خانه
201K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هشتم

    بخش اول




    ولی شب که اکبر اومد , گفت : می دونی عزیز جان ؟ امروز آقام اومد سر کار و تا همین الانم اونجا بود ... خیلی کارا جلو افتاد ….
    منم یه کم پول دادم به اکبر و گفتم : از پیش خودت بهش بده , نگو من دادم ... الان اون منو شکل اسکناس می بینه , می ترسم منم خرج کنه …….


    خلاصه دردسرت ندم تا آخر آبان خونه ی کوکب تموم شد ...


    چند بار از کوکب پرسیده بودم که حبیب بازم می خوره ؟ گفت : وا ؟ نه , عزیز جان ... اصلا …

    ولی زود چشمش رو ازم می دزدید و من دورغ رو از نگاهش خوندم چون اون عادت به این کار نداشت … می دونستم چرا می خواد از من پهنون کنه ... فقط برای این بود که شوخی منو جدی گرفته بود و می ترسید خونه اش نیمه کاره بمونه …
    این بار اوس عباس به قولش عمل کرد و از صبح زود می رفت و تا آخر شب کار می کرد ... منم هر شب برای اون و اکبر شام می فرستادم سر کار تا گرسنه نمونن و کارو تموم کنن ولی خودم نمی رفتم …..
    خونه ی کوکب که تموم شد , من نفس راحتی کشیدم ... دیدن برق شادی توی چشم بچه ام هم دستمزد من بود …

    کوکب با ذوق و شوق اثاثشو جمع کرد تا به خونه ی خودش ببره ... می گفت : عزیز جان وقتی وارد خونه شدم , احساس کردم اونجا قلبم آروم می گیره و دیگه ناراحتی من تموم میشه ... یعنی میشه یک روز من ببینم حبیب دیگه لب به نجسی نمی زنه ؟ …

    به روی خودم نیاوردم که تو بند رو آب دادی ... گفتم : چرا که نه مادر ؟ به خدا ایمان داشته باش , همه چیز درست میشه ... تو حالا برو تو خونه ی خودت ببین چقدر همه چیز فرق می کنه …
    تا روزی که می خواست اثاث کشی کنه , نیره صبح زود اومد دنبال ما که سه تایی با ملیحه بریم کمک کوکب ...

    من حاضر می شدم که صدای زنگ در اومد … نیره رفت درو باز کرد و اومد پیش من و گفت : عزیز جان نرو ... با ما بیا , می ترسم آقا جون اونجا باشه …

    آخه نیره تنها کسی بود که بعد از من اصلا آقاشو نبخشیده بود و دلش نمی خواست اونو ببینه چون هرگز نتونست اون کارایی که اوس عباس با من کرده بود رو فراموش کنه …

    گفتم: ببینم کیه اول ... شاید نرم …

    رفتم دم در ... دیدم یه خانم میونسالیه ... چشمش به من که افتاد , گفت : خانم سلام رسوندن و گفتن دخترشون دردشه , اگه زحمت نیست تشریف بیارین ...

    یه نگاهی به ماشین کردم , به نظرم آشنا نیومد ... پرسیدم : زائو مریض منه ؟ قبلا پیش من اومده ؟

    گفت: نه , ولی دردشون زیاده ... گفتن بیام دنبال شما …
    گفتم : برین دنبال یکی دیگه , من فقط مریض خودمو قبول می کنم ...

    گفت : ببخشید گفتن حتما شما رو با خودم ببرم ... لطفا عجله کنین دردش خیلی تنده …
    گفتم : خوب تا حالا پیش کی می بردین ؟ الانم برین دنبال همون …

    به التماس گفت : تو رو خدا بیاین … دیر میشه والله به خدا … حالش خیلی بد بود وقتی من اومدم ... راستش رفتیم دنبال قابله ی خودش مریض بود و نتونست بیاد ... گفتن بیایم دنبال شما …..
    این حرف نقطه ضعف من بود که وقتی می دونستم حال زائو بده , می ترسیدم بلایی سرش بیاد … و با اینکه دلم نمی خواست برم , با اکراه راه افتادم ...

    به نیره گفتم : شماها با داداشت برین و کوکب رو تنها نذارین ... من زود برمی گردم و خودمو می رسونم ….....
    وقتی رسیدم , زائو دردش زیاد بود و خاطرم جمع شد که زود تموم میشه و با اعتماد به نفسی که داشتم رفتم بالای سرش …..
    خیلی مغرورانه کارمو شروع کردم ... شاید چون تا اون موقع هیچ وقت به اشکالی برنخورده بودم , اونقدر به خودم می بالیدم ...

    بهت بگم واقعا خیلی از خودم راضی بودم …

    دستکشو دستم کردم و شکمشو معاینه کردم ولی چیزی که همیشه زیر دستم احساس می کردم نبود ... اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس ... هر چی دستمو روی شکمش کشیدم , هیچی نفهمیدم …..

    اونجا کمی دلهره پیدا کردم …. نبضشو گرفتم ... خیلی تند می زد و دردش خیلی زیاد بود …

    می دونستم که باید خیلی نزدیک باشه ولی بازم من دچار تردید شدم …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان