خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۰۰:۰۶   ۱۳۹۷/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم



    خوب حالا من داشتم فکر می کردم ؛ خوب الان که چیزی نشد , پس چرا من اون کابوس رو دیدم ؟ ...
    شایدم این فقط یک اضطراب بیخودی و بی دلیله ...
    اون شب جز شیما و صادق که رفتن خونه شون , بقیه موندن تا فردا تو جمع کردن خونه کمک کنن ...
    من زودتر از همه خوابیدم ... اونقدر اون روز اضطراب داشتم که روح و روانم خسته شده بود ...
    به محض اینکه چشمم گرم شد , خودمو تو یک جای باصفا و پر از گل و نور دیدم ...
    همه جا نور بارون شده بود ...
    گاهی می دویدم و گاهی به اطراف نگاه می کردم ...
    انگار انتها نداشت ... همین طور می رفتم و زیبایی های اونو می دیدم ...
    بعد امان رو دیدم وسط گل ها ... با نگاهی که تا اعماق وجودم نفوذ می کرد , به من خیره شده بود ...

    به طرفش رفتم ... دستم رو گرفت ... احساس کردم سبک شدم و خیلی خوشحال توی اون نورهای جادویی سرمو گذاشتم روی سینه اش ... و خوابم برد ...


    صبح با یک حس عالی از خواب بیدار شدم ...
    چنین صبحی رو تا اون موقع تجربه نکرده بودم ... چقدر خوبه که آدم برای زندگی کردن انگیزه داشته باشه ...
    چقدر دوست داشتن و دوست داشته شدن لذت بخشه ...

    و این نعمتی بود که خدا به من داده بود ...
    دو تا خمیازه کشیدم و بلند شدم ...

    از اتاق که اومدم بیرون , هنوز همه خواب بودن ... رفتم زیر کتری رو روشن کنم که صدای زنگ در اومد ...
    با عجله درو باز کردم که بقیه بیدار نشن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۹   ۱۳۹۷/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم



    شیما بود , در حالی که نازگل تو بغلش بود و یک ساک دستش ...

    پرسیدم : تنها اومدی ؟
    نازگل رو داد بغل من و آهسته گفت : نگار , ببین چیکار می کنه ... صبح جمعه , کله ی سحر , منو برداشته آورده اینجا و میگه کار دارم ...
    حتی نازگل رو نیاورد بالا ...
    انگار آتیش گرفته بود ... منو گذاشت و رفت ... الان فکر می کنه این دو سه روزه شاخ غول رو واسه من شکسته ... میگه به کارم نرسیدم ...

    به خدا نگار می دونم یک کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست , ببین حالا کی بهت گفتم ..
    دائم داره پیام می ده و پیام می گیره ... حالا با کی ؟ خدا می دونه ...
    جوابی نداشتم که به اون بدم , جز شرمندگی ای که از خودم داشتم ...
    من نتونسته بودم تا اون موقع تصمیم درستی براش بگیرم ... از برداشتن هر قدمی در این راه می ترسیدم که کارم درست نباشه و زندگی اونو نابود کنم ...
    ولی دیدن صورت غمگین و پر از تردید اون , دلمو می سوزوند ...
    همین طور که نازگل تو بغلم بود , دست انداختم گردنش و سرشو محکم گرفتم و بوسیدم ...
    گفتم : عاقل باش ... همه چیز روشن میشه ...


    نزدیک ظهر , امان اومد دنبالم ...
    به ثریا گفتم : امروز حواست به شیما باشه , نذار فکر و خیال کنه ...
    از پله ها رفتم پایین ... امان جلوی ماشین ایستاده بود ...
    این بار وقتی اونو دیدم , قلبم چنان براش تپید که باورم نمی شد ... چقدر اونو دوست داشتم ...
    واقعا از ته دلم عاشقش شده بودم ...
    با اشتیاق اومد جلو و گفت : باور می کنی دلم برات تنگ شده بود ؟ آخه تو چرا اینطوری مثل آهنربا منو جذب می کنی ؟ ...
    تمام مدت که تو خونه ام , دلم می خواد بیام اینجا ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۷/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و دوم

    بخش چهارم



    گفتم : حالا سوار بشیم , یا می خوای همین جا بمونیم و حرف بزنیم ؟
    دیر میشه , باید گل و کیک هم سر راه بگیریم ...
    گفت : بله ... بله ... بفرمایید بریم ...
    سوار شدیم و روشن کرد و گفت : نگار , دیشب که ما داشتیم می رفتیم امیر رو دیدم پیاده میومد طرف خونه ...  خیلی  تعجب کردم اون وقت شب تو خیابون بود ...
    گفتم : آره , می دونم ...
    گفت : نگار دارم غیرتی می شم , نوک دماغم تیر کشید ... تو از کجا می دونی ؟ ...
    گفتم:  خیلی ساده , با بابام درگیر شد ... خانواده ی من اگر موقعیتش نباشه با هم دعوا کنن , با مردم دعوا می کنن ... کاری که من ازش متنفرم ...

    خدا رو شکر یک شوهر خوب و فهمیده خدا بهم داد و اهل این کارا نیست ... ولی تا آخر عمر تو رو هم وارد این ماجرا ها کردم ...
    گفت : نگار , نمی دونم تو چرا قدر خانوادت رو نمی دونی ؟ ...
    به خدا خیلی خوبن ... گرم , مهربون و دوست داشتنی ... تنها من نمی گم , اون شب همه ی فامیل ما همینو می گفتن ...
    کم پیدا میشه این همه همبستگی بین افراد یک خانواده ...

    من تو این مدت دیدم که حتی اون صادق چقدر با محبت و دلسوزه ...
    باور کن هر کس شماها رو می بینه حسودیش میشه ... حالا خدا همه چیز رو که به آدم نمی ده , هر کس یک عیب و ایرادی داره ... به نظرم تو نقاط منفی اونا رو بیشتر می بینی ...
    گفتم : نه بابا , خوبی هاشو هم می بینم ... برای همین اینقدر دوستشون دارم و اینو می دونم که دورنمای خوبی داریم ...
    ولی خوب دوست دارم با عزت زندگی کنم ...
    خیلی چیزا هست که منو آزار می ده ...
    گفت : می دونم چی میگی , ولی مخالفم ... تو یک چیزی کم داری نگار و اونم حس پذیرش اونچه که غیرقابل تغییره و خدا داده ...
    نگار جان تو زندگی اصلا نمی شه گفت من اینو می خوام و اونو دوست ندارم ...
    زندگی کار خودشو می کنه ...

    تنها راه نجات اینه که اونی رو که نمی تونی ازش خلاص بشی رو بپذیری ...


    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۷/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم



    - شرایط تو خیلی خوبه ... من آدم های زیادی رو می شناسم که وضعیت نامناسب غیرقابل تغییری داشتن و با قبول کردن اون , راحت تر زندگی کردن ...
    گفتم : تو بگو اگر مادرت کاری رو که مامان من کرد ؛ یعنی از کسی که تو دوست نداشتی بیخودی پول می گرفت ؛ دقت کن لازمم نداشت و گرفت , تو چیکار می کردی ؟
    گفت : نمی دونم ... شاید باهاش حرف می زدم ... شایدم دعوا می کردم ولی خودمو آزار نمی دادم ...

    من اینجوریم ... اصلا زندگی رو سخت نمی گیرم ...
    همین خونه ای که توش زندگی می کنم همه به من میگن عوض کنین اینجا قدیمه ... ولی من دوستش دارم , تو این خونه خوشم , چرا عوض کنم ؟ ...
    حتی دلم نمی خواد خرابش کنیم و از اول بسازیم ...


    من دیگه سکوت کردم ... احساس کردم امان می خواد اینطوری منو راضی کنه که تو اون خونه زندگی کنم ...
    پس بعد از اینکه گل و کیک رو خریدیم , گفتم : راستی امان جان , تا نرسیدیم باید یک چیزی بهت بگم ... خیلی مهمه ...
    گفت : بگو عزیزم , سراپا گوشم ...
    گفتم : دیروز درست لحظه ای که شماها رسیدین خونه ی ما , من تو بیداری دوباره کابوس او سه مرد سیاهپوش رو دیدم ... حالم بد شد , برای همین دیر اومدم تو مجلس ... خیلی نگران بودم که نکنه اتفاقی برای ما بیفته ولی خدا رو شکر نیفتاد ...
    نمی دونم چون نذر کرده بودم , یا این موضوع اصلا به من ربطی نداره , یا اینکه بعدا می خواد اتفاق بیفته ...
    گفت : ای داد بیداد ... معذرت می خوام , من نفهمیدم ... نگار جان , اون دکتره کی بود رفتی پیشش ؟ به نظرم دوباره برو براش این کابوس رو بگو , شاید یک رازی توش باشه و اون بفهمه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۷/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و دوم

    بخش ششم



    گفتم : باشه ... راست میگی , باید برم  ...
    اما یک چیز دیگه ام هست باید بهت بگم ...
    امان گفت : رسیدیم ... خونه ی ما تو این خیابونه ... تو چی می خواستی بگی ؟ ...
    گفتم : یک چیزی که ذهنم رو مشغول کرده ... من هر چی فکر می کنم می بینم دلم می خواد مستقل باشم ...
    گفت : چشم عزیزم , می ریم دنبال خونه ... مشکلی نیست ...
    من حرفی ندارم , هر جا که تو باشی برای من همون جا خوبه ... فقط اون خونه ی پدری منه و خیلی هم دوستش دارم ...
    نمی دونم یک دلبستگی عجیبی بهش احساس می کنم ... ولی حق با توست , چون اونجا قدیمی شده و به درد عروس خانمی مثل تو نمی خوره ...
    به هر حال مادرم که اونجاست و می ریم بهش سر می زنیم ...
    پرسیدم : فروغ خانم نظرشون چیه ؟
    گفت : کاری نداره , خودمون باید تصمیم بگیریم ...
    امان پیچید جلوی یک در آهنی بزرگ که یک در کوچیک هم کنارش بود و ایستاد ...

    یک دیوار آجری کنار در بود که یاس رونده ی پر از گل های سفید چهار پر روی اونو پوشونده بود ...

    بیشتر خونه های اطراف تازه ساز بودن ...
    به من نگاه کرد و گفت : بنده منزل ... خوش اومدی ...

    و دستم رو گرفت و سرشو خم کرد و لب هاشو گذاشت روی دستم و گفت : به زندگی من خوش اومدی ...
    قلبم تند می زد و دچار هیجان شده بودم ...
    خجالت کشیدم ... دستم رو کشیدم ولی اون محکم نگه داشت و ول نکرد ...
    گفتم : آخه الان باید این کارو بکنی که داریم می ریم تو خونه ؟ ...
    خندید و گفت : خوب بریم تو خونه که دیگه نمی شه ...
    گفتم : امان یکم هیجان دارم ... خیلی با عجله این کارو کردیم , هنوز من ازت خجالت می کشم ...
    گفت : خوب منم هیجان دارم , ولی تو دیگه زن منی ...
    در خونه که باز شد , یک لحظه احساس کردم وارد بهشت شدم ...

    وای , بوی گل , بوی نم خاک و بوی چمن فضا رو پر کرده بود ...
    با چشمانی خیره شده , بلند گفتم : خواب دیشب من حقیقت پیدا کرد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۹:۵۹   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سی و سوم

  • ۱۰:۰۲   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و سوم

    بخش اول



    امان گفت : خواب خونه ی ما رو دیدی ؟
    گفتم : امان , باور کن تمام شب تو این خونه بودم یا یه چیزی شبیه به این ...
    می دونستی من عاشق یاس هستم ؟
    گفت : واقعا ؟ کنار دیوار تا اون ته همه یاسه , الانم غرق گل شده ...
    گفتم : تو فکر کن نفهمیده باشم ... اول اونا رو دیدم ...
    تو حیاط نگه داشته بود و من پیاده شدم ...
    روبری در , کنار ساختمون , اندازه ی شش متر فاصله از دیوار یک راهرو بود که یک در به ساختمون  داشت ...
    امان منو که پیاده کرد و خودش رفت جلوتر و اونجا نگه داشت ...

    یک حیاط پر از گل و چمن و درخت های بید مجنون و کاج ... و باغچه هایی که با آجرهای سفالی کنار هم چیده شده و جدول بندی شده بودن ...
    یک حوض کم عمق و قدیمی ولی پر از ماهی ...
    بوته های گل های سرخ و محمدی و گلدون های شمدونی و شاهپسند ...
    دو تا تخت چوبی که روش با قالیچه فرش شده بود و پشتی های قدیمی روح و روان آدم رو تازه می کرد ...
    من محو تماشای حیاط بودم ... خونه ای که تو تهران دیگه کمتر پیدا میشه ...
    صدای آزیتا رو شنیدم که گفت : خوش اومدین نگار جان ... امان تعارف کن , چرا وایستادی ؟ ...
    گفت : تعارف می کنم ... نگار خانم , بازم خوش اومدی ...
    فروغ خانم با یک منقل که دود اسپند ازش بلند شده بود , اومد ...
    دور سرم گردوند و با گرمی و مهربونی ازم استقبال کردن ...
    یک پاگرد کوچیک که از در ورودی , ما رو به ساختمونی می برد که همه چیزیش برای من تازگی داشت ...
    وارد یک هال بزرگ شدیم ...

    آقای صبوریان و دختر و پسر آزیتا اونجا منتظر بودن ...
    روبرو , سمت چپ , راه پله ی باریکی بود و سمت راست یک راهرو دیگه ... و دو تا اتاق و یک آشپزخونه توی اون راهرو بود ...
    منو بردن به اتاقی که سمت چپ بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم



    یک سالن خیلی بزرگ با دو دست مبل های گرونقیمت و انتهای سالن یک میز ناهارخوری هجده نفره ... تابلوهای نقاشی ، لوسترهای بزرگ و روشن ، گلدون ها و ظروف گرونقیمت ، میزهای سنگی و مرمری ... و فرش های دستبافت درجه یک ...
    طاقچه های قدیمی و درگاهی جلوی پنجره های چوبی ...
    حیرت زده کنار فروغ خانم نشستم و بی اختیار به اطراف نگاه می کردم ...
    آزیتا ازم پذیرایی کرد ...

    یکم دستپاچه شده بودم ...
    امان هیچ وقت اشاره ای نکرده بود که وضع مالیشون چطوره ...
    منم اونقدر بهش اعتماد داشتم که به فکرم هم نرسیده بود از زندگی اون بپرسم ...
    البته از چیزایی که برای من آورده بودن معلوم بود , ولی من اینطورشو حدس نمی زدم ...
    خونه ی خودمون رو در مقابل اون خونه دیدم ...

    با خودم فکر کردم مهم نیست , حتما منو همینطوری قبول کردن ...
    امان از خوشحالی روی پاش بند نبود ... مرتب ازمن پذیرایی می کرد و می خندید و سر به سر کوروش , پسر آزیتا , می ذاشت ...
    پرسیدم : آزیتا جون , ببخشید کیمیا جون بزرگ تره یا آقا کوروش ؟ معلوم نمی شه ...
    امان خندید و گفت : حدس بزن , یک جایزه بهت می دم ...
    گفتم : اگر می تونستم حدس بزنم که نمی پرسیدم ... واقعا معلوم نمی شه ...
    آزیتا گفت : دو قلو هستن ...
    گفتم : قدرت خدا , اصلا شبیه به هم نیستن ...
    کیمیا گفت : من اگر شکل کوروش بودم خودمو می کشتم ...
    امان گفت : نگار می خوای خونه رو نشونت بدم ؟
    به فروغ خانم نگاه کردم ...
    گفت : آره مادر , برو ببین ... گرچه چیز دیدنی ای هم نیست ... یک خونه ی قدیمی فکستنی تماشا نداره ... همه چیزش داغون شده و پوسیده ...
    گفتم : والله من که دارم کیف می کنم و لذت می برم ... خیلی خونه ی قشنگی دارین , عالیه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۷   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و سوم

    بخش سوم



    دنبال امان رفتم ...
    گفت : تو این راهرو دو تا اتاق و سرویس و آشپزخونه هست ...
    یک خانم داشت اونجا کار می کرد ...

    سلام کرد و امان گفت : اینم شهین خانم که خیلی زحمت ما رو کشیده ...
    سلام و احوالپرسی کردم و با هم رفتیم بالا ...
    چقدر دلباز و زیبا بود ... یک هال بزرگ و چهار تا اتاق ... همه هم پر شده بود از فرش های دستباف و گرونقیمت و کمدبندی های زیبا ...
    امان گفت : می خوای اتاق منو ببینی ؟

    با سر تایید کردم ...
    وقتی وارد شدم , از سلیقه و تمیزی اونجا حیرت کرده بودم ... واقعا همه چیز به نظرم عالی بود ...
    اون اتاق اونقدر بزرگ و جادار بود که اندازه ی هال و پذیرایی خونه ی ما بود ...
    راستش یک آن به امان حسودیم شد ...

    رفتم کنار پنجره و به حیاط نگاه کردم ...
    امان پرسید : چی شد ؟ از اتاق من خوشت نیومد ؟ ...
    گفتم : خوب معلومه که تو دلت نمی خواد از اینجا بری ... کدوم آدم بی عقلی اینجا رو ول می کنه می ره تو یک آپارتمان زندگی می کنه ؟ ...
    گفت : اینجا رو پدربزرگم ساخت , وقتی که تعداد بچه هاش و برو بیاهاش زیاد شد طبقه ی بالا رو هم ساخت ...
    من یک عمو و چهار تا عمه دارم ... سه تا از عمه هام خارج از ایران زندگی می کنن ... پدربزرگم سرهنگ عالی رتبه بود و برای خودش برو و بیایی داشت ...
    قبل از فوتش ثروتشو تقسیم کرد و این خونه رو داد به پدر من که از همه بزرگ تر بود و بهش گفت به اسم تو می کنم که اینجا موندگار بشه ...
    شاید بگم صد تا عروسی تو این خونه برگزار شده ...
    حتی عروسی مامان و بابام ...

    ولی خوب پدر من زودتر از پدربزرگم فوت کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۰   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم




    - حالا این خونه همین طوری مونده برای من و مامان ... البته فعلا , چون برادرم آمریکاست و آزیتا هم آبادان زندگی می کنه ...
    گفتم : امان غلط کردم , می خوام اینجا زندگی کنم ... خیلی دوستش دارم , بی نظیره ...

    در یک چشم بر هم زدن منو بغل کرد و روی سینه اش گرفت و گفت : قربونت برم ...
    احساس عجیبی بود ... دلم می خواست منم بغلش کنم و این کارو کردم ...

    مدتی با یک احساس عاشقانه همین طور موندیم ...
    بعد آهسته سرمو کشیدم و سعی کردم ازش جدا بشم و گفتم : خوب ... ولی خوب ... چیز کن ...
    یکم ... ولی ... اجازه بده خودم با فروغ خانم چیز کنم ... حرف بزنم ... می ترسم راضی نباشه ...و

    رو به پنجره ایستادم ...
    دوباره منو بغل کرد و گفت : راضیه عزیزم , از خدا می خواد ... اگر بشنوه تو می خوای بیای اینجا , از خوشحالی داد می زنه ...
    اون به من گفت بهش فشار نیار , بذار هر کجا دلش می خواد زندگی کنه ...
    ولی باشه , خودت بگو ... اینطوری عزیزترم میشی ...
    اما بالا سرویس و حموم و آشپزخونه نداره ... باید درست کنم ...
    ولی ...

    یک مرتبه آزیتا از پایین صدا کرد : امان ... امان جان ... بیا داداش زنگ زده ... می خواد با تو و نگار جون حرف بزنه ...
    امان به شوخی گفت : وای نگار الان آبروت می ره , چون صورتت قرمز شده و لپ هات گل انداختن ...
    گفتم : تو رو خدا راست میگی ؟ ...
    گفت : به خدا راست میگم ... چرا اینقدر قرمز شدی ؟ ... تو دیگه زن منی ...
    دستی به سرم کشید و رفتیم پایین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۱۳   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم



    برادر  امان تصویری زنگ زده بود ... امان گوشی رو گرفت و گفت : سلام داداش جون ...
    گفت : سلام به آقا داماد گل خودم ... متاهلی چطوره ؟ ...
    امان گفت : چیکار کنم دیگه ؟ زن و بچه و گرفتاری و از این چیزا ... شما چطوری داداش ؟ ...
    گفت : من خوبم , گوشی رو بده زن داداشم تبریک بگم و باهاش آشنا بشم ... دیروز نتونستم تماس بگیرم , هر کاری می کردم نشد ...
    بعدم فکر کردم سرتون شلوغه و بهتره بعدا زنگ بزنم ... امان , گفتی اسمش چی بود ؟
    گفت : نگار ... الان پیش من وایستاده ...

    و گوشی رو گرفت جلوی صورت من ...


    وای , چرا هر چیزی که تو اون خونه می دیدم برخلاف تصورم بود ؟! ...
    داداش امان مردی بسیار چاق و با ریش و سیبیل پر پشت و سری تاس بود ... یک عینک ذره بینی هم زده بود ... و نه تنها شباهتی به امان نداشت , که درست نقطه مقابل اون بود ...
    سلام و احوالپرسی کردیم ... بعدم با خانمش که آمریکایی بود آشنا شدیم ...
    اون روز انگار من یک آدم دیگه شده بودم ... اصلا یادم رفته بود از کجا اومدم و چه وضعیتی دارم ...
    محو تماشای خونه و موقعیتی که داشت , شیما و همه ی مشکلاتم رو از یاد برده بودم ...
    راستش رو بخواین احساس می کردم شاهزاده رویاهام منو با اسب سفید آورده و با اون توی یک بهشت خوشحالم ...
    حس می کردم آدم دیگه ای شدم و بعد از سال ها باری رو روی شونه هام احساس نمی کردم و مثل خوابی که دیده بودم سبکبال و فارغ از هر غمی با کسانی که تازه با من آشنا شده بودن , گرم و مهربون جوشیدم و گفتیم و خندیدم ...

    چنان قهقهه می زدم که دنیا رو فراموش کرده بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۵   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سی و سوم

    بخش ششم




    تا بالاخره موقع خداحافظی رسید ...
    حالا بوی گل های یاس فضای حیاط رو پر کرده بود ...
    امان رفت و برام یک مشت از اون یاس های سفید چید و ریخت کف دستم ...

    و منو رسوند خونه ...
    با ذوق و شوق از پله ها بالا رفتم تا برای بچه ها از اون روز قشنگ تعریف کنم ...
    دلم می خواست همه ی اونا رو تو شادی خودم شریک کنم ... دلم می خواست صورت اونا رو وقتی که این چیزا رو بهشون می گفتم , ببینم ...
    اما تا وارد شدم دیدم مامان یک گوشه نشسته و داره گریه می کنه و جز اون و شایان کسی خونه نیست ...
    در حالی که تو ذوقم خورده بود , پرسیدم : چی شده مامان ؟
    روشو برگردوند و گفت : هیچی , ولش کن ...
    شایان گفت : با بابا دعوا کردن ...
    گفتم : بقیه کجان ؟
    گفت : همه رفتن ...
    کنار مامان نشستم و دستشو گرفتم و پرسیدم : مامان جون تعریف کن ببینم چرا دعوا کردین ؟

    گفت : اصلا امروز روز نحسی بود , هر چی دیشب خوش گذشت از دماغمون در اومد ...
    اول که شیما نمی دونم چه مرگش بود , همش گریه می کرد و ناهار نخورده رفت ...
    هر چی گفتم اقلا یکم از این غذاها با خودت ببر به خرجش نرفت و گوش نداد ... تاکسی گرفت و رفت ..
    بعدم شادی و احسان حرفشون شد ... اونم نفهمیدم سر چی ؟

    اوقات همه رو تلخ کردن ...
    بعد از ناهار تلفن کردن که مادر مرتضی حالش به هم خورده و بردنش بیمارستان ...
    اونا هم رفتن و پشت سرشم ثریا و شادی رفتن ...
    خونه که خالی شد , بابات دور برداشت ... انگار نمی تونه ببینه من یک نفس راحت بکشم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و سوم

    بخش هفتم



    اوقات تلخی کرد و بهانه گرفت ...
    تا اینکه صاحبخونه اومد و گفت : داره یک سالتون تموم میشه ... خونه رو لازم دارم , به فکر جا باشین ...
    حالا بابات گیر داده که تقصیر تو بوده ... نگار نمی دونم از کجا فهمیده بود که من از امیر پول قرض کردم ...
    انداخته گردن من و میگه بد ناممون کردی ... تو بهش نگفتی که نگار ؟
    گفتم : نه والله ... می دونی که این کارو نمی کنم ...
    آهی کشید و گفت : الان دیگه هر کجا بخوایم بریم کرایه ها زیاد شده , چطوری خونه اجاره کنیم ؟ ... مگه می تونیم ؟
    گفتم : خوب می ریم یکم پایین تر , مجبور نیستیم بالای شهر زندگی کنیم ...
    گفت : وای ... وای که چقدر تو خودخواهی ... حالا که شوهر کردی دیگه ما بریم به جهنم , آره ؟ ...


    گوشیمو در آوردم و زنگ زدم به شیما ...

    صداش گرفته بود ...
    پرسیدم : گریه کردی ؟
    گفت : صادق هنوز نیومده و گوشیش رو هم خاموش کرده ...
    یکم اونو دلداری دادم و زنگ زدم به خندان تا حال مادر مرتضی رو بپرسم ...

    اونم خبر خوبی نداشت ... گفت : نگار , مادرش سکته کرده ... میگن یک طرف تنش لمس شده ...
    یکم هم مرتضی رو دلداری دادم و ازش پرسیدم اگر کمک می خواد من برم ...
    گفت : نه , الان کاری از دست کسی ساخته نیست ...
    رفتم تو تختم دراز کشیدم و داشتم فکر می کردم ...
    خوب آقا امان دلم می خواست تو شرایط من قرار می گرفتی ببینم چیکار می کردی ؟ بازم می تونستی خودتو ناراحت نکنی و بپذیری که دنیا با تو سر ناسازگاری داره و با لبخند تماشا کنی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۱   ۱۳۹۷/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و سوم

    بخش هشتم



    نمی دونستم امان همیشه با من و دغدغه های من کنار میاد و همین طور می مونه یا درکم نمی کنه و اینم برای من میشه قوز بالا قوز ؟ ...
    برای اینکه من آدمی نیستم که خانواده ام رو به حال خودشون بذارم ...


    فردا امان سر کار بود ... نزدیک ظهر بهم زنگ زد و گفت : عصر بیام دنبالت ؟
    گفتم : بیا , ولی بریم بیمارستان عیادت مادر مرتضی ... سکته کرده ...
    گفت : ای وای , ناراحت شدم ... باشه عزیزم , پس از راه اداره میام که وقت ملاقات نگذره ...
    ما داشتیم ناهار می خوردیم که تلفنم زنگ خورد ...
    فورا شایان دوید گوشیم رو آورد ... یک لحظه قلبم فرو ریخت و بدنم مور مور شد ...
    حال خیلی بدی پیدا کردم ...

    صادق بود ...

    رفتم به اتاقم و جواب دادم ...
    با صدایی وحشت زده گفت : نگار ... نگار به دادم برس ... شیما اونجا نیومده ؟
    گفتم : نه ... چی شده ؟ ...
    گفت : ما رو دید ... به خدا داشتم تمومش می کردم , قسم می خورم ... ولی از شانس بد من , امروز صبح تعقیبم کرد ... فکرشم نمی کردم ... تو رو خدا یک زنگ بهش بزن ببین کجاست ...
    منو دید , جلوی این زنه زد تو گوشم و سوار شد و رفت ... حالش خیلی بد بود ...
    اومدم خونه دیدم نیست ...
    گفتم : فقط می تونم بهت بگم تف به روت بیاد ... تف به شرفت بیاد ... خیلی نامردی ... اگر یک مو ازش کم بشه زنده نمی ذارمت ... خودتم می دونی شیما جون و عمر منه ...
    تف به من که همون جا درست جلوت در نیومدم ...
    خاک بر سرم ...
    قطع کن , اگر خبری ازش داشتی به منم بده ... نازگل کجاست ؟ پیش شیماست ؟
    گفت : آره , تو بغلش بود ...
    گفتم : خدا رو شکر دلش نمیاد بچه رو اذیت کنه ... خدا از تو هم نگذره ...


    شماره ی شیما رو گرفتم ... جواب نداد ...

    دوباره گرفتم و دوباره خاموش بود ...
    می تونستم حدس بزنم هر زنی وقتی بفهمه شوهرش , کسی که بهش اعتماد کرده و دل به اون بسته و با اون سر به یک بالین گذاشته و پدر بچه اش هم هست , بهش خیانت می کنه چه حالی می تونه داشته باشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سی و چهارم

  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول



    نمی دونستم چیکار کنم ؟ شیما معلوم نبود کجا رفته و گوشیشو هم که خاموش کرده بود ...
    کلافه شده بودم و بیقرار ...
    زنگ زدم به صادق و با گریه و بغض گفتم : پیداش نکردی ؟ نیومده ؟
    گفت : نه , دارم اطراف خونه رو می گردم ... شاید همین طرفا باشه ...
    نگار کمکم کن , بیچاره شدم ... تو رو خدا منو ببخش , نذار من شیما رو از دست بدم ...
    گفتم : باید قبلا فکرشو می کردی ...
    منم برم همین جاها رو بگردم , شاید اومده باشه خونه ی ما و همین اطراف باشه ...
    اگر خبری داشتی به منم خبر بده ...


    مامان نگران شده بود ... با هراس پرسید : برای شیما اتفاقی افتاده ؟ راست بگو , من مادرشم باید بدونم ...
    گفتم : نه مادرِ من ... شیما با صادق دعوا کرده و از خونه زده بیرون , می رم ببینم این دور برا پیداش می کنم یا نه ؟
    گفت : چطوری دعوا کردن که دختره گذاشته رفته ؟ شاید اونو زده باشه ؟
    گفتم : نه , نزده ... شما فقط آروم باش و کاری نکن ... من الان برمی گردم ...
    همین طور که گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم , حاضر شدم و رفتم دنبالش ...
    ظهر تابستون بود ... گرمای شدید ...
    یک زن جوون با یک بچه کوچیک تو بغلش , تو کوچه ها آواره شده بود و رو نداشت بیاد خونه ی ما و دلی نداشت که برگرده خونه ی خودش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و چهارم

    بخش دوم



    خدا می دونه الان چه حالی داره ...
    تا سر خیابون دویدم ... به اطراف نگاه می کردم ...
    یک مرتبه به ذهنم رسید و در یک لحظه شیما رو دیدم , ولی فقط همین بود ...
    گریه ام شدت گرفت ...

    خدایا بهم بگو کجاست ؟ ...
    اگر قدرتی تو وجودم هست همین الان بهم بگو شیما کجاست ؟ ... طاقت ندارم ...
    مدتی این و طرف و اون طرف دویدم تا دوباره تو ذهنم دیدمش ... واضح و آشکار ...

    نازگل تو بغلش بود و گریه می کرد ...
    مثل دیوونه ها شده بودم ... به اطراف نگاه می کردم و با خودم حرف می زدم ...
    خدایا , برش گردون ... خدایا , ببینم اون کجاس ...
    خواهش می کنم یا نشونم بده یا به دلش بنداز برگرده ...


    دو ساعتی می شد که تو خیابون ها می گشتم ولی خبری نبود ...
    سر خیابون خودمون ایستاده بودم و فکر می کردم اگر بیاد اول من ببینمش ...
    آفتاب می خورد تو سرم و از گرما خیس عرق شده بودم ... انگار صورتم آتیش گرفته بود ...
    گوشیم مدام زنگ می خورد ... بابا , بعدم خندان و ثریا و شادی ...
    جواب می دادم و می گفتم : تو رو خدا زنگ نزنین , هر وقت پیدا شد بهتون خبر می دم ...
    که مامان زنگ زد ... سرش داد زدم : ما ... مان ... چرا به همه خبر دادی ؟
    مگه نگفتم کاری نکن تا من بیام ؟ چرا این کارا رو می کنی ؟ بسه دیگه , خسته شدم ...
    بذارین حواسم جمع باشه ...

    و گوشی رو قطع کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم



    مدتی بعد دوباره شیما رو دیدم ...
    یک جای پر از درخت نشسته بود ... یک ماشین آبی رنگ نزدیکش بود ...
    موهای بدنم راست شده بود ... این بار برخلاف همیشه با تمام وجود می خواستم از این قدرتم استفاده کنم ...
    جای پر درخت زیاده ... کجا ممکنه باشه ؟
    نگار , فکر کن ... آروم باش ... شاید همین پارک نزدیک خونه ی ما باشه ...
    آره , رفتنش ضرر نداره ...

    یک ماشین رد می شد , با استرسی که داشتم چند بار دستم رو تکون دادم و داد زدم : مستقیم ...
    زد رو ترمز و فورا سوار شدم ...

    یک مرد جوون بود ...
    پرسید : چیزی شده خانم ؟ کمک می خواین ...

    با گریه گفتم : همین که تا دم اون پارک منو ببرین ازتون ممنون می شم ...
    گفت : چَشم خواهر , زیاد سخت نگیر ... زندگی همینه دیگه ... سخت می گیرد جهان بر مردمان سختگیر ...
    با بغض و گریه گفتم : باشه آقا ... سخت نمی گیرم ... اما اگر سخت نگرفتم و جهان بازم به من سخت گرفت , چیکار کنم ؟ چه خاکی تو سرم بریزم ؟ 
    تو رو خدا حرف نزن , فقط برو ... من الان فقط نصیحت کم دارم ...
    کمی بعد چشمم افتاد به یک ماشین آبی رنگ که کنار خیابون بود ...
    با عجله گفتم : نگه دارین , همین جا پیاده میشم ... نگه دارین ...
    زد کنار و پرسیدم : چقدر میشه ؟
    گفت : مسافرکش نیستم , برو به سلامت ...
    گفتم: مرسی آقا , منو ببخش ...

    و درو بستم ...

    با اینکه این فقط یک حدس بود , بازم برای من نور امیدی شد ...
    در حالی که با نگاه دنبال شیما می گشتم , دویدم به طرف اون ماشین ...
    هنوز یک پنجاه متری تا پارک فاصله داشتم , ولی ماشین همونی بود که دیده بودم ...

    آهسته طوری که چیزی از چشمم نیفته و به اطراف نگاه می کردم , رفتم طرف پارک ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم



    هنوز چند قدمی مونده بود که برسم , شیما رو روی یک نیکمت از دور دیدم ...
    دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم : خدایا شکرت ...
    خدا جونم هزاران مرتبه شکر ...
    تلفنم زنگ خورد ... مامان بود ... با همون حال بد که دیگه زار می زدم , گفتم : پیداش کردم ...
    خودتون به همه خبر بدین , من الان میارمش خونه ...
    شیما هم منو دید ... از جاش بلند شد و اومد به طرف من ...

    مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشه , خودشو انداخت تو بغلم ...
    نازگل ترسیده بود و گریه می کرد ... دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با هم گریه کردیم ...
    گفتم : الهی قربونت برم , چرا این کارو با من کردی ؟ تو که می دونی چقدر برام عزیزی ...
    نازگل رو از بغلش گرفتم ...
    با گریه گفت : نمی دونی چی شده که ... دیدی گفتم ؟ ...
    دیدی نگار صادق با زن رابطه داره ... خیلی وقته می فهمم و نمی تونستم ثابت کنم ... امروز رفتم تعقیبش کردم ...
    گفتم: باشه , باشه ... الان چیزی نگو , بیا بریم خونه با هم حرف می زنیم ...
    گفت : تو چرا تعجب نکردی ؟
    گفتم : صادق بهم زنگ زد و گفت که چرا تو خونه نرفتی ...
    گفت : بی حیای بی شرف ... تو چیزی بهش نگفتی ؟ ...
    گفتم : حالا بریم , خونه مفصل حرف می زنیم ... اینجا گرمه ...
    گفت : اونجا نمیام ,  اگر بفهمه میاد دنبالم ... نگار دیگه نمی خوام ریختشو ببینم , طلاق می گیرم ... محال دیگه باهاش زندگی کنم ...
    گفتم : بیا بریم , تا تو نخوای نمی ذارم بیاد تو خونه ی ما ...
    می دونم باهاش چیکار کنم ... هر چی تو بخوای همون میشه , بهت قول می دم ...
    ببین تو این گرما بچه مریض میشه ... به خاطر نازگل این کارو نکن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۷/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم



    یک تاکسی دربست گرفتم که اونا رو ببرم خونه ...
    خیلی ترسیده بودم که خواب سه مرد سیاهپوش مربوط باشه به شیما , و اون تو این شرایط سخت ، بلایی سر خودش و نازگل بیاره ...

    برای همین اونقدر بیقرار شده بودم و سر از پا نمی شناختم و می خواستم هر چه زودتر پیداشون کنم ...
    تو راه دو بار صادق زنگ زد ...
    جواب ندادم ...
    بار سوم , امان بود ... گفتم : سلام ... گوش کن عزیزم , میشه امروز نیای خونه ی ما ؟من نمی تونم برم بیمارستان , با تلفن حالشون رو می پرسم ...
    گفت : نگار جان , خوبی ؟ الان بهتری ؟ شیما رو پیدا کردی ؟ کجایی بیام دنبالت ؟ ...
    گفتم :  تو از کجا می دونی ؟
    گفت : من خونه ی شمام ...
    گفتم :  ما داریم می رسیم خونه , ولی خواهش می کنم تو برو ... نمی خوام منو با این حال و روز ببینی ...
    گفت : قربونت برم , اگر تو این حال و روز با تو نباشم پس به چه دردی می خورم ؟ بیا , نگران هیچی نباش ...
    تا گوشی رو قطع کردم , دوباره زنگ خورد ... گفتم : شیما جون , صادقه ... چی بهش بگم ؟
    گفت : جواب نده ... اصلا ولش کن کثافتِ عوضی رو  ... دیگه نمی خوام ببینمش ..  .
    وقتی جلوی خونه رسیدم , امان رو منتظر دیدم ...
    تو دلم گفتم : عزیزم , تو مهربون ترین و عاقل ترین آدمی هستی که من تا حالا دیدم ...
    فورا اومد و درو باز کرد و نازگل رو از بغلم گرفت , بدون اینکه حرفی بزنه ...
    با هم رفتیم بالا ...
    شیما با گریه آهسته به من گفت : تو رو خدا به امان نگی چی شده , آبروم می ره ...
    گفتم : بعدا حرف می زنیم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان