سنگ خارا 🥀
قسمت پانزدهم
بخش اول
ثریا باز با اشتیاق می خواست منو وادار به پیشگویی و خوندن ذهنش بکنه ...
حالا دیگه خودمم می خواستم بدونم این واقعیت داره و من می تونم این کارو بکنم یا نه ؟ ...
این بود که به خواست اون تن در دادم و روی ذهنش تمرکز کردم ...
چشمم رو بستم...
دقیق نمی دونستم چیکار دارم می کنم ... هیچی به ذهنم نمی رسید و معلوم بود که قدرت این کارو ندارم ... اونچه که به ذهنم می رسه ناخودآگاه و بی اختیاربود ...
درست وقتی مایوس شدم , یک مرتبه شیما رو با وضع بدی دیدم ... یک لحظه بود و قطع شد ...
و دوباره یک جا رو دیدم تاریک ولی شلوغ و پر سر و صدا ...
و دوباره شیما و صادق ...
انگار همه چیز رو هوا بلند می شد و می چرخید و از جلوی نظرم می رفت ...
بعد یک جایی بود درست عین جهنم ...
زجر می کشیدم ... یک عذابی که نمی تونستم بفهمم از چیه ؟ ...
یک مرتبه صدای جیغ شیما رو شنیدم ...
هراسون چشمم رو باز کردم ... گوشی رو برداشتم و گفتم : ثریا , شیما ...
یک اتفاقی برای شیما افتاده ...
یا امام زمان , کمک کن ...
دستم می لرزید و نمی تونستم شماره ی اونو پیدا کنم ...
ثریا با صدای بلند داد زد : بده به من می گیرم ...
انگار صدای منم بلند بود چون توجه مامان جلب شد و در اتاق رو باز کرد و پرسید : چی شده ؟
ثریا شماره رو گرفت و داد دست من ... شیما خوشحال و خندون گوشی رو جواب داد ...
پرسیدم : عزیز دلم , کجایی خواهر جون ؟ ...
گفت : به خدا با صادق فکر کردیم بیایم دنبالت با هم بریم , ولی گفتن خاله ثریا اونجاست ...
می دونستم بدون حمید نمیاد ... زنگ نزدم بهت ...
گفتم : خوب کجایی ؟ ...
گفت : داریم از لواسون برمی گردیم , رفته بودیم شام بخوریم ...
گفتم : الهی قربونت برم , خوش باشی عزیزم ... به صادق بگو یواش بره ...
گفت : چشم , می ببینمت ...
ناهید گلکار