خانه
117K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۱۰:۲۳   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم



    مثل قبل وحشت کردم ...

    تو همون حال می دونستم اون سه مرد رو من قبلا بارها تو خوابم دیدم ...
    یک لحظه با خودم گفتم : نترس , فقط خوابه ...

    ولی از ترس داشتم خفه می شدم ..
    فریاد زدم : نه ... نه , نمی خوام ... کمک ... امان , به دادم برس ...
    ولی صدایی از گلوم در نیومد ...

    یک مرتبه همه جا رو دود گرفت ... بعد شعله های آتیش رو دیدم ...

    همه چیز می سوخت ... مهمون ها رو تو آتیش دیدم و با صدای جیغِ وحشتناکی از خواب پریدم ...
    که فروغ خانم , امان رو کشید بالا و اومدن بالای سرم ...

    امان که فورا منو بغل کرد و گرفت رو سینه اش و گفت : چیزی نیست , خواب دیدی عزیزم ... نگارم بیدار شو ... چشمت رو باز کن ... خواب بود , تموم شد ... دیگه بهش فکر نکن ...
    ولی من مثل بید می لرزیدم و بغض کرده بودم ...
    هنوز وحشت تو وجودم بود و از اون سه مرد ترس داشتم ...
    فروغ خانم گفت : الان براش گل گاوزبون با لیمو دم می کنم , حالش بهتر میشه ... بمیرم الهی , چه خوابی دیدی نگار جون که اینطور ترسیدی ؟ تعریف کن ببینم ...
    امان گفت : مامان جان برای چی تعریف کنه ؟ ترسیده ... شما زحمت بکش همون گل گاوزبون رو دم کنین ... دستتون درد نکنه , ببخشید ...
    وقتی فروغ خانم رفت , امان پرسید : بازم همون خواب ؟
     گفتم : امان خیلی می ترسم , نکنه می خواد بلایی سرمون بیاد ... چرا من این خواب ها رو می ببینم ؟ چیکار کنم ؟
     گفت : هیچی نمی شه , بهت قول می دم ... ببین الان هفت هشت ماه هست که تو درگیر این خوابی , دیدی چیزی نشد ...

    چقدر ترسیده بودی امیر یک کاری بکنه ... بعد ترسیدی سر شیما بلایی بیاد ... حالام از عروسی می ترسی ...
    همون که خانم دکتر گفت درسته , منم همین عقیده رو دارم ... این یک ترسی هست که از بچگی تو ذهنت مونده که حالا داره خودشو نشون می ده ... دیگه بهش فکر نکن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۷   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم



    فروغ خانم یک کاسه آب هم با خودش آورد و گفت : سرتو ببر جلو و به آب بگو : یا محمد خواب دیدم یا علی تعبیر کن ... فوت تو آب ... منم می برم می دم پای باغچه ... دیگه خاطرت جمع که مولا علی خواب آدم رو خوب تعبیر می کنه ...
    از ترسم این کارو هم کردم ... شاید فایده ای داشته باشه ...
    در همین موقع زنگ زدن و امان رفت پایین ...

    چند دقیقه بعد با خندان و مرتضی اومدن بالا ...

    با فروغ خانم سلام و تعارف کردن و خندان که نگران شده بود , گفت : الهی من بمیرم , چی شدی نگار ؟ چه خوابی دیدی ؟
    مرتضی گفت : ای بابا خواهرزنِ شیر من از خواب بترسه ؟
    گفتم : امان جان تو کی وقت کردی با اینا حرف بزنی ؟
    خندید و گفت : وقت نمی خواست ... تا اومدن تو , خواجه رو به ده رسوندم ... گفتم نگار خواب بد دیده , حالش خوب نیست ... بالاست ...
    پرسیدم : بچه ها کجان ؟
    گفت : گذاشتم پیش مامان ... اونا که نمی ذارن من کار کنم , اصلا نمی ذارن نفس بکشم ... الان اومدم استراحت ...
    از جام بلند شدم و کم کم با شوخی هایی که مرتضی و امان با هم می کردن و ما رو وادار به خندیدن , حالم بهتر شد ...

    ولی ذهنم کاملا درگیر بود ...
    برای همین برخلاف همیشه که مهلت نمی دادم کسی کاری بکنه و خودم انجامش می دادم , کار زیادی نتونستم بکنم .. .
    تا تخت و وسایل اضافه ی اتاق رو جمع کردیم , اثاث هم اومد و تا دیروقت مشغول چیدن و تمیز کردن بودیم ...
    یکم خورده کاری مونده بود که امان و مرتضی رفتن از بیرون کباب بگیرن ... فروغ خانم داشت میز شام رو می چید ...
    خندان گفت : نگار می دونم الان وقتش نیست از این حرفا بزنم , ولی دلم داره می ترکه ... مرتضی سر کارم رفته دلش نمی خواد بره خونه بگیره ... تو باهاش حرف می زنی ؟
    گفتم : میشه ازت یک خواهش کنم قدر مرتضی رو بدونی ؟ ... باور کن پسر خوبیه ... پاک و نجیبه ... مهربونه ...
    بذار هر وقت بتونه خودش این کارو می کنه ...

    می دونم برات سخته , ولی ببین منم دارم میام با مادرشوهرم زندگی کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۲   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم



    گفت : تو این قصر رو با زیرزمین خونه ی ما مقایسه می کنی ؟ ... من اگر اینجا بیام دیگه با لگد هم بیرون نمی رم ...
    الان مادرشم مریض شده نمی تونه راه بره , همه چیز افتاده گردن من ... برو بیاهاش , نگهداری از پدرش ... همه به من نگاه می کنن ... نمی تونم به خدا , توانشو ندارم ...
    گفتم : باشه , من با مرتضی حرف می زنم ...
    وقتی امان و مرتضی اومدن , دور میز نشستیم تا شام بخوریم ... در حالی که واقعا همه خسته بودیم ...
    اما همین که خونه ی من دیگه آماده شده بود , خوشحال بودم ...
    مرتضی زود کباب رو گذاشت تو بشقابش و گفت : عجب بویی داره این کباب , پدرم در اومد تا رسیدیم ...
    ببخشید فروغ خانم , من دیگه طاقت نداشتم ...

    تا اومد لقمه ی اول رو بذاره دهنش , تلفنش زنگ خورد ...

    خندید و گفت : بذار صبر کنه , باباس ...

    و لقمه شو گذاشت دهنش و در حالی که با ولع می جوید , جواب داد و گفت : الو ... چی شده بابا ؟
    و رنگ از روش پرید و دست و پاش به لرزه افتاد ... به زور اون لقمه رو قورت داد و شروع کرد به گریه کردن ...
    خندان پرسید: چی شده ؟
    گفت : زود باش بریم خندان , مامان از پیشمون رفت ... زود باش بریم ...
    در حالی که از این خبر شوکه شده بودیم , من و امان هم باهاشون رفتیم و نزدیک صبح برگشتیم خونه ...

    و من برای اولین بار تو خونه ی امان خوابیدم که صبح با هم بریم برای خاکسپاری مادر مرتضی ...
    حالا حتم داشتم که خوابم به همین خورده و عروسی من عقب افتاده ...

    مدتی به خاطر مرتضی صبر کردیم و قرار شد آخر دی ماه برگزار کنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۲   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و هفتم

    بخش ششم



    تا اون روز رسید و دوباره شور و حال عروسی راه افتاد ...
    ولی از یک هفته مونده بود به عروسی دوباره من دچار کابوس می شدم ...

    همون صحنه هایی که به شدت منو می ترسوند و هر بار تا ساعت ها می لرزیدم ...
    دود و آتیش و خرابی ...

    و چیزایی می دیدم که دیگه حتی دلم نمی خواست به یاد بیارم ...
    در حالی که فکر می کردم با فوت مادر مرتضی همه چیز تموم شده و دیگه بهش فکر نمی کردم , ولی این بار با شدت بیشتر و صحنه های دلخراش تر اومده بود سراغم ...

    و امان هم مثل من نگران و سر در گم شده بود ... از صورتش می فهمیدم که نگرانی اونم کمتر از من نیست ...

    و این راز رو دو تایی به دوش می کشیدیم و به کسی حرفی نمی زدیم ...
    دیگه هوا سرد شده بود و نمی شد تو حیاط عروسی رو بگیریم , ولی امان اصرار داشت و دلش می خواست که عروسیش تو همون خونه باشه ... می گفت : احساس می کنم اینطوری پدر و پدربزرگم رو خوشحال می کنم ...
    ما هم تعداد مهمون ها رو کم کردیم و قرار بود مراسم تو خونه برگزار بشه ...


    تا صبح پنجشنبه رسید ...
    من با ثریا و آزیتا رفتیم آرایشگاه ...

    ظاهرا همه چیز رو به راه بود ...
    من فقط دعا می خوندم و نذر و نیاز می کردم که امشب به خیر و خوشی بگذره و اون کابوس ها کاری دستمون نده ...
    آرایشگر داشت صورتم رو درست می کرد و من مثل آبی بودم که توی یک دیگ می جوشید ...
    دلم می خواست فریاد بزنم و از اونجا فرار کنم و بگم نه شوهر می خوام نه عروسی , فقط دلشوره نداشته باشم ...
    حدود ساعت ده بود که یک خانم اومد تو آرایشگاه و نشست ... وقتی دید همه بی خیال مشغول کارن  گفت :  از اخبار خبر دارین ؟
    ثریا گفت : نه ... چیزی شده ؟
    گفت : ساختمون پلاسکو آتیش گرفته , داره می سوزه ... نمی تونن خاموشش کنن ... الان تهران قیامتی به پا شده ...
    من فورا دستم رو گذاشتم رو سرم و فریاد زدم : همین بود ... همین بود ... خدای من چرا ؟ ... آخه چرا ؟ یا امام رضا کمکشون کن ...
    بدنم چنان می لرزید که کسی نمی تونست منو نگه داره ...

    این همون چیزی بود که مدت ها براش زجر کشیده بودم و اینو بلافاصله فهمیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و هفتم

    بخش هفتم



    دیگه هر کاری کردن که منو آماده کنن برای مجلس , حاضر نشدم ...
    همه می گفتنن الان خاموشش می کنن و بعد تو پشیمون میشی ...
    با گریه گفتم : من می دونم ... شماها نمی دونین ... عروسی در کار نیست ... نمی تونم ... باور کنید که نمی تونم ...

    الان یک عده دارن می سوزن , من چطوری عروسی کنم و خوشحال باشم ؟ ...
    تلویزیون اونجا رو روشن کردیم و همه به تماشا نشستیم ... هر چی کت و پالتو اونجا بود دور من پیچیدن و من زار زار گریه می کردم ...
    تا ساختمون فرو ریخت , از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ...
    شب عروسی من تو بیمارستان بودم و ثریا و امان بالای سرم ...
    بقیه هم از مهمون ها پذیرایی کردن و شام دادن , و این طور که می گفتن همه نشسته بودن و در مورد اون حادثه دلخراش حرف می زدن ...
    نزدیک صبح منو بردن خونه ...

    در حالی که بر اثر داروهایی که بهم داده بودن حسی تو تنم نبود و مدام چشمم می رفت رو هم ...
    درست یک هفته مریض شدم ...

    به حوادثی فکر می کردم که برام اتفاق افتاده بود و سر در نمیاوردم برای چی من باید این حادثه رو از قبل  پیش بینی کنم ؟ ... آیا واقعا می خواست اتفاق بیفته ؟ اونم درست شب عروسی من ؟
    رازهای طعبیت پایان ناپذیر هستن و ما عاجز از درک اونا , تو این دنیای پر از تلاطم دست و پا می زنیم ...
    و اگر امید به آینده بهتر نبود , حتما دوام نمیاوردیم ...
    کم کم منم مثل همه ی آدما با قدرت جلوی احساسم رو گرفتم و با چیزی که قابل تغییر نیست , ساختم ...

    و این بهترین کار برای ما انسان هاست ...


    حالا یک پسر پنج ماهه دارم و یک عشق بزرگ که همیشه کنارمه و ازم حمایت می کنه ...
    تا جایی که هنوز رازم رو به کسی نگفته و همین نشون دهنده روح بزرگ اونه ...

    اما من دلم می خواست حتی به طور غیرمستقیم به دیگران بگم که چی به سرم اومد ...


    ممنونم که حوصله کردین ...

    نگار .........



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۴۷   ۱۳۹۷/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان