سنگ خارا 🥀
قسمت سی و چهارم
بخش سوم
مدتی بعد دوباره شیما رو دیدم ...
یک جای پر از درخت نشسته بود ... یک ماشین آبی رنگ نزدیکش بود ...
موهای بدنم راست شده بود ... این بار برخلاف همیشه با تمام وجود می خواستم از این قدرتم استفاده کنم ...
جای پر درخت زیاده ... کجا ممکنه باشه ؟
نگار , فکر کن ... آروم باش ... شاید همین پارک نزدیک خونه ی ما باشه ...
آره , رفتنش ضرر نداره ...
یک ماشین رد می شد , با استرسی که داشتم چند بار دستم رو تکون دادم و داد زدم : مستقیم ...
زد رو ترمز و فورا سوار شدم ...
یک مرد جوون بود ...
پرسید : چیزی شده خانم ؟ کمک می خواین ...
با گریه گفتم : همین که تا دم اون پارک منو ببرین ازتون ممنون می شم ...
گفت : چَشم خواهر , زیاد سخت نگیر ... زندگی همینه دیگه ... سخت می گیرد جهان بر مردمان سختگیر ...
با بغض و گریه گفتم : باشه آقا ... سخت نمی گیرم ... اما اگر سخت نگرفتم و جهان بازم به من سخت گرفت , چیکار کنم ؟ چه خاکی تو سرم بریزم ؟
تو رو خدا حرف نزن , فقط برو ... من الان فقط نصیحت کم دارم ...
کمی بعد چشمم افتاد به یک ماشین آبی رنگ که کنار خیابون بود ...
با عجله گفتم : نگه دارین , همین جا پیاده میشم ... نگه دارین ...
زد کنار و پرسیدم : چقدر میشه ؟
گفت : مسافرکش نیستم , برو به سلامت ...
گفتم: مرسی آقا , منو ببخش ...
و درو بستم ...
با اینکه این فقط یک حدس بود , بازم برای من نور امیدی شد ...
در حالی که با نگاه دنبال شیما می گشتم , دویدم به طرف اون ماشین ...
هنوز یک پنجاه متری تا پارک فاصله داشتم , ولی ماشین همونی بود که دیده بودم ...
آهسته طوری که چیزی از چشمم نیفته و به اطراف نگاه می کردم , رفتم طرف پارک ...
ناهید گلکار