داستان عزیز جان
قسمت صد و هفتم
بخش دوم
با اینکه دلم نمی خواست به صورت اوس عباس نیگا کنم , ازش پرسیدم : خوب چیکار می کنی اوس عباس ؟ رو به راهی ؟ بازم که لاغرتر شدی …
گفت : هیچی ... شما خوبی ؟ من کاری نمی کنم …
گفتم : منم خوبم , الهی شکر ...
بعد رو کردم به حبیب و گفتم : شما چطورین آقا حبیب ؟ من با خودم گفتم حالا حالاها اینجا پیدات نمی شه ….
گفت : ببخشید عزیز جان , اومدیم با کوکب که ازتون معذرت خواهی کنیم ولی شما نبودین ؛ که آقا جون اومد نشستیم تا شما بیاین ... هر دو خیلی ناراحتیم که دیشب با اون وضع رفتیم …
به خدا خودم بیشتر ناراحت شدم ... ببخشید , دیگه تموم شد … به کوکب قول دادم ، به شما هم قول می دم …
گفتم : آره ؟ تموم شد ؟ اوس عباسم درست به موقع رسید ؟ …
هر دو تاشون فهمیدن من چی میگم …
اوس عباس یه خنده ی زورکی کرد و خودشو زد به مظلومی گفت : نه دیگه عزیز جان , من توبه کردم ... دیگه لب نمی زنم , خیالت راحت …
من مشغول خوردن شام شدم و تو دلم گفتم من که خیالم راحت بود , تو برو فکر خودتو بکن …
بعد که شامم تموم شد , از اوس عباس پرسیدم : یه کار قبول می کنی ؟ ولی با شرایطی که من میگم ؟
گفت : هر کاری داری رو چشمم انجام می دم ... بگو …
گفتم : یادته می خواستی خونه ی کوکب رو بسازی ؟ حالا وقتشه ... البته من می دونم خرج داری و دستمزد تو رو می دم ... اکبرم کمک می کنه , خود حبیب هم هست ... اگه می تونی دست به دست هم بدیم و خونه رو بسازیم …
خیلی خوشحال شد و چشماش برق زد و گفت : خودم اگر داشتم واسش می ساختم ولی هر کاری ازم برمیاد می کنم …
گفتم : نه , می دونی که حساب کتاب من درسته ... نمی خوام یه عمر بیای پیش منو طلبکار باشی ... برو برآورد کن و بگو چقدر می گیری تا خونه رو ساخته شده تحویل بدی … مصالح با من , کار از تو ... ببین دستمزدت چقدر میشه به من بگو …
کوکب گفت : عزیز جان این چه کاریه ؟
گفتم : عیب نداره , اینم برای اینکه حبیب قول داده دیگه لب به نجسی نزنه من بهش جایزه می دم ولی اگر دوباره کرد , جایزه رو پس می گیرم ... گفته باشم …
اینو به شوخی گفتم و همه خندیدیم و اوس عباس شاد و شنگول راه افتاد که بره …
دم در که رسید وایساد و دیدم داره با اکبر پچ پچ می کنه ... فهمیدم بی پوله ... آخه اخلاقشو می دونستم ….
خودمو زدم به اون راه و صدا کردم : اوس عباس بیا راستی پیش پرداخت ندادم ... صبر کن برم بالا بیارم ...
و رفتم دو تومن برداشتم و اومدم پایین … همین طور که روی پله بودم , خودمو دراز کردم و دادم بهش ...
اونم فورا گرفت و گفت : نه , لازم نیست ... باشه بعدا می گیرم …
گفتم : اینم زیاد نیست , برای اینکه بدونی رو حرفم هستم ... باشه پیشت بعداً حساب می کنیم … پس حتما فردا برو سر زمین و برآورد کن ...
دستشو گذاشت روی چشمش و گفت : روی چشمم ...
و رفت …
دو روز بعد کوکب یه دختر به دنیا آورد که اسمشو زینت گذاشت ... دیگه با سه تا بچه حقش بود که بره تو خونه ی خودش ... به حبیب هم که امیدی نبود …
خلاصه اکبر و آقاش خونه رو شروع کردن ... من پول می دادم و اکبر مصالح می خرید ... کار به سرعت پیش رفت ... خود حبیب هم کمک می کرد … از اینکه می دیدم کوکب خوشحال و امیدوار شده , احساس خوبی داشتم …..
وقتی ساختمون اومد بالا و سقف زده شد , اوس عباس رفت و چند روز نیومد ... من چیزی نگفتم ولی این کار تکرار شد ... نزدیک پول گرفتن میومد و باز غیب می شد … دو روز کار می کرد و سه روز تعطیل و من باز خودمو نفرین می کردم که چرا خودمو دست اون دادم …
اون می رفت و هر وقت بی پول می شد , میومد و باز من حرص و جوش می خوردم ... نمی خواستم غرورشو بشکنم ولی انگار غروری هم براش نمونده بود …
اکبر می گفت توی خونه ی اجاره ای می شینه و وضع خوبی نداره …
از طرفی هم دلم براش می سوخت … واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم ؟ چند بار تصمیم گرفتم برم و حالشو جا بیارم ولی بازم با صبری که خدا بهم داده بود , تحمل کردم ….........
ناهید گلکار