داستان عزیز جان
قسمت دهم
با تموم قوا می دویدم گاهی لباسم می رفت زیر پام و می خواستم بخورم زمین ولی من همون طور در حال دویدن اونو جمع می کردم ... یک دستم به دامن و دست دیگه م به چادرم بود ….
هر لحظه سرعتم بیشتر می شد ... فکر می کردم کسی دنبالم می کنه ... مرتب پشت سرمو نگاه می کردم که نفهمیدم چی شد که با سر خوردم زمین ….
دردم زیاد نبود ولی بی چارگی و حال رازم منو به شدت گریه انداخت …
بلند شدم ... همون طور که اشک می ریختم با خودم گفتم خوب شد گریه افتادم ... آقام دلش بیشتر می سوزه و حسابه حاجی رو کف دستش می ذاره.
تا خونه ی آقام دویدم ... در بسته بود ... دامنم رو ول کردم و با دو دست به در کوبیدم ...
رقیه در حالی که معلوم بود ترسیده , در رو باز کرد ... پشت سرش ربابه و آقا جون هم بودند ...
گریه ام تبدیل به شیون شد ... خودمو به آقام رسوندم ... بغلش کردم ...
دو دستمو دور کمرش انداختم و خودمو محکم بهش چسبوندم و گفتم : آقا جون نجاتم بده ... تو رو خدا به دادم برس ... نمی دونی باهام چیکار کردن آقا جون ... تو رو قرآن …..
آقام منو از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و پرسید : کی این کارو باهات کرد ؟
همین طور که دل می زدم , گفتم : حاجی …
که خون آقام به جوش اومد ... منو ول کرد و در حالی که فحش می داد رفت تو اتاق ….
مرتیکه ی مرده سگ ,, من بچمو دادم بهت که این طوریش بکنی ؟ …. می خوری دست رو بچه ی من دراز می کنی ... بچه هاتو به عزات می نشونم ... فکر کرده یتیمی ... پدر سگ فلان فلان شده ….
او می گفت و در همان حال با عصبانیت بیژامشو کرد تو جوراب و شلوارشو پوشید و با همون حال منقلب ازم پرسید : چی شد که تو رو زد ؟
گریه ام که تازه با دیدن عصبانیت آقام آروم شده بود شدت گرفت ….
خجالت می کشیدم بگم حاجی باهام چیکار کرد ... بعدم فکر می کردم اگه بگم آقام می کشتش ...
رقیه و و ربابه هم به من نگاه می کردن و زار می زدن .
آقام با همون حال دو بازوی منو گرفت و به شدت تکونم داد : بهت گفتم چی شد که تو رو زد ؟ پدرشو در میارم ... بگو چی شد ؟
با لکنت گفتم : حاجی … حاجی … حاجی ...
- زهر مارو حاجی ... بگو بدونم چی شد که تو رو زد ؟
همون طور که از گریه داشت نفسم بند می اومد , گفتم : آخه نمی شه بگم ... خجالت می کشم ….
آقام عصبانی تر شده بود منو با شدت بیشتری تکون می داد و فریاد می زد ...
آب دهنش به سر و صورتم می ریخت ... کنترلش رو از دست داده بود ... فریاد زد : جونَ مرگ , بگو چی شد ؟
ترسیدم و گفتم : اون … اون … اون .. .می خواست با من بخوابه …
با شنیدن این حرف ولم کرد ... یک کم به من نگاه کرد و زد تو سرم و گفت : همین ؟
پس تو رو می خواست چیکار ؟ اون همه پول داده ... فکر کردی عاشق چشم و ابروی من شده بود ؟ یالا راه بیفت تا گندش در نیومده ... راه بیفت ... کولی بازی در آوردی , زدتت ….
ناهید گلکار