داستان عزیز جان
قسمت صد و ششم
بخش سوم
نمی دونستم خودمو مقصر غصه های اون بدونم یا اوس عباس رو ... ولی حالا غم بزرگ من تو زندگی کوکب و بچه هاش بود …
اون روز , تمام روزهای سخت زندگیم جلوی چشمم اومد و با خودم گفتم اگر من برای هر کدوم از اونا می خواستم غوغا راه بندازم , چی می شد ؟
خیلی برای کوکب غصه می خوردم و هیچ راهی براش پیدا نمی کردم و حالا می فهمیدم غم اولاد از همه چیز بدتره …
نزدیک ظهر بود ... هنوز نهار نخورده بودیم که اومدن دنبالم … اکبر سر کار بود و ملیحه باز تنها می شد …
هنوز دلم نمی خواست اونو تنها بذارم چون کار من بند و بنیان نداشت …
آدرس رو گرفتم و دادم به ملیحه و با دل ناگرونی رفتم …..
من معمولا مریض هامو قبل از زایمان کنترل می کردم ، وقت تعین می کردم و می گفتم فلان موقع بیا دنبال من … ولی اون آقا رو نشناختم … پرسیدم : زن شما که مریض من نیست , پس چرا اومدی ؟ …
گفت : مورچه چیه که کله پاچش باشه …
حرف خیلی بدی زد که من رفتم تو فکر و دیگه چیزی نپرسیدم ... نمی دونستم اون برای چی این حرف رو زد ولی به من برخورد و دلم نمی خواست باهاش برم چون من اصلا از این جور مریض ها نداشتم ... مگر می شنیدم کسی پول نداره , خودم می رفتم و بچه شو می گرفتم که در اون صورت بازم از من ممنون بودن …
خواستم باهاش نرم ولی ترسیدم برای اون زن زائو دیر بشه تا دنبال کس دیگه ای برَن و من باعث بشم براش خطری پیش بیاد …
پس رفتم ...
زائو زنی بود از من خیلی بزرگ تر ... دلم براش سوخت که هنوز با این سن و سال داشت می زایید و تو دلم گفتم خدا خیرت بده اوس عباس که دست از سر من برداشتی …
زن بیچاره اونقدر زاییده بود که دیگه نا نداشت زور بزنه …
ازش پرسیدم : بچه ی چندم توس ؟
گفت : دهم ...
گفتم : چند سال داری ؟
گفت : نمی دونم ... مثل اینکه پنجاه و دو سال …
تو دلم گفتم من که الان چهل و دو سال دارم اینقدر از زاییدن دور شدم , این بدبخت چی می کشه ...
خیلی دلم سوخت اون حتی با اون زندگی پر زرق و برقی که داشت نمی دونست چند سال داره و وقتی هووی جوون و آبستن اونو دیدم , بیشتر به حال اونو و هووشو و هر چی زنه تاسف خوردم …
دلم می خواست کله ی اون مرده رو که شوهر اینا بود از تنش جدا کنم ...
آرزو کردم روزی برسه که زن ها هم بفهمن که فقط برای مرد به دنیا نیومدن و حقی برای خودشون قائل باشن …
بالاخره بچه رو گرفتم ولی تو نمی دونی چه حال بدی داشتم .. فکر می کردم اون بچه برای چی داره به دنیا میاد و این زن چی کار می تونه برایش بکنه وقتی خودش پا به سن گذاشته و اینقدر ناتوانه …
کارم که تموم شد و می خواستم برم , بهم گفتن دم در منتظر شما هستن …
خوب این کار همیشه خیلی اتفاق می افتاد ... من سریع رفتم ... یک آقایی اونجا منتظر من وایساده بود ...
منو که دید سلام کرد ولی قبل از اینکه من بتونم جواب بدم , شوهر اون زائو اومد دنبالم که پولتونو نگرفتین …
من که گفتم بهت , اصلا از دست کسی پول نمی گرفتم ... همه روز بعد می فرستادن در خونه ...
این بود که بازم ناراحت شدم و بهش گفتم : من پولی کار نمی کنم ... برو باهاش چند تا دیگه بچه درست کن ...
با غیض و عصبانیت به اون آقا گفتم : اگر زن شما مریض من نیست , برو دنبال کس دیگه ... من شما رو نمی شناسم …
بیچاره دید که من خیلی عصبانیم , با تردید گفت : خانم گلکار اومدم ببرمتون بیمارستان ... یه زائوی بد حال داریم ... داره از دست می ره , عجله کنین …
زود سوار شدم و با هم رفتیم به بیمارستان سینا نزدیک چهار راه حسن آباد …
اون زمان مثل حالا سزارین نبود و اگر بچه با زائو دچار مشکل می شد و قابله ماهر نبود , هر دو از دست می رفتن …
من که رسیدم دکتر ولی زاده جلوی راهرو منتظر من بود ...
ناهید گلکار