خانه
108K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سوم

    بخش دوم



    من سکوت کردم و سارا رو بلند کردم انداختم روی شونه م و از در رفتم بیرون ...
    پشت سرم تو راهرو فریاد زد : اووووو تحفه ... انگار از دماغ فیل افتاده , نکبت ...
    اصلا خوب کردم , دلم خواست ... نگار ؟ ... نگار ؟ نرو , به حرفم گوش کن ...
    خندان اشکان رو داد بیرون و مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت : نگران نباش مامان جون , بهت خبر می دم ... این طوری بهتره ... خداحافظ ...

    و اونم درو چنان بهم کوبید که تمام ساختمون لرزید ...
    از روزی که من یادم میومد , مامان احساس بدبختی می کرد و همیشه ناله داشت ...
    در حالی که پنج تا بچه ی سالم و خوب داشت ...
    شوهری داشت که با تمام وجود دوستش داشت و اگر ندونم کاری نمی کرد , وضع مالیش هم بد نبود ... و این زندگی نکبت بار حاصل بی عقلی اون بود و بس ...


    سر راه سه تا پیتزا خریدم و رفتیم خونه ی خندان ...
    مرتضی نبود ...

    خودم زنگ زدم ... گوشی رو برداشت و بلافاصله گفت : دیدی نگار با من چیکار کردن ؟
    حالا صبر کنین ... منم بُز نیستم ... می دونم از این به بعد باهاشون چیکار کنم ...
    گفتم : مرتضی , من با بچه ها خونه ی شمام ... منتظرتون هستم بیاین با هم حرف می زنیم ...
    گفت : واقعا ؟ باشه , الان میام ...

    و گوشی رو قطع کردم ...
    خندان گفت : به خدا دیگه تحمل ندارم نگار , می خوام طلاق بگیرم ...
    این زندگی فایده ای نداره ...
    گفتم : آره بگیر , فکر خوبیه ... خیلی خوب میشه ... نیست که تحصیل کرده ای و شغل خوبی داری ...
    پدر و مادر فهمیده ای داری که ازت حمایت کنن ... قانون این ممکلت هم حق رو به تو می ده و بچه ها هم مال تو می شن ... به به , گل و بلبل ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۷/۴/۱۳۹۷   ۱۳:۰۴
  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سوم

    بخش سوم



    گفت : چیکار کنم ؟ همین طور عذاب بکشم ؟
    گفتم : نمی دونم به خدا , وقت سرزنش نیست ولی یادته گفتم زن این پسره نشو ؟ ...
    گفتم درس بخون و خودت یک کاری برای خودت بکن ... گوش نکردی ...
    گفت : حالا تو کردی , از من بهتری ؟ ...
    گفتم : حداقل دو تا بچه ندارم که دنبال خودم بدبخت کنم ...
    ببین خندان , تو این دنیایی که من و تو توش زندگی می کنیم هیچ حقی نداریم و نباید منتظر کسی باشیم ...
    ماهی رو هر وقت از آب بگیری , تازه است ... به خودت متکی شو ... وقتی مردی نمی تونه و توان اداره ی زندگی رو نداره , تو دستت رو بگیر به زانوت و بگو یا علی ...
    گفت : به زبون آسونه , چیکار کنم ؟ برم کلفتی با دو تا بچه ؟
    گفتم : نمی دونم چیکار کنی , ولی اینو می دونم که یک مرتبه نمی شه ...
    برو درس بخون ... یک حرفه ای یاد بگیر ... اصلا برو خونه ی مادرش , بچه ها رو بنداز گردن اونا و خودتو بکش بالا ... مرتضی مخالفه ؟ ...
    گفت : نه بابا , سیب زمینی تر از این حرفاست ... اینقدر بی غیرته که خودش میگه برو کار کن ...
    گفتم : تو نمی فهمی , این برای تو یک شانسه ... ازش استفاده کن ...
    گفت : تو میگی برم خونه ی مادرش ؟ تو زیرزمین اون زندگی کنم ؟ ...
    گفتم : الان مگه چاره ای دیگه ای داری ؟ شش ماه کرایه ی خونه ت عقب افتاده ... خرج زندگیتو نداری ...
    شوهرتم که بیکار و بدهکاره ... برو بنداز گردن پدر و مادرش و یک کاری برای خودت بکن ...
    منتظر مرتضی نباش ... فکر نمی کنم حالا حالاها از این وضع نجات پیدا کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۹   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سوم

    بخش چهارم



    مرتضی اومد ...
    فورا گفتم : آخ , تو رو خدا ببخشید شما هم ناراحت شدین ... ولی به خدا ما برای خودتون نگران بودیم ... اینکه خندان بیاد خونه ی پدر و مادر شما , برامون سخته ...
    گفت : نگار , خودتو با اونای دیگه قاطی نکن ... من حرف تو رو گوش می کنم ولی تو هم به حرفم گوش کن , اگر بی راه گفتم بزن تو دهنم ...
    بابا , ندارم ... ندار رو که نمی کشن ... از همه طرف بهم فشاره ...
    همه فکر می کنن من بی عرضه ام , ولی نیستم ...
    تمام سعی خودمو می کنم تا رفاه زن و بچه ام رو فراهم کنم ... ولی چیکار کنم وضع اقتصادی خرابه ...
    کارخونه ی ما رو بستن ... همه رو بیرون کردن , من یکی که نبودم ...
    باور کنین رفتم یک مدت تو میدون تره بار حمالی کردم , می دونستین ؟ به خدا به خندان هم نگفتم ...
    الان دارم به شما میگم ...

    من مرد بدیم ؟ کار نیست نگار ... پول در نمیاد , چیکار کنم ؟ برم دزدی یا از دیوار مردم برم بالا ؟
    فوق دیپلم آب و خاک به چه درد می خوره ؟ تو به من بگو چیکار کنم ؟ به امام رضا خودمم موندم ...

    یکی بگه چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ...
    چشمش پر از اشک شد ... رگ های گردنش متورم شد ... دست هاشو به هم می مالید و معلوم بود زندگی خیلی بهش فشار آورده ...
    ادامه داد : نباید اینم بگم ... ولی می خوام بدونین و فکر نکنین من به فکر زندگیم نیستم , برین برای پدر و مادرتون هم تعریف کنین ...
    من زن و بچه ام رو دوست دارم و نمی خوام سختی بکشن ...
    یک مدت سفره می بردم تو اتوبوس ها و می فروختم , باور می کنی ؟ اما پلیس منو گرفت و دویست تومن هم جریمه ام کرد ... به جرم نون در آوردن برای زن و بچه ام ...
    نمی دونم چرا تو این مملکت که هیچی جای خودش نیست ؟ نمی فهمن حالا که وضع اقتصادی خرابه , نون رو از گلوی زن و بچه ی مردم نگیرن ؟ ...
    به خندان گفتم یک مدت برم خونه ی مامانم اینا , شاید فرجی شد ...
    بهش زور نگفتم به خدا نگار , ولی الان چاره ای ندارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    وقتی به مرتضی نگاه می کردم , مردی رو دیدم که تو جوونی کمرش شکسته و راه به جایی نداره ...
    درموندگی از سر و صورتش می ریخت ...
    اونم قربانی بی فکری و بی عقلی مادر من شده بود ...
    به خندان گفتم : میشه من ازت خواهش کنم با مرتضی راه بیای ؟ ...
    یک مدت برو خونه ی مادرش , بذار یک کار درست و حسابی پیدا کنه و اینقدر عذاب نکشین ...

    الان که این طور معلومه , چاره ای ندارین ...
    ظاهرا من خندان رو قانع کردم و سر مرتضی منت گذاشتم ...
    اونم از اینکه این طوری مشکلش حل شده بود , راضی شد و با هم شام خوردیم و من برگشتم خونه ...
    تو راه فکر می کردم ...

    خندان راست می گفت ... اونو نصیحت می کنم ولی من با خودم دارم چیکار می کنم ؟ پس زندگی من چی میشه ؟
    حق نداشتم طعم خوشبختی رو بچشم ؟ ...
    تا اون موقع نتونسته بودم پس انداز درست و حسابی برای خودم داشته باشم ...
    با وجود اینکه من دبیر فیزیک بودم و هر روز دو تا سه تا شاگرد خصوصی هم می گرفتم و درآمد خوبی داشتم , ولی حتی نتونسته بودم برای خودم یک ماشین بخرم ...
    خرج شایان کلا با من بود ... اونقدر شهریه ی مدرسه اش رو نمی دادن تا من برای اینکه بچه خجالت نکشه , می رفتم پرداخت می کردم ...
    شوهر شادی هم وضع خوبی نداشت ...
    تازگی ها شک کرده بود که معتاد شده ولی هنوز دقیقا نمی دونستم که اون درست متوجه شده , یا یک شک بی دلیل زنونه است ...
    چون شادی همیشه به همه مشوک بود ... اونم یک پسر دو ساله داشت و بیشتر اوقات از من پول قرض می خواست ...
    پولی که هیچ وقت پس دادنی نبود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سوم

    بخش ششم



    همیشه دو سه روزه قرض می کرد ... دو سه ماهی می گذشت و انگار فکر می کرد من فراموش کردم و دوباره با خواهش و تمنا , قرض می خواست ...
    آخه منم به همین راحتی پول نمی دادم , چون برای اون زحمت می کشیدم ...
    شیما این وسط یکم وضعش بهتر بود و صادق شوهرش شغل مناسبی داشت و حساب و کتاب سرش می شد و ده سال از خودش بزرگ تر بود ... اما چون مرد خوش قیافه ای بود , دائما شیما که یک جورایی شبیه مامان فکر می کرد , بهش شک داشت و دنبالش می رفت ...
    و خوب دعوا و مرافعه های اونا هم تمومی نداشت ...
    این وضع برای من دیگه غیرقابل تحمل بود ...
    انگار با دلسوزی هام همه ی اونا رو , حتی بابام رو ,  به خودم متکی کرده بودم ...

    و هیچ جور نمی تونستم از اون تار عنکبوتی , خودمو خلاص کنم ... 


    دیروقت برگشتم خونه ...
    مامان منتظر و نگرانم بیدار نشسته بود ... پرسید : چی شد ؟ آشتی کردن ؟
    گفتم : آره , آشتی کردن ...
    گفت : اگر فردا اون پسره ی احمق , خندان منو ببر تو خونه ی مادرش ؛ از چشم تو می ببینم ...
    گفتم : اگر نره خونه ی مادرش , کجا بره ؟ خرجش رو ما می دیم ؟
    لطفا مامان جون به کار خندان , کار نداشته باش ...
    یک سری تکون داد و و با افسوس گفت : تو مثلا خواهری ؟ به جای اینکه به فکرش باشی بهش حسودی می کنی که اون شوهر داره تو نداری ...
    سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم ...

    دنبالم اومد و گفت : نگار به خدا بدبختش می کنی ... نذار بره , جلوشو بگیر ...
    گفتم : مامان جان , شش ماه کرایه خونه بدهکارن ... شما می دی ؟ خوب بدین , تا من نذارم بره ...
    گفت : الهی قربونت برم , تو بده ... من پول دستم بیاد بهت برمی گردونم , قول می دم ... اصلا می خوای بهت نوشته می دم ... بچه ام اونجا پژمرده میشه , از بین می ره ...
    گفتم : من ندارم , از کجا بیارم ؟ خودتون یک فکری بکنین ...
    گفت : فکر نمی کردم یک روز تو اینقدر بی رحم بشی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سوم

    بخش هفتم



    سریع رفتم تو تخت و چشمم رو هم گذاشتم چون اون ول کن نبود ...
    صبح وقتی سرویس شایان بوق زد , منم حاضر بودم ...
    با هم از خونه رفتیم بیرون ...
    شایان رو سوار کردم فرهادم اومد ... اونم سوار شد و درو بستم و رفتن ...

    و خودم از کنار خیابون راه افتادم برم تا تاکسی بگیرم ...
    یک ماشین کنارم ایستاد و بوق زد ... بدون اینکه نگاه کنم , متوجه شدم از اون ماشین های درست و حسابی باید باشه ...
    تندتر به راهم ادامه دادم که صدای یکی رو شنیدم که گفت : الان لباس پوشیدم , میشه با هم آشنا بشیم ؟
    برگشتم ... پدر فرهاد بود ...
    گفتم : صبح به خیر ...
    گفت : صبح شما هم بخیر , بفرمایید تا یک جایی شما رو برسونم ... ببخشید , من امیرم ...
    گفتم : نگار هستم ... ممنون , خودم می رم ... بابت دیشب فقط می تونم بگم متاسفم ...
    گفت : برای چی ؟
    میشه سوار بشین ؟ هوا سرده , تو راه حرف می زنیم ...
    گفتم : من سردم نیست , مرسی ... باید برم دیرم میشه , مسیرم به شما نمی خوره ...
    اومد جلو دستی به ریشش کشید و گفت : ما همسایه ایم , پسرامون همکلاس هستن , پس من می تونم شما رو برسونم ...
    احساس کردم پرروتر از اونیه که باید باشه و این اصرار از روی ادب نیست ...
    گفتم : شما بفرمایید , من خودم می رم ...
    گفت : نمی فهمم برای چی ؟
    گفتم : برای اینکه من خواهر شایانم نه مادرش , پس نمی تونم سوار شم ... خدانگهدار ...

    و با سرعت هر چی تمام تر راه افتادم ...
    و اونم از کنارم رد شد و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت چهارم

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهارم

    بخش اول



    زیر لب غر زدم : این دیگه از جون من چی می خواد ؟
    پا شده اومده دیوونه خونه ی ما رو هم دیده ...
    خیلی بی شعوره که باز دنبال من راه افتاده ... ای بابا , حالا همسایه هم هستیم ...
    بگو جواب زنت رو چی می خوای بدی اگر منو برسونی ؟ 


    اون روز من بعد از مدرسه , سه تا کلاس داشتم ... از این خونه به اون خونه می رفتم و درس می دادم ...
    تو خونه ی ما جایی نبود که شاگردام بیاین وگرنه من اینقدر عذاب نمی کشیدم ...
    حتی شایان هم جرات نمی کرد دوستشو بیاره ...
    آخرین کلاسم که تموم شد , با مترو تا نزدیک خونه رفتم و از اونجا پیاده راه افتادم ...
    آخرای آبان بود ولی هنوز روی درخت ها برگ های زرد وجود داشت ...
    من تو این اوضاع در هم و بر هم سعی می کردم یک طوری حالمو خوب کنم ...
    گاهی می رفتم تو رویا و گاهی با یک موزیک به خودم آرامش می دادم و گاهی هم مثل اون روز به برگ های رنگارنگ درخت ها نگاه می کردم و لذت می بردم ...
    تو خیابون ما سر تا سر درخت چنار بود که به طور شگفت انگیزی با برگ های قرمز رنگ , زیبا شده بود ...
    اون برگ ها طوری به درخت چسبیده بودن که انگار تازه در اومدن و قصد ریختن نداشتن ...
    یک دسته کلاغ هم صف کشیده بودن و از اونجا رد می شدن ...
    خیلی دلم می خواست بدونم اونا هر روز کجا می رن ... سرم بالا بود ... به تماشا ایستادم ...

    با صدای بوق یک ماشین ترسیدم و تمام بدنم یک جا تکون خورد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهارم

    بخش دوم



    اومدم یک چیزی بهش بگم که دیدم امیره ...
    سرشو خم کرد و گفت : سلام نگار خانم , چه اتفاق جالبی ... با هم رسیدیم خونه ...
    میاین بالا ؟
    سرمو چند بار با بی حوصلگی تکون دادم و گفتم : مرسی , شما بفرمایید ... من پیاده روی رو دوست دارم ...
    پیاده شد و گفت : جمعه با هم بریم پیاده روی ؟

    گفتم : دیشب خونه ی ما رو دیدین ؟ اونی که داشت فریاد می زد , مامان من بود ...
    ازش بر میاد شما رو ببره طبقه ی چهارم از اون بالا بندازه وسط خیابون , که نه تنها پیاده روی از یادتون بره بلکه منتفر هم بشین ...
    دیشب هم داشت دامادمون رو می زد که شما رسیدین ...
    خنده ی صداداری کرد , طوری که ریسه رفته بود و زیاد حرف منو جدیدی نگرفت و گفت : وای چقدر شما با نمکی ... والله اگر یک روز با من بیاین پیاده روی , می ارزه ...
    گفتم : ببخشید من دیرم میشه , باید برم ...

    با قدم های تند رفتم به طرف خونه ...
    اونم سوار شد و آهسته پشت سر من میومد ...
    داشت اعصابم خورد می شد ...

    ای خدا , این کی بود سر راه من قرار دادی ؟
    شیطونه میگه برم به زنش بگم ...
    نه نگار , حالا که شیطون گفته برو به مامان بگو تا بفهمه با کی طرفه و حساب کار دستش بیاد ...
    تا در خونه دنبالم اومد ...

    من اصلا برنگشتم و با سرعت از پله ها رفتم بالا ...
    بابا خونه نبود و مامانم خواب بود و شایان تو اتاق من مشق می نوشت ...
    لباسم رو که در آوردم , کنارش نشستم و ازش پرسیدم : شایان جان امروز نرفتی خونه ی فرهاد ؟
    نگاه معنی داری به من کرد و با تعجب گفت : خودت گفتی نرم ...
    گفتم : اِ ... اِ ... آره عزیزم , مرسی که به حرفم گوش کردی ...
    مامان فرهاد چه شکلیه ؟ یعنی مهربونه یا اخمو ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهارم

    بخش سوم



    گفت : فرهاد مامان نداره ...
    پرسیدم : نداره یا خونه نبود ؟

    گفت : نمی دونم , فرهاد چیزی نگفته ...
    می ترسی مامانش از دست من ناراحت بشه اگر برم اونجا ؟
    گفتم : نه , همین طوری پرسیدم ... من دوست ندارم تو دیگه بری اونجا , بهم قول بده ...

    با یک اخم که حاکی از نارضایتی بود , گفت : باشه , ولی پس من کجا برم ؟ ... با کی بازی کنم ؟
    گفتم : اشکان ...
    گفت : اون کلاس اوله , درسمون با هم یکی نیست ...


    مامان بیدار شده بود ...
    اومد و گفت : نگار چقدر دیر اومدی , کجا بودی ؟ دلم شور زد برات , خوبی مامان جان ؟
    گفتم : سلام , کلاس داشتم ... شما خوببی ؟
    با لباس خواب , در حالی که یک دستمال بسته بود دور سرش , گفت : سرم درد می کنه , داره می ترکه ... الانه که بمیرم ...

    شیما و شادی هم شب میان خونه ی ما ... باید شام درست کنم ... تو می ری خرید ؟
    گفتم : مامان منم خیلی خسته ام ... بذار یکم بخوابم , بلند شدم ، چشم ...
    گفت : نه دیگه , الان برو قربونت برم ... پیاز نداریم , می خوام مرغ بار بذارم ... نمی شه ؟ ...
    گفتم : به خدا پام درد می کنه , فقط یک چرت می زنم و می رم ...
    گفت : نمی خواد تو بری , پول بده خودم می رم ...
    گفتم : مامان ؟ من چرا پول بدم ؟ از بابام بگیر ... دیگه ندارم به خدا ...
    گفت : خاک بر سر من کنن که زیر دست تو افتادم ...
    آدم سگ بشه , بی پول نشه ... لعنت به بابات ... تف به روش بیاد ...

    زنگ زدم ازش پول بگیرم , گوشی رو قطع کرد ...
    ای خدا دیگه خسته شدم ... منو بکش از این زندگی خلاص بشم ...
    لیست خرید براش فرستادم جواب نداد ...
    می ببینی من چقدر بدبختم ؟ هیچ وقت دو زار پول تو کیفم نیست ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهارم

    بخش چهارم



    گفتم : مامان جان همین الان دلم می خواست داشتم و ده میلیون بهت می دادم , خونه نمی اومدی تا تموم بشه ...
    همین لوستر آخه به این خونه میاد ؟ رفتی اینو خریدی هفت میلیون , زدی تو این هال کوچیک ...
    قسطشو دادی , آخرم با مرده دعوا کردی ... مونده ی پولشو من دادم ...
    شما پول نگه نمی داری که ...
    گفت : دیگه داری زر زیادی می زنی ... تو این چیزا سرت نمی شه , من برای آبروی شیما خریدم ... فامیلش می خواستن بیان خونه ی ما ...

    هنوز مادر نشدی , نمی دونی تو دل من چی می گذره ...
    و همین طور می گفت و می گفت ...

    کم کم دلش به حال خودش سوخت و پیاز داغشو زیاد کرد ...
    آخرم خودش باورش شد که من دارم بهش ظلم می کنم ... برای اینکه اون به من احتیاج داره , دارم عذابش می دم ...

    و اونقدر کرد که دیگه چاره نداشتم ...
    بلند شدم و گفتم : نکن اینطوری ... صورت بده برم بخرم ...
    گفت : رو اوپن گذاشتم ... ولی نمی خوام , ولش کن بذار آبرومون پیش دامادام بره ... من لیاقت ندارم ... کس وکاری ندارم ...
    الهی بمیرم شماها راحت بشین ...
    گفتم : مثل اینکه دیشب یکی رو زدی از خونه بیرون کردی , اونجا فکر آبروت نبودی ؟حالا برای میوه و شیرینی آبرومون می ره ؟
    چون شوهر شیما پولداره ؟


    اینو گفتم ... واویلا ...

    داد زد ... بد و بیراه گفت ...

    و من در میون اون صداهای دلخراش لیست رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...
    ولی نمی تونستم جلوی گریه مو بگیرم ...
    بینیمو گرفتم تا شاید اشکم نریزه ...

    و از پله ها تند تند رفتم پایین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهارم

    بخش پنجم



    توی لیست خرید , تخمه و پسته ... شیرینی ناپلئونی ... دلستر لیمویی ... موز و آناناس و گردو و زیتون پرورده هم دیده می شد ...

    و اون خرید برای من هشتصد هزار تومن تموم شد ...
    در حالی که از شدت ناراحتی داغ شده بودم , کیسه های چیزایی رو که خریده بودم گذاشتم کنار دیوار ...
    نمی تونستم حملشون کنم ...

    در حالی که اونقدر گریه کرده بودم که جونی تو تنم نمونده بود ...
    مادرم بود دوستش داشتم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم , در عین حال از داد و بیداد کردنش می ترسیدم ...
    تلفنم رو از کیفم در آوردم که زنگ بزنم یک تاکسی بیاد منو ببره خونه ...
    هنوز شماره نگرفته بودم که یکی از پشت سرم کسیه ها رو برداشت ...

    نگاه کردم ... امیر بود ...
    تو دلم گفتم : ای خدا , این اجل معلق از کجا پیداش شد ؟ هر جا می رم هست ...
    با حالتی که معلوم می شد ناراحته , گفت : خواهش می کنم بذار کمکت کنم ...
    بیا بریم سوار شو ...
    دیگه چیزی برام مهم نبود ... دو روز بیشتر نبود اونو می شناختم که شاهد همه ی گرفتاری های من شده بود ...
    با خودم فکر کردم خوب مگه می خواد چی بشه ؟ دو قدم راه منو می رسونه , همین ...
    گفتم : مزاحم نیستم ؟

    حرفی نزد ...

    کیسه ها رو گذاشت عقب ماشین و درو باز کرد و نشستم ...
    مثل همیشه سر حال نبود ...
    منم عین بچه ها دلم می خواست گریه کنم ... نه , دلم می خواست داد بزنم تا یکی به فریادم برسه ...

    تا خونه راهی نبود ...
    امیر برخلاف تصور من که فکر می کردم منو سوال پیچ می کنه تا سر در بیاره چرا گریه می کنم , سکوت کرد ...
    درِ خونه نگه داشت و تمام خرید منو برد بالا و گذاشت پشت در خونه و گفت : ناراحت نباشین ...
    برو به سلامت ...

    و از پله ها رفت بالا ...

    زنگ زدم ...
    شایان درو باز کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهارم

    بخش ششم



    مامان لباس خوب پوشیده بود و آرایش کرده بود و منتظر بچه ها بود ...
    گفت : وای نگار , دستت درد نکنه ... خدا خیرت بده ... هیچی تو خونه نداشتیم ...

    چرا گریه کردی مادر ؟ چیزی شده ؟
    گفتم : اگر داد و بیداد نمی کنی , از دیروز تا حالا حساب کنین , صد تومن دستی دادم به شما ...

    سیصد تومن کلاس زبان شایان ...
    هشتصد تومن هم الان ...

    شما فکر می کنی من چیکارم ؟ چقدر درآمد دارم ؟
    شما مادر منی , یکم به فکر منم باش ...
    گفت : تو برای پول گریه کردی ؟ خیلی خوب , حالا بهت می دم ... نمی خورم پول تو رو که ... باید حتما به رخم می کشیدی و زخم زبون می زدی ؟ ... می مردی لال می شدی ؟
    از دل خوشم ازت پول می خوام ؟ یا برای خودم تیتیش مامانی خریدم ؟
    هر چی هست خودتم تو این خونه , مرگت می کنی ... منتش رو سر من می ذاری ؟ ...


    فایده ای نداشت ...
    گوش اون حرف کسی رو نمی شنید و فقط به خودش گوش می کرد و اونچه رو که دلش می خواست , باور داشت ...
    ولی چیزی که باعث تعجب من شد این بود که عصبانی نشد و همون حالت خوشحالی تو صورتش بود ....
    قاعدتاً باید کاسه ای زیر نیم کاسه اش باشه ...
    یک ساعت بعد بابا اومد با دست پر ... همون لیست رو برای اونم پیام کرده بود و بابا با حذف چند تایی , همه رو خریده بود ...
    مامان با خوشحال رفت جلو و اونا رو ازش گرفت و تشکر کرد و برد تو آشپزخونه و اصلا به روی خودش نیاورد که نگار رو وادار کردم اینا رو بخره ...
    نمی دونم شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ...
    به هر حال صدای من در نیومد ... چون می دونستم اگر دهنم رو باز می کردم , جلوی صادق و احسان جار و جنجال به پا می کرد و اِبایی از این کار نداشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهارم

    بخش هفتم



    شیما و صادق اول اومدن و بعدم شادی و احسان ...
    مامان اونقدر خوشحال و سر حال بود که من حیرت زده بهش نگاه می کردم و منتظر بودم ببینم چه نقشه ای داره ...

    و این وسط از همه بیشتر به صادق می رسید ... مثلا می گفت : صادق جان نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود , تا چشمم رو هم می ذاشتم خواب تو رو می دیدم ...
    با خودم می گفتم ای بابا , من چرا اینقدر این پسر رو دوست دارم ؟ ...

    از بس آقایی ... به خدا یاد شیما نمی کردم , ولی یاد تو بودم ...
    من سرم رو با دختر شیما , نازگل , گرم کرده بودم ... اون تازه دو ماه داشت و شیرین و دوست داشتنی بود ...
    نمی خواستم به این دلقک بازی ها فکر کنم ...
    مامان یک آهنگ شاد و قردار گذاشت و خودش شروع کرد به رقصیدن و شادی و شیما رو هم بلند کرد ...
    مجلس گرم شد ...

    صادق و احسان و بچه ها هم در حال قر دادن و شادی کردن بودن ...

    بابا هم که مامان رو اینطور خوشحال دیده بود , آب از دهنش برای اون راه افتاد و بلند شد و بغلش کرد و با هم رقصیدن ...
    مامان مرتب با صدای بلند فریاد می زد : هان ... هان ... بیا , بیا , دست دست ...


    آخ , داشتم دیوونه می شدم ... اصلا نمی فهمیدم موضوع چیه ؟
    که تلفنم زنگ خورد ... خندان بود ...
    فورا نازگل رو گذاشتم روی مبل و گفتم : شیما , مراقبش باش ...
    رفتم تو اتاق ولی صدای آهنگ زیاد بود و بازم شنیده می شد ... و صدای خنده های بلند مامان ...
    گفتم : جانم خواهری ؟ ...چی می خواستی ؟
    با گریه گفت : دارین می زنین و می رقصین ؟ دیشب مرتضی رو زده از خونه بیرون کرده , امشب صادق و احسان رو آورده خوشحالی می کنه ؟ فقط من زیادی بودم ؟
    گفتم : هیچی نگو ... بهتر که نیستی , کاش من جای تو بودم ...
    نمی دونم مامان چه نقشه ای برای صادق کشیده ؟ ... حالا معلوم میشه , اون بیخودی برای کسی این کارا رو نمی کنه ... باهات شرط می بندم ...

    خواهر جون تو رو خدا غصه نخور , اینجا هیچ خبری نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت پنجم

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پنجم

    بخش اول



    با بغض گفت : دارم می شنوم ... برای خودتون خوشین و یاد منم نمی کنین ...
    برو ... برو , ان شاالله خوش بگذره ...
    گفتم : قربونت برم , این طوری نگو دیگه ... دل منم خون می کنی ...
    اصلا تو هم پاشو بیا ... خودت می ببینی خبری نیست ...
    گفت : نه بابا , مرتضی نمیاد ... خیلی دلخوره ...

    تازه هیچ کدوم به من زنگ نزدین , این مامان خانم آخر منو دق می ده ...
    از صبح صد بار زنگ زدم , تلفنم رو هم جواب نمی ده ...
    پس برای همین بود ... با من قهر کرده ؟ ...
    گفتم : به جون خودت اشتباه می کنی , مامان همش به فکر توست ... مگه میشه مادر یاد بچه اش نباشه ؟ ...
    خوب لابد فکر کرده مرتضی نمیاد , به تو نگه غصه بخوری ...
    گفت : نگارجون , خواهری ؟ یک کاری می کنی مامان از دل مرتضی در بیاره ؟ من جایی رو ندارم برم جز خونه ی شما ...
    دلم برای شماها تنگ می شه ...
    گفتم : باشه عزیزم , یک کاریش می کنم ... اینطوری که نمی مونه ...
    مگه ما رو تو رو ول می کنیم ؟ 
    و در حالی که نگران اونم شده بودم , گوشی رو قطع کردم ...
    صدای موزیک اونقدر بلند بود که فکر می کنم تمام ساختمون به عذاب اومده بودن ...
    گفتم : شادی , تو رو خدا  کمش کن ... همسایه ها الان صداشون در میاد ...
    مامان قاه قاه خندید و به شوخی گفت : فکر می کنم اونا هم خوششون اومده و دارن با این آهنگ می رقصن ...
    بیا وسط ... بیا دیگه ... نگاش کن مثل پیرزن ها دائم غر می زنه ...
    نگار بیا خوش باشیم ...


    نمی دونم شاید اون راست می گفت , چون دیگه احساس جوونی نداشتم و همش دنبال مشکلات خانواده ام می دویدم تا عزت و حرمتی که دلم برای اونا می خواست , به دست بیارم ...
    تلاشی که کاملا بیهوده بود و هر بار سرخورده تر و نا امیدتر می شدم ...
    حتی هر قدمی که برمی داشتم , سه قدم به عقب می رفتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    بالاخره همه رفتن ...
    من و مامان داشتیم جمع و جور می کردیم که یک مرتبه دیدم گوشیشو از رو اوپن برداشت و گرفت گوشه ی مشتش و رفت تو حموم ...
    طوری این کارو کرد که منو به شک انداخت ...
    اول مردد شدم برم یا نه ...

    یکم سرمو به کار گرم کردم ولی طاقت نیاوردم ... رفتم پشت در و دیدم با کسی حرف می زنه ...
    سرمو چسبوندم به در ...

    می گفت : قربونت بشم صادق جان , نمی خوام کسی بفهمه ... حتی به شیما هم نگو ...
    من سر یک ماه پس می دم ... آره , مادر جان ... فدات بشم , دستت درد نکنه ...
    آره , آره ... می دونم پول زیادیه ولی حتما فکرشو کردم که به تو گفتم ... من تو رو مثل پسر خودم می دونم وگرنه به کسی رو نمیندازم برای پول ... بمیرم هم این کارو نمی کنم ...

    تو با همه برای من فرق داری ...
    اگر به احسان می گفتم از خدا می خواست به من قرض بده ولی من به تو اعتماد دارم ...
    لبم رو گاز گرفتم ... اونقدر محکم که شوری خون رو روی زبونم احساس کردم ...
    مامان از در اومد بیرون و وقتی منو به اون حال دید , یک لحظه ترسید و دست و پاشو گم کرد ...
    و گفت : چیزی شده نگار ؟ ... می خواستم برم حموم , پشیمون شدم ...
    چرا اینجا وایستادی ؟

    با خشم نگاهش کردم ...
    گفت : گوش می کردی ؟ ...
    به خدا نگار برای خندان می خوام که نره خونه ی مادرشوهرش ...

    من نفس نفس می زدم تا جلوی فریادی که از درد که تو سینه ام پیچیده بود رو بگیرم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    رفتم تو دستشویی و دهنم رو شستم و برگشتم و گفتم : مامان , این کارو نکن ... الهی من فدای تو بشم , مامان جونم , شیما رو بدبخت نکن ...
    چرا حیثیت ما رو می بری ؟
    گفت : می خوام زندگی خندان رو نجات بدم ...
    نگار به خدا خیلی براش ناراحتم ... تو نمی فهمی , من مادرم ...
    گفتم : برای زندگی اون باید زندگی شیما رو نابود کنی ؟
    گفت : با چندرغاز پول ؟ اگر می خواد زندگی اون به هم بخوره , همین بهتره به هم بخوره ...
    گفتم : مامان جان تو رو هر کس می پرستی اینطوری حرف نزن ... یکم منطقی باش , بیا درست در موردش حرف بزنیم ...
    گفت : تو منطق داری ؟ ... اگر من از صادق پول قرض کنم , زندگی شیما به هم می خوره ؟
    سر یک ماه پسش می دم تموم میشه می ره ...
    گفتم : از کجا ؟ بگو از کجا پول میاری ؟
    مامانِ من , عشقم ... صادق مگس رو نونش بشینه تا اون سر دنیا دنبالش می ره نکنه از نونش کم شده باشه ...
    شما نمی دونی چقدر اهل حساب و کتابه ؟ از یک قرونش نمی گذره ...
    گفت :  گوه می خوره ... دختر دسته ی گلمو بهش دادم هیچی هم ازش نخواستم , فکر کنه شیربهای شیما رو می ده ...
    دستم رو گذاشتم رو سرم و دور خودم چرخیدم ...

    - وای ... وای خدااااا ... مامان ... مامان ... اینطوری حرف نزن ...
    مگه شیربها رو دو سال بعد از عروسی می گیرن ؟ آخه این حرفا چیه می زنی شما ؟ ...


    حالا دیگه موقعش بود که مامان قیافه ی حق به جانب به خودش بگیره ...

    این کار در تخصص اون بود ...
    داد زد : اصلا به تو چه مربوط ؟ ... تو چیکاره ای به کار من دخالت می کنی ؟
    خیلی دلت برای خواهرات می سوزه , خودت بده ... نذار خندان بره تو زیرزمین مادر مرتضی زندگی کنه ...
    گفتم : گیرم که این پولو گرفتی و دادی به مرتضی ...
    از ماه دیگه کی می خواد کرایه ی اونا رو بده ؟ ...
    بذار برن خونه ی مادرش , اون وقت رهن خونه رو می گیرن و مرتضی باهاش یک کاری راه میندازه ...
    الان دارن ماهی دو میلیون و پونصد تومن سر هر ماه می شمرن و می دن دست صاحبخونه ...

    به خدا  با این وضع هیچ وقت کمرشون راست نمی شه ...
    تازه سر سال کرایه ها دو برابر می شه ...

    این زن و شوهر دارن روانی میشن ...
    خدا رو شکر که جایی هست که برن زندگی کنن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پنجم

    بخش چهارم



    بابا بلند شد و اومد بیرون گفت : چیه ؟ چی شده سر و صدا راه انداختین ؟
    مامان گفت : هیچی , تو برو بخواب ... باز نگار خانم داره برای من بزرگتری می کنه ...
    بابا گفت : لبت چی شده بابا جان ؟ داره خون میاد ...
    و خودش یک دستمال کشید و خواست بذاره روی لب من ...

    ازش گرفتم ... 
    گفت : چطوری لبت پاره شد ؟ خوردی زمین ؟

    دستمال رو گذاشتم رو زخمم و گفتم : مامان , من نمی ذارم ...
    یا قول بده این کارو نکنی یا صبح زنگ می زنم به صادق و بهش می گم نده ...
    بابا گفت : جریان چیه ؟ ... صادق چی رو نده ؟ 
    مامان که نمی خواست بابا بفهمه , با لحنی که می دونست بابا رو خر می کنه بازوی اونو گرفت و با مهربونی گفت : هیچی قربونت برم , تو خودتو ناراحت نکن ...
    برو بخواب ...

    و شروع کرد به گریه کردن که : منِ بدبخت می خوام زندگی خندان رو نجات بدم ... دلم رضا نمی شه اون با دوتا بچه آواره بشه ...
    خوب صادقم داماد ماست , ما یک خانواده ایم ... ازش پول قرض می گیرم , بعد تو پول دستت اومد بهش پس بده ...
    بابا گفت : حالا چقدر هست ؟
    خیلی ساده و آروم گفت : پونزده میلیون فقط ...
    بابا گفت : تو پونزده میلیون از کجا می خوای بیاری بهش پس بدی ؟ ...
    توران دست از سر من بردار ... از کجا می خوام بیارم ؟ اصلا برای چی من این پول رو بدم ؟

    بنده همچین کاری نمی کنم ...
    نه خیر , لازم نکرده ... مرتضی بره هر کاری دلش می خواد بکنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۷/۴/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پنجم

    بخش پنجم



    که مامان شروع کرد که : تو بی عرضه ای ...
    شوهری نبودی که زن و بچه هات تو رفاه باشن , همیشه من بدبختی کشیدم ...
    اگر من نبودم که الان داشتی گدایی می کردی ...

    بابا اولش فقط جواب می داد ولی صبرش تموم شد ... وقتی که دید اون زن که مادر من باشه , هیچ استدلالی نداره و حرف خودشو می زنه , بهش حمله کرد که : خفه شو زنیکه ی نفهم ... تو گذاشتی من به جایی برسم ؟ ...

    و شروع کرد به نعره کشیدن و هوار زدن و پرت کردن اثاث خونه و در یک آن دوباره همونی شد که سال ها تو خونه ی ما روال زندگی بود ... 
    و من باز التماس کردم : تو رو خدا نکنین , مردم خوابیدن ...
    ای بابا چرا داد می زنی ؟ 
    خوب حرف بزنین !! نکن بابا ... جون من داد نزن ...
    مامان ؟ تو اقلا آروم باش ...


    دیگه خسته شدم ... ولشون کردم و رفتم تو اتاقم ...
    شایان داشت گریه می کرد .. کنارش نشستم و بغلش کردم ...
    مثل یک بچه گربه ی بی پناه شده بود ... دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو سینه ی من ...
    بوسیدمش و نوازشش کردم ...

    حالا هر دو با هم گریه می کردیم ...
    آهسته گفتم : شایان , من احمقم ... می دونستی ؟ من که می دونم حرف زدن با اونا فایده ای نداره , چرا این کارو می کنم ؟ ...
    سر و صداهای امشب تقصیر منه ...
    گفت : نه تو تقصیر نداری , تو خوبی ...
    گفتم : نیستم عزیزم , اگر بودم امشب می تونستم تصمیم بهتری بگیرم که اینطوری نشه ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان