داستان عزیز جان
قسمت صد و هشتم
بخش چهارم
مامانت که درست عین خودم بود , رفت یه عکس از تو انداخت و پشتش نوشت , عزیز جان دست شما رو می بوسم ... اسم من ناهیده , اگر اجازه بدین این اسم رو دوست دارم ... میشه ناهید بمونم ؟
من بلند خندیدم و گفتم : عفت خانم شیر مادرت حلالت باشه که درست انتخاب کردم …
آره , عفت همونی بود که می خواستم ... یه شیرزن , نه یه توسری خور …
آخه اسم بچه ی دوم اکبر رو هم من انتخاب کردم و فکر کردم دیگه عفت خانم مخالفت نمی کنه چون خانم رو خیلی دوست داشتم , اسمشو گذاشتم معصومه ... ولی بازم عفت خانم گفت : چشم ... ولی بذارین تو سه جلد باشه و اونو فهیمه صدا کرد …..
من بدم نمی اومد , برعکس خیلی هم خوشم میومد …..
اصلا برای همین دوستش داشتم و دلم می خواست جای منو توی کارم هم بگیره ...
بعدها خیلی با خودم بردمش سر زائو … کار منو یاد گرفت ولی هیچ وقت این کارو ادامه نداد …
عفت همه چیز رو زود یاد می گرفت و باهوش و زرنگ بود ... یک زن به تمام معنی , اون طوری که باید باشه ... اصلا جَنم داشت ….
این بود که وقتی برادر عفت خانم , ملیحه رو خواست ؛ نه نگفتم … عروسی ملیحه هم با اصغر خیلی خوب برگزار شد و اونم به خونه ی بخت رفت …
آخه ملیحه و عفت با هم همسال بودن و خیلی هم همدیگرو دوست داشتن ... با هم می خوردن , با هم درددل می کردن و یکسره در گوش هم می گفتن و می خندیدن ... و این به من لذت می داد …
وصلت دوم هم که پیش اومد , خیلی بیشتر به هم نزدیک شدن ... طوری که از هم جدا نمی شدن تا امروز ….
سال ها گذشت و حبیب همین طور می خورد و می خورد ... در حالی که کوکب توی خونه اش جلسه ی قرآن داشت و درس دین و اخلاق می داد و قرآن تفسیر می کرد , شب شوهرش مست میومد خونه و با وجود اینکه حالا پنچ تا بچه داشت , هنوز به خودش نیومده بود ...
بعضی از وقت ها بچه ها پیش من میومدن و گله می کردن و از دعواهای هر شب اونا می گفتن و من عاجز از این تقدیر و سرنوشت بودم ... دیگه کاری ازم برنمی اومد , فقط نگران اون بچه ها بودم که چقدر هر شب تن و جونشون می لرزید و نمی تونستن کاری انجام بدن ….
راستش کوکب هم نمی دونم می خواست چه نتیجه ای از این کاراش بگیره که هر شب دعوا می کرد و حاضر نبود یک شب خودشو بزنه به بی خیالی … بارها بهش گفته بودم اینقدر سخت نگیر ولی به خرجش نمی رفت که نمی رفت ….......
ناهید گلکار