خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۷/۵/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت هجدهم

  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۷/۵/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هجدهم

    بخش اول



    برای همین فکر می کردم چرا من باید خجالت بکشم ؟ چون زنم نباید احساسم رو نشون بدم ؟ ...
    در واقع به این باور داشتم که اونو خدا سر راهم قرار داده ...

    زود یک تاکسی گرفتم و رفتم به طرف جایی که قرار داشتم ...
    به مامان زنگ زدم و گفتم : یکم دیر میام ...
    گفت : باشه مادر , به کارت برس ... ولی ببین نگار جون اگر فرصت کردی یک دویست تومن برای من بریز , لازم دارم ... تا آخر هفته بهت می دم ...
    شیما اومد پشت خط ...
    گفتم : مامان قطع می کنم , بهتون زنگ می زنم ...
    شیما گفت : سلام خواهری ... کجایی ؟
    گفتم : دارم می رم سر قرار ...
    باور نکرد و خندید و گفت : نه , تو رو خدا راست بگو کجایی ؟ میای خونه ی ما ؟
    گفتم : نه عزیزم , واقعا با یکی قرار دارم ...
    گفت : اذیت نکن نگار , پس من میام خونه ی مامان اونجا می بینمت ... می خوام باهات حرف بزنم ... دلم خیلی تنگه ...
    از بس تو خونه تنها بودم حوصله ام سر رفته ...

    پرسیدم : نازگل خوبه ؟ تو حالت بهتر شده ؟
    گفت : جای این زخم ها که شیشه بریده , هنوز نرفته ... می ترسم تو صورتم بمونه ... نازگلم خوبه , خوابیده ... خاله نگارشو می خواد ...
    ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد ...
    همینطور که با شیما حرف می زدم , چشمم افتاد به یک ماشین که سمت راست ما بود ...
    صادق کنار یک زن نشسته بود و با هم غرق گفتن و خندیدن بودن ...

    دست و پام سست شد ...
    اونقدر حالم بد شده بود که انگار شوهر خودمو با یک زن دیدم ...
    گفتم : شیما جون قطع کن , بعدا بهت زنگ می زنم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱/۵/۱۳۹۷   ۱۱:۰۹
  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۷/۵/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هجدهم

    بخش دوم



    به راننده گفتم : آقا میشه یکم برین جلوتر ؟ ...
    می خواستم صورت اون زن رو ببینم که پشت فرمون نشسته بود ...

    یک خانمی بود تقریبا هم سن و سال صادق ... شایدم بزرگ تر ...
    زیادم بر و روی خوبی نداشت ولی به طور وحشتناکی آرایش کرده بود و موهای زرد و بد رنگشو از پشت و جلو داده بود بیرون ...
    وقتی دیدم اون زن قابل مقایسه با شیما نیست , فکر کردم خوب اشکال نداره ، حتما با هم کاری دارن ...
    صادقم که هنوز ماشینش درست نشده , حتما داره اونو می رسونه ... دلیل نم یشه که باهاش رابطه داشته باشه ... ولش کن ...
    و واقعا می خواستم به راهم ادامه بدم , چون امان منتظرم بود ...
    سرمو خم کرده بودم و یواشکی اونا رو می پاییدم ...

    از نوع حرف زدنشون , حس بدی بهم دست داد ... یک آگاهی ناخواسته به من می گفت یک چیزی باید باشه ...
    چراغ سبز شد و اونا زودتر از ما راه افتادن ...
    گفتم : آقا تو رو خدا هر چی پول بخوای بهت می دم اون ماشین رو تعقیب کن ...

    راننده مثل اینکه از خدا خواسته باشه , سرعتشو زیاد کرد و زد تو دنده و گفت : ای به چشم ...
    گفتم : نزدیک نشو , فقط گمش نکن ...
    گفت : خانم دردسر نباشه ؟ شوهرتونه ؟
    گفتم : نه آقا , نگران نباشین ... چیز مهمی نیست ...
    اون زن دم یک رستوران شیک نگه داشت و پیاده شدن و دست همدیگر رو گرفتن و رفتن تو ...
    به راننده گفتم : منتظر باش , من الان میام ...

    قبل از اینکه اونا جایی رو انتخاب کنن , خودمو رسوندم ...
    از پله ها می رفتن بالا ...

    دنبالشون رفتم ...
    یک جای دنج انتخاب کردن ... خیلی گرم و صمیمی نشستن و متاسفانه روی صادق به طرف من بود ولی  اونقدر محو اون زن شده بود که فکر می کنم اگر جلوش هم ظاهر می شدم , منو نمی دید ... یا اصلا فکرشم نمی کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۷/۵/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هجدهم

    بخش سوم



    قلبم تند می زد و صورتم یک حالت بی حسی گرفته بود ...
    دلم می خواست مامان اونجا بود و حسابشو می رسید ...

    پشت یک ستون ایستاده بودم ...
    کم تجربه تر اونی بودم که اونجا بتونم تصمیم درستی بگیرم ... ولی اینو می دونستم که هر کاری بکنم پای آینده ی خواهرم در میونه ...

    حال خیلی بدی داشتم و پریشون شده بودم ...
    برگشتم پایین ... صلاح نبود کاری بکنم ... شایدم اشتباه فهمیده بودم ...

    ولی اینکه مدت ها بود شیما به من می گفت به صادق شک کرده و دلایلی هم برای خودش داشت , نمی ذاشت راحت از اونجا برم ...
    وقتی برگشتم تو خیابون , تازه یادم افتاد که با امان قرار داشتم ...
    فوراً سوار تاکسی شدم و تلفنم رو در آوردم و دیدم سه بار زنگ زده ...

    شماره رو گرفتم ... با اولین زنگ برداشت ...
    گفتم : خیلی معذرت می خوام ... یک مشکلی برام پیش اومده , گرفتار شدم ...
    گفت : چی شده ؟ صداتون خیلی ناراحته ... بگین کجایین من الان میام ...
    گفتم : نه , نمی شه ... به محض اینکه بتونم بهتون زنگ می زنم , بازم عذر می خوام ...
    گفت : نگار خانم من بیکارم می تونم کمکتون کنم , اجازه بدین بیام ...
    گفتم: نه چیزی نیست , خودم حلش می کنم ...


    گوشی رو که قطع کردم ... یک حال بخصوصی بهم دست داد ...
    طوری پریشون بودم که راننده دلش برای من سوخت ...

    آدرس خونه رو دادم و گفتم : منو برسون اونجا ...
    ولی به محض اینکه راه افتاد , سرم داغ شد ... خیلی داغ ...

    یک آن ارتباطم با بیرون قطع شد ...
    اول یک چیزایی می دیدم که برام قابل فهم نبود ...

    بعد قطع شد ... و دوباره همه چیز در هم بود ... حتی تصاویری که می دیدم , به هم ربط نداشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۷/۵/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم



    بعد راننده رو دیدم از تو آیینه به من نگاه می کرد ...

    و باز صادق رو دیدم با اون زن ...
    خیلی وحشتناک بود ...

    نمی تونستم از اون حالت بیرون بیام ... چون چشمم برای اولین بار تو این موقعیت دوباره می دید و چیزایی که می دیدم دست خودم نبود ...
    فقط فریاد زدم : نه ... نه ... چرا من ؟ نمی خوام ... نمی خوام ...

    راننده زد رو ترمز و پرسید : خواهر خوبی ؟
    گفتم : آقا برگرد ... برگرد همون جا ... زود باش آقا ...

    حالا مرتب قطع و وصل می شدم ...
    راننده دور نزد دستشو گذاشت رو صندلی و برگشت و دنده عقب گرفت ...
    و گفت : لعنت به این جور مردا ... ببین با دختر مردم چیکار می کنن ... بچه ام داری ؟
    ولی من بازم می دیدم ... چیزایی که حتی فکرشم نمی کردم ...

    داد زدم : آقا , آب داری ؟ ...
    گفت : صبر کن ... بذار یک جا پارک کنم ... می خوای ببرمت دکتر ؟ بابا ولش کن , این مرد ارزش اینقدر ناراحتی تو رو نداره ... داری خودتو از بین می بری ...


    زد کنار و یک شیشه ی کوچک آب داد به من ,  در حالی که نمی دونست من چه حالی دارم ...

    گرفتم رو سرم ...
    شاید اون همه داغی سرم از بین بره ... و به گریه افتادم ... هق هق می زدم ...
    برای من خیلی زیاد بود ... توان کشیدن این بار رو نداشتم ...

    این بدترین و واضح ترین وچندش آورترین چیزی بود که تو این مدت دیده بودم ...

    کابوس نبود چون با چشم باز می دیدم ...

    ته مونده ی آب رو زدم به صورتم ...
    راننده پرسید : می خوای برم بازم براتون آب بگیرم ؟
    با سر گفتم : آره ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۷/۵/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم



    مدتی طول کشید که صادق و اون زن از رستوران اومدن بیرون ... دست تو دست هم ...

    با اینکه دورتر ایستاده بودیم , بازم سرمو بردم پایین تا منو نبینه ...

    و تعقیبشون کردیم ...
    بالای شهر رفتن تو پارگینگ یک ساختمون بلند ...

    دیگه شکی نداشتم که این آقا صادق داره به شیما خیانت می کنه ...
    ولی واقعا نمی دونستم چه کاری درسته که انجامش بدم ؟

    برای همین در حالی که آدرس اون جا رو یاد گرفته بودم , برگشتم خونه ...
    ولی با یک مرده فرقی نداشتم ... ماتم برده بود ...

    مامان تا چشمش به من افتاد , با اعتراض گفت : چته باز ؟ این چه حالیه ؟
    حتما تا گفتم ازت پول قرض می خوام , ژست گرفتی ...


    گاهی آدم تو زندگی به جایی می رسه که حتی فکرشم از کار میفته ... نه یک نفر دور و بر خودم می شناختم که اگر بهش می گفتم می تونست راهنماییم کنه و نه کسی که بار این مسئولیت رو از شونه هام برداره ...
    احساس تنهایی و درموندگی می کردم ....
    تنها کسی که به فکرم رسید , خانم دکتر بود ...

    فورا زنگ زدم ... هنوز نیومده بود ...

    دراز کشیدم ...
    حالا می ترسیدم چشمم رو هم بذارم ... از صحنه هایی که دیده بودم , از خودم منتفر شده بودم ...
    شایان با چشمی نگران کنارم بود ... اونقدر درمونده شده بودم که دلم می خواست با اون درددل کنم ...
    دستشو گرفتم تو دستم و اشکم از گوشه ی چشمم ریخت پایین ...

    یاد شیما که می افتادم که تو خونه تنها منتظر شوهرش بود , دلم آتیش می گرفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۷/۵/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هجدهم

    بخش ششم



    یک ساعت بعد دوباره زنگ زدم به خانم دکتر ...
    منشی گفت : امروز وقت ندارن ..

    التماس کردم که یک مسئله ی واجب پیش اومده ...

    گفت : پس ساعت نه , آخر وقت , بیاین ...
    شیما گفته بود میاد خونه ی ما ... نمی خواستم با اون روبرو بشم ... باید می رفتم یک جایی ...

    که امان زنگ زد و گفت : چطورین ؟ بهتر شدین ؟ مشکل حل شد ؟
    گفتم : نه , خوب نیستم ...
    گفت: می خواین با من حرف بزنین ؟
    گفتم : وقت دارین ؟
    گفت : بله ... بله ... حتما ... کجا ببینمتون ؟
    گفتم : آدرس ما یادتون هست ؟ بیاین دنبالم ...
    گفت : در خونه ؟ اشکالی نداره ؟
    گفتم : کی میاین ؟
    گفت : تا یک ربع دیگه اونجام ...
    آماده شدم که از خونه برم بیرون ...

    مامان گفت : کجا شازده خانم ؟ همینطوری سرتو میندازی پایین و می ری و میای ؟ منم که اینجا مترسک سر خرمنم ...
    گفتم : اگر عابر بانک دیدم , می ریزم ... ظهر حالم خوب نبود ...
    گفت : الهی بمیرم ... چرا مادر ؟ چی شدی ؟ خدا منو بکشه فکر کردم برای من ژست گرفتی که پول بهم قرض ندی ...
    گفتم : مامان جون خودت می دونی که من این کارو نمی کنم ... اگر نخوام بدم , نمی دم ...
    حالا چرا می خوای حرص منو در بیاری ؟ نمی دونم ... من می رم دکتر , گفته آخر وقت بیا ... یکم دیر میام , نگرانم نشین ...
    گفت : صبر کن بگم تاکسی بیاد ... با این حالت پیاده نرو ...
    گفتم : کسی میاد دنبالم , خبر داشته باشین ...
    پرسید : کی ؟
    گفتم : همون مردی که باهاش تصادف کردم ... امان ...
    مامان با تعجب گفت : به به , چشمم روشن ... دختر خوبه ی ما رو باش ... دیگه چی نگار خانم ؟ ...
    گفتم : دیگه هیچی , همین ... وقتی برگشتم براتون توضیح می دم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۷/۵/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هجدهم

    بخش هفتم



    امان یکم دورتر از خونه نگه داشته بود ...

    مامان فورا آماده شد و اومد تو پاگرد و از اون بالا نگاه می کرد ...
    خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم و راه افتاد ...
    سری تکون داد و گفت : من حرفی نمی زنم چون احساس می کنم اصلا حوصله ی کسی رو ندارین ...
    اما فقط بگین از نگار خانمِ اون شب هیچ خبری دارین ؟ می دونین کجا رفتن ؟

    گفتم : نه ... خدا رو شاهد می گیرم نفهمیدم کی رفت و به منم چیزی نگفت ... یک طوری رفته که الان فکر می کنم هرگز برنمی گرده ...
    گفت : من می رم دنبالش و میارمش ... جایی که اون رفته خیلی ها می رن , ولی طاقت نمیارن بمونن ..
    چون زندگی همینه , تا زنده ای باید زندگی کنی ... خودتو که ببازی و فکر کنی دیگه نمی تونم , روزگار مجبورت می کنه دوباره سر پا بشی ...
    به نگار بگو من آمادگی دارم با هم این بار رو بکشیم , شاید برگرده ...


    با شنیدن این حرف سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی و اشکم ریخت ...
    گوله گوله میومد پایین ... انگار داغ دلم تازه شده بود ...
    گفتم : می دونی من از وقتی که خودمو شناختم این بار رو شونه هام بود ؟ ... وقتی با شما تصادف کردم زندگیم تغییر کرد ...
    فکر می کردم حالا دیگه موقعشه که به زندگی خودم برسم , ولی نمی دونم چرا هر بار که شما رو دیدم یک چیزی پیش اومد که فهمیدم من حقی ندارم ...

    انگار برای همین ساخته شدم ...
    چرا بگم نگار بیاد ؟ ... اون بارش سنگین تر اونیه که شما هم بتونی تحمل کنی , چون دلیلی ندارین ...
    ولی نگار دلیل داره ... خواهرا و برادرش رو نمی تونه رها کنه ...

    دلش می خواد با شما باشه , ولی اشتباهه ...
    یک اعتراف بکنم ؟ از لحظه ای که تصادف کردم شما رو تو رویاهام می دیدم , بدون اینکه قبلا باهاتون آشنا شده باشم ...
    اینکه اصلا با شما احساس بیگانگی نکردم , همین بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۷/۵/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هجدهم

    بخش هشتم



    گفت : نگار اگر می دونستم ... ای وای ... چه دنیای عجیبی ...
    می دونین چرا من اینقدر شرمنده بودم ؟ چون وقتی از رو زمین بلندتون کردم احساس کردم عزیزترین کس من هستین ...
    باور می کنین این حس عجیب و باور نکردنی , تو وجود من موند ؟ ...
    هر شب خواب شما رو می دیدم ... با خودم مبارزه می کردم تا بالاخره آدرس شما رو پیدا کردم و چندین ماه هر کجا می رفتین میومدم ...
    ولی فکر می کردم نامزد دارین ...
    وقتی دیدم همیشه تنهایین , اومدم جلو ... اون شب من اتفاقی شما رو ندیدم ...
    منو می بخشی ؟
    گفتم : اگر بگم من با شما تو این مدت زندگی کردم , باور می کنین ؟
    منتظرت بودم ... ولی حالا پشیمونم ...
    من خیلی مشکل دارم , تو هم آلوده میشی ... و من اینو نمی خوام ...
    گفت : خواهش می کنم دیگه این حرف رو نزن ... منم مشکل دارم ... کی نداره ؟ ...
    از این دیدگاه بهش نگاه نکن ... اینکه چیزی که بین ما اتفاق افتاده , شاید برای اولین بار باشه و دیگه هم تکرار نشه ؛ چرا باید از دستش بدیم ؟ ...

    فکر نمی کنی دست خدا همراه ماست ؟ ... پس نترس , بهم اعتماد کن ...
    گفتم : اعتماد دارم که الان اینجام ... ولی نمی شه ...
    گفت : تو بگو نگار بیاد , هر چی باشه با هم حل می کنیم ... آخه ما با هم تصادف کردیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۷/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت نوزدهم

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۵   ۱۳۹۷/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



    گفتم : اگر نگار بیاد , دیگه هیچ امیدی نیست ... نگار همیشه می خواسته همه چیز رو درست کنه ...
    تلاش کرد ، به این در و اون در زد ... ولی نتونست ... هیچ کاری ازش بر نیومد ...

    الانم خودشو عاجز و ناتوان می ببینه ... بذار اینطوری بگم : بریده ...

    تو بد موقعی به اون رسیدی ...
    نگاهی به من کرد و گفت : معجون بخوریم ؟ ... حتما ناهار هم نخوردی , درست حدس زدم ؟
    گفتم : آره نخوردم , ولی واقعا چیزی میل ندارم ... باید برم دکتر , تا با اون حرف نزنم آروم نمی شم ...
    گفت : دکتر چی ؟ بگو کجاست ؟ خودم می برمت ... ولی قبل از اون باید یک چیزی بخوری ؟
    گفتم : دکتر روانشناس ... ولی حالا زوده , گفته آخر وقت برم ...
    گفت : پس پیش به سوی معجون ... قبول ؟ ... نگار اگر چشمش به یک لیوان معجون بیفته , خودش برمی گرده ...
    فکر کنم الان قند خونش پایین اومده ...
    خوب بگو برای چی می خوای بری دکتر ؟ نمی شه به من بگی ؟
    گفتم : وقتی برگشتم همه چیز رو برات تعریف می کنم ... فکر می کنم وقتی شنیدی دیگه سراغم نیای ...
    گفت : همین الانم سراغ تو نیومدم , من شرافتاً به خاطر نگار اومدم ... یعنی حسی که دارم نسبت به نگاره ...
    تویی که من اینجا می ببینم اون دختری نیست که من شناختم ... مدت هاست من نگار رو زیر نظر دارم ...
    همیشه صورتش با نشاط و پرانرژیه ... با عجله راه می ره و پیاده روی می کنه ...

    و گاهی با خودش می خنده ...
    گفتم : این ظاهر نگار بود که تو دیدی ... اون یک پیرزنِ موسفیدِ غمگینه ...
    هیچ وقت دلش نخواسته کسی ضعیف و درموندگیشو ببینه ...
    گفت : حالا چی شده که اینقدر ناراحتی ؟ بهم بگو ...
    گفتم : نپرس ... امروز یک چیزی دیدم که باورش برام سخته ... چطوری بگم ؟ مثل یک ظرفی که مال شما باشه و خیلی دوستش داشته باشی , بعد جلوی چشم من بیفته و بشکنه و شما هم خبر نداشته باشی ...
    من چطوری می تونم اینو به شما بگم ؟ ...

    اگر نگم ممکنه سراغشو بگیرین , اون وقت خیلی بدتر میشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۷/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم



    گفت : نگار , تو چرا معما درست می کنی؟ من که نفهمیدم چی می خوای بگی ؟ درست تعریف کن بگو چی شده , شاید بتونم کمکت کنم ...
    گفتم : نه , نمی شه ... اصلا می ترسم برای خودم تکرار کنم ... خیلی بد بود ... وای نه ...
    ماشین رو نگه داشت و گفت : می خوای بریم همون جا بخوریم و حرف بزنیم ؟ جای خوبیه ...
    گفتم : باشه , بریم ...
    روبروی هم نشستیم و معجون ها رو گذاشتن جلومون ...
    من فورا شروع به خوردن کردم ... انگار واقعا بهش احتیاج داشتم ...
    ولی امان داشت به من نگاه می کرد ...

    یکم که خوردم , گفتم : اینجا چه جای خوب و قشنگیه ... نمی دونستم ...
    گفت : سلام نگار , من امانم ... دیدی گفتم برمی گردی ؟ ...
    وای چقدر من عاشق این دخترم ... چطوری بهش بگم ؟ ...
    سرمو بلند کردم ... حرف نمی زد ولی من شنیدم ... تو گوشم زنگ خورد ...

    خدای من , می تونستم ذهن اونو بخونم ...
    یکم دستپاچه شدم ... صورتم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد ...
    لیوانِ معجون رو تا ته سر کشم ... یک نفس بلند از سینه ام اومد بیرون ... قلبم تو سینه ام پر پر می زد ... انگار دلش می خواست بیاد بیرون ...
    گفتم : هر طوری دوست داری بگو , من می شنوم ... در واقع بهش احتیاج دارم ...
    با تعجب پرسید : چی رو بگم ؟ ...
    گفتم : همون که فکر کردی ...
    گفت : نه , چیزی نبود ... همین طوری داشتم به تو نگاه می کردم ... مثل اینکه بهتر شدی ...
    گفتم : آره , واقعا بهترم ... دستت درد نکنه ...
    گفت : خوب بگو ظرف مال کی بود و تو چی دیدی که اینقدر به هم ریختی ؟
    گفتم : مال شیما ... خواهر کوچیکم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۷/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم



    یکم فکر کرد و گفت : حالا حدس می زنم چی شده ... فکر می کنم تو داری سخت می گیری ... خوب , تعریف کن از اول ...
    گفتم : من می دونم چرا اینقدر بهت اعتماد دارم ... ولی تو نمی دونی برای چی ...
    حتما خدا تو رو تو این موقعیت برای من فرستاده ... خوب , نمی دونم از کجا شروع کنم ؟ ... حرف زیاده ...
    می دونی ؟ امروز که میومدم تو رو ببینم , شوهر شیما رو با یک زن دیدم ... ناخواسته به اعتبار همون حسم راه افتادم دنبالش ...
    رفتن به یک رستوران و با هم ناهار خوردن ...

    خوب , بعدم فهمیدم که داره به شیما خیانت می کنه ...
    گفت : شایدم نکنه , یک ناهار خوردن که چیزی رو ثابت نمی کنه ...
    گفتم : می کنه , بهم ثابت شده ... وای امان تو بگو حالا من چیکار باید بکنم که درست باشه ؟ ...
    گفت : خوب مثل اینکه کامل برای من نگفتی , ولی اگر مطمئن هستی نباید ساکت بمونی ... برو باهاش حرف بزن ... اول ببین اون چی میگه , شاید موضوع غیر از این باشه که فهمیدی ....
    گفتم : با چشم خودم دیدم که با هم بودن ...
    چشمش گرد شد و با تعجب پرسید : کجا دیدی ؟ نه بابا , فکر نکنم ... نگار تو چیکار کردی ؟
    گفتم : نه اینطوری که فکر می کنی , نیست ... بذار از اول برات بگم ... ولی می دونم که بعد از شنیدن این حرف , دیگه می ری و پشت سرتم نگاه نمی کنی ...
    گفت : مگه می تونم ؟ حالا تو بگو , منم حرفایی برای گفتن دارم ...
    گفتم : وقتی تصادف کردیم , تو منو بلند کردی گذاشتی تو ماشینت ... دستپاچه بودی ... مرتب از یک نفر می پرسیدی ببین زنده است ؟ ...
    گفت : تو به هوش بودی ؟
    گفتم نه , نبودم ... چون صورت تو رو می دیدم ... تو بیمارستان , همه چیز رو می دیدم  ...

    و جالب این که مدام تو نگران جلوی نظرم بودی ...
    البته خیلی چیزا می دیدم ولی اونکه آرومم می کرد و احساس خوبی بهش داشتم , تو بودی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۹   ۱۳۹۷/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم



    گفت : وای نگار , می دونی الان چه حالی دارم ... ببین دستم داره می لرزه ...

    واقعا تو این دنیای به این بدی و پر از رنگ و ریا و دروغ و فریب , چطور ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته ؟ ...
    من از همون شب مدام با تو بودم ، خوابت رو می دیدم و اگر بیدار بودم , از ذهنم نمی رفتی ...
    اولش فکر می کردم برای اینکه باعث شدم یک دختر جوون جونش به خطر بیفته این حال رو دارم ...
    تا اینکه اون مرد که گفت نامزد توست و با یکی از شوهر خواهرات منو دادن دست پلیس و بازداشت شدم ...

    اونجا مثل دیوونه ها شده بودم ... نه برای اینکه بازداشت شدم , برای اینکه از حال تو خبر نداشتم ...
    همش یادم می رفت که تو رو نمی شناسم ... فکر می کردم یکی از عزیزانم رو دارم از دست می دم ...
    تا اینکه مامانم و داییم اومدن و با سند آزاد شدم ...

    فورا خودمو رسوندم بیمارستان ... اونجا بود که گفتن حالت دوباره بد شده و بردنت اتاق عمل ...

    بهم فحش دادن و حمله کردن ...
    پدرت می خواست منو بزنه ... ولی از رو نرفتم , دلم نمی اومد از اونجا برم ...

    این واقعا عجیب و باورنکردنیه ...
    گفتم : کاش همین بود ...
    گفت : بازم هست ؟ منو می دیدی ؟ بگو ... بگو ببینم دیگه چی شد ؟ 
    در میون چشمان حیرت زده اون بقیه ی ماجرا و جریان امیر و صادق رو تعریف کردم و ادامه دادم : حالا فهمیدی که چی میگم ؟ ... اون چیزی که باعث شده امروز اینقدر خراب بشم , چیزایی که نباید می دیدم و دیدم ...
    گفت : این که خیلی خوبه , تو می تونی از این حس خودت استفاده کنی ... من و تو با هم خوشبخت میشیم ...
    باور کن این جریان اگر سر زبون ها بیفته تو تاریخ می نویسن .. می شیم مثل لیلی و مجنون ...
    گفتم : ولی لیلی ذهن مجنون رو نمی تونست بخونه ... من چند بار ذهن تو رو خوندم ...
    با خوشحالی گفت : چی از این بهتر ؟ ... ببین چه خوبه ... نگار وقتی تو زن من بشی , اگر فکر بد کردم زود می فهمی ...
    اگرم نکردم بیخودی بهم گیر نمی دی , چون می دونی چی تو سر منه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۷/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نوزدهم

    بخش پنجم



    گفتم : به این آسونی نیست , از دستم خسته میشی ...
    با اشتیاق گفت : تا حالا چی از فکر من خوندی ؟ بگو شاید درست نباشه ...
    گفتم : شب اول می خواستی سوارم کنی , خجالت می کشیدی بگی ...
    گفت : خوب ... خوب , این درست ... دیگه ؟ ...
    گفتم : شماره تلفن , یادته ؟ البته اونجا احساس کردم که می خوای بگی ... الانم اینجا ...
    اول که نشستیم تو چی فکر می کردی که من گفتم هر طوری دوست داری بگو ؟ ...
    گفت : وای نگار , وقتی فکر کردم عاشق تو هستم و چه طوری بهت بگم ؟ ... آی خدای من , باورم نمی شه ...
    نگار اگر از این جریان فیلم بسازن کسی باور نمی کنه راست باشه ... آخ , خیلی جالب شد ... عجب ... خیلی عجیبه ...
    گفتم : حالا بگو من برای صادق چیکار کنم ؟
    گفت : بذار من از این شوک در بیارم ... الان نمی تونم فکرم رو جمع و جور کنم ...
    گفتم : پس ببین من چه حالی دارم ... زندگی برام سخت شده ...
    گفت : اتفاقا من این طور فکر نمی کنم ... خیلی هم خوبه ولی نگار لطفا به کسی نگو , من بدونم و تو ...
    گفتم : خاله ثریا می دونه ...
    گفت : به کسی نمی گه ؟
    گفتم : اون برعکس مامانمه , راز نگه داره ...

    حالا بگو چی به فکرت می رسه ؟ برای صادق می گم ...
    گفت : والله به نظر من باهاش حرف بزن ... نمی شه که به روی خودت نیاری ...

    اون خونه رو که بلدی ؟ برو اونجا ... خودم می برمت ... وقتی اومد بیرون , جلوشو بگیر ... وگرنه انکار می کنه و بعدم پنهونکاری و دیگه دستت به جایی بند نیست ...


    حالا هر دو هیجان داشتیم ... از اینکه یک حس مشترک به طور عجیب و باورنکردنی ما رو سر راه هم قرار داده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۷/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نوزدهم

    بخش ششم



    گفتم : تو حتما انرژی بالایی داری که من می تونم ذهن تو رو بخونم ...
    گفت : نمی دونم ... ولی فکر کنم این طوری باشه , چون اصلا یکجا بند نمی شم و مدام باید یک کاری بکنم ... ورزش می کنم ... شنا می رم ... و پیاده روی ...

    تازه تو خونه یک نجاری برای خودم درست کردم و بعد از ظهرها کار می کنم ...
    اصلا نمی فهمم که خسته شدم , تا برم تو رختخواب ... که سرم نرسیده به بالش خوابم می بره ...

    تو چی ؟
    گفتم : حالا که فکرشو می کنم , منم همینطور بودم ... یک جا بند نمی شم , دائم مشغول یک کاری هستم ...
    برای همین کلاس خصوصی می گیرم ولی بازم آخر شب دلم می خواد پیاده روی کنم ...
    با هیجان گفت : ای وای , درست مثل هم هستیم ... نگار , خیلی عجبیه ... من چقدر خوشحالم با تو تصادف کردم ...


    بالاخره امان منو رسوند دم مطب دکتر ... پایین منتظرم موند و من رفتم بالا ...
    دکتر با اشتیاق اومد به استقبالم ... می گفت : هر کس جای تو بود قبولش نمی کردم , ولی خیلی مشتاق بودم ببینم تو چیکار کردی ... حالت خوبه یا نه ؟ ...

    جریان امان و صادق رو براش تعریف کردم ...
    بین حرفم اشک تو چشمش جمع شده بود ... گاهی قطره قطره میومد پایین و با یک لبخند اونو پاک می کرد ...
    اونقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود که گفتم می خواین بقیه اش رو نگم ؟

    در حالی که بغض داشت , با سر اشاره می کرد : ادامه بده ...

    وقتی حرفم تموم شد , ازش خواستم راهنماییم کنه که با صادق چیکار کنم بهتره تا زندگی خواهرم خراب نشه ؟!!! ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۷/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نوزدهم

    بخش هفتم



    در حالی که هنوز نمی تونست بغضشو فرو بده , گفت : اولا من خیلی خوشحالم که شاهد این ماجرا بودم ... یک عشق خیلی زیبا و شگفت انگیز و لطیف ...

    من عشق های زیادی رو دیدم ولی هیچکدوم مثل مال شما نیست ... نمی دونم ... مگه میشه ؟

    اگر از کس دیگه ای می شنیدم , حتما باورم نمی شد ...
    خوش به حالت نگار ... قبلا هیچ عاشق شده بودی ؟
    گفتم : نه , هیچ وقت به کسی توجه نکرده بودم ... فکر می کردم چون دلم نمی خواد ازدواج کنم , اینطوریم ...
    گفت : در این مورد من چیزی بهت نمی گم چون فکر می کنم نه دست توست , نه دست من ...

    ولی برای این صادق خان باید یک فکری بکنیم ... اگر اقدام نکنی اون به کارش ادامه می ده و به جایی می رسه که نمی تونین جلوشو بگیرین ...
    باهاش حرف بزن ولی به کسی نگو ... اینطوری ممکنه روش باز بشه و بدتر بشه ... دعوام نکن ولی یک طوری تهدیدش کن که هم بترسه و هم دلخور نشه ... خبرشو به منم بده ...
    هم اینکه بهم قول بده یک روز با این آقا امان بیای که هر دوتون رو با هم ببینم ؛ دوستانه ...


    من قول دادم و خداحافظی کردم و برگشتم پایین ...

    امان به ماشین تکیه داده بود و پرسید : خوبی ؟ بریم شام بخوریم ؟ ...
    گفتم : نه , من دیرم می شه ...

    گفت : یک جا می برمت زود می خوریم و می رسونمت خونه ... خوبه ؟ 
    راستش دلم نمی خواست ازش جدا بشم ...
    قبول کردم و با رفتیم برای شام ... احساسی که داشتم , نگفتنی بود ...

    برای اولین بار قلبم برای کسی می تپید و از اینکه کنارش بودم , وجودم غرق لذت می شد ...
    نفهمیدم ساعت چطور گذشت ؟ ...

    درِ خونه گوشیمو درآوردم ... زنگ تلفنم رو بسته بودم ... یازده بار زنگ زده بود ...
    مامان , بابا , ثریا ,  خندان و شیما ...

    ساعت یازده و نیم بود ...
    خودم دست و پامو جمع کردم ... می دونستم که برخورد خوبی باهام نمی شه ... چون کارم بد بود ...
    ولی با خودم فکر کردم بذار یک بارم من کار بد بکنم , چی میشه مگه ؟

    اینطوری خودمو دلداری دادم و از پله ها رفتم بالا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۷/۵/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت نوزدهم

    بخش هشتم



    مامان تو راه پله منتظرم بود و بابا عصبانی و بیقرار ...
    هر دو با هم هر چی دلشون خواست به من گفتن ... به خصوص که فراموش کرده بودم پول به حساب مامان بریزم ...
    نمی خواستم حالم رو خراب کنم ... پشت سر هم عذرخواهی کردم و گفتم که : پیش دکتر بودم , طول کشید ...
    گویا مامان نگفته بود که من با کی رفتم , برای همین بابا زود کوتاه اومد و گفت : آخه بابا جان نمیگی نگرانت می شیم ؟ چطور دلت اومد اینقدر ما رو بی خبر بذاری ؟
    گفتم : تو رو خدا ببخشید ... حالم خوب نبود , یادم رفت گوشیمو نگاه کنم ...

    اما تعجب کرده بودم که برای اولین بار مامان سیاست به خرج داده بود و نگفته بود با امان رفتم ...
    برای این کارش هم صبح اول وقت پول رو ریختم به حسابش و زنگ زدم و بهش گفتم ...
    اون روز حواسم زیاد جمع نبود , مرتب نقشه می کشیدم که با صادق کجا و چطور حرف بزنم ؟ ...
    نزدیک ظهر مامان به من زنگ زد و گفت : نگار , شب مهمون داریم ... زود بیا خونه , جایی نرو ... دیر نکنی ها ...
    گفتم : بعد از مدرسه یک کلاس بیشتر ندارم ... ساعت شش و نیم هفت , خونه م ...
    ظهر امان دم مدرسه منتظرم بود ... با هم قرار گذاشتیم که بریم ناهار بخوریم ... من تا ساعت چهار و نیم بیکار بودم ...
    چقدر از دیدنش خوشحال می شدم ...

    با هم ناهار خوردیم , بعد تو پارک قدم زدیم ... از همه جا حرف زدیم ... بیشتر دوست داشتیم جریان بیمارستان و حالی که اون روزا داشتیم رو دوباره مرور کنیم , از این کار هر دو خوشمون میومد ...

    و بعد در مورد صادق حرف زدیم و قرار و مدار گذاشتیم ...
    از اینکه اون حمایتم می کرد , حس خوبی داشتم ...
    بعد از کلاس , زود تاکسی گرفتم و رفتم خونه ...
    کلید انداختم و درو باز کردم ...
    دیدم گوش تا گوش همه نشستن ...

    امیر و مادر و پدرش با گل و شیرینی اومدن بودن خواستگاری من ...
    خندان و شادی و شیما هم اونجا بودن ...
    همین طور با کفش , جلوی در خشکم زد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۳   ۱۳۹۷/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت بیستم

  • ۱۶:۱۵   ۱۳۹۷/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیستم

    بخش اول



    مامان فورا اومد جلو و با صدای بلند گفت : سلام مامان جان , خوش اومدی ... خسته نباشی ...
    نگاهی کردم و گفتم : سلام ... ببخشید , الان خدمت می رسم ...
    رفتم به طرف اتاقم ... اصلا نمی فهمیدم امیر با چه رویی پاشو گذاشته تو خونه ی ما ؟

    فکر می کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ...

    خندان هم پشت سرم اومد و درو بست و گفت : چی شد نگار ؟ تو که گفته بودی نمی خوای با امیر ازدواج کنی ؟ ...
    گفتم : حالا کی گفته می خوام ؟
    گفت : والله نمی دونم ... مامان زنگ زد و گفت بیاین امشب خواستگاریه ... من بهش گفتم که نگار نمی خواد , گفت خودش موافقت کرده ...
    من زنگ زدم بهت ازت بپرسم , طبق معمول خاموش بودی ...


    (حدس می زدم که کار مامان باشه ... حتما وقتی من و با امان دیده , ترس تو دلش افتاده بود که نکنه یه وقت زن اون بشم ) ...
    مقنعه مو از سرم کشیدم بیرون ... یک شونه زدم به موهام و یک شال سرم کردم و گفتم : سر کلاس بودم عزیزم ... تو بگو چطوری ؟ بهتر شدی ؟
    گفت : چه بهتری ؟ همون آش و همون کاسه ... نمی دونم از کجا پول گرفته بود که یکم خرید کرده بود ...
    بعد برداشته احمق برای من کیف خریده ... میگم آخه بچه های من گرسنه ان , تو رفتی کیف خریدی ؟ ...
    باشه بعدا بهت میگم , بریم بیرون منتظرن ... حالا می خوای چیکار کنی نگار ؟
    گفتم : دنبال من بیا ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان