خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۷/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیستم

    بخش دوم



    با خوشرویی و یک لبخند نشستم و گفتم : خوش اومدین ...
    خانم عطاری گفت : به به عروس خودم ... تا این موقع کار می کنی ؟ خسته می شین که ...
    گفتم : بله , من کارو دوست دارم ...

    آقای عطاری , مرد چاق و قدبلندی بود که شکمش توجه آدم رو جلب می کرد ...

    با یک خنده زورکی گفت : ما تعریف شما رو خیلی شنیدیم , مشتاق دیدار بودیم ...
    خوب الحمدالله , این خانواده ی محترم بایدم دختر شایسته ای مثل شما داشته باشه ...


    شیما یک چایی برای من آورد و گرفت جلوم ...
    فورا برداشتم و شروع کردم به خوردن ...
    گلوم خشک شده بود ... اونقدر از دست مامان که اونجا داشت از من و خانواده ی محترمم حرف می زد و مانور می داد , عصبانی بودم که می ترسیدم حرکت بدی بکنم که دور از ادب باشه ...
    چون اونا می دونستن که من معلم سحر بودم و باید طوری رفتار می کردم که شخصیت خودم زیر سوال نره و اونا رو طلبکار نکنم ...
    در عین حال از واکنش مامانم هم می ترسیدم ...
    ازش برمیومد که اگر عصبانی بشه جلوی اونا یک چیزی بهم بگه که نتونم جبران کنم ...
    پس باید یک فکری می کردم که از همه درست تر باشه ...
    حالا رشته ی کلام رو آقای عطاری و مامان من دستشون گرفته بودن و از هم تعریف می کردن و بابا هم بدون ملاحظه تو اون فضای کوچیک پشت سر هم سیگار می کشید ...

    و من به دنبال راه چاره می گشتم و می دیدم که امیر مرتب زیرچشمی منو نگاه می کنه ...
    این بار اونو مقصر نمی دونستم و حتی یک جورایی شرمنده بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۷/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیستم

    بخش سوم



    مامان سعی داشت بره سر اصل مطلب ... و همه اینو احساس کرده بودن ...
    ولی حرف تو حرف میومد و اون به منظورش نمی رسید ...
    تا بالاخره خانم عطاری گفت : خوب عروس خانم , شما هم یک چیزی بگو ...
    گفتم : بله حتما خانم عطاری ... منتظر بودم حرف های شما تموم بشه ...
    ممکنه ازتون خواهش کنم من و شما با هم تنها حرف بزنیم ؟
    فورا یه نگاه به امیر کرد و یه نگاه به آقای عطاری ... سری جنبوند و گفت : باشه ... البته ...
    مامان گفت : نه , چرا تنها ؟ نگار بشین هر چی هست همه بدونن , غریبه بین ما نیست ...
    خندان گفت : مامان جان خواهش می کنم اجازه بدین ...


    خانم عطاری از جاش بلند شد و با هم رفتیم تو اتاق من ...
    گفتم : ببخشید اینجا صندلی نیست , بفرمایید رو تخت بشینین ...
    نشست و به من نگاه کرد و گفت : بذار اول من بگم ...
    به خدا به جون سه تا بچه ام , امیر تو مسئله ی سحر گناهی نداره ...
    گفتم : من در این مورد نمی خوام حرف بزنم ...

    ادامه داد : من می خوام تو بدونی ... ما اصلا بهش نگفته بودیم , تا شبی که تولد شما دعوت داشت ...

    باور کنین اومده بود با من در مورد شما حرف بزنه که اونا مثل وحشی ها ریختن خونه ی ما ... بیچاره امیر نمی دونی چی کشید ... وقتی فهمید , داغون شد ...
    حتی می خواست برادرشو بزنه ... خوب اونم جوون بوده و یک خطایی کرده , ما دیگه کاری از دستمون برنمیاد ...
    چیکار می کردم ؟ شما جای من بودی چیکار می کردی ؟ بچه ت رو می کُشتی ؟
    کاریست که شده ... جوون بودن و جاهل ...

    من اصلا نمی گم تقصیر اون مادر بود که تنهاشون گذاشته ... نمی گم چه شوخی های بدی سحر با ایمان می کرد ...
    گیرم که مقصر بچه ی منه , ولی حالا چیکار کنم ؟ امیر چیکار کنه ؟

    انصاف نیست رو زندگی اون اثر بذاره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۷/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیستم

    بخش چهارم



    گفتم : راستش بهتون گفتم , من اصلا در این مورد نمی خواستم حرف بزنم ... به من ربطی نداره ...
    ولی الان شما یک چیزی گفتین که منو وادار می کنه جوابی برای شما داشته باشم ...
    ببخشید که اینو می گم ...
    از این حرف شما خوشم نیومد ...
    شما مادر سحر رو که داشت از خونه می رفت بیرون تا پسر مریضشو ببره دکتر و به پسر شما اعتماد کرد رو مقصر می دونین ...
    و اون دختر بچه معصوم که پسرعموی خودشو مثل برادر می دید , چون با هم خونه یکی بودین ...
    ولی پسر شما جوون بود و جاهل ؟ ...
    مقصر اصلی فقط پسر شماست که یاد نگرفته به ناموس کسی دست درازی نکنه و چشم پاک باشه ...
    شما الان از کلمه ی وحشی برای اونا استفاده کردین ... من اگر جای اونا بودم , وحشی تر می شدم ...
    فکر کنم شما هم خودتون دختر دارین ... تاب تحملشو دارین کسی بهش چپ نگاه کنه ؟ ...
    من کوچیک تر از اونیم که این حرف رو به شما بزنم ...
    ولی کاش این حرف رو نمی زدین ... به نظرم درد بزرگی روی درد اونا گذاشتین ...

    کسی که متجاوزه , تنها مقصر این ماجراست ...
    گفت : نه , قبول ندارم ... ولی حالا من به خاطر امیر دارم این حرفا رو به شما می زنم , اون که گناهی نداره ...


    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۵   ۱۳۹۷/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیستم

    بخش پنجم



    وسط حرفش دویدم و گفتم : خانم عطاری , این خواست من نبود که شما بیاین اینجا ...
    من یک دنیا ازتون عذرخواهی می کنم ... اصلا موضوع نه سحره , نه امیر و نه مادر فرهاد که گفتن فوت شدن و معلوم شد هنوز هستن ... هیچکدوم ...
    من از اول هیچ قولی ندادم ... چون از احساسم مطمئن نبودم ...
    حالا هم به شما می گم من اون حس رو نسبت به ایشون ندارم ...
    متوجه هستین چی میگم ؟ ...

    اگر داشتم همه ی اینا رو زیر پا می ذاشتم و ازش رد می شدم ...
    باور کنین مشکل من اینا نیست ... من نمی تونم تصور کنم ایشون شوهر من باشه , همین ...

    شما یک زن و یک مادر هستین , منو درک می کنین ؟ ...
    فقط یک خواهش ازتون دارم ... طوری وانمود کنین که منو نپسندیدین تا با خوبی و خوشی از هم جدا بشیم ...

    اینطوری منم تحت فشار قرار نمی گیرم ... چون مامانم خیلی اصرار داره و ممکنه دوباره منو این طور پیش شما شرمنده کنه ...
    گفت : عجب , یعنی مامان شما به امیر دروغ گفته ؟ شما نگفتین فکراتون رو کردین ؟ 
    گفتم :متاسفانه همینطوره ...
    چندین بار خودم به امیر گفتم با طناب پوسیده ی مادر من تو چاه نرو ... چیکار کنم گوش نکرد ؟ ...
    گفت : عجب مادر بی فکری ... یعنی چی ما رو دست انداخته ؟ ما اصلا به این کار اصرار نداریم ... نشد , بهتر ...
    حتی موقع اومدن به امیرم گفتم صلاح نیست این وصلت بشه ...
    امیر خودشم منصرف شده بود ... مادرتون گفته بود بیایم ...
    اونقدر دخترای کم سن و سال و خوشگل هستن با خانواده های سطح بالا که دلشون می خواد زن امیر بشن ...
    فکر می کنم مادرتون هر روز تو گوش امیر من می خونده تا شما رو بگیره ...

    مادره دیگه , تو این دور زمونه شوهر پیدا نمی شه ... شما هم که سنت رفته بالا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۷/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیستم

    بخش ششم



    هنوز می خواست ادامه بده که گفتم : خانم عطاری , اگر دق دلتون رو خالی کردین بریم که بیشتر از این منتظر نشن ...
    هر چی شما بگی من هستم , ادعایی هم ندارم ... ولی اینو متوجه شدم که مادر من تنها نیست ...
    خانم عطاری نگاهی به من کرد و متوجه ی حرف من نشد ...

    از اتاق رفت بیرون ... و چند لحظه نشست ...

    طوری اخم هاشو کرده تو هم که همه متوجه شده بودن من چیکار کردم ...

    و جو سنگین شد ...
    کسی حرفی نمی زد ...
    مامان گفت : یک چایی دیگه بریزم براتون ؟

    خانم عطاری از جاش بلند شد و تند تند خداحافظی نیم بندی کردن و رفتن ...
    امیر موقع رفتن نه تنها اخمش تو هم بود , بلکه کاملا عصبانی به نظر می رسید ...
    و مامان اینو فهمید که من قال قضیه رو کندم ...

    و همونی شد که ازش می ترسیدم ...


    تا درو بستن , داد زد : کار خودتو کردی ؟
    شادی گفت : هیس مامان , هنوز پشت درن ...
    گفت : به درک , برو بمیر ... تا من باشم که به فکر آینده ی تو نیفتم ...
    گفتم : خدا کنه ... همین قدر که این سه تا رو خوشبخت کردی برای ما کافیه ...
    صداشو بلندتر کرد و گفت : اگر تو توی زندگی اینا دخالت نکنی مشکلی ندارن ...
    همش تقصیر توست ... به پشتیبانی تو با هم دعوا می کنن ...
    پاتو از زندگی بچه های من بکش بیرون ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۷/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیستم

    بخش هفتم



    گفتم : شما هم پاتو از زندگی من بکش بیرون ...
    بابا عصبانی شد و سرم داد زد : چرا با مادرت اینطوری حرف می زنی ؟
    گفتم : برای اینکه من بهشون گفته بودم که امیر وقتی من تنها بودم اومد تو خونه و درو بست ... چاقو برداشتم و بیرونش کردم ...
    بابا من اینو بهشون گفتم ولی بازم از پیش خودش رفته به اونا گفته که می خوام بیان خواستگاری من ...

    چرا بابا ؟ شما بگو , من حق ندارم ناراحت بشم ؟ به نظرتون این درسته بدون اینکه من خبر داشته باشم بیام خونه ببینم خواستگار اینجا نشسته ؟
    بابا بازم داد زد : آره توران ؟ تو این کارو کردی ؟ برای چی ما رو کوچیک می کنی ؟ ...
    کی این مرتیکه اومد اینجا ؟ این غلط رو کرده ؟ تو خبر داشتی ؟ 
    چرا به من نگفتی ؟ می دم زبونشو از پس کله اش بکشن بیرون ...
    نگار چیکار کرد باهات بابا جون ؟ بگو پدرِ پدرسوخته اش رو در میارم ...
    مامان که هیچ وقت کم نمیاورد , گفت : بیخودی هارت و پورت نکن ... اولا دروغ میگه , امیر اهل این کارا نیست ... نگار می خواد اونو از سرش باز کنه و تهمت می زنه ...

    دوما بپرس چرا این کارو کردم ؟
    خانم چند وقته با اون پسره که تصادف کرده , اینور و اونور می ره که شب دیر میاد خونه ...
    حالا برو کلاهتو بذار بالاتر و از من بپرس چرا این کارو کردم ؟
    از دخترت نپرس چرا نصف شب میای خونه ؟ ...
    خندان گفت : مامان ؟ برای چی با نگار اینطوری می کنی ؟
    خودت می دونی که نگار اهل این کارا نیست ...
    خوب نمی خواد زن امیر بشه , مگه بچه است ؟

    بابا نگاهی به من کرد و گفت : آره بابا ؟ مامانت چی داره میگه ؟ ...
    گفتم : اینو بدونین من نه با امیر , نه کس دیگه ای ازدواج نمی کنم ... تموم شد ...

    دیگه ام با من بحث نکنین , به خدا می ذارم از این خونه می رم ...

    به مامانم گفته بودم اگر دوباره پای امیر رو اینجا باز کنه , می رم و پشت سرمو نگاه نمی کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۷/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیستم

    بخش هشتم



    رفتم تو اتاقم و درو بستم ...
    دیدم شایان و اشکان پژمرده یک گوشه نشستن و شایان داشت ناخنشو می خورد ...
    نشستم رو تخت و در حالی که صدای جر و بحث و داد و بیداد مامان و بابا میومد , گفتم : پاشین بیاین  بغل من ... چیزی نیست قربونتون برم , دیگه عادت کنین عزیزای من ...

    اینا نمی تونن درست حرف بزنن , خودتون می دونین فردا صبح یادشون می ره ...


    دخترا هم اومدن پیش من ... کنارم نشستن و همدیگر رو بغل کردیم ...

    غمی تو سینه ی ما بود نگفتنی ... از کی بنالیم و به کجا شکایت ببریم ؟ ...
    هر کدومشون رو می دیدم , داغ دلم تازه می شد ...
    مرتضی بیکار بود و بی پول ...
    احسان بیشتر وقتش رو بیرون از خونه می گذروند و شادی می گفت که معتاد شده و دائم با هم دعوا می کردن و وضع مالی خوبی هم نداشتن ...

    و اینم که از صادق ...
    من اینو تو نوع تربیت خواهرای خودم می دیدم ...
    همیشه پرخاشگر و معترض بودن ... سر هر چیز کوچیک دعوا می کردن ... احساس مسئولیت نمی کردن ...

    چون معنای زندگی و همزیستی رو تو خونه ی پدر و مادرشون یاد نگرفته بودن ...
    حتی زندگی ثریا هم شبیه ما بود ...
    با تمام عشقی که به مادر و پدرم داشتم , آرزو می کردم کاش طور دیگه ای بودن ...


    صدای زنگ در , منو تکون داد ...
    حالا شوهرای اونا یکی یکی میومدن و من نمی خواستم با صادق روبرو بشم ...
    این بود که به دخترا گفتم : من شام نمی خورم , خواهشا بذارین بخوابم ...
    فقط همینو ازتون می خوام ...
    اون شب تا موقعی که خونه خلوت شد , من فکر کردم ... به اینکه چرا باید امان رو قاطی این زندگی کنم ؟ ... ولی خوب اگر نکنم تا کی با این وضع می تونم دوام بیارم ؟ ...
    بعد پلک هام سنگین شدن ...
    بین حالت خواب و بیداری خودمو توی یک دشت بزرگ پر از گل های بنفش دیدم ... مثل پر کاهی سبکبال , به هر طرف می رفتم ...
    حتی گرمی نور خورشید رو احساس کردم ...
    یکی از دور صدام می کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۵   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت بیست و یکم

  • ۰۱:۳۹   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول



    رو هوا بودم و زمین زیر پام ؛ درست مثل یک پرنده , بدون اینکه بال بزنم و با اراده ی خودم می تونستم همه جا برم ...

    دوباره شنیدم ... نگار , نگار ...

    ولی این صدا از همه طرف به گوشم می خورد و نمی دونستم کی و کجاست ؟ ...
    ولی برام شیرین بود ...

    انگار با شنیدن اسم خودم غرق لذت می شدم ...

    دشت پر بود از گل های بنفشه با یک رایحه ی دل انگیز که زیر نور خورشید , می درخشیدن ...
    خودمو کشوندم تا دامنه ی کوه و به همون شکل رفتم بالا ... بالا و بالاتر ...

    از اونجا به وسعت دریا , دشت پر از گل دیدم ...
    تنهای تنها بودم ولی خوشحال ... قلبم آروم گرفته بود ...
    ولی یک مرتبه ترس و وحشت به جونم افتاد و تو همون حال حس کردم کسی می خواد منو پرت کنه ...
    برگشتم پشت سرمو نگاه کنم , تاریک بود ... دیگه از اون دشت خبری نبود ... یک سایه ی سیاه افتاد روم ... از ترس از جام پریدم و روی تخت نشستم ...
    از سر و صورتم عرق می چکید و لباسم خیس شده بود ...

    بلند شدم و رفتم یک لیوان آب بخورم ... دیدم بابا تو تاریکی نشسته ...
    رفتم کنارش و پرسیدم : چیزی شده بابا جون ؟
    گفت : تو چیکار داری می کنی نگار ؟ نگرانتم , خوابم نبرد ...
    تو واقعا با اون مرد در ارتباطی ؟
    گفتم : بله بابا ولی نه اون طوری که مامان گفت ... به من اعتماد داری ؟
    گفت : آره بابا , از چشمم بیشتر ... ولی به مردم اعتماد ندارم ... تو ساده ای , می ترسم گول بخوری ...
    گفتم : ممنونم که به فکر من هستین , ولی اون مرد خوبیه ... اگر نبود , من می فهمیدم ...
    گفت : می خوای زن اون بشی ؟
    گفتم : می خواستم , ولی با اوضاعی که دارم فعلا منصرف شدم ...
    گفت : بابا اگر می خوای بگو بیاد تو خانواده , اگر نه بیخودی باهاش اینور اونور نرو ... به خاطر من که نگرانت نباشم ...
    نشستم و بغلش کردم ...
    منو در آغوش کشید و با بغض گفت : تو خیلی جور ما رو کشیدی , حالا دیگه دلم می خواد بری پی زندگی خودت ... می خوام خوشبخت بشی بابا ... تا اینجایی , آب خوش از گلوت پایین نمی ره ...
    گفتم : به خدا اگر شما و مامان این همه دعوا و مرافعه راه نندازین , من زودتر می تونم تصمیم بگیرم ...

    به خدا شایان گناه داره ... اون بچه , مظلومه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۳   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم



    گفت : خودت می دونی که من شروع نمی کنم ... در مقابل مامانت , آدم تحملشو از دست می ده ...
    ولش کنم و چیزی نگم معلوم نیست سر از کجا در بیاره ... میگه پول بده , اگر راحت بدم ده دقیقه دیگه همه رو خرج کرده و دوباره میگه بده ...
    یعنی اصلا فکر نمی کنه من از کجا باید این همه پول بیارم که اون مثل ریگ بیابون خرجش کنه ...
    به خدا از صبح تا شب جون می کَنم , دزدی که نمی کنم ... پول حلال میارم سر سفره ی شما ...

    ولی اون نمی فهمه باید سخت بگیرم ... خوب , اینطوریم دعوا میشه دیگه ...
    تو خودتو ناراحت نکن , ما با هم یک طوری کنار میایم ... تو زندگی خودتو بساز ... بذار دستم از گور برای تو بیرون نمونه ...
    گفتم : خدا اون روز رو نیاره قربونتون برم ... چشم , در اولین فرصت یک فکری برای خودم می کنم ... من خوبم , نگران من نباشین ...


    آب خوردم و خوابیدم ... در حالی که مدام به خوابی که دیده بودم فکر می کردم ...

    و صبح خیلی زود بیدار شدم ...
    معمولا هر وقت با اون همه استرس می خوابیدم , روز بعد کسل و خسته تر بیدار می شدم ...

    ولی اون روز حالم خوب بود ...
    نمی دونم چرا , ولی دوباره احساس معصومیت به من دست داده بود ... یک حس از خود راضی بودن و نشاط تو وجودم بود ...
    زود حاضر شدم و قبل از اینکه کسی بیدار بشه , از خونه زدم بیرون ...

    پیاده راه افتادم تا سر خیابون اصلی برم که تاکسی بگیرم ... ورقه های بچه ها و یک کتاب رو با دو دست گرفته بودم روی سینه ام ...
    داشتم فکر می کردم برای چی حالم خوبه ؟

    از رویای دیشب ؟ اونم که آخرش خراب شد ...
    یعنی چه تعبیری داره ؟

    به هر حال دست خدا رو نزدیک خودم حس می کردم و از اینکه منو تو آغوشش گرفته و بهم توجهی می کنه که درک می کنم , راضی بودم ...
    واقعا رفتن تو رویا و جدا شدن از واقعیت های زندگی , گاهی به آدم خیلی کمک می کنه تا سختی ها براش قابل تحمل بشن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۴۷   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم



    همینطور که تو عالم خودم بودم , یکی پشت سرم بوق زد ... قلبم ریخت ...
    زانوهام سست شد , می دونستم باید امیر باشه ...

    یک لحظه تصمیم گرفتم به طور قاطع و تهدیدآمیز جلوش در بیام ... به ذهنم رسید بگم تو غرور نداری ؟ گمشو , دیگه سر راه من نیا ...
    ولی قبل از اینکه من کاری بکنم یا حتی برگردم , پیاده شد و خودشو به من رسوند و بازوهامو گرفت و به شدت تکون داد ...

    اونقدر تند این کارو کرد که نمی تونستم حرکتی بکنم ...
    کیف و کتاب و ورقه ها ریخت رو زمین ...
    با حرص و غیظ زیادی گفت : ایکبیری عوضی , تو و اون خانواده ی کثافتت ما رو بازی دادین ... من کسی نیستم که کار تو رو بی جواب بذارم ...
    با اون زنیکه , مادرت , نقشه کشیدین من و خانواده ام رو ضایع کنین ...

    ولی منو نشناختی , یک سگ پدری هستم که می تونم روزگارت رو سیاه کنم ... اگر حساب شما غربتی ها رو نرسم , بچه ی بابام نیستم ... اسمم رو عوض می کنم ...

    همین طور که آبروی منو بردین , آبروتونو می برم ... کاری می کنم نتونی سرتو بلند کنی ...
    تا شماها باشین با شخصیت مردم اینطوری بازی نکنین ...

    و در حالی که به شدت هلم داد به عقب , بازومو ول کرد ...

    افتادم رو زمین ... و اون با سرعت سوار ماشین شد و دو تا گاز محکم داد و رفت ...
    همین طور که دست و پام می لرزید , از زمین بلند شدم ...
    لباسم رو تکوندم ... اونقدر می لرزیدم که نمی تونستم ورقه های پخش شده روی زمین رو جمع کنم ...
    تلفنم زنگ خورد ... با دستی لرزون از کیفم در آوردم ... امان بود ...
    فورا جواب دادم و نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و گفتم : بله ؟ ...

    گفت : چی شده نگار ؟ حالت خوبه ؟ گریه کردی ؟ کجایی ؟ خونه ؟
    گفتم : نه داشتم می رفتم مدرسه ... تو راهم ...
    گفت : چرا ناراحتی ؟ بگو کجایی ؟ من الان میام ...

    گفتم : نه دیرم می شه , بچه ها امتحان دارن ... خودم بهت زنگ می زنم ...
    گفت : نگار تو بگو کجایی ؟ زود خودمو می رسونم ...
    گفتم : نه دیگه , تاکسی می گیرم می رم لطفا ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۴۹   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم



    همین طور که اشک می ریختم , ورقه ها رو جمع کردم و رفتم سر خیابون و تاکسی گرفتم ...

    تو راه فکر می کردم ...
    حق با امیره , اگر صبر می کرد حتی ازش عذرخواهی می کردم ...
    آخ مامان چی بهت بگم وقتی نمی فهمی ؟ ... حتی دیشب حاضر نشد قبول کنه که کار خیلی بدی کرده ... هنوز از خودش حق به جانب دفاع می کرد ...

    تمام این ماجرا به خاطر ندونم کاری اون بود و اگر منم مثل ثریا و سه تا خواهرام از همون اول خودمو داده بودم دست اون , الان با یک آدم غیرنرمال و غیرمنطقی داشتم عذاب می کشیدم ...
    ولی اینکه مامان اونو بازیچه ی دست خودش کرده بود , حق با امیر بود ...

    اما نمی دونم چرا فکر کرده بود منم تو این کار دست داشتم ؟ ...


    آخرین امتحان بچه ها رو گرفتم و همون جا تومدرسه نشستم و ورقه ها رو صحیح کردم ...
    دلم نمی خواست برم خونه ...
    اونقدر دلم از مامان پر بود که می ترسیدم بازم با هم دعوامون بشه ... حوصله ی امان رو هم نداشتم ...
    داشتم فکر می کردم قبل از اینکه بیشتر بهش علاقمند بشم , اونو از زندگیم بیرون کنم ...

    تا کار ورقه ها تموم شد و نمره ها رو وارد کردم , ساعت نزدیک یک بود ...
    خداحافظی کردم از در مدرسه اومدم بیرون ...

    یاد خوابم افتادم ... وحشت کردم , ترسیدم امیر بیاد و آبروی منو ببره ...

    با احتیاط سرمو انداختم پایین و از در مدرسه رفتم بیرون و با عجله از کنار پیاده رو راه افتادم ...
    به محض اینکه یکی نزدیکم بوق زد , مثل صاعقه زده ها از جام پریدم و لرزه به اندامم افتاد ...
    امان صدام کرد : نگار ...

    با اینکه صدای اونو شناختم , بازم شک کردم نکنه امیر باشه ...
    چشمم رو بستم و همین طور ایستادم ...
    امان اومد نزدیک و گفت : نگار جان خوبی ؟
    گفتم : واقعا تو بودی ؟ نه , خوب نیستم ...
    گفت : بیا بریم ... بیا سوار شو ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۲   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و یکم

    بخش پنجم



    منو برد به یک رستوران و چلوکباب سفارش داد ...

    بدون اینکه از من سوالی بکنه و یا انتظار جواب داشته باشه , از چیزای مختلف حرف می زد و سعی می کرد آرومم کنه ...
    آخر گفت : خوب دیگه چی بگم که نگار خانم حالش بهتر بشه ؟ ...

    راستش دیشب من دلم خیلی برات شور می زد ... حتما تو با اون حس برترت متوجه شدی ...

    ده بار دستم رفت رو تلفن که شماره ی تو رو بگیرم ... برای همین صبح زنگ زدم ...


    من نگاهش کردم و سرمو انداختم پایین ... اصلا حوصله ی جواب دادن رو هم نداشتم ...

    خودش ادامه داد : نگار من و تو برای چی باید صبر کنیم ؟ چیزی که بین ما به وجود اومده احتیاجی به زمان نداره ... با من ازدواج کن ...
    خیلی زود , همین امشب , با مادرم میام خونه ی شما ...
    گفتم : امان الان وقتش نیست ... بعدم من هنوز سردرگمم ... از وقتی با تو تصادف کردم ..
    نذاشت حرفم تموم بشه و گفت : خوب منم همینو می گم , از وقتی با هم تصادف کردیم عاشق هم شدیم ... یک عشق خدادادی ... من مامورم تو رو خوشحال کنم ...
    تو که فکرم رو می خونی ... فکر کن ببین من چقدر دوستت دارم ؟ ...


    همون موقع غذا رو آوردن ...

    با خنده ی شیرینی گفت : نه , نه , وایستا الان فکر نکن ... چون گرسنه ام و چلوکباب خیلی دوست دارم , می ترسم درجه ی عشقم رو کم ببینی ...
    صبر کن شکمون سیر بشه , بعد قند خون تو بیاد بالا و برام تعریف کنی چی شده ...


    و همین طور که کره رو باز می کرد و سماق می زد روی غذای من , ادامه داد : و شب ما میام خواستگاری ... فردا نامزد می کنیم ... دو روز بعد عقد و عروسی , و من تو رو می برم خونه ی خودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت بیست و دوم

  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول



    - می برمت خونه ی خودم , پیش خودم ... دیگه نمی خواد نگران تو باشم ...

    گفتم : ای بابا , کاش به این آسونی بود ... این حرفای تو مثل رویا های منه ولی من نمی تونم به فکر خودم باشم ...
    خواهرا و برادرم رو چیکار کنم ؟ اونا فقط منو دارن ... نمی شه ... نه ... نمی شه ...
    همینطور که کره رو می ذاشت رو برنج من و سماق می زد و قاطی می کرد , گفت : اول اینکه چلوکبابت رو بخور , سرد میشه ...
    دوم اینکه چرا ولشون کنی ؟ ... منم می شم برادرشون ...
    سوم اینکه اصلا چرا می خوای نقش حامی اونا رو بازی کنی ؟

    نگار , اونا رو به خودت متکی کردی و نمی ذاری زندگیشون رو بکنن ...
    دعوا می کنن چون می دونن تو می ری و وساطت می کنی ...
    به نظرم کارت اشتباهه ...

    الان خندان از تو بزرگتره ... خوب تو یکی اونم یکی , چرا تو باید از اون حمایت کنی ؟ ...
    بذار از عهده ی زندگی خودش بر بیاد ... اون دوتای دیگه هم همینطور ... بزرگ شدن و باید رو پای خودشون بایستن ...
    بخور سرد میشه ... ببین , تا تو شروع نکنی منم نمی خورم ... زود باش ...

    تازه شایان هم همینطور ... اون باید مرد بار بیاد , بده دست بابای خودش ... یک پسر احتیاج به پدرش داره نه یک خواهر ....
    اینطوری اگر به تو تکیه کنه هیچ وقت نمی تونه رو پاش بایسته ...
    بوی کباب و قاطی شدن برنج و کره , اشتهای منو باز کرد ...
    چند قاشق خوردم و گفتم : واقعا تو اینطوری فکر می کنی ؟ من مانع درست زندگی کردن اونا شدم ؟
    همینطور که دهنش پر بود و با عجله می جویید که قورت بده تا جواب منو بده , برام نوشابه ریخت و گفت : نه به این شدت , ولی فکر می کنم یکم به حال خودشون بذار ... چون تو مثل یک مسکن موقتی می مونی ...
    فایده نداره , بدتر می شه که بهتر نمی شه ...
    خودشون باید یک فکر اساسی بکنن ...
    حتما کمک مالی هم می کنی , آره ؟
    گفتم : نه زیاد , گاهی خیلی کم ...
    گفت : دیگه بدتر , این از همه مضرتره ... اینکه اونا دعوا کنن سر پول و تو بری بدی , بار دوم و سوم میشه عادت ... شایدم وظیفه ...
    نگار تو مسئول خواهرات نیستی ... خودتم از این زندگی سهم داری , اینو می تونی انکار کنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم



    گفتم : راستش تازگی مامان این حرف رو به من زد ... البته چون از روی بی عقلی بود , عصبانی شدم ... ولی حرف تو رو قبول دارم ...
    خودمم بارها بهش فکر کردم ... تو درست فهمیدی , اونا به من متکی شدن ...

    منم از این وضع راضی نیستم .... بارها و بارها این حرف تو ذهنم تکرار شده , تا کی ؟ آخه تا کی نگار ؟ بسه دیگه ... 
    بعد تصمیم می گیرم دیگه اگر دعواشون شد هر کاری کردن پامو نذارم , ولی طاقت نمیارم ...
    خیلی دوستشون دارم و نمی تونم بی تفاوت بمونم ... وقتی میگن بیا , هر کاری داشته باشم می ذارم زمین و می رم ... همینطوری هیچ وقت دخالت نکردم ...

    خودم می دونم , اما باور کن دست خودم نیست ... نمی دونم چرا دلم براشون می سوزه ؟ ...
    گفت : خوب بگو برای صادق می خوای چیکار کنی ؟
    گفتم : وای یادم نیار , این از همه بدتره ... همون کاری که با هم نقشه کشیدیم رو می کنم ... فردا صبح دیگه مدرسه ندارم , تو میای ؟
    گفت : معلومه عزیزم ... دیگه تا منو داری غم نداشته باش , نیست که ما با هم تصادف کردیم ...

    سرم پایین بود ...
    گفت : نگار خوبی ؟ بخند دیگه ... اینو گفتم خنده رو لبت بیاد ...
    گفتم : یک نصیحت بهت می کنم یادداشت کن , بعدا نگی نگفتی ... از من فاصله بگیر , من خود دردسرم ...
    خم شد رو میز و سرشو آورد جلو و گفت : نیستی ... تو مهربون ترین ، عاقل ترین و با عاطفه ترین زنی هستی که من دیدم ... از دستت نمی دم ...
    حتی اگر یک ذره از این محبتت رو به من بدی , تو آسمون سیر می کنم ...
    گفتم : این حرفت رو یادت نره ... می دونی چیه امان ؟ خیلی مانع سر راه من هست ولی دلم می خواد  بهم اصرار کنی و به زور منو بگیری و باهام عروسی کنی ...

    منو از اینجا برداری و بری اون سر دنیا ...
    گفت : می خوای با اسب سفید بیام ؟ می تونم به خدا ... ما که عشقمون با بقیه مردم فرق داره ...

    من از این بابت خیلی خوشحالم ... فکر کن هر دومون تو رویا با هم آشنا شدیم ...
    نگران چیزی نباش , من با همه ی مشکلاتت می سازم ... منم عیب هایی دارم و می دونم تو هم با من می سازی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم



    گفتم : تو چطوری با مادر من می خوای کنار بیای ؟ ...
    گفت : همون طور که تو با مادر من کنار میای ... پدرت رو در میاره اگر از تو خوشش نیاد ...
    من میفتم اون وسط  , یکی تو می زنی یکی مادرم ... خوب , دیگه مشکل چیه ؟
    پرسیدم : راستی مادرت چطور زنیه ؟
    گفت : زن خوبیه , ولی به من خیلی وابسته است ... نمی تونه ازم جدا بشه ... این دیگه دست تو ... حالا در مورد همه چیز حرف می زنیم ...
    ولی وقتشه بگی امروز چی شده که اینقدر ناراحتی ؟ ...


    همه ی جریان رو براش تعریف کردم ...
    عکس العملی نشون نداد ... فقط رفت تو فکر ...
    گفتم : تو هم نگران شدی ؟
    گفت : حق داری نگار , منم ترسیدم ... یک وقت کاری دستتون نده ... عجب آدم بی فکریه ...

    خوب خودش که نظر تو رو می دونست و مادرت رو می شناخت , نباید اول از خودت می پرسید ؟ ...
    این یعنی اینکه داره دودوزه بازی می کنه نگار ... این طور که گفتی آدم نادونی نیست , ولی کلک بازه ... انگار می خواسته از تو آتو بگیره ...
    حق نداره ناراحت بشه , چون خودش اشتباه کرده ... درسته مادر نباید این کارو می کرد , ولی اون از مادر تو شناخت داشت ...
    به نظرم این اونه که داره از مادرت سوء استفاده می کنه ...
    ببین نگار , تو اول با مامانت حرف بزن و ببین جریان چی بوده و چرا این کارو کرده ؟ ...
    من مطمئنم که خود امیر باعث شده ... حالا می بینی ...

    ولی باید مراقب باشی ...
    گفتم : خدا رو شکر مدرسه تعطیل شد ... راستش می ترسیدم اونجا آبرومو ببره ...
    گفت : نه , فکر نکنم ... به این آسونی نیست ... شایدم یک تهدید تو خالی بوده ...

    و سکوت کرد ...
    چند قاشق خورد و یکم نوشابه سر کشید و بدون مقدمه گفت : نگار , حالا زنم میشی ؟
    گفتم : اگر من زنت بشم وقتی که دعوامون بشه , تو منو با چی می زنی ؟

    چنان به خنده افتاد که اشک چشمش در اومد ...
    بلند می خندید و هی با انگشت می زد به لپش که خنده اش بند بیاد ...

    دیگه نمی تونست حرف بزنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۶   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم



    بالاخره گفت : وای نگار , اصلا فکرشم نمی کردم این جواب رو به من بدی ... غافلگیر شدم ...
    گفتم : خوب با چی می زنی ؟ ...
    ته مونده ی خنده شو با یک لیوان آب فرو داد و گفت : من تو رو با هیچی نمی زنم , حتی با دم نرم و نازکم ...
    و باز از خنده ریسه رفت و در حالی که منم یک لبخند رو لبم نشسته بود , نگاهش می کردم ...
    گفت : ببخشید ... چیه ؟ چرا نگاه می کنی ؟
    گفتم : امان , خدا تو رو به موقع برای من رسوند ... چی بگم از عظمت و بزرگیش ... فقط می تونم شکرشو به جا بیارم ...
    گفت : اینقدر از خود راضی نباش , از کجا می دونی تو رو به موقع برای من نرسونده ؟ ...
    گفتم : اگر با تو  تصادف نکرده بودم , شاید مجبور می شدم زن امیر بشم ...
    گفت : تو دختر عاقلی هستی , من مطمئن هستم نمی شدی ...
    گفتم : بریم دیگه , مثل اینکه سیر شدی ...
    گفت : از چلوکباب آره , ولی از تو هرگز ...
    تا نشستیم تو ماشین , گفت : امشب بیایم خواستگاری ؟ اجازه هست ؟
    گفتم : یکم اوضاع مناسب بشه , بعدا ... الان دلم نمی خواد به مامان بگم ...

    بذار با صادق هم حرف بزنم ...
    گفت : تو رو خدا سخت نگیر ... راحت باش , هیچی نمی شه ... زندگی خیلی آسونه , به شرط اینکه آسونش بگیری ...

    همینه دیگه ... اسم تمام این برو بیاها , خوشی ها و غم ها , روی هم میشه زندگی ...
    ببین امروز چقدر بهمون خوش گذشت ... می تونه تا آخر عمرمون همین طور بمونیم ...
    گفتم : حرفات خیلی شیرینه , ولی از حرف تا عمل دنیا دنیا فاصله است ... فکر کنم تو زیاد سختی نکشیدی ...
    خندید و گفت : چرا عزیز دلم , کشیدم ... از تو بیشتر ... حالا برات تعریف می کنم , بذار مچ این آقا صادق رو بگیریم ...
    منو جلوی در خونه پیاده کرد و قرار شد صبح ساعت شش بیاد دنبالم که بریم در خونه ی شیما ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۰   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و دوم

    بخش پنجم



    مامان مقداری لوبیا سبز و سبزی خوردن گذاشته بود جلوش و پاک می کرد ... اوقاتش تلخ بود ...
    سلام کردم و رفتم مانتومو در آوردم ...

    وای خدای من , هر دو دستم به شدت کبود شده بود ... جای پنجه های امیر , خون مردگی پیدا کرده بود ...

    لباس عوض کردم ... اومدم بالای سرش ایستادم ...
    گفت : ناهار قورمه سبزی درست کردم , گرم نگه داشتم برات ... تو دوست داری , برو بخور ...
    نشستم کنارش و شروع کردم به پاک کردن سبزی و گفتم : دست شما درد نکنه ... مامان ؟
    با اخم گفت : بله ؟ بفرمایید , فرمایش ؟
    گفتم : ببخشید با شما بد حرف زدم ... میشه درست تعریف کنین چی شد که این کارو کردین ؟
    گفت : ولش کن نگار , دوباره شروع نکن ... حوصله ندارم , بابات برای من بسه ...
    دستم رو نشون دادم و گفتم : ببین ...
    با وحشت گفت : وای مادر , خاک بر سرم ... کی دستت رو اینطوری کرد ؟ بمیرم الهی ...
    گفتم : امیر صبح اومد و منو زد و هی چی از دهنش در اومد , گفت ... بعدم تهدید کرد پدرتون رو در میارم ...

    و مقصر اصلی منو دونست و گفت انتقام می گیره ... هلم داد و به شدت خوردم زمین ... از صبح حالم بده ...
    گفت : جز جیگر بزنه مرتیکه ی الاغ ... گوه خورد دست رو بچه ی من دراز کرد ... حالا ببینه من پدر اونو در میارم یا اون پدر ما رو ...
    پاشو بریم پزشک قانونی ... ازش شکایت می کنم , میندازمش زندان ... حالا ببین ...
    گفتم : تو رو خدا مامان شلوغش نکن , اول برام تعریف کن شما چی بهش گفتی ؟
    اخم هاش رفت تو هم و سکوت کرد ...
    گفتم : خواهش می کنم مامان ... هر کاری کردین بگین , باید بدونم ... اون الان طلبکار شده , بذار ببینم حق با اونه یا نه ؟ ...
    گفت : غلط کرده , اگر یک بار من زنگ می زدم اون صد بار می زد ... دائم به من تلفن می کرد که تو رو راضی کنم ... اون روزم خودش زنگ زد و پرسید چه خبر ؟
    گفتم ... یعنی ... راستش ... ببین نگار , نمی خواستم بگم ولی از دهنم در رفت ...

    به خدا زود پشیمون شدم ...
    دیدم تو با اون پسره دیروقت اومدی , نگرانت شدم و بهش گفتم ...
    اونم گفت بیایم خواستگاری , شاید قبول کرد ... خیال شما هم راحت میشه ...
    منم راضی شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۳   ۱۳۹۷/۵/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و دوم

    بخش ششم



    گفتم : مامان , همین بود ؟ خاطرم جمع باشه ؟ ...
    اگر چیز دیگه ای هم هست , بگو تموم بشه بره ...
    گفت : نه والله نیست , ولی خوب وقتی مامانش زنگ زد به اون گفتم تو خودت راضی شدی ...
    ولی امیر می دونست , به جون هر پنچ تاتون می دونست ... ولی مادر و پدرش نمی دونستن ...
    گفتم : باید به بابا هم بگیم ... همه باید آماده باشیم , این آدم مریضه ... آخه چه کاریه به زور آدم زن بگیره ؟ ... عصر حجر که نیست ...
    گفت : نگار تو رو خدا بابات رو به جون من ننداز ... ولش کن , خودم حلش می کنم ...
    گفتم : مامان جون من به بابا میگم , اون باید از ما حمایت کنه ... نمی ذارم با شما دعوا کنه ...
    فردا صبح زود داشتم حاضر می شدم , پیام امان اومد که رسیدم و منتظرت هستم ...
    از خونه رفتم بیرون ...

    سوار ماشینش که می شدم , یک نگاه به پنجره ی خونه ی امیر انداختم ... خبری نبود ...
    امان گفت : نگار ؟
    میگن زن ها صبح ها زشت میشن , تو هم شدی یا به چشم من خوشگل میای ؟
    گفتم : تو فکر می کنی ... من الان حوصله ی این حرفا رو دارم ؟
    گفت : چه می دونم , مثلا شوخی کردم ؟ می خواستم استرس تو رو کم کنم ...
    گفتم : امان ؟ اگر تو هم استرس داری نیا , خودم می رم ...
    گفت : نه نه , فقط از این کارا خوشم نمیاد ... ولی نمی تونم تنهات بذارم ...
    گفتم : ولی فکر می کنم اصلا صلاح نیست تو باشی ... فکر کن تازه می خوای وارد خانواده ی ما بشی , اگر یکی بفهمه برات بد میشه ...
    کار درستی نیست ...
    گفت : اینطوری فکر کن فردا من و صادق با هم با جناق می شیم , وای ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان