خانه
192K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۲۳:۲۹   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صد و پنجم

  • ۲۳:۳۹   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و پنجم

    بخش اول




    گفت : از شما شکایت شده ... باید با ما بیاین ...

    پرسیدم : کی از من شکایت کرده ؟

    گفت : ما نمی دونیم ... حکم جلب داریم , با ما بیاین …

    ملیحه اونقدر گریه و زاری می کرد که نمی گذاشت بفهمم چیکار دارم می کنم ... با عجله لباس خوب و شیک پوشیدم و چادر مشکی سرم کردم و با اونا رفتم ...

    به ملیحه گفتم : گریه نکن , من از پس خودم برمیام ... کاری نکردم که ……
    و درو بستم و رفتم ... حالا مامورها یکی جلوی من و یکی پشت سرم میان تا من فرار نکنم ... منو بردن به کلانتری …..
    انتهای کوچه ی نورمحمدیان , روبرو سینما آسیا ؛ خانم دکتر علی رشتی مطب داشت که ماما بود و مدرک داشت ... بانو هستی بهش می گفتن ... زائوهای من مجبور بودن برای گرفتن سه جلد برن پیش اون ...
    البته جاهای دیگه هم می رفتن ولی همه اونا عادت داشتن و منو می شناختن و هروقت برای مریضی گیر می کردن , میومدن سراغ من ... برای همین زائوهای منو راه می نداختن ولی بانو هستی از اینکه همیشه مطبش خالی بود و من روزی چند تا زائو داشتم , شاکی بود …..
    برای همین از من شکایت کرده بود و خودش اونجا وایساده بود …. من که اول اونو نشناختم ……
    گفتم : من اصلا ایشون رو نمی شناسم ...

    ولی اون منو با انگشت نشون داد و گفت : همینه , خودشه … به روش قدیم کار می کنه و جون مردم رو به خطر می ندازه …..
    و خودش نشست رو صندلی کنار میز جلوی رئیس کلانتری ... گفت : من هفته ای یک دونه مریض ندارم ... ایشون نمی دونم چه جوری نمی ذاره کسی بیاد پیش من و خودش غیرقانونی , بدون مجوز کار می کنه ...
    افسر کلانتری از من پرسید : آخه شما که سواد این کارو ندارین چرا با جون مردم بازی می کنین ؟
    گفتم : اگه سواد این کار به کاغذه , من ندارم ... اگر به ماهرت و تجربه اس , ایشون ندارن ... حالا زن شما می خواد بزاد ، یه بچه برات بیاره , می بری اونجا که کاغذ داره یا اونجایی که مهارت و تجربه داره ؟ … نه , واقعا کجا می بری ؟ …..
    گفت : شما به من کار نداشته باش ... بگو چرا ………

    وسط حرفش پریدم و گفتم : من به شما کار ندارم ... من به کسانی کار دارم که به من اعتماد دارن ولی به ایشون ندارن ... این تصمیم رو من نمی گیرم , اونایی می گیرن که برای اینکه من بچه ی اونا رو به دنیا بیارم , سر و دست و پا می شکنن ... من که نمی رم دنبال اونا …….
    گفت : شما چون مجوز نداری نباید کار کنی …….
    گفتم : مجوز بهم بدین تا با مجوز کار کنم ... من از اون دکترهایی که توی مریض خونه ها کار می کنن , بهترم ... می خواین بهتون ثابت بشه امتحانم کنین ... اگرم می خواین من این خانم رو امتحان بکنم ... ببین حاضره ؟ کی بیشتر می دونه ؟ تا حالا هزارون بچه به دنیا آوردم بدون نقص و بدون مشکل ولی روزی چند بار دکترهای شما به مشکل برمی خورن و شنیدم تو بعضی مریض خونه ها , هم زائو و بچه اش مرده … حتما شما هم شنیدین … اگر نشنیدین من بهتون میگم کی و کجا ……

    آقای افسر تا حالا یک مشکل برای مریضای من به وجود نیومده ... اگر شما خلافش رو ثابت کنی , من حرفی ندارم ... هر چی شما بگین من انجام می دم ... ولی فقط برای اینکه مجوز ندارم , نباید کار کنم رو قبول نمی کنم مگر زندانی کنین ….. اصلا چرا منو نمی برین توی بیمارستان امتحان کنین ؟ ….. الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم ؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سوالی داره ازم بپرسه …
    همین طور که من داشتم حرف می زدم , یکی که لباس نظامی پوشیده بود اومد تو و رفت در گوش افسره یه چیزی گفت , اونم سرشو تکون داد و یه نگاهی به من کرد و بلند شد با اون نظامیه رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت ...

    در حالی که کاملا لحنش عوض شده بود , گفت : اون خانم گلکار معروف شمایید ؟ …

    گفتم : معروفشو نمی دونم ... ولی من گلکارم …..
    گفت : باشه بریم بیمارستان تا ببینن شما چی بلدین …
    بانو هستی اعتراض کرد که :  یعنی چی ؟ بلدی نداریم , باید مدرک داشته باشه ... پس ما چرا اینقدر درس خوندیم که یه بی سوادی مثل اینا بیان بچه به دنیا بیارن ؟

    افسره گفت : بانو هستی شما خیلی محترمی ولی خانم گلکار رو همه می شناسن و بهش احترام می ذارن … ایشون فرق می کنه با بقیه ی اونایی که شما می گین ... بذارین بریم بیمارستان , اونجا معلوم میشه ... اگر بی سواد بودن , ما ایشون رو بازداشت می کنیم به عنوان خلافکار و شیاد ... در غیر این صورت ببینیم باید چیکار کنیم ... اینو نظام پزشکی معلوم می کنه ………




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۹   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و پنجم

    بخش دوم




    خلاصه من و اون افسر و یه مامور و خانم هستی سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان ……
    اونجا من و بانو هستی توی یک اتاق نشستیم و یک ساعتی طول کشید تا سه تا دکتر و یک نفر از نظام پزشکی جمع شدن اونجا …..

    سرمو که بلند کردم , دکتر ولی زاده رو دیدم ... اونم منو شناخت ... فورا اومد جلو و گفت : خانم گلکار شما بودین ؟ ای بابا ایشون که معروف هستن ... همه می دونن که چقدر به کارشون واردن ….

    بانو هستی با اعتراض گفت : آقای دکتر , حرف سر چیز دیگه اس ... ایشون مجوز نداره , نباید کار کنه ... باید همه ی این قابله های بی سواد از تو شهر جمع بشن ... به نظر شما این طور نیست ؟ …
    دکتر گفت : صبر کنین اول من ما جرایی رو براتون بگم …

    و جریان اون شبی که با هم کار کرده بودیم رو با لفت و لعاب تعریف کرد …

    دکتر دیگه ای که اونجا بود , شروع کرد از من سوال کردن که اگر بچه این طوری بشه , چیکار می کنی ؟

    گفتم : اگر با پا بیاد ؟

    گفت : گفتم اگر ضربان نبض بیمار …

    نذاشتم حرفش تموم بشه ... گفتم : بذار من خودم همشو بهت بگم ... نزدیک زایمان ضربان خیلی تند میشه ولی از یه حدی نباید بره بالا چون خطرناکه و موقع به دنیا اومدن بچه , ضربان کند میشه ... بازم نباید خیلی ضربان کم بشه …

    پرسید : خوب اگر کم شد , چیکار می کنی ؟

    گفتم : باید کمکش کنم سریع تر بچه به دنیا بیاد … اگر خیلی کم بشه , نباید زائو رو به حال خودش بذاریم ولی اگر نبض اشکالی نداشت , بهترین کار اینه که خودش بچه رو به دنیا بیاره …

    یکی دیگه از اون دکترا ازم پرسید : اگر بچه با پا بود چی ؟

    گفتم : تمام مریض های من ماهی یک بار میان خونه ی من تا معاینه بشن ... من خودم از روی شکم یواش یواش بچه رو می چرخونم و هیچ وقت همچین مشکلی ندارم ولی اگر پیش بیاد , بازم راه داره و براش گفتم …..
    اونا بازم از من سوال کردن و آخر سر دکتره بلند شد و دست منو بوسید و گفت : احسنت به این هوش و زکاوت ... واقعا به شما تبریک می گم ... خیلی از شما هم معذرت می خوام …

    بانو هستی حتی یک کلمه دیگه حرف نزد …

    دکتره بلند شد و به هم نگاه کردن … دکتر ولی زاده که انگار منو اون کشف کرده , هی تعریف می کرد …

    خلاصه دردسرت ندم ... همون روز برای من مجوز صادر کردن و توی اون نوشتن ماما , خانم گلکار ... و یه دفتر آوردن تا خودم از اون به بعد بتونم به مریضام گواهی تولد بدم …

    وقتی حاضر شد , با اون دکترا حرف می زدم و بانو هستی هم یخش آب شد و اومد جلو و چند تا سوال از من کرد و با هم دوست شدیم …

    حالا واقعا اونا فکر می کردن من علامه ی دهرم ولی خوب نبودم ... فقط از اونا با هوش تر و با تجربه تر شده بودم …

    ازم عذرخواهی کردن و مجوز بهم داد و برگ گواهی ... و با سلام و صلوات منو رسوندن در خونه و رفتن ……

    وقتی از ماشین پیاده شدم , یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم : تا حالا فکر می کردم چیزی حالیم نیست , پس یه چیزایی می دونستم بابا …

    بچه ها دم در بودن ... همدیگر رو خبر کرده بودن ... اینور اونور می زدن تا منو پیدا کنن ... دخترا که اینقدر گریه کرده بودن , چشماشون ورم کرده بود …

    درست مثل اینکه من از راه دور اومدم , یکی یکی منو بغل می کردن و گریه می کردن … اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می کرد ... از دخترا بیشتر گریه کرده بود و هر جایی که به فکرش می رسید , رفته بود ...

    پرسید : باهات چیکار داشتن عزیز جان ؟ الهی من بمیرم , تک و تنها بودی رفتی کلانتری ... باید می گفتی صبر کنین پسرم بیاد ...

    گفتم : خوبه ... چیزی نشده که ... این طوری نکنین ... می خواستن بهم جواز بدن تا راحت تر کار کنم …..
    ولی وقتی رفتیم تو , براشون تعریف کردم که چی شد …

    هنوز نیم ساعت نبود که برگشته بودم که اومدن دنبالم … وسایلم رو برداشتم و آدرس اون خونه رو دادم به بچه ها و رفتم ... هنوز کارم تموم نشده بود که اومدن دنبالم … اتفاقا همون شب من سه تا زائو داشتم و وقتی فهمیدن مجوز هم دارم , خوشحال شدن و از اون به بعد فکر می کردن من دکترم ... من می رفتم برای زایمان هی از من برای دردهای دیگه شون می پرسیدن ...

    خودت می دونی من عادت نداشتم بگم چیزی رو بلد نیستم ... رفتم یه کتابخونه و چند تا کتاب در مورد طب گیاهی خریدم و همه رو با دقت خوندم ... از بس مشتاق دونستن بودم , با همون دفعه اول توی مغزم هک شد و ازش استفاده می کردم ولی به همه می گفتم من فقط پیشنهاد می کنم و دکتر نیستم … هر کس ازم سوالی داشت اول همینو بهش می گفتم …. نمی خواستم به کسی مدیون باشم ……
    اون شب بعد از به دنیا آوردن سه تا بچه برگشتم خونه ... تمام بدنم خورد و خمیر شده بود ... فقط می خواستم چند ساعت آروم بخوابم ……
    به محض اینکه وارد خونه شدم , دیدم صدای داد و هوار میاد ...




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۰   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صد و ششم

  • ۲۰:۳۹   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و ششم

    بخش اول




    گوش دادم ... صدای کوکب بود ... اون بچه ی سومش رو حامله بود و داشت با صدای بلند جیغ می زد ...

    ترسیدم و گفتم : وای بچه ی خودم داره درد می بره …
    رفتم تو خونه ... دیدم کوکب اینقدر خودشو زده و گریه کرده که اختیار از دستش در رفته ... فهمیدم که باز با حبیب دعوا کرده …
    من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم , فهمیدم که بختش سیاه شده ... نه شجاعت منو داشت و نه قدرت تحمل … نه که تحمل نمی کرد ... صبر داشتن با صبر کردن فرق داره ... اون تحملی رو که نداشت , می کرد و این براش خیلی سخت بود …

    حالا خودش کلی شاگرد و مرید داشت ... قرآن تفسیر می کرد و نمی تونست این وضع رو تحمل کنه ... ولی شوهرش به صورت وحشتناکی عرق می خورد و ما نمی تونستیم به هیچ وجه جلوی اونو بگیریم ... اوایل که گوش نمی کرد و حالا دیگه دائما می خورد , چه روز و چه شب ... و کسی هم دیگه بهش حرفی نمی زد ...
    کوکب تا چشمش به من افتاد , گریه اش شدید تر شد و زبون گرفت : عزیز جان به دادم برس ... دیگه نمی تونم ... دیگه خسته شدم … ای خدا ... ای خدا کمکم کنین ... چیکار کنم ؟
    حبیب هم با همون حالتش می گفت : خفه شو ... مگه چیکار کردم ؟ دلم می خواد بخورم ... به تو چه … تو رو که تو قبر من نمی ذارن ... برو بابا , تو دیوونه ای ... خری …
    من به اکبر گفتم : حبیب رو ببر بالا و بخوابونش ... اون الان خودش نیست , فایده نداره ، بیخودی جر و بحث میشه …

    اکبر با هزار مکافات اونو برد بالا و براش یه جا انداخت و خوابوندش ولی اون مثل اوس عباس نبود ...
    همین طور حرف می زد و از خودش با صدای بلند دفاع می کرد ... جوری که صداشو ما پایین می شنیدیم … به کوکب گفتم : اون طور هم که وانمود می کنه مست نیست ... داره از خودش دفاع می کنه …
    کوکب گفت : غلط کرده ... چه دفاعی داره بکنه ؟ …

    گفتم : جیغ و هوار تموم شد ... من خیلی خسته ام , بس کن ... صد دفعه بهت گفتم اگر این جوری رفتار بکنی بدتر میشه ... آخه تو به حرف منم گوش نمی کنی … اصلا الان فکر کن تا آخر عمرت باید این طوری زندگی کنی ... الان سه تا بچه داری , فردا چند تا دیگه هم اضافه میشه ؛ خوب می خوای چیکار کنی ؟ الان مرتضی و حشمت رو ندیدی مثل جوجه داشتن می لرزیدن ؟ تو ملاحظه ی بچه های خودتو نمی کنی , چرا از حبیب می خوای رعایت تو رو بکنه ؟
    اون چیزی که تو رو ناراحت می کنه مشروب خوری حبیبه و اون چیزی که بچه هاتو ناراحت می کنه این کارای توس ... یا تحمل کن یا زندگیتو جدا کن ... ولی حق نداری تن و جون این بچه ها رو بلرزونی ... مرتضی می گه هر شب دعوا می کنین ... نمی شه که این طوری زندگی کرد ...

    خوب بیا بشین , الان که سه تا داری یه فکری بکن …

    زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت روی اون … یه کم همین طور موند و بعد گفت : راست میگی عزیز  , من باید طلاق بگیرم ...

    گفتم : طلاق یعنی چی؟ حرف مفت می زنی ... طلاق کسی می گیره که بخواد دوباره بره شوهر کنه … تو که نمی خوای ؟ ...
    گفت : نه بابا , این چه حرفیه می زنی ... مرده شور هر چی مرده ببرن …

    گفتم : پس بیا همینجا و دیگه برنگرد … بره انقدر بخوره تا از حلقش بیاد بیرون ... ولی اگر اومدی حق اینکه برگردی نداری ... من اگر برگشته بودم , اوس عباس الان چهار تا دیگه زن گرفته بود چون می فهمید که راه داره و زمین سُسته ... اینه که فکراتو بکن بعد به من بگو …

    گفت : نه , همین کارو می کنم ... دیگه باهاش زندگی نمی کنم ... شما اجازه می دین بیام پیش شما ؟ …
    گفتم : معلومه ... تو بچه ی منی ولی الان تصمیم نگیر ... من امروز هستم فردا نیستم , این تویی که باید بچه هاتو بزرگ کنی ... ببین از عهده ت برمیاد یا نه ؟ ...
    گفت : آره , می تونم ... درس می دم و کار می کنم ولی اینقدر بدبختی نمی کشم ... هر چی تو روز درمیاره , شب می ره و خرج می کنه ... من نمی تونم یک دست لباس برای بچه ها بخرم ... هر چی هم من درمیارم یا ازم می گیره یا باید خرج خونه بکنم .. نمی شه , باید یه فکری بکنم ... آره , همین کارو می کنم ... فردا میام تو یه اتاق شما می مونم …
    دیگه صبح شده بود ... هر دو نماز صبح رو خوندیم و خوابیدیم …

    من که تا رفتم تو رختخواب , دیگه هیچی نفهمیدم و باز با سر و صدای دعوا و مرافعه ی کوکب و حبیب بیدار شدم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۰:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و ششم

    بخش دوم




    هراسون رفتم پایین ...

    حبیب ناراحت بود و به من گفت : عزیزجان حالا کار یاد زن من میدی ؟ یعنی چی بیاد اینجا ؟
    گفتم : حرف نزن , جواب منو بده ... یادش میدم , خوبم یادش میدم ... شورشو درآوردی تو ... مگه به من صد دفعه قول ندادی ؟ پس چی شد ؟ چرا هنوز مشروب می خوری ؟ نمی دونی چقدر کوکب ناراحته ؟ زندگی زن و بچه رو سیاه کردی ... بسه دیگه ... اگرم اون بخواد بیاد , من نمی ذارم ... قلم پاشو می شکنم اگر پاشو تو خونه ی تو بذاره چون دیگه به قولت هم اعتمادی ندارم …
    سید حبیب آدم خوبی هستی , قبول ... نجیب و مظلومی , قبول ... اولاد پیغمبری , قبول … ولی بی مسئولیت و بی عرضه و سست اراده ای ... پولم نداری … و این برای یک مرد خیلی بده …

    خوب حالا تو فقط یک دلیل بیار که من بذارم کوکب بیاد خونه ات …

    اول که سرشو انداخت پایین ولی بعد گفت : چرا یه دلیل دارم ... ما زن و شوهریم , دو تا بچه داریم ، یه بچه ام تو راهه .. باید بریم و زندگیمونو درست کنیم …

    گفتم : زندگی ؟ تو به این وضع که درست کردی میگی زندگی ؟ دلیل تو اینه که بچه داری ولی من می گم به خاطر بچه ها نمی ذارم کوکب بیاد …
    گردنشو کلفت کرد و گفت : مگه من می دم بچه های منو ببره ؟ اگر میاد بیاد , اگر نمیاد من با بچه هام می رم …
    گفتم : برو … وردار این بچه هاتو ببر ببینم چه جوری بزرگشون می کنی ... اینم که به دنیا اومد برات می فرستم …
    اونم عصبانی حشمت رو بغل زد و دست مرتضی رو هم گرفت و داشت می رفت که یه دفعه کوکب دوباره شروع کرد به گریه و زاری که : وای بچه هامو برد عزیز جان ... داداش جلوشو بگیرین …

    گفتم : نکن مادر , مگه داره کجا می بره ؟ بشین , یه کم طاقت بیار ...

    ولی اون هراسون بلند شد و چادرشو سرش کرد و با اشک و آه رفت …


    خوب می دونی ما زن ها همین طوریم ... طاقت دوری از بچه هامونو برای یک هم دقیقه نداریم ……
    با رفتن کوکب , دل من خون شد ... قلبم براش درد گرفته بود و نمی دونستم چیکار کنم ... اون خیلی حق داشت …




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۹   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و ششم

    بخش سوم




    نمی دونستم خودمو مقصر غصه های اون بدونم یا اوس عباس رو ... ولی حالا غم بزرگ من تو زندگی کوکب و بچه هاش بود …
    اون روز , تمام روزهای سخت زندگیم جلوی چشمم اومد و با خودم گفتم اگر من برای هر کدوم از اونا می خواستم غوغا راه بندازم , چی می شد ؟
    خیلی برای کوکب غصه می خوردم و هیچ راهی براش پیدا نمی کردم و حالا می فهمیدم غم اولاد از همه چیز بدتره …
    نزدیک ظهر بود ... هنوز نهار نخورده بودیم که اومدن دنبالم … اکبر سر کار بود و ملیحه باز تنها می شد …
    هنوز دلم نمی خواست اونو تنها بذارم چون کار من بند و بنیان نداشت …
    آدرس رو گرفتم و دادم به ملیحه و با دل ناگرونی رفتم …..
    من معمولا مریض هامو قبل از زایمان کنترل می کردم ، وقت تعین می کردم و می گفتم فلان موقع بیا دنبال من … ولی اون آقا رو نشناختم … پرسیدم : زن شما که مریض من نیست , پس چرا اومدی ؟ …
    گفت : مورچه چیه که کله پاچش باشه …

    حرف خیلی بدی زد که من رفتم تو فکر و دیگه چیزی نپرسیدم ... نمی دونستم اون برای چی این حرف رو زد ولی به من برخورد و دلم نمی خواست باهاش برم چون من اصلا از این جور مریض ها نداشتم ... مگر می شنیدم کسی پول نداره , خودم می رفتم و بچه شو می گرفتم که در اون صورت بازم از من ممنون بودن …
    خواستم باهاش نرم ولی ترسیدم برای اون زن زائو دیر بشه تا دنبال کس دیگه ای برَن و من باعث بشم براش خطری پیش بیاد …
    پس رفتم ...
    زائو زنی بود از من خیلی بزرگ تر ... دلم براش سوخت که هنوز با این سن و سال داشت می زایید و تو دلم گفتم خدا خیرت بده اوس عباس که دست از سر من برداشتی …
    زن بیچاره اونقدر زاییده بود که دیگه نا نداشت زور بزنه …
    ازش پرسیدم : بچه ی چندم توس ؟
    گفت : دهم ...

    گفتم : چند سال داری ؟
    گفت : نمی دونم ... مثل اینکه پنجاه و دو سال …

    تو دلم گفتم من که الان چهل و دو سال دارم اینقدر از زاییدن دور شدم , این بدبخت چی می کشه ...

    خیلی دلم سوخت اون حتی با اون زندگی پر زرق و برقی که داشت نمی دونست چند سال داره و وقتی هووی جوون و آبستن اونو دیدم , بیشتر به حال اونو و هووشو و هر چی زنه تاسف خوردم …
    دلم می خواست کله ی اون مرده رو که شوهر اینا بود از تنش جدا کنم ...

    آرزو کردم روزی برسه که زن ها هم بفهمن که فقط برای مرد به دنیا نیومدن و حقی برای خودشون قائل باشن …
    بالاخره بچه رو گرفتم ولی تو نمی دونی چه حال بدی داشتم .. فکر می کردم اون بچه برای چی داره به دنیا میاد و این زن چی کار می تونه برایش بکنه وقتی خودش پا به سن گذاشته و اینقدر ناتوانه …
    کارم که تموم شد و می خواستم برم , بهم گفتن دم در منتظر شما هستن …
    خوب این کار همیشه خیلی اتفاق می افتاد ... من سریع رفتم ... یک آقایی اونجا منتظر من وایساده بود ...
    منو که دید سلام کرد ولی قبل از اینکه من بتونم جواب بدم , شوهر اون زائو اومد دنبالم که پولتونو نگرفتین …


    من که گفتم بهت , اصلا از دست کسی پول نمی گرفتم ... همه روز بعد می فرستادن در خونه ...

    این بود که بازم ناراحت شدم و بهش گفتم : من پولی کار نمی کنم ... برو باهاش چند تا دیگه بچه درست کن ...

    با غیض و عصبانیت به اون آقا گفتم : اگر زن شما مریض من نیست , برو دنبال کس دیگه ... من شما رو نمی شناسم …

    بیچاره دید که من خیلی عصبانیم , با تردید گفت : خانم گلکار اومدم ببرمتون بیمارستان ... یه زائوی بد حال داریم ... داره از دست می ره , عجله کنین …
    زود سوار شدم و با هم رفتیم به بیمارستان سینا نزدیک چهار راه حسن آباد …
    اون زمان مثل حالا سزارین نبود و اگر بچه با زائو دچار مشکل می شد و قابله ماهر نبود , هر دو از دست می رفتن …
    من که رسیدم دکتر ولی زاده جلوی راهرو منتظر من بود ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صد و هفتم

  • ۰۰:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هفتم

    بخش اول




    و همین طور که خودش می دوید , به منم می گفت : بدو ... بدو داره از دست می ره ...

    رنگ و روش مثل گچ دیوار بود … با همون حال به من گفت : این زائو مثل اونی که اون دفعه با هم کار کردیم خیلی حالش بده ... فقط به فکرم رسید که بفرستم دنبال شما ... خدا کنه دیر نشده باشه ...

    وقتی رسیدم به اتاق زایمان , چند نفر با چشم های گریون پشت در وایساده بودن ... مثل اینکه می دونستن من دارم میام , برای اینکه دویدن جلوی من و به التماس افتادن ...
    من خودم خیلی از این وضع راضی نبودم و این اعتماد اونا برای من یه فشار روحی بود …
    یک راست رفتم سراغ زنی که روی تخت خوابیده بود …
    دختر چهارده پونزده ساله ای بود که بی حال و بی رمق روی تخت افتاده بود ... یک مامای خانم بالای سرش بود و چند تا پرستار و دکتر ولی زاده … منو که دیدن رفتن کنار … فورا نبضشو گرفتم ... اصلا خوب نبود ... دستکش دستم کردم و شکمشو چند تا حرکت دادم و طبق تجربه ای که داشتم به دکتر گفتم : ممکنه نفسش بند بیاد , خودتو حاضر کن که فورا بهش برسی …

    بچه با پا بود ... من سعی کردم اونو کمی حرکت بدم و در میون حیرت خودم و بقیه در چند دقیقه بچه رو گرفتم …
    بعد دادم زدم : بدو ... الان قلبش وایمیسه ... بدو ...

    خودم دستکشم رو درآوردم ... انگشت انداختم توی دهن بچه و راه نتفسشو باز کردم و اونام تلاش می کردن زائو رو نجات بدن …
    بچه خیلی دیر نفس کشید ولی با گریه هایی که می کرد معلوم بود حالش خوبه و خدا رو شکر به موقع رسیدم …
    وقتی کارم تموم شد , پرستارها بچه رو بردن و من نشستم روی صندلی ... خودم داشت دست و پام می لرزید ... اونجا من فقط به جون اون زن و بچه فکر می کردم و یادم رفته بود تو بیمارستانم …

    حالا همه ریخته بودن دور من و ازم سوال می کردن ولی من اصلا جون نداشتم جواب بدم …

    خانمی که ماما بود و قرار بود از اول اون بچه رو به دنیا بیاره ؛ همین طور که مشغول کارش بود , به من گفت : خانم خیلی خوب بود ولی من صد سال دیگه هم نمی تونم این کارو بکنم ... اصلا نمی شد ... شما چطوری این کارو کردین ؟
    دکتر ولی زاده گفت: من دو دفعه دیدم ولی واقعا نفهمیدم که شما چه کار می کنین که بچه میاد ؟ …

    گفتم : اول یک کم بهم آب بدین که گلوم خیلی خشک شده …

    آب رو تا ته سر کشیدم و بعد یک ساعتی هم با اونا حرف زدم و از تجربیاتم براشون گفتم ...

    دکتر ولی زاده منو تا دم در بدرقه کرد و خواهش کرد که ماشین بیمارستان منو برسونه …
    دلم می خواست تنها باشم ... یک حس غریبی وجودم رو گرفته بود و نمی خواستم برم خونه ... اون موقع نمی فهمیدم چرا به اون حال افتادم … گیج و منگ شده بودم ... حال بدی بود که حتی درست با دکتر خداحافظی نکردم و پیاده از بیمارستان راه افتادم ...

    بی هدف می رفتم و با خودم فکر می کردم ... یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار با دکتر ولی زاده کار کردم … به جز قدرتی که خدا به من داده بود , چی می تونست باشه که پای من تو بیمارستان کشیده بشه …
    و این آخرین باری نشد که میومدم بیمارستان ... شاید بگم هر هفته یکی از بیمارستان ها میومدن دنبالم و منم بدون ترس می رفتم ... چون دیگه می دونستم از عهده ی این کار برمیام …
    وقتی رسیدم خونه , طبق معمول هم خسته و هم گرسنه بودم … ساعت نزدیک ده شب بود , من کلید انداختم و رفتم تو ... صدای کوکب اومد که گفت : عزیز جان اومد …

    موندم کوکب اون موقع شب اونجا چیکار می کنه ؟! یک لحظه قلبم فرو ریخت و خودمو آماده کردم که امشب هم باید شاهد دعوای اون و حبیب باشم …

    خودش اومد جلو و گفت : عزیز , آقا جون اومده ... ناراحت نمی شی ؟ …
    گفتم : وا اومده ؟ اگه ناراحت بشم چیکار می خوام بکنم ؟ خیلی خوب , باز ظاهر شد ... اینم مثل فتح الله غیب میشه ...

    و رفتم تو اتاق ... با خودم گفتم حالا اومدن اوس عباس از دعوای کوکب بهتره …

    اوس عباس هم مثل بقیه جلوی پام بلند شد ... رفتم نشستم ... کوکب و حبیب و اکبر و ملیحه دورش نشسته بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن … صورتشون خندون بود …
    گفتم : خوش اومدی … کوکب ببین شام داریم ؟ من خیلی گشنمه …

    گفت : آره , الان براتون میارم ... من برای داداشم و ملیحه درست کردم , برای شما هم نگه داشتم …




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هفتم

    بخش دوم




    با اینکه دلم نمی خواست به صورت اوس عباس نیگا کنم , ازش پرسیدم : خوب چیکار می کنی اوس عباس ؟ رو به راهی ؟ بازم که لاغرتر شدی …
    گفت : هیچی ... شما خوبی ؟ من کاری نمی کنم …

    گفتم : منم خوبم , الهی شکر ...

    بعد رو کردم به حبیب و گفتم : شما چطورین آقا حبیب ؟ من با خودم گفتم حالا حالاها اینجا پیدات نمی شه ….
    گفت : ببخشید عزیز جان , اومدیم با کوکب که ازتون معذرت خواهی کنیم ولی شما نبودین ؛ که آقا جون اومد نشستیم تا شما بیاین ... هر دو خیلی ناراحتیم که دیشب با اون وضع رفتیم …
    به خدا خودم بیشتر ناراحت شدم ... ببخشید , دیگه تموم شد … به کوکب قول دادم ، به شما هم قول می دم …

    گفتم : آره ؟ تموم شد ؟ اوس عباسم درست به موقع رسید ؟ …

    هر دو تاشون فهمیدن من چی میگم …
    اوس عباس یه خنده ی زورکی کرد و خودشو زد به مظلومی گفت : نه دیگه عزیز جان , من توبه کردم ... دیگه لب نمی زنم , خیالت راحت …
    من مشغول خوردن شام شدم و تو دلم گفتم من که خیالم راحت بود , تو برو فکر خودتو بکن …
    بعد که شامم تموم شد , از اوس عباس پرسیدم : یه کار قبول می کنی ؟ ولی با شرایطی که من میگم ؟
    گفت : هر کاری داری رو چشمم انجام می دم ... بگو …

    گفتم : یادته می خواستی خونه ی کوکب رو بسازی ؟ حالا وقتشه ... البته من می دونم خرج داری و دستمزد تو رو می دم ... اکبرم کمک می کنه , خود حبیب هم هست ... اگه می تونی دست به دست هم بدیم و خونه رو بسازیم …

    خیلی خوشحال شد و چشماش برق زد و گفت : خودم اگر داشتم واسش می ساختم ولی هر کاری ازم برمیاد می کنم …
    گفتم : نه , می دونی که حساب کتاب من درسته ... نمی خوام یه عمر بیای پیش منو طلبکار باشی ... برو برآورد کن و بگو چقدر می گیری تا خونه رو ساخته شده تحویل بدی … مصالح با من , کار از تو ... ببین دستمزدت چقدر میشه به من بگو …
    کوکب گفت : عزیز جان این چه کاریه ؟

    گفتم : عیب نداره , اینم برای اینکه حبیب قول داده دیگه لب به نجسی نزنه من بهش جایزه می دم ولی اگر دوباره کرد , جایزه رو پس می گیرم ... گفته باشم …
    اینو به شوخی گفتم و همه خندیدیم و اوس عباس شاد و شنگول راه افتاد که بره …

    دم در که رسید وایساد و دیدم داره با اکبر پچ پچ می کنه ... فهمیدم بی پوله ... آخه اخلاقشو می دونستم ….
    خودمو زدم به اون راه و صدا کردم : اوس عباس بیا راستی پیش پرداخت ندادم ... صبر کن برم بالا بیارم ...

    و رفتم دو تومن برداشتم و اومدم پایین … همین طور که روی پله بودم , خودمو دراز کردم و دادم بهش ...

    اونم فورا گرفت و گفت : نه , لازم نیست ... باشه بعدا می گیرم …

    گفتم : اینم زیاد نیست , برای اینکه بدونی رو حرفم هستم ... باشه پیشت بعداً حساب می کنیم … پس حتما فردا برو سر زمین و برآورد کن ...

    دستشو گذاشت روی چشمش و گفت : روی چشمم ...

    و رفت …
    دو روز بعد کوکب یه دختر به دنیا آورد که اسمشو زینت گذاشت ... دیگه با سه تا بچه حقش بود که بره تو خونه ی خودش ... به حبیب هم که امیدی نبود …
    خلاصه اکبر و آقاش خونه رو شروع کردن ... من پول می دادم و اکبر مصالح می خرید ... کار به سرعت پیش رفت ... خود حبیب هم کمک می کرد … از اینکه می دیدم کوکب خوشحال و امیدوار شده , احساس خوبی داشتم …..
    وقتی ساختمون اومد بالا و سقف زده شد , اوس عباس رفت و چند روز نیومد ... من چیزی نگفتم ولی این کار تکرار شد ... نزدیک پول گرفتن میومد و باز غیب می شد … دو روز کار می کرد و سه روز تعطیل و من باز خودمو نفرین می کردم که چرا خودمو دست اون دادم …

    اون می رفت و هر وقت بی پول می شد , میومد و باز من حرص و جوش می خوردم ... نمی خواستم غرورشو بشکنم ولی انگار غروری هم براش نمونده بود …
    اکبر می گفت توی خونه ی اجاره ای می شینه و وضع خوبی نداره …

    از طرفی هم دلم براش می سوخت … واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم ؟ چند بار تصمیم گرفتم برم و حالشو جا بیارم ولی بازم با صبری که خدا بهم داده بود , تحمل کردم ….........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هفتم

    بخش سوم




    تا اینکه یک بار اون رفت و ده روزی سر کار نیومد ...

    زمستون تو راه بود و من دلم شور می زد ... از دستش خیلی عصبانی بودم , تا اینکه یک روز صبح زنگ در خونه به صدا در اومد ... ملیحه رفت درو باز کرد و صدا زد : عزیز جان , آقا جون اومده …

    من یک رادیو کنار تختم داشتم و بیشتر وقت ها روشن بود ... چشمو که از خواب باز می کردم , اول اونو روشن می کردم و دلم به همون خوش بود ...
    رادیو رو خاموش کردم و رفتم پایین … خیلی از دستش عصبانی بودم چون خیلی بیشتر از اونی که کار کرده بود از من گرفته بود ولی بازم داشت منو اذیت می کرد …

    راستش دیگه دلم نمی خواست سکوت کنم چون من اصلا عادت نداشتم که بی حساب خرج کنم …
    اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته بود … آروم گفتم : چی شده اوس عباس ؟ اُغور بخیر ... رفتی حاجی حاجی مکه ؟
    به جای اینکه جواب منو بده , خیلی با پررویی گفت : عزیز جان یه کم پول بده , لازم دارم ... فردا میام سر کار ….
    رفتم نشستم رو درگاهی اتاق , کنار پنجره ... بهش گفتم : تو الان منو شکل چی می بینی ؟

    گفت : تو هنوز همون جور خوشگلی و …
    گفتم : بسه دیگه , خجالت بکش … من بهت می گم منو چه جوری می بینی ؟ شکل الاغ ؟ خیلی شبیهم ؟

    گفت : این چه حرفیه می زنی ؟ …

    گفتم: یه سوال کردم , جواب بده ... فقط یک کلام بگو , قراره من خرج تو و زنت رو بدم ؟ اگر این طوره تکلیف خودمو بدونم …
    گفت : نه به خدا ... دخترم مریض شده و پول نداشتم ببرمش دکتر …

    گفتم : بگو ببینم به من مربوط میشه ؟ بد کردم تو رو راه دادم تو خونه ام ؟ بد کردم بهت کار دادم ؟ خیلی خوب , هر چی خوردی بسه دیگه ... تموم شد ... تو پول بیشتر کارو گرفتی و هنوز نصف کارو تموم نکردی ... برو اینم روی همه ی قبلی ها ... من چوب اشتباه خودمو می خورم ...
    اوقاتش تلخ شد ولی بازم گفت : این کارو نکن عزیز جان ... قول می دم تا بیست روز دیگه تمومش کنم ... زیادیم پول نمی خوام , فقط می خوام خودم بسازم خونه ی بچمو ... اگر می خوای الانم پول ندی , نده ... دست خالی می رم از یه جایی دیگه تهیه می کنم …
    گفتم : پس برو ... اگر امروز اومدی سر کار که اومدی , اگر نیومدی کارو می دم به یکی دیگه ...

    با ناراحتی رفت و درو زد به هم …

    اصلا ناراحتش نشدم دلم خیلی از دستش پر بود و هنوز دقِ دلمو خوب خالی نکرده بودم …......




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صد و هشتم

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هشتم

    بخش اول




    ولی شب که اکبر اومد , گفت : می دونی عزیز جان ؟ امروز آقام اومد سر کار و تا همین الانم اونجا بود ... خیلی کارا جلو افتاد ….
    منم یه کم پول دادم به اکبر و گفتم : از پیش خودت بهش بده , نگو من دادم ... الان اون منو شکل اسکناس می بینه , می ترسم منم خرج کنه …….


    خلاصه دردسرت ندم تا آخر آبان خونه ی کوکب تموم شد ...


    چند بار از کوکب پرسیده بودم که حبیب بازم می خوره ؟ گفت : وا ؟ نه , عزیز جان ... اصلا …

    ولی زود چشمش رو ازم می دزدید و من دورغ رو از نگاهش خوندم چون اون عادت به این کار نداشت … می دونستم چرا می خواد از من پهنون کنه ... فقط برای این بود که شوخی منو جدی گرفته بود و می ترسید خونه اش نیمه کاره بمونه …
    این بار اوس عباس به قولش عمل کرد و از صبح زود می رفت و تا آخر شب کار می کرد ... منم هر شب برای اون و اکبر شام می فرستادم سر کار تا گرسنه نمونن و کارو تموم کنن ولی خودم نمی رفتم …..
    خونه ی کوکب که تموم شد , من نفس راحتی کشیدم ... دیدن برق شادی توی چشم بچه ام هم دستمزد من بود …

    کوکب با ذوق و شوق اثاثشو جمع کرد تا به خونه ی خودش ببره ... می گفت : عزیز جان وقتی وارد خونه شدم , احساس کردم اونجا قلبم آروم می گیره و دیگه ناراحتی من تموم میشه ... یعنی میشه یک روز من ببینم حبیب دیگه لب به نجسی نمی زنه ؟ …

    به روی خودم نیاوردم که تو بند رو آب دادی ... گفتم : چرا که نه مادر ؟ به خدا ایمان داشته باش , همه چیز درست میشه ... تو حالا برو تو خونه ی خودت ببین چقدر همه چیز فرق می کنه …
    تا روزی که می خواست اثاث کشی کنه , نیره صبح زود اومد دنبال ما که سه تایی با ملیحه بریم کمک کوکب ...

    من حاضر می شدم که صدای زنگ در اومد … نیره رفت درو باز کرد و اومد پیش من و گفت : عزیز جان نرو ... با ما بیا , می ترسم آقا جون اونجا باشه …

    آخه نیره تنها کسی بود که بعد از من اصلا آقاشو نبخشیده بود و دلش نمی خواست اونو ببینه چون هرگز نتونست اون کارایی که اوس عباس با من کرده بود رو فراموش کنه …

    گفتم: ببینم کیه اول ... شاید نرم …

    رفتم دم در ... دیدم یه خانم میونسالیه ... چشمش به من که افتاد , گفت : خانم سلام رسوندن و گفتن دخترشون دردشه , اگه زحمت نیست تشریف بیارین ...

    یه نگاهی به ماشین کردم , به نظرم آشنا نیومد ... پرسیدم : زائو مریض منه ؟ قبلا پیش من اومده ؟

    گفت: نه , ولی دردشون زیاده ... گفتن بیام دنبال شما …
    گفتم : برین دنبال یکی دیگه , من فقط مریض خودمو قبول می کنم ...

    گفت : ببخشید گفتن حتما شما رو با خودم ببرم ... لطفا عجله کنین دردش خیلی تنده …
    گفتم : خوب تا حالا پیش کی می بردین ؟ الانم برین دنبال همون …

    به التماس گفت : تو رو خدا بیاین … دیر میشه والله به خدا … حالش خیلی بد بود وقتی من اومدم ... راستش رفتیم دنبال قابله ی خودش مریض بود و نتونست بیاد ... گفتن بیایم دنبال شما …..
    این حرف نقطه ضعف من بود که وقتی می دونستم حال زائو بده , می ترسیدم بلایی سرش بیاد … و با اینکه دلم نمی خواست برم , با اکراه راه افتادم ...

    به نیره گفتم : شماها با داداشت برین و کوکب رو تنها نذارین ... من زود برمی گردم و خودمو می رسونم ….....
    وقتی رسیدم , زائو دردش زیاد بود و خاطرم جمع شد که زود تموم میشه و با اعتماد به نفسی که داشتم رفتم بالای سرش …..
    خیلی مغرورانه کارمو شروع کردم ... شاید چون تا اون موقع هیچ وقت به اشکالی برنخورده بودم , اونقدر به خودم می بالیدم ...

    بهت بگم واقعا خیلی از خودم راضی بودم …

    دستکشو دستم کردم و شکمشو معاینه کردم ولی چیزی که همیشه زیر دستم احساس می کردم نبود ... اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس ... هر چی دستمو روی شکمش کشیدم , هیچی نفهمیدم …..

    اونجا کمی دلهره پیدا کردم …. نبضشو گرفتم ... خیلی تند می زد و دردش خیلی زیاد بود …

    می دونستم که باید خیلی نزدیک باشه ولی بازم من دچار تردید شدم …..




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۶   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هشتم

    بخش دوم




    اون دختر جوون که بچه ی اولش هم بود , با درد شدید ؛ عرق می ریخت ولی از اومدن بچه خبری نبود ...

    آخر سرش داد زدم : زور بزن ... ناله نکن ...

    بیچاره با تمام قدرت به خودش فشار آورد ولی بازم نشد ... چندین بار تکرار کردیم ولی هیچ خبری نشد ...
    حالا هر کاری از دستم برمیومد می کردم ولی بازم بچه به دنیا نمی اومد و راستش دیگه منم به شدت دستپاچه شدم و یاد دکتر ولی زاده افتادم ... می خواستم بگم برین دنبالش ولی بازم صبر کردم ( چون خونواده ی مذهبی بودن نمی خواستن دکتر مرد باشه ) …..

    کم کم نبض داشت کند می شد …..
    وقتی ضربان قلب بچه رو کنترل کردم هم چیزی نفهمیدم ... صداها قاطی بود و اصلا معلوم نمی شد خوبه یا نه … گیج بودم و درمونده و خودم مثل بارون عرق می ریختم ….

    لحظه ها به کندی می گذشت و اونجا هر دقیقه برای من یک ساعت طول می کشید ….
    البته بچه ی اول همیشه سخت تر به دنیا میومد … ولی این بار خیلی طول کشید و نبضش بازم کندتر شد ...

    هر چی به شکمش دست می زدم , نمی فهمیدم کجای بچه اس ... هیچ وقت دچار چنین مشکلی نشده بودم … برای اولین بار بود که احساس عجز و ناتوانی می کردم ... یک لحظه با خودم گفتم اگر نشه و خطری براش پیش بیاد چی میشه ؟
    شاید هم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم ... انگار هیچی بلد نیستم …

    دستمالی برداشتم تا عرقم رو خشک کنم و با خودم گفتم می دونی چیه نرگس ؟ خیلی به خودت مغرور شدی ... داشتی خودتو از دست می دادی و فکر می کردی همه چیز از توست ... در حالی که قبلا می دونستی کس دیگه ای که کمکت می کنه ...

    سرمو بلند کردم و گفتم : خدایا سزای نافرمونی منو از این دختر جوون نگیر , نجاتش بده ... فقط از تو می خوام بازم بهم کمک کنی …..

    بدون خجالت اشک هام ریخت و دستپاچه وحشت زده مونده بودم …..

    با خودم گفتم نرگس نترس , خدا بهت کمک می کنه ... حتما صداتو شنیده ….

    که صدای فریاد دختر بلند شد و من گفتم : آهان ... داره میاد , زور بزن و …

    با فشار دوم بچه اومد ... یک پسر بود ... گفتم : خدایا شکرت …

    بچه رو گذاشتم روی پارچه … دیدم بازم هست .... اونم که یک دختر بود رو گرفتم ولی بازم بود و بلافاصله سومی هم که اونم دختر بود به دنیا اومد ... سه قلو ...

    باورم نمی شد این تاخیر برای این بود و اینکه من از روی شکم نمی فهمیدم کجای بچه اس و ضربان قلب رو هم تشخیص نمی دادم ...

    سه تا بچه کوچولو ... هر کدوم یک کیلو وزن داشتن …

    فریاد شادی توی خونه پیچید ... باورشون نمی شد …………
    هر سه تا بچه و زائو رو مرتب کردم و در تمام مدت بدنم می لرزید ... کارم که تموم شد , هر کس از من تشکر کرد , گفتم : برین صدقه بدین که خطر بزرگی از سرتون گذشت و خدا فقط بهش کمک کرد …..

    یک ساعتی هم نشستم تا مشکل برای زائو پیش نیاد چون تا اون موقع تجربه ی سه قلو نداشتم ……

    وقتی هم به خونه رسیدم , تو فکر بودم و غمگین ... اصلا حوصله نداشتم ... کسی هم خونه نبود ... وضو گرفتم و ساعتی با خدا راز و نیاز کردم …. دستم را رو به آسمون بلند کردم و گفتم : خدایا من همیشه بنده ی تو بودم و هستم ... دیدم که چقدر به من کمک کردی و دیدم چقدر بهم نعمت دادی ولی بازم یادم رفت و از خودم دونستم ... حالا عاجز و درمونده به درگاهت اومدم ... منو ببخش و بهم یاد بده که به مال تو مغرور نشم ….

    و رفتم توی تختم دو زانومو گرفتم توی سینه ام و ساعتی به همون حال بیدار موندم ... حس عجیبی نسبت به زندگی و اطرافم پیدا کرده بودم …




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۸   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هشتم

    بخش سوم




    سال بیست و هشت بود ...

    زهرا سه تا پسر و دو تا دختر داشت ... نیره دو تا پسر و یه دختر ... و کوکب هم یه پسر و دو تا دختر و یکی هم حامله بود ...

    خانواده ی من خیلی بزرگ شده بود ... همیشه جمعه ها همه توی خونه ی من جمع می شدن ... دیگ های بزرگ بار می گذاشتیم و بچه ها با هم خوش بودن …
    من از دیدن اونا خوشحال بودم و هنوز تنها غصه ی من کوکب بود که زندگی بر وفق مرادش نمی چرخید و خودشم با زندگی کنار نمیومد …

    سمنوپزون اون سال رو خیلی مفصل گرفتم ... اون شب , ربابه اومد گفت : آبجی یک دختری سر کوچه ی ما می شینه که خیلی مقبول و خانمه ... اونو که دیدم , یاد اکبر افتادم ... اسمش عفته … آدرس می دم برو ... ضرر که نداره , شاید خوشت اومد ...

    گفتم : اکبر زن نمی خواد ... تا حالا که حرفی نمی زده ...
    گفت : وا آبجی ؟ چه حرفا می زنی ... الان بیست و دو سالشه , چطور زن نمی خواد ؟ …

    گفتم : نمی دونم ... صبر کن , ببین الان خودش بهت میگه ….

    صدا زدم : اکبر , مادر بیا خاله ات کارت داره …

    اکبر کنار من و ربابه نزدیک دیگ سمنو نشست و گفت : جانم خاله ؟
    ربابه گفت : داشتم به آبجیم می گفتم یه دختر دیدم برات مثل پنجه ی آفتاب ... خاله می خوای برات برم خواستگاری ؟

    اکبر صورتش از هم باز شد و گفت : برو خاله جون ... عزیز جان که به فکر من نیست , اقلا شما یک کاری بکن …..

    ربابه زد زیر خنده و گفت : الهی قربونت برم ... من تازه می خواستم تو رو راضی کنم , بمیرم که زن می خواستی ... دیدی حالا آبجی ؟

    گفتم : وا ؟ زن می خواستی ؟ نمی دونم والله ... چی بگم ؟ باشه می ریم ببینیم چی میشه … ولی گفته باشم اکبر اگر من نپسندیدم , نمی گیرمش ها ...

    و با هم خندیدیم …

    اکبر هیچ وقت حرفی از زن گرفتن نمی زد ولی خودم می دونستم که دیگه وقتش رسیده …
    فردا با ملیحه و ربابه و کوکب رفتیم به خواستگاری ... دختر شیرین و زیبایی که دیدم , همونی بود که من برای اکبرم می خواستم ... یاد خان باجی افتادم که همون جلسه ی اول اگر از کسی خوشش میومد , کارو تموم می کرد … منم همون جا کارو تموم کردم و قرار شد یک سال تو عقد بمونن تا عفت بزرگ تر بشه و فورا همه ی کاراشو کردم و اونا رو به عقد هم درآوردم …

    ولی اکبر که عین آقاش کم طاقت بود , بعد از شش ماه پیله کرد و ما رو مجبور کرد عروسی بگیریم و من که دلم نمی خواست عفت هم مثل من از ازدواج زود صدمه ببینه , مجبور شدم این کارو بکنم …

    چقدر هم خوب شد ... چون با اومدن دختری مثل عفت طروات و تازگی به خونه ی ما اومد …
    اون باسلیقه و مهربون بود ... به فکر همه چیز بود ... وقتی من از سر کار میومدم , خونه ای پر از شادی و خنده می دیدم ……
    حالا دلم می خواست همیشه توی خونه باشم … عفت خانم همیشه خوشرو و خندون بود ... انقدر مهربونی داشت که همه ی ما دوستش داشیم مخصوصا اکبر که عشقش منو یاد روز های اولم با اوس عباس مینداخت ….


    بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد .... تمام دنیای من اکبر بود و بعد بچه ی اون سوگلی من شد …

    اسمتو خودم انتخاب کردم و گفتم : اسمش باشه منیر …




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و هشتم

    بخش چهارم




    مامانت که درست عین خودم بود , رفت یه عکس از تو انداخت و پشتش نوشت , عزیز جان دست شما رو می بوسم ... اسم من ناهیده , اگر اجازه بدین این اسم رو دوست دارم ... میشه ناهید بمونم ؟
    من بلند خندیدم و گفتم : عفت خانم شیر مادرت حلالت باشه که درست انتخاب کردم …

    آره , عفت همونی بود که می خواستم ... یه شیرزن , نه یه توسری خور …

    آخه اسم بچه ی دوم اکبر رو هم من انتخاب کردم و فکر کردم دیگه عفت خانم مخالفت نمی کنه چون خانم رو خیلی دوست داشتم , اسمشو گذاشتم معصومه ... ولی بازم عفت خانم گفت : چشم ... ولی بذارین تو سه جلد باشه و اونو فهیمه صدا کرد …..
    من بدم نمی اومد , برعکس خیلی هم خوشم میومد …..
    اصلا برای همین دوستش داشتم و دلم می خواست جای منو توی کارم هم بگیره  ...

    بعدها خیلی با خودم بردمش سر زائو … کار منو یاد گرفت ولی هیچ وقت این کارو ادامه نداد …

    عفت همه چیز رو زود یاد می گرفت و باهوش و زرنگ بود ... یک زن به تمام معنی , اون طوری که باید باشه ... اصلا جَنم داشت ….
    این بود که وقتی برادر عفت خانم , ملیحه رو خواست ؛ نه نگفتم … عروسی ملیحه هم با اصغر خیلی خوب برگزار شد و اونم به خونه ی بخت رفت …
    آخه ملیحه و عفت با هم همسال بودن و خیلی هم همدیگرو دوست داشتن ... با هم می خوردن , با هم درددل می کردن و یکسره در گوش هم می گفتن و می خندیدن ... و این به من لذت می داد …
    وصلت دوم هم که پیش اومد , خیلی بیشتر به هم نزدیک شدن ... طوری که از هم جدا نمی شدن تا امروز ….


    سال ها گذشت و حبیب همین طور می خورد و می خورد ... در حالی که کوکب توی خونه اش جلسه ی قرآن داشت و درس دین و اخلاق می داد و قرآن تفسیر می کرد , شب شوهرش مست میومد خونه و با وجود اینکه حالا پنچ تا بچه داشت , هنوز به خودش نیومده بود ...

    بعضی از وقت ها بچه ها پیش من میومدن و گله می کردن و از دعواهای هر شب اونا می گفتن و من عاجز از این تقدیر و سرنوشت بودم ... دیگه کاری ازم برنمی اومد , فقط نگران اون بچه ها بودم که چقدر هر شب تن و جونشون می لرزید و نمی تونستن کاری انجام بدن ….
    راستش کوکب هم نمی دونم می خواست چه نتیجه ای از این کاراش بگیره که هر شب دعوا می کرد و حاضر نبود یک شب خودشو بزنه به بی خیالی … بارها بهش گفته بودم اینقدر سخت نگیر ولی به خرجش نمی رفت که نمی رفت ….......




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۶/۵/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صد و نهم

  • ۱۹:۴۰   ۱۳۹۶/۵/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و نهم

    بخش اول




    تا اینکه یک شب خود حبیب خواب دید ... اونقدر خوابش واضح بوده که همون روز توبه کرد و به طور معجزه آسایی الکل رو کنار گذاشت و من بعد از سال ها صورت خندون و دلِ شاد کوکب رو دیدم و قلبم آروم گرفت ولی این شروع یک طوفان عظیم بود …
    چند ماه بعد پای حبیب درد گرفت و بعد از مدتی دکترها تشخیص قانقاریا دادن ... دکتر گفت : بر اثر ترک الکل , بیماری قند گرفته و کاری نمی شد کرد ... حتی به اون پیشنهاد کردن برای جلو گیری از پیشرفت بیماریش گاهی الکل استفاده کنه ولی حبیب زیر بار نرفت و همین بیماری باعث شد که یک پاش سیاه بشه …..

    اون بچه های طفل معصوم هنوز طعم آرامش رو نچشیده بودن که مریضی پدر بدتر شد و دکتر گفت : پایش سیاه شده و باید عمل بشه شاید بتونه پا رو نجات بده وگرنه باید قسمتی از پا که سیاه شده قطع بشه ...

    کوکب شبانه روز گریه می کرد و امان همه رو بریده بود ... نگران کوکب بودم و بچه ها … اونچه که دعا و ثنا بلد بودم شبانه روز می خوندم …
    تا روز عمل …. من با کوکب رفتم بیمارستان سینا و حبیب بستری شد ... اونجا من خیلی آشنا داشتم ... دکتر ولی زاده هم اونجا بود ... سفارش ما رو به دکتر حبیب کرد ... نزدیک ظهر بود که حبیب رو بردن اتاق عمل و در تمام طول عمل کوکب مثل ابر بهار گریه کرد و به خودش پیچید … منم توی راهرو راه می رفتم و از خدا می خواستم که راه نجاتی باشه که پای حبیب قطع نشه ….

    حال کوکب خیلی بد بود و بی طاقت شده بود ... طوری گریه می کرد که نمی تونستم جلوش رو بگیرم ... اون داشت منم داغون می کرد …
    تا پرستار اومد بیرون , هر دو هراسون دویدیم جلو ... من پرسیدم : حالش چطوره ؟

    و اونم در کمال بی رحمی گفت : پاهاشو قطع کردن …

    من که سست شدم ... تمام بدم می لرزید ولی باید حواسم به کوکب می بود ... برگشتم دیدم روی زمین نشسته … رفتم زیر بغلشو گرفتم تا بلندش کنم … دیگه گریه نمی کرد ... آروم به من نگاه کرد و گفت : عزیز جان دو تا پاشو قطع کردن ….

    گفتم : غلط کردن ... مگه میشه ؟ باور نکن ... یه پاش سیاه شده بود , چرا دو تاشو قطع کنن ؟ نمی شه … صبر کن من الان می رم می پرسم میام ...

    بلندش کردم و نشوندمش رو صندلی و رفتم دم اتاق عمل از یک پرستار خواستم که دکتر رو ببینم ولی خوشبختانه دکتر خودش اومد بیرون ... با بغض پرسیدم : چی شده که دوتا پاشو قطع کردین ؟

    با تعجب پرسید : کی گفته ؟ یک پاشو اونم یه مقدار کمی , همون قدر که سیاه شده بود …

    من دیگه معطل نکردم ... فورا خودمو رسوندم به کوکب تا بهش خبر بدم ... ولی نبود ... همه جا رو گشتم ... پیداش نکردم …

    تا از یک پرستار پرسیدم , گفت: همین دخترتون که تو راهرو نشسته بود ؟ حالش بد شد , بردیم توی اتاق دکتر معاینه بشه …

    پیداش کردم ... روی تخت خوابیده بود ... با نگاهی پریشون و درمونده به من نگاه کرد ...

    دستشو گرفتم و گفتم : مادر , حبیب حالش خوبه ... فقط یک کم از پاشو قطع کردن , نگران نباش …

    دستمو فشار دادو یک پلک زد ... گفتم : دیگه ناراحت نباش مادر …

    ولی اون با چشم های سیاهش منو نگاه می کرد و حرفی نزد … حالا برای اولین بار دلم می خواست گریه کنه , چیزی که همیشه منو رنج داده بود ... ولی اون آروم شده بود و حرفی هم نمی زد …

    دکتر گفت : بذارین امشب اینجا بستری بشه ...

    گفتم : آخه چرا ؟

    گفت : حالش خوب نیست , شوک شده ... فردا مرخص میشه , چیزیش نیست …

    مونده بودم چیکار کنم ؟ خونه ی نیره تلفن داشت ... از بیمارستان به اون خبر دادم , اونم فوراً با قاسم اومدن بیمارستان … یک ساعت بعد بچه های کوکب هم اومدن ولی کوکب با هیچ کس حرف نزد و التماس بچه هاش هم فایده ای نداشت …

    با چشم می گفت : آروم باشین , من خوبم ...

    نمی دونستم اون چرا اینقدر آرومه ؟ خودم تا صبح موندم که ببرمش خونه ولی صبح حالش بدتر شد و تا عصر تمام بدنش زرد شد ... انواع داروها رو بهش دادن ولی اون همین طور زردتر شد ...

    یک بار رفتم بالای سرش , آهسته گفت : عزیز جان ببخشید خیلی اذیتت کردم ... حبیب خوبه ؟

    گفتم : آره عزیز دلم , خوبه ... فردا مرخص میشه میاد پیشت ... تو خوب شو که با هم بریم خونه ...

    دیگه چیزی نگفت …

    من اون شب رفتم خونه تا یک دوش بگیرم و کمی استراحت کنم و نیره و ملیحه پیشش موندن …




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۴۶   ۱۳۹۶/۵/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت صد و نهم

    بخش دوم




    صبح زود دو باره رفتم بیمارستان ... چشمم که به نیره افتاد , بند دلم پاره شد ...

    گریون خودشو انداخت تو بغل من ... نپرسیدم چی شده , دستمو گرفتم به دیوار و تکیه دادم ...

    ملیحه اومد و با گریه گفت : کوکب بیهوش شده و چشمشو باز نمی کنه …

    در حالی که دیگه نا نداشتم , رفتم بالای سرش ... خدای من اون به اغماء رفته بود ... من واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم ... بچه ام بیهوش روی تخت افتاده بود و از دست من کاری برنمی اومد …
    یک هفته بعد حبیب مرخص شد و اومد به دیدن کوکب ... در حالی که بچه ام اون همه انتظار کشیده بود , حالا نمی فهمید که شوهرش به دیدنش اومده …
    مرتضی و حشمت , حبیب رو که از شدت ناراحتی می لرزید و اشک می ریخت رو به خونه بردن و من موندم و ملیحه و شوهرش اصغر …
    اون زمان اکبر , تهران نبود ... بهش خبر داده بودم و با عفت خانم تو راه بودن …
    بعد از ظهر در حالی که داشتم از غصه می مردم , اونا رسیدن … مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم , به گریه افتادم و زار زار تو بغل اونا گریستم …
    دیگه حتی اجازه نمی دادن که تا نزدیک تختش بریم , باید از دور اونو می دیدیم ...

    یک هفته هم کوکب به همین حال بود ... تا توی یک نیمه شب تلخ که من جلوی در اتاق نشسته بودم , صدام کردن و گفتن : متاسفانه تموم کرده …

    بچه ام رفت ... به همین راحتی کوکبم رفت ... چیزی که هرگز تصورشو هم نمی کردم …

    عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به دیوار و نقش زمین شدم و این تنها چیزی بود که واقعا منو از پا انداخت ….....


    عزیز جان حالا همین طور که به دور دست نگاه می کرد , بدون اینکه گریه کنه ؛ اشک می ریخت و نگاه غمگینش دوباره برگشته بود به اون چشم های شیشه ای قشنگش …


    اون زن باقدرت که برای همه ی ما الگوی صبر و مقاومت بود , بالاخره از پا افتاد … او که همیشه می خندید و با خنده های بامزه اش دل همه رو شاد می کرد , کسی که دست همه رو می گرفت ؛ حالا احساس می کردم که نیاز داره کسی دستشو بگیره …

    اونقدر سرش پایین بود که نمی تونستم صورتشو خوب ببینم …
    همین طور که اشک از چشم هاش میومد , جانمازشو گذاشت زیر سرش و روی تخت دراز کشید و چشمشو بست …




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۰/۵/۱۳۹۶   ۱۳:۲۰
  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت صد و دهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان