خانه
201K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هفتم

    بخش دوم




    با اینکه دلم نمی خواست به صورت اوس عباس نیگا کنم , ازش پرسیدم : خوب چیکار می کنی اوس عباس ؟ رو به راهی ؟ بازم که لاغرتر شدی …
    گفت : هیچی ... شما خوبی ؟ من کاری نمی کنم …

    گفتم : منم خوبم , الهی شکر ...

    بعد رو کردم به حبیب و گفتم : شما چطورین آقا حبیب ؟ من با خودم گفتم حالا حالاها اینجا پیدات نمی شه ….
    گفت : ببخشید عزیز جان , اومدیم با کوکب که ازتون معذرت خواهی کنیم ولی شما نبودین ؛ که آقا جون اومد نشستیم تا شما بیاین ... هر دو خیلی ناراحتیم که دیشب با اون وضع رفتیم …
    به خدا خودم بیشتر ناراحت شدم ... ببخشید , دیگه تموم شد … به کوکب قول دادم ، به شما هم قول می دم …

    گفتم : آره ؟ تموم شد ؟ اوس عباسم درست به موقع رسید ؟ …

    هر دو تاشون فهمیدن من چی میگم …
    اوس عباس یه خنده ی زورکی کرد و خودشو زد به مظلومی گفت : نه دیگه عزیز جان , من توبه کردم ... دیگه لب نمی زنم , خیالت راحت …
    من مشغول خوردن شام شدم و تو دلم گفتم من که خیالم راحت بود , تو برو فکر خودتو بکن …
    بعد که شامم تموم شد , از اوس عباس پرسیدم : یه کار قبول می کنی ؟ ولی با شرایطی که من میگم ؟
    گفت : هر کاری داری رو چشمم انجام می دم ... بگو …

    گفتم : یادته می خواستی خونه ی کوکب رو بسازی ؟ حالا وقتشه ... البته من می دونم خرج داری و دستمزد تو رو می دم ... اکبرم کمک می کنه , خود حبیب هم هست ... اگه می تونی دست به دست هم بدیم و خونه رو بسازیم …

    خیلی خوشحال شد و چشماش برق زد و گفت : خودم اگر داشتم واسش می ساختم ولی هر کاری ازم برمیاد می کنم …
    گفتم : نه , می دونی که حساب کتاب من درسته ... نمی خوام یه عمر بیای پیش منو طلبکار باشی ... برو برآورد کن و بگو چقدر می گیری تا خونه رو ساخته شده تحویل بدی … مصالح با من , کار از تو ... ببین دستمزدت چقدر میشه به من بگو …
    کوکب گفت : عزیز جان این چه کاریه ؟

    گفتم : عیب نداره , اینم برای اینکه حبیب قول داده دیگه لب به نجسی نزنه من بهش جایزه می دم ولی اگر دوباره کرد , جایزه رو پس می گیرم ... گفته باشم …
    اینو به شوخی گفتم و همه خندیدیم و اوس عباس شاد و شنگول راه افتاد که بره …

    دم در که رسید وایساد و دیدم داره با اکبر پچ پچ می کنه ... فهمیدم بی پوله ... آخه اخلاقشو می دونستم ….
    خودمو زدم به اون راه و صدا کردم : اوس عباس بیا راستی پیش پرداخت ندادم ... صبر کن برم بالا بیارم ...

    و رفتم دو تومن برداشتم و اومدم پایین … همین طور که روی پله بودم , خودمو دراز کردم و دادم بهش ...

    اونم فورا گرفت و گفت : نه , لازم نیست ... باشه بعدا می گیرم …

    گفتم : اینم زیاد نیست , برای اینکه بدونی رو حرفم هستم ... باشه پیشت بعداً حساب می کنیم … پس حتما فردا برو سر زمین و برآورد کن ...

    دستشو گذاشت روی چشمش و گفت : روی چشمم ...

    و رفت …
    دو روز بعد کوکب یه دختر به دنیا آورد که اسمشو زینت گذاشت ... دیگه با سه تا بچه حقش بود که بره تو خونه ی خودش ... به حبیب هم که امیدی نبود …
    خلاصه اکبر و آقاش خونه رو شروع کردن ... من پول می دادم و اکبر مصالح می خرید ... کار به سرعت پیش رفت ... خود حبیب هم کمک می کرد … از اینکه می دیدم کوکب خوشحال و امیدوار شده , احساس خوبی داشتم …..
    وقتی ساختمون اومد بالا و سقف زده شد , اوس عباس رفت و چند روز نیومد ... من چیزی نگفتم ولی این کار تکرار شد ... نزدیک پول گرفتن میومد و باز غیب می شد … دو روز کار می کرد و سه روز تعطیل و من باز خودمو نفرین می کردم که چرا خودمو دست اون دادم …

    اون می رفت و هر وقت بی پول می شد , میومد و باز من حرص و جوش می خوردم ... نمی خواستم غرورشو بشکنم ولی انگار غروری هم براش نمونده بود …
    اکبر می گفت توی خونه ی اجاره ای می شینه و وضع خوبی نداره …

    از طرفی هم دلم براش می سوخت … واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم ؟ چند بار تصمیم گرفتم برم و حالشو جا بیارم ولی بازم با صبری که خدا بهم داده بود , تحمل کردم ….........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان