داستان عزیز جان
قسمت صد و دهم
بخش اول
با نگرانی خوابیدم … به محض اینکه بیدار شدم , رفتم سراغ عزیز جان …
تو تختش نبود ... صدای اونو از تو آشپزخونه شنیدم که با مامانم حرف می زد … رفتم ... داشتن با هم صبحانه می خوردن ...
گفتم : سلام عزیز جان ... خوبی ؟ …
سرشو با خنده تکون داد و گفت : بلللللله , دارم چایی شیرین می خورم ... بیا که می دونم توام دوست داری ... عفت خانم زحمت کشیده نون تازه گرفته , منم که می شناسی شکمو …
نگاهی به صورتش کردم , هیچ اثری از غم و ناراحتی نبود ... آیا اون دوباره رفته بود زیر نقابی که داشت یا واقعا غمی تو دلش نبود ؟
وقتی صبحانه خورد , گفت : من می خوام برم خونه مون ... بگو اکبر منو برسونه عفت خانم …
مامان گفت : عزیز جان چرا می خوای بری ؟ تو رو خدا بمونین ... تو خونه تون تنهایی , مام دلواپس شما می شیم ؟
گفت : نه بابا , دلواپسی نداره … کار دارم , باید برم تا گندم خیس کنم ... امسالم می پزم تا سال دیگه خدا بزرگه …
فورا گفتم : مامان من با عزیز جان می رم ... می خوام تا سمنوپزون اونجا بمونم ... اجازه می دی ؟
مامان گفت : آره , چرا که نه ... برو عزیز جان تنها نمونه …
بعد از ظهر بابام ما رو برد و در خونه پیاده کرد و چون کار داشت رفت …
حالا حتی در خونه هم برام فرق کرده بود ... این خونه نشونه ی شجاعت و تلاش این زن بود ... حالا به همه چیز به چشم دیگه ای نگاه می کردم ...
عزیز جان کلید انداخت و رفتیم تو ... جلوی پله یک انبار بود پر از روغن و برنج و حبوبات و انواع کشمش و گردو و مواد غذایی … توی انبار یک فریزر بزرگ با دو در شیشه ای پر از گوشت و مرغ ...
نگاهی به اتاق ها انداختم ... مبل های قشنگ و فرش های گرانقیمت , کمدهای زیبا از چوب گردو ...
چیزایی که تا حالا فکر می کردم خیلی عادیه و باید باشه , برام ارزش پیدا کرده بود ... رفتم بالا توی تراسی که عزیز جان می گفت دوست داشتم همیشه داشته باشم …
دور تا دور اون گلدون های یاس که عطرش تمام فضا رو گرفته بود و شمعدونی های پر از گل و گل های کاغذی به رنگ صورتی ... با خودم می گفتم چرا من اینا رو نمی دیدم ؟ چرا از کنار زندگی فقط رد می شم ؟
چشمم افتاد به حمام … جایی که هزار بار با عزیز جان رفته بودم و ازش متنفر بودم ... چون همیشه با عزیز جان می رفتم حمام و منو با آب داغ می شست , از اون حموم بدم اومده بود ولی بازم وقتی می گفت بیا ببرمت حموم ؛ نمی تونستم نه بگم ... آخه همه می دونستیم روی حرف اون نباید حرف بزنیم …
اون حموم با همون روش ابتکاری آقا جون گرم می شد … چقدر احساس می کردم حالا اون حموم رو دوست دارم …
اما اتاق خوابِ مخصوص عزیز جان ... ساده و معمولی ... یک تخت یک نفره فنری و یک میز کنار تخت که یک رادیوی قدیمی روی اون قرار داشت و گرامافونی در گوشه ی دیگر اتاق … یک کمد بزرگ دیواری که یک طرف اتاق رو گرفته بود …
من بارها و بارها توی اون کمد رو دیده بودم ولی اون روز به نظرم جور دیگه اومد … من تازه می دونستم که چرا عزیز جان اینقدر پارچه های قشنگ و ترمه های دست دوزی شده و چیزای نفیس داره و اونا رو توی کمد نگهداری می کنه ... این کمد پر از خاطرات تلخ و شیرین برای اون بود …
عزیز جان صدام کرد … به خودم اومدم و رفتم پایین ...
با خنده گفت : ناهید خانم نگفتی می خوام سمنو درست کنم ؟ بیا دیگه …
وقتی رسیدم پیشش , بهش نگاه کردم ... هیچ اثری از غم ندیدم …
گندم ها رو داد به من و گفت : این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب … تو خیس کن …
بر عکس اینکه همیشه می خواست منو پیش خودش نگه داره و من حوصله ام سر می رفت و زود می رفتم , این بار دلم می خواست تا آخر دنیا با اون بمونم …
روز قبل از سمنوپزون , علی آقا با اکرم و دخترش اومدن برای کمک … اونا همیشه در هر مراسمی حاضر بودن ... عزیز جان نگفت ولی من می دونستم که برای علی آقا خونه ساخته و زندگی اونا رو زیر و رو کرده بود …
ناهید گلکار