داستان عزیز جان
قسمت چهارم
حاجی با صدای بلند خطاب به اونا گفت : چرا وایسادین ؟ برین شام رو بیارین ... امشب عروس داریم …
صدای یکی از آنها اومد : چشم آقا جون ...
و بقیه هم با سرعت بخش پلا شدند ...
حاجی صدا زد : فخری بیا اینو ببر بهش بگو چیکار باید بکنه... یک دست لباسم بهش بده , گویا چیزی با خودش نیاورده ….
عزت فردا برو بازار چند دست لباس براش بخر ( صداشو بلندتر کرد ) عزت تو راه و چاه رو نشونش بده ... مثل اینکه خیلی تیز نیست ...
و دستی به ریشش کشید و از پله های ایوون بالا رفت و من همینطور وسط حیاط وایساده بودم ...
توی یکی از اتاق ها گم شد .
بازم همون جا ماندم ... مدتی گذشت ... با خودم فکر کردم پس اینا عروس دارن که می خوان من کمکشون کنم ….
کسی به سراغم نمی اومد ... مثل اینکه هیچ کس رغبتی برای بردن من نداشت چون صدای همان زن که حاجی بهش عزت می گفت اومد که : فخری برو دیگه ورش دار ببرش تو ... الان صدای آقا جون در میاد ...
فخری با بی میلی که نه با تنفر اومد و لباس روی بازوی منو گرفت و گفت : راه بیفتید تحفه ی تبرک …
با او از پله ها بالا رفتم ... قلبم چنان در سینه می تپید که احساس می کردم می خواد بیرون بیاد ... پایم می لرزید و راه رفتن برام سخت بود ...
او منو به اتاقی بسیار بزرگ و شیک و تمیزی برد با پشتی های زیبا و ترمه هایی که روی میز و طاقچه ها انداخته بودند ... به نظرم شاهانه اومد ... حیرت زده به هر طرف نگاه می کردم .
فخری همون جا منو ول کرد و رفت ...
من جرات پیدا کردم و کمی جلو رفتم ولی می دونستم که آقام منو فروخته و ظاهرا پول زیادی هم گرفته بود ... پس حقی به خودم نمی دادم …..
مدتی گذشت تا فخری برگشت ... یک دست لباس دست دوم برام اورده بود ... یک دستمال هم به من داد و گفت : اینو بگیر و لبت رو پاک کن ... خیلی مسخره ای ... لبتو ول کن ...
بعد لباسها رو انداخت جلوی پام و با غیض گفت : اینارو بپوش ….
و از اتاق رفت .
ناهید گلکار