خانه
192K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هشتم

    بخش دوم




    اون دختر جوون که بچه ی اولش هم بود , با درد شدید ؛ عرق می ریخت ولی از اومدن بچه خبری نبود ...

    آخر سرش داد زدم : زور بزن ... ناله نکن ...

    بیچاره با تمام قدرت به خودش فشار آورد ولی بازم نشد ... چندین بار تکرار کردیم ولی هیچ خبری نشد ...
    حالا هر کاری از دستم برمیومد می کردم ولی بازم بچه به دنیا نمی اومد و راستش دیگه منم به شدت دستپاچه شدم و یاد دکتر ولی زاده افتادم ... می خواستم بگم برین دنبالش ولی بازم صبر کردم ( چون خونواده ی مذهبی بودن نمی خواستن دکتر مرد باشه ) …..

    کم کم نبض داشت کند می شد …..
    وقتی ضربان قلب بچه رو کنترل کردم هم چیزی نفهمیدم ... صداها قاطی بود و اصلا معلوم نمی شد خوبه یا نه … گیج بودم و درمونده و خودم مثل بارون عرق می ریختم ….

    لحظه ها به کندی می گذشت و اونجا هر دقیقه برای من یک ساعت طول می کشید ….
    البته بچه ی اول همیشه سخت تر به دنیا میومد … ولی این بار خیلی طول کشید و نبضش بازم کندتر شد ...

    هر چی به شکمش دست می زدم , نمی فهمیدم کجای بچه اس ... هیچ وقت دچار چنین مشکلی نشده بودم … برای اولین بار بود که احساس عجز و ناتوانی می کردم ... یک لحظه با خودم گفتم اگر نشه و خطری براش پیش بیاد چی میشه ؟
    شاید هم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم ... انگار هیچی بلد نیستم …

    دستمالی برداشتم تا عرقم رو خشک کنم و با خودم گفتم می دونی چیه نرگس ؟ خیلی به خودت مغرور شدی ... داشتی خودتو از دست می دادی و فکر می کردی همه چیز از توست ... در حالی که قبلا می دونستی کس دیگه ای که کمکت می کنه ...

    سرمو بلند کردم و گفتم : خدایا سزای نافرمونی منو از این دختر جوون نگیر , نجاتش بده ... فقط از تو می خوام بازم بهم کمک کنی …..

    بدون خجالت اشک هام ریخت و دستپاچه وحشت زده مونده بودم …..

    با خودم گفتم نرگس نترس , خدا بهت کمک می کنه ... حتما صداتو شنیده ….

    که صدای فریاد دختر بلند شد و من گفتم : آهان ... داره میاد , زور بزن و …

    با فشار دوم بچه اومد ... یک پسر بود ... گفتم : خدایا شکرت …

    بچه رو گذاشتم روی پارچه … دیدم بازم هست .... اونم که یک دختر بود رو گرفتم ولی بازم بود و بلافاصله سومی هم که اونم دختر بود به دنیا اومد ... سه قلو ...

    باورم نمی شد این تاخیر برای این بود و اینکه من از روی شکم نمی فهمیدم کجای بچه اس و ضربان قلب رو هم تشخیص نمی دادم ...

    سه تا بچه کوچولو ... هر کدوم یک کیلو وزن داشتن …

    فریاد شادی توی خونه پیچید ... باورشون نمی شد …………
    هر سه تا بچه و زائو رو مرتب کردم و در تمام مدت بدنم می لرزید ... کارم که تموم شد , هر کس از من تشکر کرد , گفتم : برین صدقه بدین که خطر بزرگی از سرتون گذشت و خدا فقط بهش کمک کرد …..

    یک ساعتی هم نشستم تا مشکل برای زائو پیش نیاد چون تا اون موقع تجربه ی سه قلو نداشتم ……

    وقتی هم به خونه رسیدم , تو فکر بودم و غمگین ... اصلا حوصله نداشتم ... کسی هم خونه نبود ... وضو گرفتم و ساعتی با خدا راز و نیاز کردم …. دستم را رو به آسمون بلند کردم و گفتم : خدایا من همیشه بنده ی تو بودم و هستم ... دیدم که چقدر به من کمک کردی و دیدم چقدر بهم نعمت دادی ولی بازم یادم رفت و از خودم دونستم ... حالا عاجز و درمونده به درگاهت اومدم ... منو ببخش و بهم یاد بده که به مال تو مغرور نشم ….

    و رفتم توی تختم دو زانومو گرفتم توی سینه ام و ساعتی به همون حال بیدار موندم ... حس عجیبی نسبت به زندگی و اطرافم پیدا کرده بودم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان