خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۷/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سیزدهم

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۷/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سیزدهم

    بخش اول



    امیر رو دیدم که تا نزدیک صورتم خم شده بود و می خواست منو ببوسه ...
    حتی صدای نفسش رو هم شنیدم ...
    هراسون در حالی که خیس عرق شده بودم , چشمم رو باز کردم ...
    ثریا خواب بود ... نفس نفس می زدم و ضربان قلبم تند شده بود ...
    خدایا به خیر بگذرون ... صد تومن نذر محک می کنم ...

    اونقدر چندشم شده بود که حالت تهوع بهم دست داد ...
    خدایا اینطوری نشه ، خواهش می کنم ...
    از ترس اینکه دوباره همون چیزا رو ببینم , با چشم باز به سقف نگاه می کردم ... گلوم خشک شده بود و آب می خواستم ...
    سعی کردم از جام تکون بخورم ولی نمی تونستم ... بدنم بسته بود ...
    ثریا از تقلای من بیدار شد ...
    پرسید : چیزی می خوای ؟ خوب منو صدا کن , برای همین پیشت موندم ...
    گفتم : خواب بدی دیدم ...
    گفت : از اون خواب ها ؟
    گفتم: نمی دونم ... خیلی بد بود ... ثریا دارم دیوونه می شم ... چرا من اینطوری شدم ؟ ...
    اومد کنارم و دستی به سرم کشید ...
    احساس کردم که ثریا گفت : خدایا به خیر بگذرون , طوریش نشه ...
    گفتم : تو هم نگران منی ؟ واقعا خدا کنه از سرم بیفته ...
    گفت : نه , چرا نگران باشم ؟ تو که طوریت نیست ...
    گفتم : ولی همین الان گفتی خدایا به خیر بگذرون ...
    بهت زده نشست . چند بار موهاشو از تو دستش گذروند که معلوم می شد استرس گرفته ...
    بعد موهاشو بست پشت سرش و گفت : نگار نترسی ولی من نگفتم , فقط فکر می کردم ...
    تو ذهن منو خوندی ... این بار دومه ...

    دختر , باورم نمی شه ... ببین موهای تنم سیخ شده رو هوا ...
    گفتم : شوخی نمی کنی ؟ واقعا فقط فکر کردی ؟
    گفت : به جون خودت قسم نگفتم ... نگار بیا بازم امتحان کنیم ...
    من فکر می کنم , تو ببین چی گفتم ؟ ...

    تو دلش گفت خوب کردم , حالا بگو ...
    گفتم : نمی دونم , ول کن تو رو خدا ... حالم خوب نیست , تو نمی فهمی من چه حالی دارم ... داری با من بازی می کنی ؟ ...
    این یک موضوع ساده نیست ... آخه چه اتفاقی برای من افتاده ؟ ...
    از همون لحظه ای که تصادف کردم اینطوری شدم ... خودم می دونم باید یک ریشه ی علمی داشته باشه و یکی منو معالجه کنه ... اینطوری نمی تونم زندگی کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۷/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    گفت : چقدر خری ... کاش من جای تو بودم ... آخه چه بدی ای داره ؟ بهتر , هیچ کس نمی تونه بهت دروغ بگه و سرت کلاه بذاره ...
    حالا بیا امتحان کنیم ... جان من , مرگ من , بگو من الان چی فکر می کنم ؟ ...
    صبر کن ... آهان , فکر کردم ... بگو ...
    گفتم : نه ... نمی دونم به خدا , چیزی نفهمیدم ...
    اگر این تویی که داری در مورد حمید فکر می کنی ...
    یک بشکن زد و با خوشحالی گفت : دیدی فهمیدی ؟ همین بود , داشتم فکر می کردم حمید الان کجاست ؟ ...
    گفتم : برو بابا , خوب تو به غیر از حمید به چیز دیگه ای فکر نمی کنی ... هر کسی می تونست بفهمه ...
    اون شب پرستار رو خواستیم و  با یک مسکن قوی خوابیدم ...
    ولی حتی تو اون حالت هم آرامش نداشتم و مرتب چیزایی به ذهنم می رسید و به جا هایی می رفتم که تا اون زمان ندیده بودم و برام نا آشنا بود و عجیب تر این بود که وقتی بیدار می شدم , همه چیز یادم بود ...
    فردا بارون شدیدی میومد و جز مامان کسی پیشم نبود ...
    ثریا هم که از رازم خبر داشت , رفته بود و من با یک سردرد شدید بیدار شدم ...
    اونقدر زیاد بود که تاب تحملشو نداشتم ...
    ولی تصمیم گرفتم این حالتی که برام پیش اومده رو از همه پنهون کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۷/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم



    وقتی دکتر اومد برای ویزیت , ازش خواستم تنها باهاش حرف بزنم ...
    و گفتم : آقای دکتر , من اصلا حالم خوب نیست ... نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم ...
    گفت : درسته , منم گیج شدم ... تا حالا به همچین موردی برنخوردم ...
    ولی بازم میگم این حالت شما موندگار نیست ...
    شما قبلا سابقه ی چنین چیزایی رو نداشتین ؟ ...
    گفتم : نه ... فقط در همین حد که خواب هام همیشه تعبیر می شد و گاهی پیش اومده بود یکی رو که تا اون موقع ندیده بودم تو خواب می دیدم و فردای اون روز با اون شخص مواجه می شدم ... همین ...
    ولی حسم به دیگران و شناختشون قوی بود و اینم خیلی عادی و برای هر کسی پیش میاد ...
    گفت : نه , مطمئنم که برای شما بیشتر از این ها بوده و حس ششم شما تقویت شده ...
    حالا من باید مطالعه و مشورت کنم ...
    البته وقتی حالتون بهتر شد یک روانشناس بهتون معرفی می کنم ... اون بهتر می تونه شما رو راهنمایی کنه ... تا اون زمان باید صبر داشته باشین و زیاد کسی رو در جریان قرار ندین چون اعصابتون رو به هم می ریزن ...
    ولی از خونسردی دکتر و حالتی که با من حرف می زد , متوجه شدم زیاد منو جدی نگرفته و شایدم فکر کرده بود این لوس بازیه یک دختر جوونه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    هنوز وقت ملاقات نشده بود و من خوابیده بودم که مامان در گوشم گفت : نگار جان , آقا امیر اومدن ... بیدار شو ...
    چشمم رو باز نکردم ... با چیزی که شب قبل دیدم بودم , دوباره چندشم شد ...
    واقعا دلم نمی خواست اونو ببینم ...
    اومد کنار تختم و آهسته گفت : سلام ... خیلی ما رو ترسوندی , خدا رو شکر که حالت بهتره .. .
    وانمود کردم خوابم ...
    مامان دوباره صدا کرد : نگار جون , آقا امیر اومدن ...
    امیر گفت : نه صداش نکنین , بذارین بخوابه ... من بعدا هم میام ...
    الان خیالم راحت شد که دیدمش ...
    اما یک ساعت بعد در حالی که همه برای ملاقات اومده بودن و بابا و مرتضی و صادق کنار دور تختم حرف می زدن , یک حس عجیبی بهم دست داد ... قلبم شروع به تند زدن کرد و در یک آن مثل چراغی که روشن و خاموش بشه , باز صورت اون مرد رو دیدم ...
    همون لحظه یکی زد به در ...
    نگاهم به در بود ... اول امان سرشو آورد تو و گفت:  ببخشید , مزاحم نباشم ؟ ...
    این بار ضربان قلبم اونقدر شدید بود که تو گوشم می پیچید و نمی گذاشت صدایی رو بشنوم ...
    یک جعبه دستش بود ... داد به خندان و همون جا نزدیک در ایستاد ...
    کسی تحویلش نگرفت ... هنوز همه اونو مقصر می دونستن و از دستش شاکی بودن ...
    ثریا هم نبود که حرفی بزنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۷/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم




    و من که تا اون زمان سرمو از روی بالش بلند نکرده بودم , نیم خیز شدم و گفتم :  مرسی که اومدین , خیلی محبت کردین ...
    من بهترم , شما نگران نباشین ...
    گفت : سرکار خانم , شما انسان شریفی هستین ...
    مامان گفت : بله خوب , شما هم که خوب زدین به این انسان شریف و تا دم مرگ بردنیش ...
    گفتم : مامان ؟ خواهش می کنم ... بهتون که گفتم من خودم مقصر بودم ...


    یک مرتبه همه وارد بحث شدن ...
    صادق توضیح می داد که : حتما امان تقصیر داشته ...

    مرتضی می گفت : این جایی که بهش زده , وسط خیابونه ... تو شب , یک زن با مانتوی سیاه بپره وسط خیابون ؛ منم بودم بهش می زدم ...
    خندان می گفت : سرعتتون زیاد بود , اگر یواش تر می رفتین اینطوری نمی شد ...
    و بالاخره این کارشناس ها برای اثبات حرفشون مجبور به کشیدن کروکی صحنه ی تصادف و بازسازی اون شدن ...
    و در حالی که امان به گناه خودش معترف بود و هر چند دقیقه یک بار آب دهنشو قورت می داد و می گفت : بله ,  حق با شماست

    , همه سعی به اثبات این گناه داشتن ...
    امان بعد از اینکه خانواده ام ثابت کردن که من اصلا تقصیری نداشتم و اون از عمد به من زده , با شرمندگی و کلی معذرت خواهی رفت ...
    و من در سکوت در حالی که به اونا که انگار داشتن هسته ی اتم رو می شکافتن نگاه می کردم و  احساس خوبی داشتم ... و تا ده روز بعد که از بیمارستان مرخص شدم , به جز چند مورد کوچیک حالت دیگه ای بهم دست نداد و خوشحال بودم که دارم خوب می شم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۷/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سیزدهم

    بخش ششم



    ولی بی دلیل نگران بودم که امان دیگه سراغم نیاد و من گمش کنم ...
    و این زمانی بود که سه روز بود به بیمارستان هم نیومده بود ...
    ولی به محض اینکه رسیدم خونه , امیر با یک سبد گل اومد به دیدنم ...   
    گفتم : ممنونم , شما رو هم به زحمت انداختم ...
    ولی نیازی نیست بیاین اینجا , چون من دیگه حالم خوبه ...
    با یک حالت شوخی گفت : این حرفا چیه ؟ من نیام پس کی بیاد ؟


    با خودم فکر کردم بیخودی نگار کشش نده , تمومش کن بره پی کارش ...

    گفتم : سحر خوبه ؟ وقت نکردم دوباره بهش زنگ بزنم ... از بیمارستان مرخص شد ؟ حتما  می دونین سحر شاگرد منه ...
    و همه ی  جریان و اتفاقاتِ بدی که افتاده رو به من گفته ...
    بیشتر از خودم برای اون نگرانم ...
    من تازه فهمیدم شما پسرعموی اون هستین ...


    یک مرتبه جا خورد ...
    حالتش عوض شد و من احساس کردم ...

    گفت : دختره ی عوضی ... آشغال ...
    نمی دونم واقعا اون اینطور فکر کرده بود یا من تصور می کردم تو شرایط این فکر رو باید به ذهنش رسیده باشه ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۶   ۱۳۹۷/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت چهاردهم

  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهاردهم

    بخش اول



    اما بی اراده از جام پریدم و تو صورتش نگاه کردم ...
    در حالی که کاملا منقلب شده بود , گفت : بله , خوب اونم خوبه ... البته کار درستی نکرده که دست به این کارِ احمقانه زده ... از بیمارستان هم مرخص شده ...

    با این که دختر عموی منه ولی یکم مشکل روحی داره ...
    گفتم : ولی به نظرم اون کسی که اذیتش کرده بیشتر مشکل روحی داره تا اون دختر بی گناه ...
    سحر دو ساله شاگرد منه , کجا مشکل روحی داره ؟
    مامان دخالت کرد و گفت : چی میگی نگار ؟ منظورت چیه ؟ درست حرف بزنین ببینم چی میگین ؟ این حرف ها چیه به هم می زنین ؟ ...
    امیر در حالی که حالت عصبی به خودش گرفته بود , گفت : اصلا این حرفا باشه وقتی تو خوب شدی , من کاملا برات توضیح می دم ...
    فقط اینو بگم که هر کس یکه به قاضی بره , راضی برمی گرده ...
    بعدم اصلا به من چه مربوط ؟ حساب من از اونا جداست ...
    من این وسط چیکارم ؟ هر کس کاری کرده خودش حساب پس بده , من و تو می خوام با هم زندگی کنیم ...
    نشستم روی مبل و رومو ازش برگردوندم گفتم : با این شرایط برای من امکان نداره ... نمی تونم ...
    یکم از حالت دفاعی به پرخاش نزدیک شد و روبروی من نشست و گفت : یعنی اگر این اتفاق بعد از ازدواج ما میفتاد رو زندگی ما اثر می ذاشت ؟ ... ای بابا , این چه حرفیه ؟
    گنه کرد در بلخ آهنگری , به شوشتر زدن گردن مسگری ...
    آخه مگه نباید هر کس به گناه خودش مجازات بشه ؟ ...
    منم مثل شما همون شب تولدت فهمیدم ...
    باید چیکار می کردم ؟ گردن برادرم رو بزنم ؟ یا خودمو آتیش بزنم ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۱   ۱۳۹۷/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم



    حالا هر سه تای ما عصبی و پریشون شده بودیم ...
    مامان که مات و متحیر به ما نگاه می کرد و نگران این بود که امیر از دست من نرنجه ...
    گفتم : آقا امیر , تنها این نیست ...
    من بوی دروغ شنیدم ... مسئله صداقت و راستیه ... شما اگر نمی دونستین چرا دم مدرسه وقتی سحر رو دیدین فرار کردین ؟ ...
    چرا جلو نیومدین و بگین سحر دخترعموی منه ؟ ...
    پس اونجا شاید می دونستین ...
    دستشو کوبید تو هم و عصبی تر گفت : ای بابا , برای چی مَته به خشخاش می ذارین ؟ ...
    نیومدم چون حساب آبروی شما رو کردم , فکر کردم شاید دلتون نخواد اون ببینه ...
    گفتم : شما دوست پسر من نبودی و منم بچه نیستم ...
    نمی فهمم چرا شما اینقدر عصبی شدی ؟ برای چی به من پرخاش می کنین ؟
    من باید این حرفا رو به شما بزنم یا نه ؟ اصلا حقی دارم  ؟ ...
    کلافه شده بود و گفت : نگار , تو داری با من دعوا می کنی ... پرخاش من نتیجه ی فکر غلط توست ... نمی تونم تحمل کنم ...
    گفتم : همسر شما نه , مادر فرهاد , کجان ؟
    چرا گفتین فوت کرده ؟ ...
    از جاش بلند شد و گفت : دختره ی احمق ببین نشسته چه چیزایی رو تعریف کرده ...
    نگار , اون برای من مرده ... من قبل از ازدواج بهت می گفتم ... ماه که زیر ابر نمی مونه ...
    ولی می خواستم اول رابطه ام رو با تو درست کنم ... نمی خواستم اینم سنگی بشه جلوی پام که به تو نرسم ...

    همین , باور کن ... وگرنه چه دلیلی دیگه ای ممکنه داشته باشه ؟ ...
    گفتم : به نظرم الان حال شما مساعد حرف زدن نیست ... لطفا برین ...
    الان نمی شه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۷/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    گفت : من جایی نمی رم ... تا تکلیف این موضوع روشن نشه , جایی نمی رم ...
    گفتم : به من گفتین مادرمو بردم بیمارستان ؛ نبرده بودین ... دستتون با شیشه بریده بود ؛ گفتین به در آمبولانس گیر کرده ...
    گفت : پس چی می خواستی بگم ؟ تو بودی می گفتی ؟

    به تمسخر بلند تر ادامه داد : عموی من داشت پدرم رو که ازش بزرگتره , می زد ...
    دو تا خانواده که یک عمر سر یک سفره نشسته بودن , می خواستن همدیگر رو تیکه و پاره کنن ...
    من اومدم تو تولد تو اینا رو تعریف کنم ؟ ...
    ول کن تو رو خدا , یک چیزی بگو با عقل جور در بیاد ... بعدم , صبر کن ببینم ...
    سحر اصلا اونجا نبود که بدونه چه اتفاقی افتاده ... وقتی من زدم تو شیشه , اونا رفته بودن ...
    کی به تو گفته ؟ 
    مِن و مِنی کردم و دستپاچه شدم ... نباید این حرف رو می زدم ...
    یک وقتایی آدم بدون اینکه فکر کنه روی احساساتش حرفی رو می زنه که به شر اون حرف خودش گرفتار میشه ...
    تو دلم گفتم : آخه چه لزومی داشت این موضوع رو عنوان کنی ؟ ...
    امیر با ناراحتی چنان داد زد که از جام پریدم ... و پرسید : زود باش بگو این حرف رو کی به تو گفته ؟
    من باید بدونم ... اینجا کی آتیش بیار معرکه شده ؟ ...
    با ترسی که تو وجودم افتاده بود , در مقابلش کوتاه نیومدم و حرف رو عوض کردم ...
    گفتم : چه فرقی می کنه کی گفته باشه ؟ من دیگه نمی تونم به این بحث احمقانه تن در بدم ...
    مامان سرم درد گرفته , می خوام استراحت کنم ...
    چرا هیچ کس مراعات منو نمی کنه ؟ ...

    و رفتم تو اتاقم و درو بستم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۷   ۱۳۹۷/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم



    صدای امیر رو می شنیدم که داشت با مامان حرف می زد و می گفت : خدا شاهده من روحم هم از این جریانی که نگار میگه , خبر نداشت ...
    آخه یکی نیست از اون بپرسه من چه گناهی کردم ؟ ... نگار اصلا منطق نداره ...
    مامان گفت : شما اصلا خودتو ناراحت نکن , من با نگار حرف می زنم ... از این چیزا پیش میاد ...
    حالا خوبه قبل از عقد همه چیز روشن شد ... برای شما هم خوبه , خدا رو شکر کن ...
    ببین آقا امیر , نگار اهل دروغ نیست ... حتی اگر به ضررش باشه , راست و حسینی میگه نمی گم ...
    ولی دروغ نمی گه ...

    حالا شما هم خودتو ناراحت نکن ... دیگه چیز پنهونی بینتون نیست , راحت شدی ...


    وقتی امیر رفت , اعصابم به هم ریخته بود ...
    با خودم فکر می کردم خوب حرفش منطقی بود ... چرا من اینقدر از دست اون عصبانیم ؟ ...
    ولی قبل از این که این حرفا پیش بیاد هم این حس رو نسبت به اون داشتم و حالا به شدت قوی تر شده بود ...
    دلیلشو نمی دونستم ...

    و این وسط مامان به هیچ عنوان حاضر نبود امیر رو از دست بده ...
    اون شب که فکری آشفته داشتم , دوباره برگشتم به حالتی که تو بیمارستان بودم ...
    تا چشمم گرم شد , احساس کردم تو تاریکی بین زمین و آسمون معلق شدم ...
    دلم می خواست بیدار بشم ...

    این حالت موقع عمل به من دست داده بود اما این تاریکی فرق داشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۷/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم



    آسمون رو دیدم با تمام ستاره هاش ... چنان می درخشیدن که فکر می کردم اگر دستم رو دراز کنم می تونم اونا رو بگیرم ...
    آروم شدم ... اینکه موقعیت خودمو می دونستم , برام عجیب بود ... می فهمیدم من الان کجام و اینا همه تو فکر و تخیل منه ...
    ولی آروم و بی خیال , تو آسمون چرخ می زدم ...
    بعد اون مرد رو دیدم ... کسی که اونجا بهش احساس نزدیکی داشتم و حتی گرمای وجودش رو حس می کردم ...
    دستم رو دراز کردم ... تا نزدیک من اومد , یک شوق بی نظیر وجودم رو پر کرد ...
    حالا نمی دونم چطوری بود که تو همون حال می چرخیدم ؟!

    و اونقدر این کارو کردم تا دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ... 
    صبح مثل بچه احساس معصومیت می کردم ...
    انگار از هر گناهی پاک شده بودم ...
    همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتی میومد ...

    برای همین دلم نمی خواست به امیر فکر کنم ... اینکه اون خطایی کرده بود یا دروغی گفته بود برام مهم نبود , نمی خواستم اون تو زندگی من باشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۷/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهاردهم

    بخش ششم



    ولی من تنها یک طرف قضیه بودم ... و کل خانواده مخصوصا مامان , طرف اون ...
    امیر چند روزی پیداش نشد ولی مامان هر روز برای نزدیکی به اون یک کاری می کرد ..و
    فرهاد رو میاورد خونه ی ما و بهش غذا می داد ... و هر چی درست می کرد پنهون از من یواشکی برای امیر می فرستاد ...
    هر وقت اعتراض می کردم , کارمون به دعوا می کشید و باز اون با استدلال های خودش موضوع رو به حاشیه می کشید ...
    چند بار گفتم : مامان جان , این مرد هم گناه داره ... من قصد ندارم با اون ازدواج کنم , چرا بیخودی امیدوارش می کنی ؟
    گفت : وا ؟ به تو چه ؟ ... من به تو کار ندارم ... همسایه است , ثواب داره ... کاری نکردم , یک بشقاب غذا فرستادم ...
    می گفتم : مامان , نکن ... نفرست ... خواهش می کنم ... به خدا کارت درست نیست , دردسر درست می کنی ...
    اینو بذار به عهده ی من , می دونی که به حرف شما من خودمو تو چاه نمیندازم ...
    گفت : آره , جون خودت ... حالا همین طور ادامه بده ببینم چاه کدومه راه کدوم ؟ ... فردا که موهات مثل دندونت سفید شد و رفتی زن یک پیرمرد شدی , بهت میگم سلام نگار خانم ؛ دیدی به حرف من رسیدی  ؟
    گفتم : حداقل این بچه رو نیار اینجا ... اون خودش پدر داره , مادربزرگ داره ... قبلا کی ازش مراقبت می کرد ؟ همون ها بکنن ...
    می گفت : وای ... وای از دست تو نگار , کشتی منو ... شمر شدی به خدا ... تو چطور دلت میاد این بچه تک و تنها بمونه ؟ ...


    تا بالاخره رفتم مدرسه و کلاس های خصوصیمو شروع کردم ...
    ولی از مردی که باهاش تصادف کرده بودم , خبری نبود ... دیگه کاملا ارتباط ما با اون قطع شده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۷/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت چهاردهم

    بخش هفتم



    و هر بار که تو رویاهام اونو می دیدم , دلم می خواست برم و از یک طریقی پیداش کنم ...
    یک روز با ثریا که درد دل می کردیم , گفتم : ثریا , برای اولین بار دلم می خواد مرد بودم ... اونوقت می رفتم دنبالش .. .
    اگر تقدیر من نیست , پس چرا مدام اونو می ببینم ؟ ...
    ثریا گفت : من از اون روزی می ترسم که پیداش کنی و سرخورده بشی ...

    مثلا یک مشکل اساسی داشته باشه ... زن و بچه , یا درد و مرض , یا چه می دونم از اون بیکار و بی عارها باشه ...
    اقلا امیر دیگه همه چیزش شناخته شده است ... به یک غریبه مگه میشه اعتماد کرد ؟ ...
    من فکر می کنم تو عقده ی عشق و عاشقی داری ... هر چی وقتی دختر بچه بودی نکردی , حالا یکجا داری جبران می کنی ...
    آخر اینم مثل ما بدبخت میشه ...
    گفتم : مگه تو بدبختی ؟
    گفت : نگار ؟؟ تو باز فکرم رو خوندی ؟ ... این بار سومه ... من به زبون نیاوردم , فکر کردم ...
    گفتم : کدوم قسمتش رو ...
    گفت : جمله آخر رو نگفتم , از ذهنم گذشت ... وای نگار , به خدا دیگه بهت ایمان آوردم ...
    گفتم : ولی این مورد فقط یک بار , اونم که شک دارم , با امیر اتفاق افتاد ... همین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۷/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت پانزدهم

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۷/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پانزدهم

    بخش اول



    ثریا باز با اشتیاق می خواست منو وادار به پیشگویی و خوندن ذهنش بکنه ...
    حالا دیگه خودمم می خواستم بدونم این واقعیت داره و من می تونم این کارو بکنم یا نه ؟ ...
    این بود که به خواست اون تن در دادم و روی ذهنش تمرکز کردم ...

    چشمم رو بستم...
    دقیق نمی دونستم چیکار دارم می کنم ... هیچی به ذهنم نمی رسید و معلوم بود که قدرت این کارو ندارم ... اونچه که به ذهنم می رسه ناخودآگاه و بی اختیاربود ...
    درست وقتی مایوس شدم , یک مرتبه شیما رو با وضع بدی دیدم ... یک لحظه بود و قطع شد ...

    و دوباره یک جا رو دیدم تاریک ولی شلوغ و پر سر و صدا ...

    و دوباره شیما و صادق ...
    انگار همه چیز رو هوا بلند می شد و می چرخید و از جلوی نظرم می رفت ...
    بعد یک جایی بود درست عین جهنم ...
    زجر می کشیدم ... یک عذابی که نمی تونستم بفهمم از چیه ؟ ...

    یک مرتبه صدای جیغ شیما رو شنیدم ...
    هراسون چشمم رو باز کردم ... گوشی رو برداشتم و گفتم : ثریا , شیما ...
    یک اتفاقی برای شیما افتاده ...
    یا امام زمان , کمک کن ...

    دستم می لرزید و نمی تونستم شماره ی اونو پیدا کنم ...
    ثریا با صدای بلند داد زد : بده به من می گیرم ...
    انگار صدای منم بلند بود چون توجه مامان جلب شد و در اتاق رو باز کرد و پرسید : چی شده ؟
    ثریا شماره رو گرفت و داد دست من ... شیما خوشحال و خندون گوشی رو جواب داد ...

    پرسیدم : عزیز دلم , کجایی خواهر جون ؟ ...
    گفت : به خدا با صادق فکر کردیم بیایم دنبالت با هم بریم , ولی گفتن خاله ثریا اونجاست ...
    می دونستم بدون حمید نمیاد ... زنگ نزدم بهت ...
    گفتم : خوب کجایی ؟ ...
    گفت : داریم از لواسون برمی گردیم , رفته بودیم شام بخوریم ...
    گفتم : الهی قربونت برم , خوش باشی عزیزم ... به صادق بگو یواش بره ...
    گفت : چشم , می ببینمت ...


    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۷   ۱۳۹۷/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم



    ثریا برای مامان توضیح داد و گفت : چیزی نیست , نگران نشو ... یک دفعه من دلم برای شیما شور زد ... چه می دونم ... همینطوری بود دیگه ... خوب زنگ زدیم دیگه , همین ...
    مامان پرسید : خوب , حالا چی شد ؟
    ثریا گفت : هیچی , اشتباه کردم ... 
    اما من خیلی حالم بد بود ...
    چشمم باز بود ولی هنوز یک چیزی اذیتم می کرد ... طوری که فقط راه می رفتم و آروم و قرار نداشتم ...
    حالا دیگه می دونستم که یک اتفاقی تو راهه و من بی دلیل این چیزا رو ندیده بودم ...
    فورا نذر محک کردم ... به نماز ایستادم و آیه الکرسی خوندم و دست به دامن خدا شدم که اتفافی برای شیما نیفته ...
    ولی دوباره در یک لحظه ی کوتاه , شیما و صادق و نازگل رو تو هوا دیدم ...
    مثل صاعقه زده ها می لرزیدم و بالا و پایین می پریدم و زجر می کشیدم ...
    دیگه حالا بابا و مامان و حتی شایان نگران شده بودن و نمی دونستن چی شده ...
    طاقت نیاوردم دوباره زنگ زدم به شیما ... جواب نداد ...
    دیوونه شده بودم ... برای اولین بار در زندگیم فریاد می زدم : جواب نمی ده ... جواب نمی ده ... خدا ...
    ثریا فورا صادق رو گرفت ...
    اونم جواب نداد ...
    من مثل مار به خودم می پیچیدم ... طوری که فکر می کردم تقصیر منه ...

    گریه می کردم ولی حال مامان از همه بدتر بود ...

    و مرتب تلفن اونا رو می گرفتیم ولی فایده ای نداشت ...
    ثریا تو این کارا زرنگ بود ... فورا زنگ زد به پلیس راه ...

    ولی هنوز خبری از تصادف نداشتن ...

    بابا معطل نکرد ...
    در حالی که درست اصل قضیه رو نمی دونست , گفت : آخه چرا اینطوری می کنین ؟ از کجا می دونین اتفاقی افتاده ؟ ...
    من می رم دنبالشون ...
    من و ثریا و بابا با عجله راه افتادیم طرف جاده ی لواسون ...
    مامان به شادی و خندان زنگ زد و اونا هم راه افتادن ... بعدم به امیر خبر داد و خودش با اون دنبال ما اومدن ...
    همه به طرف جاده ی لواسون رفتیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۷/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم



    تلفن ها دستمون بود ؛ مرتب زنگ می خورد و با هم حرف می زدیم ...

    همدیگر رو دلداری می دادیم ولی هیچ کس حال خوبی نداشت ...
    ثریا دوباره تو راه زنگ زد پلیس راه ...
    این بار گفتن : یک مورد چپ کردن داریم که براش نیرو اعزام کردیم ...
    حالا ما چه حال و روزی داشتیم , فقط خدا می دونه ... ولی برای رفتن به اتوبان بابایی وارد تونل نیایش شدیم ...
    اما وسط راه ماشین ها بدون حرکت ایستاده بودن ...
    حتی تلفن هم درست آنتن نمی داد ...
    خندان و شادی با مرتضی و احسان با فاصله زیاد توی تونل بودن ...
    ولی امیر هنوز نرسیده بود ...
    ثریا بهشون خبر داد راه بسته است  وارد تونل نشن ...
    حال و روز ما معلوم بود ... گیر افتاده بودم و من داشتم دیوونه می شدم ...
    ترافیک اونقدر شدید بود که شاید یک قدم یک قدم جلو می رفتیم و ما سخت ترین لحظات عمرمون رو گذروندیم و تنها کاری که از دستمون بر میومد , گریه بود ...
    حتی لاین سمت راست هم بسته بود ...

    و این وسط حرفای بابا از همه بدتر بود ...
    به زمین و زمان فحش می داد ... به ترافیک به این شهرِ آلوده از دود ...

    و به هر کس که باعث این کار شده ...
    تا انتهای تونل یکم راه باز شد و گوشی من زنگ خورد ...
    شیما بود ...
    اونقدر هیجان زده شده بودم که نمی تونستم وصلش کنم ... فریاد زدم : شیماست ....
    الو شیما جان , خوبی خواهر ؟
    با گریه گفت : نگار به دادم برس , چپ کردیم ... الان من و صادق رو از تو ماشین کشیدن بیرون ...
    فریاد زدم : نازگل ؟ ...
    گفت : خوبه , اول اونو در آوردن ... بسته بودمش به صندلی , چیزش نشده شکر خدا ...
    گفتم : صادق چی ؟
    گفت : زخمی شدیم ... داریم می ریم بیمارستان ...
    گفتم : ما تو راه هستیم , الان می رسیم خواهر جون ...
    گفت : نه دیگه اینجا نیاین , الان داریم سوار آمبولانس می شیم ... بیاین بیمارستان ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۷/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت پانزدهم

    بخش چهارم



    وای , خدای من ... اون ترافیک همون جهمنی بود که من دیده بودم ...

    واقعا داشتم از دود ماشین ها و هوای آلوده و دلواپسی می مردم و راهی هم برای فرار نداشتیم ...
    ثریا با مامان تماس گرفت و گفت : بچه ها رو بردن بیمارستان ... از یک راه دیگه برین ...
    حالا باید تو این ترافیک خیلی راه رو می رفتیم تا بتونیم دور بزنیم ...
    طوری شد که هیچ کدوم به بیمارستان نرسیدیم ...
    کار مداوای اونا تموم شد و با امیر و مامان رفتن خونه ...
    شیما و صادق چند روزی خونه ی ما موندن ولی این حادثه منو به شدت به فکر انداخته بود ...
    به ثریا گفتم : اگر به ذهن منم نرسیده بود , این اتفاقات میفتاد و ما هم که هیچ اثری نداشتیم ولی اینقدر عذاب نمی کشیدیم ...
    چرا اینطوری میشه ؟ اصلا دلیلش چیه ؟ من نمی خوام ... چیکار کنم ؟

    گفت : ببین , از حکمت خدا کسی خبر نداره ...
    شاید اون صدقه و دعایی که کردی اثر داشت که با وجود اینکه ماشین چپ کرده بود هر سه تا عزیزت سالمن ...
    به این فکر کن شاید تو وسیله ای , کسی چه می دونه ...
    گفتم : ولی باز این امیر پاش اینجا باز شد ... دیدی چطوری با همه گرم گرفته بود ؟
    گفت : خوب , تو هم که اصلا بهش محل نذاشتی ... بیچاره با لب و لوچه ی آویزن رفت ... تو ندیدی , موقع رفتن زیرچشمی تو رو نگاه می کرد ... انگار می خواست ازش تشکر کنی ...
    گفتم : برو بابا , می خواست نیاد ... مامان به اندازه ی همه ی ما ازش تشکر و قدردانی کرد ...


    و این طوری شد که من وضعیتی که برام پیش اومده بود رو قبول کردم ...
    ولی دیگه اون آدم سابق نبودم ... مدام در هراس پیش بینی یک حادثه ی ناخوشایند , زندگی می کردم ...
    به خصوص اینکه اصلا از این کار خوشم نمی اومد , به جز مواقعی که اون مرد رو می دیدم ...

    با اون تو رویاهای خودم غرق بودم ... بارها و بارها اونو می دیدم و حس نزدیکی و محبتی که به اون داشتم , شده بود همه دلخوشی من تو زندگی ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان