گفت : خیلی لطف کردین اجازه دادین ...
    فروغ خانم اومد طرف من و منم زود بلند شدم .. .
    انگشتر رو دستم کرد و همدیگر رو بوسیدیم ...
    امان گفت : میشه بله برون هم انجام بدیم ؟
    اون چیه ؟ خیلی سخته ؟
    فروغ خانم گفت : آره پسرم , خیلی سخته ... باید صبر کنی رسم و رسوم به جا بیاد ...




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۷   ۱۳۹۷/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت بیست و هشتم

  • ۲۰:۴۲   ۱۳۹۷/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول



    وقتی اونا رفتن , ما یکی دو ساعتی نشستیم و حرف زدیم که با امیر چیکار کنیم ؟
    ولی من نظر هیچکدوم رو قبول نداشتم و گفتم : اگر خودم باهاش مستقیم و منطقی حرف بزنم , آرومش می کنم ... اصلا براش توضیح می دم که چرا اینطوری شد ... این از همه ی راه ها بهتره ...
    اونم به هر حال آدمه و حتما به غرورش برخورده که اومده خواستگاری و اون رفتار باهاش شده , شایدم جلوی پدر و مادرش خجالت کشیده ...
    من یک وقت هایی بهش حق می دم , نباید اینطوری می شد ...
    بابا گفت : راست میگه ... همش زیر سر تو بود توران , اگر بهش رو نمی دادی امیدوار نمی شد ...
    مامان باز اوقاتش تلخ شد و گفت : یا حسین , باز کاسه و کوزه ها رو تو سر من شکست ... آره بابا , همه چیز تقصیر منه ... همیشه تقصیر من بوده ...

    بحث داشت بالا می گرفت و می دونستم مامان دیگه ول کن این ماجرا نیست ...
    از طرفی حواسم به شیما بود ... گوشی مدام دستش بود و از اینکه صادق راضی نمی شد بیاد , ناراحت و عصبی شده بود و داشت باهاش جر و بحث می کرد ... 
    گفتم : نه بابا , به مامان چه مربوط ؟ امیر خودش روزی صد بار بهش زنگ می زد ...

    می خواست نزنه , مگه عقل نداره ؟ بچه که نبود ... مامان طفلک هم شده بود بازیچه ی دست اون ...
    به خاطر مهربونی مامان اون سوء استفاده کرد ... دیگه بحث نکنین , بذارینش به عهده ی خودم ... خوب بریم بخوابیم ...
    اینطوری تونستم مامان رو آروم کنم ولی شیما عصبی بود و به من گفت : نگار , بیا زنگ بزن صادق هم بیاد ... تنها تو خونه مونده ...

    گفتم : آل که نمی بردش , بیاد اینجا چیکار کنه تو این شلوغی ؟ ... برو بخواب , ولش کن ... دیگه داره صبح میشه , چرا بهش زور میگی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۵   ۱۳۹۷/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم



    پسرا و بابا وسط هال جا انداختن و دخترا تو اتاق من و شایان و اشکان ... رو تخت مامان خوابیدیم و تا سپیده صبح پنج تایی حرف زدیم ...
    این بار در مورد امان نظر می دادن ...
    همه دوستش داشتن و می گفتن معلومه که آدم خوبیه ...

    بالاخره خوابیدیم ...

    تازه چشمم گرم شده بود که  سه تا مرد سیاهپوش که صورتشون پیدا نبود و دور خودشون می چرخیدن , یک مرتبه جلوی چشمم ظاهر شدن ...
    همین ... ولی من در حد مرگ ترسیدم و با یک ناله بلند از جا پریدم ...

    و دوبار زدم تو سینه ام که بتونم نفس بکشم ...
    موهای دستم راست بود و یک لرز خفیف به جونم افتاده بود ...
    هر چی فکر می کردم چه چیزی منو اینقدر ترسونده ؟ نمی فهمیدم ... خوابم ترسناک نبود ...
    دست هامو بلند کردم رو آسمون و گفتم : بارالها , خودت کمکم کن ... بهم بگو چرا وقتی چیزی باید ببینم نمی بینم ؟ و چیزی رو که نباید ببینم می ببینم ؟ این چه حکمتی داره ؟
    تو می خوای با من چیکار کنی ؟
    پروردگارم , عشقم , امیدم , حالا که نظر لطفت با من بوده که این حس رو داشته باشم که به دیگران ندادی منو آگاه کن تا عذاب نکشم ... که تو از عذاب من بی نیازی و از شادی من خشنود ...
    دستم بگیر ای کریم و رحیم ...
    یکم که آروم شدم , یک پیام دادم به امان که : لطفا دیر بیا , تا صبح نخوابیدم ...
    فورا پیام داد : هنوز بیداری عزیزم ؟ منم بیدارم ... از خوشحالی خوابم نمی بره , رو ابرام ... تو چی ؟ ...
    باشه , هر وقت بیدار شدی پیام بده ... خیلی دوستت دارم ...


    حتی این پیام هم آرومم نمی کرد ...
    داشتم از دلشوره می مردم ... می ترسیدم بخوابم و دوباره اون مردا رو ببینم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۹   ۱۳۹۷/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم



    فردا نزدیک یازده بیدار شدم , اما احساس خستگی می کردم و یک آن اون خواب از یادم نمی رفت ...
    خدایا به خیر بگذرون ... یعنی می خواد چی بشه ؟ ...
    همه دور میز داشتن صبحانه می خوردن ...
    رفتم تو آشپزخونه تا یک چایی برای خودم بریزم که تلفنم زنگ خورد ...
    شادی تلفنم رو آورد و گفت : بیا بگیر , امانه ... می خواد بیاد دنبالت حتما ...
    احسان به شوخی گفت : کجا می خواین بری ؟ پس ما چی ؟ هر جا می رین ما هم میایم ... یک گوشه می شینیم , کاری باهاتون نداریم ...
    جواب دادم : الو ...

    امان گفت : سلام , حاضری ؟ دارم میام ؟
    گفتم : تا تو بیای حاضر می شم ...
    مرتضی سرشو آورد جلو و بلند گفت : سلام امان ... ببین داداش من تو خواستگاری بودم تا آخرشم بهت وفادار می مونم , برای همین باهاتون میام ...
    مواظبم امیر اذیتتون نکنه ...
    احسان گفت : منم برای احتیاط میام نیرو کم نباشه ... حمید رو هم میارم ...
    با گوشی دویدم تو اتاق و درو بستم و گفتم : ببخشید شوخی می کنن ... من الان حاضر می شم ...
    گفت : نگار می خوای همه با هم بریم ؟
    باغ عموم هست , می ریم اونجا ... خیلی هم باصفاست ... مامانم رو هم میارم , اونم تنهاست یک حال و هوایی عوض می کنه ...
    گفتم : نمی دونم , در این صورت من ... تو جدی میگی ؟
    گفت : آره خیلی خوبن ... دور هم خوش می گذره , بیشترم آشنا می شیم ...
    گفتم : بذار بگم ببینم مامان اینا چی میگن ؟ چون داشتن شوخی می کردن ...
    گفت :  جوجه می گیریم و می بریم همون جا درست می کنیم ... تو بپرس , گوشی دستم هست ...
    سرمو از در کردم بیرون و بدون اینکه یاد شیما باشم , گفتم : بچه ها واقعا میاین ؟ امان میگه بریم باغ ...
    همه شروع کردن به هورا کشیدن و داد زدن ...
    گفتم : آره , میان ... تا تو باشی دیگه به خانواده ی من تعارف نکنی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۰:۵۱   ۱۳۹۷/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم



    وقتی از اتاق اومدم بیرون , دیدم شیما باز داره با صادق بحث می کنه ...
    تازه فهمیدم چه غلطی کردم ... نباید همچین برنامه ای می ذاشتم و دل این بچه رو اینطور غمگین می کردم ...
    مرتضی و احسان با صادق حرف زدن و اصرارش کردن و بالاخره بابا گوشی رو گرفت و گفت : اگر نیای ناراحت می شم بابا ... پاشو زود بیا ...

    دیشب هم که نبودی , بدون شماها که نمی شه ... زود باش منتظرتیم ...
    شیما مرتب به من می گفت : نگار تو رو خدا تو بهش بگو , روی تو رو زمین نمیندازه ...

    و من درمونده به صورت معصومش نگاه می کردم ...
    نه دلم می خواست شیما ناراحت بشه نه می تونستم حضور صادق رو تحمل کنم و از همه مهم تر اینکه دوباره پاش به خونه ی ما باز می شد و ممکن بود قبح مسئله از بین بره ...
    حتی سعی کردم برنامه رو به هم بزنم , ولی نشد ...
    من اون موقع چیزی که تو خواب و بیداری دیدم رو به اومدن صادق تعبیر کردم و با خودم گفتم : عیب نداره , شاید قسمت این بوده ...
    بیرون شهرِ جز من کسی نمی دونه اون چیکار کرده ولی دیگه اجازه نمی دم این وضعیت پیش بیاد ...
    امروز رو بی خیال شو نگار ...
    بذار بعد از مدت ها بهمون خوش بگذره ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۵۴   ۱۳۹۷/۵/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و هشتم

    بخش پنجم



    دخترا و مامان همه چیز رو آماده کردن ... میوه وتنقلات و غذاهایی که از شب قبل مونده بود رو برداشتن و سیخ کباب تا سر راه فیله ی آماده بگیریم و بریم ...
    دیگه ساعت نزدیک یک بود که امان رسید در خونه ی ما ...
    ثریا گفت : تعارف کنم مامانش بیاد تو ماشین ما ؟
    گفتم : نه بابا , برای چی ؟ بد میشه اصلا ...
    گفت : خوب خره تا اونجا تنها باشین ...
    گفتم : اگر می خواستیم تنها باشیم برای چی دنبالم راه افتادین ؟
    نه , میشه شماها هیچ کاری نکنین تو رو خدا ؟ همش دردسر میشه ...
    خندید و گفت : از بس دوستت داریم می خوایم مواظبت باشیم ...


    چند دقیقه بعد جلوی در خونه ی ما سر و صدایی راه افتاده بود نگفتنی که صادق هم از راه رسید ...
    حالم از اومدن اون خیلی بد بود و دلم شور می زد ... سه مرد سیاهپوش ...

    یعنی چی می خواد بشه ؟
    نکنه امیر ببینه و فکر کنه داریم با اون لجبازی می کنیم و بیاد دعوا راه بندازه ...
    همش التماس می کردم : تو رو خدا سوار شین , دیر شده ... سر و صدا نکنین ...

    ولی کسی نمی فهمید درون من چی می گذره ... و احساس تنهایی کردم ...
    وقتی آدم نتونه حرف دلش رو به کسی بزنه , وقتی بغضش همیشه تو گلوش بمونه و جرات درددل کردن نداشته باشه , میشه یک تنهای واقعی ....



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۱   ۱۳۹۷/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت بیست و نهم

  • ۱۸:۳۵   ۱۳۹۷/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول



    مجبور بودم از صادق دوری کنم ؛ در عین حال کسی متوجه نشه و این خیلی کار سختی بود ...
    بالاخره ثریا کار خودشو کرد و فروغ خانم رو برد تو ماشین بابا , پیش مامانم ...

    و من و امان تنها شدیم ...
    اشاره های من به ثریا و اصرارم برای اینکه اون با ما بیاد , فایده ای نداشت ...
    امان راه افتاد و پشت سرمون بابا و صادق و شیما با ثریا و حمید سوار یک ماشین شدن و شادی و احسان با خندان و مرتضی دنبال ما اومدن , به طرف جایی که امان می خواست ما رو ببره ...
    امان به محض اینکه حرکت کرد , ازم پرسید : نگار چی شده ؟ باور کن اگر از تو مطمئن نبودم فکر می کردم داری به زور زن من میشی ... ممکنه بگی چی شده ؟
    گفتم : این چه حرفی بود زدی ؟ به زور کسی نمی تونه به من یک لیوان آب بده ...
    خوبم , باور کن ... شاید هنوز تو شوکم , باورم نمی شه که دارم زن تو می شم ... ولی انکار نمی کنم که یکم از دیدن صادق به هم ریختم ...
    گفت : می فهمم , ولی امروز تو اصلا فکرت اینجا نیست ... گیج می خوری ... راستشو بگو ... خدا شاهده برای خودم نمی گم , دلم می خواد تو رو خوشحال ببینم ...
    گفتم : چشم , چشم , حواسم هست ... منم دلم می خواد این روزا رو با فکری آسوده کنار تو باشم ... ولی یادت هست بهت گفتم یکم بهم زمان بده تا این مشکل رو حل کنم ؟ ... تو کم صبر بودی و اصرار کردی , حالا حق شکایت نداری ...
    گفت : نه , نه , اشتباه نکن ... شکایتی تو کار نیست , فقط نگرانت میشم و می خوام باهام حرف بزنی ...
    گفتم : خاطرت جمع باشه , خوبم ... ببینم اینجا که می ریم باغ کیه ؟ اشکالی نداره ما رو می بری ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۸   ۱۳۹۷/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم



    گفت : باغ مال بابای من و عموم ، شریکی بود ... از اون موقع دلمون نیومده بفروشیم ...
    همه ازش استفاده می کنیم , ولی عیبش اینه که دیگه کسی بهش نمی رسه ... ساختمون قدیمی شده و استخرش داره خراب میشه ...
    یه پیرمردی اونجا زندگی می کنه که به باغ و جلوی ساختمون می رسه , ولی نه اونطور که باید ...
    پسرعموهام منتظر من هستن و من منتظر اونام ...
    گفتم : خوب تو چرا درستش نمی کنی ؟
     گفت : چند بار کردم ولی فایده ای نداشت ... باید پول دستم بیاد و سهم اونا رو بخرم بعد هر کاری خواستم بکنم ...
    در واقع من و مامان خیلی کم می ریم اونجا ... ولی خانواده ی عمو مثل شماها تعدادشون زیاده , میان استفاده می کنن و می رن ... نگار ؟ یک چیزی بهت بگم ؟

    واقعا این برای من خیلی عجیبه که من و تو اینطور به هم علاقه پیدا کردیم ...
    من از ته دلم عاشق تو شدم ... می دونی چیه ؟ طاقت ندارم ... التماست می کنم بیا زود عروسی کنیم ...
    گفتم : حالا کی گفته من نمی خوام که داری التماس می کنی ؟ من از خدا می خوام , ولی ما آدم های بزرگی هستیم و باید شرایط رو هم آماده کنیم که دچار مشکل نشیم ...
    گفت : اصلا بذار دچار مشکل بشیم , هر چی باشه با هم حل می کنیم ... قول می دم کنارت باشم , می دونم که تو هم همیشه کنارم می مونی ... چرا من اینقدر به تو اعتماد دارم ؟
    گفتم : من چرا اینقدر به تو اعتماد دارم ؟ ... قبولت دارم ؟ ... دوستت دارم ؟ ... و فکر می کنم از روز ازل بند ناف مارو برای هم بریدن ؟ ...
    گفت : این چی بود گفتی ؟ من تا حالا نشنیده بودم ...
    گفتم : قدیما وقتی یک دختر به دنیا میومد فورا بند نافش رو به اسم یک پسر می بریدن و وقتی نه سالش می شد باید می دادنش به همون پسر ... خیلی هم همه خوشحال بودن ...
    خندید و گفت : چه جالب ... پس اینطور؟ ناف ما رو برای هم بریدن , یادم نمی ره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۲   ۱۳۹۷/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم



    در واقع نمی خواستم امان رو تو غم خودم شریک کنم و اون روز خوب رو به کامش تلخ بشه ... دوست داشتم حالا که من نمی تونم از ته دلم خوشحال باشم , امان باشه ...
    وقتی به من می گفت روی ابرها هستم , دلم می خواست خودمم برم پیش اون ولی امان رو پایین نیارم  ...
    برای همین نه از خوابم گفتم , نه از نگرانیم برای امیر , و نه از تنفرم از صادق ...

    و دل به دل اون دادم و تا در باغ گفتیم و خندیدم ...
    درِ باغ کنار یک ساختمون کوچیک ولی دو طبقه باز می شد ... از کنار اون گذشتیم , یک استخر جلوی ساختمون بود و یک باغ نه چندان بزرگ سمت چپ ...
    همه چیز کهنه و قدیمی بود ولی زیبا ...
    فصل میوه بود ... درخت ها پر از هلو و شلیل و گیلاس و آلبالو و آلو زرد بودن ...
    پشت استخر یک باغچه ی پر از گل فضای زیبایی رو به وجود آورده بود که باعث شد حال و هوای من عوض بشه ...
    یک نفس عمیق کشیدم و گفتم : امروز مال منه , نمی ذارم کسی خرابش کنه ...
    و اون روز یکی از بهترین روزهای عمر من شد ...

    با اینکه اصلا فرصتی برای تنها شدن با امان رو نداشتیم , اما تو جمع خانواده اونو بهتر شناختم و دلیل اینکه نسبت به اون این احساس قشنگ رو داشتم رو فهمیدم ...
    اون مهربون ترین , مودب ترین و فهمیده ترین آدمی بود که می شناختم ...
    فروغ خانم هم زن بی ریا و دوست داشتنی و با ملاحظه ای بود که خیال منو از اینکه می خواستم با اون زندگی کنم رو راحت می کرد ...
    فورا بساط کباب رو آماده کردن و سفره ی ناهار پهن شد ...
    بعد از ناهار امان با تمام مردا رفتن تو استخر و دخترا با هم آب بازی می کردن ...
    مامان و فروغ خانم تو ایوون نشسته بودن و حرف می زدن ...

    منم لب ایوون پاهامو آویزان کردم و سرمو به ستون تکیه دادم و بقیه رو تماشا می کردم ...

    حواسم به همه بود ...
    مخصوصا نگاه های گاه و بی گاه امان که عشقش رو به من می رسوند ...

    و صادق که سعی می کرد با امان بیشتر از اونی که لازمه گرم بگیره و من متوجه ی موذی گری اون بودم ...
    دیگه دستش برای من رو شده بود و نمی تونست گولم بزنه ...
    در حالی که از کم خوابی شب قبل اذیت بودم , کم کم چشمم گرم شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۴   ۱۳۹۷/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و نهم

    بخش چهارم



    بلافاصله دیدم ... عروسی منه .. در حالی که خودمو نمی دیدم , دستم تو دست امان بود ...
    همه دورم بودن خوشحال , واضح و روشن , و جشن گرفته بودن ...

    من و امان داشتیم رو هوا راه میر فتیم ...
    اینو می فهمیدم که می تونستیم هر کجا می خوایم مثل پرنده پرواز کنیم ...

    مدتی به همین حال گشت ...
    حالا کیک عروسی جلومون بود ... هر دو با دست یک تیکه کیک برداشتیم و خودمون خوردیم ...

    طعم شیرین اون رو حس کردم ....
    یک مرتبه همون سه تا مرد سیاهپوش رو دیدم و باز مثل دفعه ی قبل وحشت کردم ...
    دست امان از دستم رها شد و ازم دور شد و من تنها موندم با اون سه مرد ...

    فریاد زدم : امان ... امان ...
    ولی صدایی از گلوم بیرون نیومد ...
    از ترس تمام قوام رو جمع کردم و فریاد زدم : امان , به دادم برس ...

    و از جام پریدم ...
    امان داشت با سرعت از استخر میومد بیرون ...

    در حالی که خیس عرق شده بودم و دوباره لرز به بدنم افتاده بود , گفت : نترس ... نگار جان , من اینجام ...
    بابا بالای سرم بود ... زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد ...

    سردم بود ... خیلی سرد ...
    مامان فورا یک بالش گذشت و گفت : آخه اون جا باید می خوابیدی ؟ خوب خواب بد می بینی ...
    دیگه نتونستم جلوی گریه ام بگیرم و دستم رو گذاشتم رو دهنم و محکم فشار دادم ...
    امان سراسیمه لباسشو عوض کرد و اومد کنارم و گفت : چیزی نشد ... یک خواب بد دیده ...
    ثریا باز با لیوان آب قند اومد سراغم ...

    و خندان شونه هامو می مالید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۷   ۱۳۹۷/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و نهم

    بخش پنجم



    بقیه اون روز دیگه حالم جا نیومد ... دلم برای امان بیشتر از خودم می سوخت ...
    خدایا چرا ؟ فقط بهم بگو چرا من باید یک عمر جورکش خانواده ام باشم و حالا که عشق زنیدگیم رو پیدا کردم اینطوری روزگارم سیاه باشه ؟
    موقع برگشت امان ساکت بود و حرف نمی زد ... اوقاتشم خیلی تلخ بود ...
    داشتم فکر می کردم پشیمون شده و بغض کرده بودم ...

    اون حق داشت اگر فکر کنه من با این وضع , به درد زندگیش نمی خورم ...
    امروز سه تا مرد سیاهپوش , فردا چی ؟ تا کی من باید به این حال باشم ؟ ...
    وقتی رسیدیم به شهر , منو نبرد خونه ... انگار یک طوری از ماشین های دیگه فاصله گرفته بود و داشت میر فت یک طرف دیگه ...
    پرسیدم : کجا می ری امان ؟
    گفت : می خوام حال عزیزم رو جا بیارم ... معجون بخوریم ؟ ...
    گفتم : بخوریم ...
    گفت : قول می دی دختر خوبی باشی و به من بگی چه خوابی دیدی ؟
    گفتم : نمی دونم ... در واقع ترسناک نبود , ولی چرا من می ترسم ؟ نمی فهمم ...
    گفت : نگار امروز جمعه است , اگر بسته بود بریم دَرَکه ؟
    گفتم : بریم درکه ...
    گفت : پس خدا کنه بسته باشه , چون دلم نمیاد از تو جدا بشم ...
    گفتم : جدا نشیم ...
    گفت : عروس خانم فردا بیام بله برون ؟ ...
    با همون حالت شوخی گفتم : نه نیا , زوده ... 
    گفت : به حرف تو نیست , به مامانت زنگ می زنم میام زود عقد می کنیم و بساط عروسی رو راه میندازیم ...
    رفتم تو فکر و سکوت کردم ...
    امان ماشین رو نگه داشت وگفت : بازه , بریم بخوریم حالمون جا بیاد ... 

    رفتیم طبقه ی بالا و سفارش دادیم ...
    یکم که خوردیم , گفت : نگار برگشت ؟
    گفتم : برگشت ...

    پرسید : خوب حالا درست برام تعریف کن چه خوابی دیدی ؟ بهانه قبول نمی کنم ... اینقدر اینور و اونور می برمت تا راستش بگی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۱   ۱۳۹۷/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و نهم

    بخش ششم



    گفتم : چرا فکر تو رو هم مشغول کنم ؟ کاری از دستت بر نمیاد ...
    گفت : برای همین می گم زودتر باهم ازدواج کنیم ... باور کن نگار , بچه بازی از خودم در نمیارم ... من سی و چهار سالمه ...

    ولی فکر می کنم هم از دست امیر راحت میشی , هم اگر اینطوری فکرت به هم ریخته باشه می تونم کمکت کنم ... اقلا همراهت باشم ...
    گفتن درددل تنها برای این نیست که کسی کاری از دستش بر بیاد یا نه, برای اینه که آدما به همدلی نیاز دارن ... اینکه فقط مشکلمون رو با یکی در میون بذاریم , خودش دلمون رو آروم می کنه ...
    تنهایی فقط مخصوص خداست ...
    نگار بسه دیگه هر چی حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ...
    گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو عذاب بدم ... دوست دارم کنارت باشم و من همدم تو باشم , نمی خوام جورکش دردهای من باشی ...
    گفت : پس دروغ میگی ... بهم اعتماد نداری ... آدم وقتی به یکی اعتماد می کنه که درددلشو به اون بگه ...
    تو به هیچ کس اعتماد نداری ... فکر می کنی خودت از همه بهتر می فهمی , در صورتی که اینطور نیست ... شاید یکی پیدا بشه که یک چیزی رو از تو بهتر بفهمه ...
    گفتم : وای امان , خواهش می کنم این طوری حرف نزن ... من فکر نمی کنم از همه بهتر می فهمم , در این صورت آدم احمق و خودخواهی هستم ...
    تو فکر می کنی مشکل امیر از کجا به وجود اومد , در حالی که من اصلا از اول نه ازش خوشم میومد نه بهش رو نشون دادم ؟
    مامانم ...
    امان , مادر خودم این بلا رو سرم آورده ... هر چی گفتم مادرِ من نکن  ,خواهش می کنم راش نده تو خونه ی ما ... بعد دیدم اومده تولد من ...

    بله , همین مامانم اونو دعوت کرده بود ...
    مرتب با تلفن باهاش حرف می زد ...
    امان گفت : برای همین پول قرض داده به مامانت , آره ؟ ...
    گفتم : چی گفتی ؟ امیر به مامانم پول داده ؟ ای خدا ... کی به تو گفت ؟ خود امیر ؟ چقدر ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۵   ۱۳۹۷/۵/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و نهم

    بخش هفتم



    گفت : نگار , به خدا نمی دونستم تو نمی دونی ... معذرت می خوام , فراموش کن ...
    گفتم : به جای اینکه منو سوال و جواب کنی , بگو امیر دیگه چی بهت گفت ؟
    وای , دارم دیوونه میشم ... حالا تو میگی من برم راز دلم رو به کی بگم ؟
    می خوای موضوع صادق رو بهش بگم ؟ ... ببین چه غوغایی راه میندازه ... کاری می کنه شیما خودکشی کنه ...

    دست خودش نیست , آدم ساده و مهربونیه ... تازه مادرمه ... خیلی دوستش دارم , به بوی اون زنده ام ولی پذیرفتم که بار اونو به خاطر خواهر و برادرم به دوش بکشم ...
    مال حالا نیست , از بچگی این کارو کردم ...
    امان گفت : اونو ول کن , یک پولیه بهش می دیم می ره دنبال کارش ...
    حالا بگو تو چه خوابی می بینی که اینقدر می ترسی ؟
    گفتم : باز تو حرف رو عوض کردی ؟ ... خیلی خوب , باشه ... باور کن چیز به خصوصی نیست , سه تا مرد رو می ببینم که ازشون بی جهت می ترسم ... همین ...
    یکم رفت تو فکر و گفت : سه تا مرد ؟ نباید تو بیخودی ترسیده باشی ... خوب تعبیرش معلومه , دو تا از اون مردا که امیر و صادق هستن ... یکی دیگه اش کی می تونه باشه ؟
    گفتم : شاید تویی ...
    گفت : نه , نیستم ... چون از ته دلم عاشق توام نمی تونی از من بترسی ...
    گفتم : امان خواهش می کنم تا همین جا اومدی جلو , بسه دیگه ... یکم صبر کن من اوضاع دور و ورم رو درست کنم و با خیال راحت زنت بشم ...
    گفت : نه , نمی شه ... تو رو باید بیارم پیش خودم , اینطوری نابود میشی ... نمی تونم , باور کن ...
    اگر موضوع صادق نبود یا امیر , حتما همین کارو می کردم ... ولی الان دیگه التماسم که بکنی فایده نداره ... از طریق مامانت وارد می شم ...
    گفتم : می دونی چقدر دلم می خواد فریاد بزنم و بگم امان بیا منو ببر ... کاری کن دیگه حتی خوابم نبینم ...
    گفت : پس دیگه نه توش نیار ... تند تند کارامون رو بکنیم ...
    اولم عقد کنیم تا امیر از سرمون باز بشه ... دوم خواب هاتو برام مو به مو بگو که اینقدر فکرت رو مشغول نکنه ... و سوم اینکه من باور نکردم خوابت همونی باشه که به من گفتی ...
    ولی باشه , عیب نداره ... ما شب دوشنبه میایم و بله برون و یک عقد می کنیم ... چی میگی ؟ خوبه ؟




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان