سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و یکم
بخش سوم
همینطور که تو عالم خودم بودم , یکی پشت سرم بوق زد ... قلبم ریخت ...
زانوهام سست شد , می دونستم باید امیر باشه ...
یک لحظه تصمیم گرفتم به طور قاطع و تهدیدآمیز جلوش در بیام ... به ذهنم رسید بگم تو غرور نداری ؟ گمشو , دیگه سر راه من نیا ...
ولی قبل از اینکه من کاری بکنم یا حتی برگردم , پیاده شد و خودشو به من رسوند و بازوهامو گرفت و به شدت تکون داد ...
اونقدر تند این کارو کرد که نمی تونستم حرکتی بکنم ...
کیف و کتاب و ورقه ها ریخت رو زمین ...
با حرص و غیظ زیادی گفت : ایکبیری عوضی , تو و اون خانواده ی کثافتت ما رو بازی دادین ... من کسی نیستم که کار تو رو بی جواب بذارم ...
با اون زنیکه , مادرت , نقشه کشیدین من و خانواده ام رو ضایع کنین ...
ولی منو نشناختی , یک سگ پدری هستم که می تونم روزگارت رو سیاه کنم ... اگر حساب شما غربتی ها رو نرسم , بچه ی بابام نیستم ... اسمم رو عوض می کنم ...
همین طور که آبروی منو بردین , آبروتونو می برم ... کاری می کنم نتونی سرتو بلند کنی ...
تا شماها باشین با شخصیت مردم اینطوری بازی نکنین ...
و در حالی که به شدت هلم داد به عقب , بازومو ول کرد ...
افتادم رو زمین ... و اون با سرعت سوار ماشین شد و دو تا گاز محکم داد و رفت ...
همین طور که دست و پام می لرزید , از زمین بلند شدم ...
لباسم رو تکوندم ... اونقدر می لرزیدم که نمی تونستم ورقه های پخش شده روی زمین رو جمع کنم ...
تلفنم زنگ خورد ... با دستی لرزون از کیفم در آوردم ... امان بود ...
فورا جواب دادم و نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و گفتم : بله ؟ ...
گفت : چی شده نگار ؟ حالت خوبه ؟ گریه کردی ؟ کجایی ؟ خونه ؟
گفتم : نه داشتم می رفتم مدرسه ... تو راهم ...
گفت : چرا ناراحتی ؟ بگو کجایی ؟ من الان میام ...
گفتم : نه دیرم می شه , بچه ها امتحان دارن ... خودم بهت زنگ می زنم ...
گفت : نگار تو بگو کجایی ؟ زود خودمو می رسونم ...
گفتم : نه دیگه , تاکسی می گیرم می رم لطفا ...
ناهید گلکار