داستان عزیز جان
قسمت صد و پنجم
بخش دوم
خلاصه من و اون افسر و یه مامور و خانم هستی سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان ……
اونجا من و بانو هستی توی یک اتاق نشستیم و یک ساعتی طول کشید تا سه تا دکتر و یک نفر از نظام پزشکی جمع شدن اونجا …..
سرمو که بلند کردم , دکتر ولی زاده رو دیدم ... اونم منو شناخت ... فورا اومد جلو و گفت : خانم گلکار شما بودین ؟ ای بابا ایشون که معروف هستن ... همه می دونن که چقدر به کارشون واردن ….
بانو هستی با اعتراض گفت : آقای دکتر , حرف سر چیز دیگه اس ... ایشون مجوز نداره , نباید کار کنه ... باید همه ی این قابله های بی سواد از تو شهر جمع بشن ... به نظر شما این طور نیست ؟ …
دکتر گفت : صبر کنین اول من ما جرایی رو براتون بگم …
و جریان اون شبی که با هم کار کرده بودیم رو با لفت و لعاب تعریف کرد …
دکتر دیگه ای که اونجا بود , شروع کرد از من سوال کردن که اگر بچه این طوری بشه , چیکار می کنی ؟
گفتم : اگر با پا بیاد ؟
گفت : گفتم اگر ضربان نبض بیمار …
نذاشتم حرفش تموم بشه ... گفتم : بذار من خودم همشو بهت بگم ... نزدیک زایمان ضربان خیلی تند میشه ولی از یه حدی نباید بره بالا چون خطرناکه و موقع به دنیا اومدن بچه , ضربان کند میشه ... بازم نباید خیلی ضربان کم بشه …
پرسید : خوب اگر کم شد , چیکار می کنی ؟
گفتم : باید کمکش کنم سریع تر بچه به دنیا بیاد … اگر خیلی کم بشه , نباید زائو رو به حال خودش بذاریم ولی اگر نبض اشکالی نداشت , بهترین کار اینه که خودش بچه رو به دنیا بیاره …
یکی دیگه از اون دکترا ازم پرسید : اگر بچه با پا بود چی ؟
گفتم : تمام مریض های من ماهی یک بار میان خونه ی من تا معاینه بشن ... من خودم از روی شکم یواش یواش بچه رو می چرخونم و هیچ وقت همچین مشکلی ندارم ولی اگر پیش بیاد , بازم راه داره و براش گفتم …..
اونا بازم از من سوال کردن و آخر سر دکتره بلند شد و دست منو بوسید و گفت : احسنت به این هوش و زکاوت ... واقعا به شما تبریک می گم ... خیلی از شما هم معذرت می خوام …
بانو هستی حتی یک کلمه دیگه حرف نزد …
دکتره بلند شد و به هم نگاه کردن … دکتر ولی زاده که انگار منو اون کشف کرده , هی تعریف می کرد …
خلاصه دردسرت ندم ... همون روز برای من مجوز صادر کردن و توی اون نوشتن ماما , خانم گلکار ... و یه دفتر آوردن تا خودم از اون به بعد بتونم به مریضام گواهی تولد بدم …
وقتی حاضر شد , با اون دکترا حرف می زدم و بانو هستی هم یخش آب شد و اومد جلو و چند تا سوال از من کرد و با هم دوست شدیم …
حالا واقعا اونا فکر می کردن من علامه ی دهرم ولی خوب نبودم ... فقط از اونا با هوش تر و با تجربه تر شده بودم …
ازم عذرخواهی کردن و مجوز بهم داد و برگ گواهی ... و با سلام و صلوات منو رسوندن در خونه و رفتن ……
وقتی از ماشین پیاده شدم , یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم : تا حالا فکر می کردم چیزی حالیم نیست , پس یه چیزایی می دونستم بابا …
بچه ها دم در بودن ... همدیگر رو خبر کرده بودن ... اینور اونور می زدن تا منو پیدا کنن ... دخترا که اینقدر گریه کرده بودن , چشماشون ورم کرده بود …
درست مثل اینکه من از راه دور اومدم , یکی یکی منو بغل می کردن و گریه می کردن … اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می کرد ... از دخترا بیشتر گریه کرده بود و هر جایی که به فکرش می رسید , رفته بود ...
پرسید : باهات چیکار داشتن عزیز جان ؟ الهی من بمیرم , تک و تنها بودی رفتی کلانتری ... باید می گفتی صبر کنین پسرم بیاد ...
گفتم : خوبه ... چیزی نشده که ... این طوری نکنین ... می خواستن بهم جواز بدن تا راحت تر کار کنم …..
ولی وقتی رفتیم تو , براشون تعریف کردم که چی شد …
هنوز نیم ساعت نبود که برگشته بودم که اومدن دنبالم … وسایلم رو برداشتم و آدرس اون خونه رو دادم به بچه ها و رفتم ... هنوز کارم تموم نشده بود که اومدن دنبالم … اتفاقا همون شب من سه تا زائو داشتم و وقتی فهمیدن مجوز هم دارم , خوشحال شدن و از اون به بعد فکر می کردن من دکترم ... من می رفتم برای زایمان هی از من برای دردهای دیگه شون می پرسیدن ...
خودت می دونی من عادت نداشتم بگم چیزی رو بلد نیستم ... رفتم یه کتابخونه و چند تا کتاب در مورد طب گیاهی خریدم و همه رو با دقت خوندم ... از بس مشتاق دونستن بودم , با همون دفعه اول توی مغزم هک شد و ازش استفاده می کردم ولی به همه می گفتم من فقط پیشنهاد می کنم و دکتر نیستم … هر کس ازم سوالی داشت اول همینو بهش می گفتم …. نمی خواستم به کسی مدیون باشم ……
اون شب بعد از به دنیا آوردن سه تا بچه برگشتم خونه ... تمام بدنم خورد و خمیر شده بود ... فقط می خواستم چند ساعت آروم بخوابم ……
به محض اینکه وارد خونه شدم , دیدم صدای داد و هوار میاد ...
ناهید گلکار