خانه
192K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیستم




    حاجی گفت : کو زهرا ؟
    گفتم : خوابیده ... می خواین بیارمش ؟ ...
    گفت : نه … ببینم عزت به خاتون گفت ؟

    پرسیدم : چی رو حاجی ؟
    گفت : برو بهش بگو همین امشب بهش بگه فردا میان خواستگاری ... آبروریزی نشه ... بهش بگو من قولشو دادم , تموم شده رفته ... وقتی عزت می ذاره دخترش لندهور بشه , همینه دیگه ... روز به روز پرروتر میشه ... تو روی همه وامیسته ...
    من اینجام ولی از همه چی خبر دارم ... برو به عزت بگو حوصله ی حرف دیگه ای رو ندارم …..
    مونده بودم چیکار کنم ... باورم نمی شد حاجی با من در مورد دخترش حرف بزنه ... اون داشت می گفت ولی من تو عالم دیگه ای بودم ... از اینکه حاجی منو به حساب آورده و حرفشو به من می زد , قند تو دلم آب می کردن و حواسم نبود که چه بلایی داره سر خاتون میاد ... خوب چه می دونم , بچگیه دیگه ....
    اما اینم می دونستم که عزت به حرف من گوش نمی ده … ولی خوب چون حاجی گفته بود , باید انجامش می دادم .
    برگشتم ... همه داشتن شام می خوردن ... هیچ کس حرف نمی زد ... خاتون کنار فخری نشسته بود ...

    رو کردم به عزت و گفتم : حاجی میگه ……

    عزت یه چشمک به من زد و گفت : بگو چشم ….

    من حساب کار دستم اومد و عزت هم فهمید که پیغامش چیه اما خاتون که همیشه از این چشم چشم های ماها به حاجی بدش میومد , گفت : چی رو چشم ؟
    اصلا نمی دونی چی گفته میگی چشم … شاید همونیه که ناراحتت کرده ... بگو حاجی ازت چی می خواد ؟


    صبح اول وقت حاجی اومد تو ایوون و پیغوم داد که خاتون بیاد … انگار می دونست عزت بهش نگفته …

    خاتون خواب آلو اومد و سلام کرد و با همون لحن تندش گفت : خدا به خیر کنه ... نوبت منه ؟
    با این حرف حاجی کمی رفت تو هم و پرسید : ننه ات بهت گفته یا نه ؟
    خاتون با ناراحتی گفت :چی رو بهم گفته ؟
    حاجی داشت از هم در می رفت ….

    تو همین مدت همه جمع شده بودن ... عزت پشت در وایساده بود و می لرزید ... منم زهرا رو بغلم کردم رفتم … مردا هم یکی یکی هراسون اومدن ...
    حاجی گفت : یک کلام به صد کلام , باید شوهر کنی ... امشب میان خواستگاری … می دونستم به هوای عزت باشم , امشب آبروم می ره .
    خاتون چند قدم عقب رفت و با ناراحتی و صدای بلند گفت : شوهر ؟ چی ؟ شوهر ؟ مگه من نگفتم نمی خوام شوهر کنم ... آخه چیکار به کار من دارین ؟ حاجی تو رو خدا دست از سر من وردار ... این کور و کچل ها که شما پیدا می کنین , من نمی خوام ...
    لحنش خیلی بد بود و همه می دونستن که دیگه فقط خدا باید به دادش برسه ...
    حرفش تموم نشده بود که حاجی چنگ انداخت تو سرش و موهاشو گرفت و کشید و محکم کوبیدش روی زمین و طبق عادتش با مشت و لگد شروع کرد به زدن اون ….
    همه ریختن تا اونو از دست حاجی در بیارن ...

    عزت داد می زد : صبر می کردی حاجی ... گفتم که حاضرش می کنم ... تو رو خدا نزنش ... خودم باهاش حرف می زنم ...

    حاجی دو تام زد تو سر عزت و بعد خاتونو گرفته بود و می کشید و این وسط خیلی ها از دست حاجی کتک خوردن تا تونستن خاتون رو از زیر پاش در بیارن …
    قیامتی بر پا شده بود ... همه به هم ریخته بودن ... تنها کسی که یک گوشه وایساده بود و از دور کتک خوردن دخترشو نیگا می کرد و جلو نیومد شوهر عزت بود ... حالا می فهمیدم که چرا همیشه عزت به اون می گفت بی غیرت ….
    خاتون طفلک سیاه و کبود شده بود ... گریه می کرد و هر کاریش می کردن از روی زمین بلند نمی شد ... فحش می داد و می گفت : شوهر نمی خوام ... خودمو می کشم ... نمی خوام جلادا ... ولم کنن …….
    و مردا تنها کاری که کردن حاجی رو از خونه بردن بیرون ….
    عزت اومد خاتونو بلند کنه که با جیغ و هوار خاتون ترسید و ولش کرد ... اون بازم نعره می کشید که : قبل از اینکه بابات منو بکشه , خودمو می کشم ….
    حاجی وقتی می رفت برای عزت خط و گرو کشید که اگه امشب آبروریزی بشه می کشمش ……
    شب خواستگارا آمدن و خاتون جلو نرفت ... نمی تونستن ببرنش چون صورتش کبود بود و حالش بد بود ...

    اونا رفتن توی یک اتاق و نیم ساعت بعد رفتن و کسی نگفت چی شده …

    من از اتاقم در نیومدم ... دلم نمی خواست دخالت کنم .


    دیروقت بود و همه دیگه خوابیده بودن ... زهرا گریه می کرد و گرسنه بود و من شیر نداشتم ... اصلا سینه هام اونقدر نبود که بچه رو سیر کنه ... به زور تو دهنش می کردم ... یک کم قندداغ رو با قاشق به دهنش ریختم و داشتم اونو می خوابوندم که در باز شد و خاتون اومد تو ...

    زهرا رو گذاشتم زمین و بلند شدم و پرسیدم : چی شده ؟

    خودشو انداخت تو بغل من و های و های گریه کرد …
    به همون حال گفت : تو رو خدا کمکم کن نرگس ... من زن اون مرتیکه سه زنه نمی شم ... چون صاحب منصبه من باید زن سوم بشم ... نمی خوام ….
    گفتم : من چیکار کنم ؟ من که کاری از دستم بر نمیاد ... کسی به حرف من گوش نمی ده ….
    خاتون گفت : بشین برات بگم ... راستش من یکی رو می خوام که امکان نداره منو الان به اون بدن ... باید وضعش خوب بشه یا باهاش فرار کنم ….
    با چشمای از حدقه در اومده بهش نیگا می کردم ... از شجاعتش خوشم میومد ... پرسیدم : اونم تو رو می خواد ؟

    گفت : آره ...خیلی خاطرمو می خواد …
    گفتم : کیه ؟ من می شناسمش ؟

    سرشو پایین انداخت و گفت : آره ... رضا شاگرد حجره ی حاجی ... هر وقت میاد یه دستخط برام میاره ... همیشه همدیگر و می بینیم ...
    پرسیدم : تو که سواد نداری ، از کجا می فهمی چی نوشته ؟

    گفت : خوب معلومه دیگه ... یه وقتا خودش میگه توش چیه ... بازم من دستخطشو پیش خودم نیگر می دارم ...
    پرسیدم : حالا من چیکار می تونم بکنم ؟

    جواب داد : تو برو بهش بگو بیاد با هم فرار کنیم ... قرار بذار فردا شب وقتی همه خوابیدن , بیاد دنبالم ... توام کمکم کن تا باهاش برم ….




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۹   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت بیست و یکم

  • ۰۱:۰۱   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و یکم




    گفتم : نه , نمي شه …

    اونو درک می کردم ولی احساس خطر می کردم ... گفتم : این کار شدنی نیست ... عاقبت نداره ... تازه اگه بفهمن من این کارو کردم , حاجی این دفعه منو می کشه ... باید به فکر این بچه باشم … منو مثل تو از زیر دست و پاش کسی در نمیاره ... انقدر منو می زنه تا بمیرم ... دلم می خواد کمکت کنم ولی … خوب صلاحتم نیس ... صبر کن ببینیم چی میشه ...
    از اون اصرار و از من انکار ….
    نزدیک صبح همونجا خوابش برد ... منم کنارش خوابیدم …

    صبح با صدای گریه ی زهرا بیدار شدم ولی اون خواب بود ... بچه رو شیر دادم و رفتم تا ناشنایی رو حاضر کنم …
    کارم که تموم شد و ناشتایی حاجی رو دادم …. دو تا چایی ریختم و شیرین کردم و پنیر و کره گذاشتم تو یک مجمع و بردم تا با خاتون ناشتایی بخوریم و حرف بزنيم ولی او نبود ( و این بزرگ ترین اشتباه من بود چون توجه بقیه رو به خودم جلب کردم )
    نشستم و هر دو چایی رو با نون و پنیر خوردم … زهرا رو تر و خشک کردم و خوابوندم و رفتم که به کارام برسم ...


    نیمه های پاییز بود و هوا سوز بدی داشت ... فاطمه و شوکت هم تو مطبخ داشتن ناهار درست می کردن ... خوب هر بار که دیگ بار می ذاشتن برای سی یا سی و پنج نفر وعده می گرفتن و این کار سختی بود که اونا دو نفری هر روز دو بار انجام می دادن ...

    صبح به صبح رضا پادوی حاجی مواد خوراكي که پسر حاجی می خرید رو به خونه می آورد …
    رضا شانزده یا هفده سال بیشتر نداشت ولی خوش قیافه و قدبلند بود ... نمی دونم خاتون چه موقع اونو می دید ... تا اون موقع هیچکس نفهمیده بود .
    تو مطبخ همیشه هر کس سرش به کار خودش بود ... شوکت اهل غیبت نبود و می دونست فاطمه بادمجون دور قاب چین عزته , پس حرفی نداشتن بزنن جز کار ….
    داشتم ظرف می شستم ... آب خیلی سرد شده بود و دستم از سرما یخ کرده بود ...
    رفتم تا دستمو روی آتیش اجاق گرم کنم که چشمم افتاد به خاتون که پشت در سرک می کشید ( حوضی که ظرف ها رو می شستم کنار بود و در از اون جا معلوم نبود ) ، تا منو دید با اشاره گفت : بیا بالا ...

    و خودش آهسته رفت ….
    نگاهی به عقب کردم تا خاطرم جمع بشه که اونا ما رو ندیدن ... دستامو با چادرم خشک کردن و رفتم بیرون ...
    دنبالش می گشتم ... توی ایوون به ستون تکیه داده بود مثلا هیچ کاری نداره … با اشاره به من فهموند برو تو اتاقت و آهسته گفت : منم میام …
    از اقبال من زهرا خواب بود ... وایسادم تا خاتون اومد ... سراسیمه بود ... با عجله چادر و چاقچورش را از زیر لباسش در آورد و داد به من و گفت : بذارش تو مطبخ کنار دیگ بزرگه , خودم پیداش می کنم ...

    پرسیدم : چرا ؟
    گفت : خوب مطبخ به در نزدیکه ... موقع نماز خودم می رم به رضا می گم ….
    گفتم : نکن خاتون ... اگه بفهمن ؟ اگه بفهمن من کمکت کردم ؟

    با عصبانیت چادر رو از دستم کشید و گفت : ترسو ، بی عرضه ... مگه ازت خواستم فیل هوا کنی ؟ بهت میگم چادر رو بذار تو مطبخ , همین ... چه کمکی ؟ خیلی سخته ؟ کی می خواد بفهمه ؟ نمی خوای نکن …
    سرم رو با افسوس تکون دادم و چادر و از دستش کشیدم و گفتم : باشه ... از من گفتن بود , از تو نشنیدن ...
    او رفت و من چادر رو کردم زیر لباسم ... چادرم رو سرم کردم و رفتم به مطبخ و اونو جایی گذاشتم که گفته بود …
    سر شب بود ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... نمی دونستم چیکار کنم ... اگه به کسی بگم قیامت به پا میشه و اگه نگم خاتون بدبخت میشه …

    از جلوی پنجره کنار نمی رفتم ... چشمم به در بود ... صدای اذون که بلند شد , همه به نماز وایسادن …
    چند لحظه بعد خاتون رو دیدم که داره میره تو مطبخ و طولی نکشید که چادر به سر با سرعت از خونه رفت بیرون ….
    سر جام خشک شده بودم و به در نگاه می کردم .. فکر می کردم شاید پشیمون بشه و برگرده که دیدم عزت و پسرش با عجله به طرف بیرون می دون …
    وای خدای من , خاتون لو رفته بود ... حالا چطوری خدا می دونه ... و از همه بدتر روزگار من بود که سیاه شد ….
    نفسم داشت بند میومد ... کارم تموم بود ... اگه حاجی بفهمه منو زنده نمی ذاره ... مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم ...
    حدود نیم ساعت شد که پرده پس رفت و عزت یه نگاهی تو حیاط انداخت و پشت سرش پسر حاجی که دو دستی دهن خاتونو گرفته بود و تقریبا اونو با خودش می کشوند ... رفتن به عمارت….

    چند دقیقه بعد صدای جیغ و ناله ی خاتون و سرو صدا و داد و فریادی بود که از عمارت به گوش می رسید … من هنوز از ترس از جام جم نخورده بودم ، می لرزیدم و اشک می ریختم …
    یک دفعه در باز شد و شوکت اومد و با تحکم به من گفت : چیکار کردی ؟ چرا این کارو کردی ؟ می خواستی از عزت انتقام بگیری ؟ نترسیدی ؟
    فورا حاشا کردم : مگه من چیکار کردم ؟ به من چه ؟ …

    شوکت گفت : پس برا چی گریه می کنی ؟
    گفتم : خوب برا خاتون ... نمی بینی چطوری جیغ می کشه ؟
    پرسید : تو چادرشو گذاشتی تو مطبخ ؟
    گفتم : خوب آره ... داد به من گفت بشورم ...
    گفت : پس چرا نشستی ؟
    گفتم : خوب گفت عجله ندارم ... زهرا گریه می کرد ... به قرآن نرسیدم ... صبح اول وقت می شورم ... می خوای الان برم ؟
    شوکت نگاه حیرت زده ای به من کرد و بازوی منو گرفت و گفت : راه بیفت …..
    فکر می کردم خاتون گفته ... پس نمی شد انکار کرد ولی از اینکه تونستم به اون خوبی دورغ بگم , خودم شاخ در آورده بودم …….
    اون منو برد به اتاق عزت … خاتون یک گوشه افتاده بود و گریه می کرد ... پسر عزت و فاطمه هم اونجا بودن ….
    وقتی رفتم تو چشمم به فاطمه افتاد ... از صورتش کاملا پیدا بود که کار اونه ... یادم افتاد صبح وقتی ناشتایی خاتونو می بردم , داشت زیرچشمی منو می پایید …
    شوکت که مچ دست منو ول نمی کرد ...
    هولم داد جلوی عزت و گفت : بیا … بیا بیین چی میگه ... همش نگو زیر سر نرگس بیچاره ... از هیچی خبر نداره ... یالا بگو چرا چادر رو بردی تو مطبخ ؟

    حالا از ترس گریه می کردم ... داستانو به اونم گفتم ولی با اشک و آه …

    عزت عصبانیتشو سر من خالی کرد داد زد : پس چرا یواشکی می کردی اگه می خواستی بشوری ؟ چرا گذاشتی زیر لباست سلیته ؟
    گفتم : نمی دونم ... خاتون گفت کسی نبینه ... چه می دونم ... منم حرفشو گوش دادم …
    بازم داد زد : گمشو از جلوی چشمم ... گمشو دیگه نمی خوام ببینمت وگرنه تیکه تیکه ات می کنم ….
    پا به فرار گذاشتم ... خوب شد عزت زود سر و ته قضیه رو هم آورد وگرنه همه چیز رو می گفتم ……


    یک هفته ای گذشت ... خاتون توی اتاق حبس بود … عزت در تدارک عقد خاتون بود ... همه ی قرار و مدارها رو گذاشته شده بود که یک روز سیاه و تلخ برای من رسید ….
    صبح خیلی زود , شاید وقت نماز , هنوز هوا روشن نشده بود که صدای شیون و فریاد عزت به عرش رسید و پشت سرش واویلا …………




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت بیست و دوم

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و دوم




    با صدای شیون عزت , همه بیدار شدن ... منم از خواب پریدم ... به خودم که اومدم , دو دستی زدم تو سرم ….
    - یا فاطمه ی زهرا خاتون …. خاتون …. خاتون …

    دویدم و خودمو رسوندم ...
    همه تو سر و کله ی خودشون می زدن ... عزت از شدت ناراحتی بالا و پایین می پرید ...با عجله خودمو به اتاق خاتون رسوندم …
    خاتون کبود و سیاه با چشمانی باز روی زمین افتاده بود … وحشت کرده بودم ... خیلی بد بود ... جیغ می کشیدم و دو دستی توی صورتم می زدم ...
    خیلی واسم سخت بود مثل اینکه عزیزترین کَسم رو از دست داده بودم ... نمی تونستم تحمل کنم ... به خودم می پیچیدم ... همه زار می زدن و من خون گریه می کردم ...
    از حاجی , از عزت , از آقام , از همه ی کسانی که مجبور می کردن یک دختر بچه ی بی گناه بغل یک نره خر پیر بخوابه , بیزار بودم ....
    خاتون جلوشون وایساد و تن به این کار نداد … ضربه ی سختی به اونا زد ولی چه فایده که هیچکس صداشو نشنید ... همون طوری که صدای ناله های شبونه ی منو کسی نشنید …
    نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم اون چه جوری خودشو کشته بود که اون جور سیاه و کبود بود ... فقط می دونم که زمان زیادی بود که مرده بوده و کسی نفهمیده ... برای همین چشمهاش بسته نمی شد ….
    خاتون تنها دوست من بود ... از همون اول نرگس رو دید … رفیق و دلسوزم شد ... کاری ازش برنمیومد ولی هم اینکه بود , خوشحال بودم  ... و حالا جسد بی جانش را از خونه بردن و به خاک سپردن …
    می گفتن رضا مجنون شده و خودشو گم و گور کرده ... منم دلم می خواست مثل رضا مجنون بشم ... مات و مبهوت اشک می ریختم و به گوشه ای خیره می شدم ... عصبانی بودم … غیض داشتم … غصه داشتم ...
    یک جایی بی عدالتی شده بود , ظلمی شده بود که من از اون سر در نمی آوردم … خودم رو از همه طلبکار می دیدم ...
    کسی نمی تونست باهام حرف بزنه ... شیرم خشک شد یعنی اصلا دلم نمی خواست شیر بدم ... از خودم و بچه ام بدم میومد ...
    شوکت به زهرا می رسید و بهش شیر گاو و قندداغ و حریره بادوم می داد تا از گریه ی بی امانش جلوگیری کنه و من اصلا برم مهم نبود …
    تا بعد از چهلم هیچکس کاری به کارم نداشت ...  حالم خیلی بد بود ... عزت هم حال و روز خوبی نداشت ولی کسی فکر نمی کرد که من به چنین روزی بیفتم ...
    کم کم همه به زندگی عادی برگشتن و من دوباره مجبور بودم خدمت حاجی رو بکنم ... می رفتم بدون اینکه بهش نگاه کنم یا حرفی بزنم ….


    زمان گذشت ... حالا زهرا بزرگ تر شده بود و شیرین و دوست داشتنی … سر شب که حاجی میومد می بردمش پیش اون و تا آخر شب همون جا بود ... کاری که با هیچکدوم از بچه هاش نکرده بود …
    یک روز نزدیک غروب یکی از بچه ها که توی حیاط بازی می کرد , اومد و منو صدا کرد که : دم در کارِت دارن ….

    با تعجب پرسیدم : منو ؟ کیه ؟…

    گفت : آره میگه آقاته …

    یکه خوردم ... چی شده بعد از این همه سال سراغ من اومده ؟!
    رقیه و ربابه خیلی به دیدنم میومدن ولی آقام رو تا اون روز ندیده بودم ... هر وقت به یادش میفتادم فقط ظلمی که بهم کرده بود , یادم می اومد …
    دلم براش تنگ شده بود ولی بازم نمی خواستم ببینمش ... همون روز که بهش پناه بردم و منو مثل گوشت قربونی دوباره انداخت تو این خونه و رفت بدون اینکه ازم خبری بگیره , کینه اش به دلم افتاد ….
    اون موقع رقیه و ربابه هر دو به خونه ی بخت رفته بودن اما نه مثل من …
    نمی دونم شاید چون من زن حاجی شده بودم یا اقبال خودشون بود که هر دو با آدم های خوبی وصلت کردن  ... رقیه زن حاجی نورمحمدیان که در انسانیت و خوبی زبونزد بود , همسرش فوت کرده بود و یکی از پولدارای تهرون بود و ربابه زن پسر علی آقای جمشیدی شد که اونام بزرگترین چوب بری و نجاری تهرون رو داشتن و پسرشون عباس کم سن و سال بود و ربابه تنها زن اون تا آخر عمر شد … و این اون زمان خوشبختی بزرگی برا زن ها بود .
    دردسرت ندم ... عروسی هر دوشون خیلی مفصل بود و همه ی خانواده ی حاجی رو گفتن که تعدادشونم کم نبود ولی من حتی اون جام آقامو ندیدم ... تو زنونه بودم و سراغشم نرفتم .
    رفتم دم در ... خیلی خونسرد مثل اینکه همین دیروز دیده باشمش ... گفتم : سلام آقا جون ... چرا دم در وایسادین ؟ بیاین تو …
    گفت : سلام بابا ... نه , نمیام تو ... اومدم هم تو رو ببینم هم زهرا رو ...

    ( تو دلم گفتم حالا یادت اومده ) و گفتم : باشه بیاین تو زهرا رو ببینین …
    پاپایی کرد و چشمانش پر از اشک شد و گفت : نه , تو نمیام ... بعدا زهرا رو می بینم ...

    و یک دفعه دست انداخت گردن من و به سینه اش فشار داد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت : حلالم کن بابا ...

    و قبل از اینکه من حرفی بزنم , رفت …
    دم در خشکم زد ... همیشه از دستش ناراحت بودم ولی وقتی اونو اون قدر لاغر و تکیده دیدم , دلم سوخت و همه چیز رو فراموش کردم ... خواستم دنبالش برم و برش گردونم ولی پشیمون شدم .
    فردا نزدیک ظهر خبر دادن آقام فوت کرده و او با اومدنش کاری کرد که من غم بیشتری رو از مرگش به دوش بکشم .
    حالا بذار از ختم آقام بگم , خیلی جالب بود … حاجی نورمحمدیان که یک انسان به تمام معنی بود , آستین بالا زد و مراسم کفن و دفن رو به عهده گرفت و ختم رو تو خونه ی خودش گرفت ...  خب پدرزنش بود ... حاجی تا شنید دستور داد و پیغام به اونا که شام شب اول با من …
    میگن اون شب هزار نفرو شام دادن ... حاجی جمشیدی هم از یک طرف که اونم آدم خیرخواه و دست و دلبازی بود , برای سوم ختم گرفت و شام مفصلی داد ……

    خلاصه که کسی فکر نمی کرد روزی سه تا داماد پولدار دست به دست هم بدن و چنان مراسمی برا آقام بگیرن که زبونزد خاص و عام بشه ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت بیست و سوم

  • ۱۶:۰۷   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و سوم




    هفتم آقام برف سنگینی آومده بود ... زمین یخ زده بود ... وقتی از سر خاک برمی گشتیم احساس کردم بدنم داره از حس میره و چشمام سیاه شد و روی برفا از هوش رفتم ... وقتی به هوش اومدم , تو خونه ی آبجیم بودم و حکیم بالای سرم …

    حکیم از من پرسید : دخترم آبستن نیستی ؟

    از جام پریدم و گفتم : نه … نه ………..

    آبجیم کنارم نشسته بود و دستشو گذاشت روی شکم من و گفت : ولی آبجی شکمت قلمبه شده ... فکر کنم خبری باشه …..

    پریدم بهش که : نه , این طور نیست ... خودم حتم دارم ...
    ولی دلم شور افتاده بود ... به محض اینکه رسیدم خونه به شوکت گفتم و ازش خواستم بفرسته دنبال گلین …. این بار هم خبر آبستنی من همه رو غافلگیر کرد , بیشتر از همه خودمو …………..
    غم دنیا به دلم نشست ... خاک بر سرت نرگس ... آخه تو بچه می خوای چیکار ؟

    احساس می کردم گیر افتادم ... با دو بچه دیگه پا گیر شدم و باید تا آخر عمر خدمت این خونه رو بکُنم ... سر زهرا شنیده بودم که شوکت گفته بود , عزت می خواد بچتو بندازه ...

    دست به دامن شوکت شدم : تو رو خدا یه کاری کن ... ببین اون موقع چی می خواستن به من بدن بخورم که بچمو بندازم ... شوکت خانم تو رو خدا کمکم کن …
    شوکت دو انگشت شست و سبابه شو باز کرد و وسط اونو گاز گرفت و چند بار گفت : استغفرالله ... توبه کن دختر ! چیزی که خدا داده نعمته ... چه حرفا می زنی ... پا شو واسه ی این معصیت سه بار دور خودت بگرد و بگو توبه ... بعدم برو تو حیاط سه تا کاسه آب بریز که گناهت شسته بشه و بره وگرنه خدا قهرش می گیره و داغ بچه به دلت می ذاره ……

    راستش ترسیدم و همین کارو کردم ...
    باز هم عزت هر چی از دهنش در می اومد به من گفت ... انقدر کلافه بود که نمی دونست چیکار کنه … من همش منتظر بودم اون بخواد این بار هم منو چیزخور کنه و ساده لوحانه هر شب منتظر بودم که بچمو بندازم ... اما صبح از ترس خدا سه بار دور خودم می چرخیم و سه تا کاسه آب می ریختم تو حیاط …..
    وقتی بچه دومم پسر شد که دیگه واویلا ..... از یک طرف شادی حاجی و چیزهایی که برایم می خرید و توجهی که به من می کرد و از طرف دیگه بدرفتاری بقیه …… به جز شوکت که با همه مهربون بود و من ازش خیلی چیزا یاد گرفتم و حالا می فهمم که برای من مادری می کرد , همه چپ چپ نیگام می کردن ( من اونقدر از دنیای خودم ناراضی بودم که خوبی های شوکت رو نمی دیدم ... راستی اگر اون نبود چی به من می گذشت ) ...
    هنوز تو جا بودم که آبجیام با یک عالمه سیسمونی به خونه ی ما اومدن ... خیلی خوشحال شدم ... بعد از سال ها تونستم یک کم سرمو بگیرم بالا ...
    رجب , اسم پسرم بود ( عزیز جان آه عمیقی کشید و ساکت شد و در چشمانش غم بزرگی نمایان شد و دوباره آه کشید ... مثل اینکه نفس کم آورده بود باز هم یک آه بلندتر …) اسم اونم حاجی گذاشت و من حق دخالت نداشتم …. رجب انقدر خوشگل بود که همه دست به دست می بردنش ... حتی عزت هم نمی تونست باهاش بازی نکنه ... شیرین و بامزه بود .


    چهار سال گذشت ... رجب چهار ساله شد و زهرا پنج سال و نیم ...

    من تازه داشتم توی اون خونه جا می افتادم و زندگی می کردم ... هر کس کاری داشت , مرا صدا می کرد ولی باز هم نمی توانستم عزت را راضی کنم و او همچنان به خون من تشنه بود و از اینکه همه مرا دوست دارند , بیشتر عصبانی می شد .
    یک شب همه نشسته بودیم که عزت یک دست لباس آورد و گفت : می خوام اینو فردا تو مولودی عصمت الدوله بپوشم ولی برام تنگ شده ... نمی دونم چیکار کنم ……
    فورا مثل کسی که یک خیاط ماهر باشم , گفتم : خوب بدین به من براتون گشاد کنم ….

    با تعجب پرسید : مگه تو بلدی ؟

    گفتم : آره مگه چیه ؟

    گفت : از کجا یاد گرفتی ؟

    گفتم : خونه ی آقام …

    پرسید : کی بهت یاد داده ؟

    گفتم : یه خیاط ….

    پیرهنو طرف من دراز کرد و گفت : خرابش کنی , تیکه تیکه ات می کنم ...

    لباس رو گرفتم در حالی که هیچی از خیاطی نمی دونستم و اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم ... فقط برای راضی کردن عزت این حرف رو زدم ... اصلا فکر نمی کردم اون لباسش را به من بده ...

    نشستم و عزا گرفتم و شروع کردم به شکافتن لباس ….
    همینطور که مشغول باز کردن درزهای اون بودم , فکر کردم باید یک کاری بکنم که نشون بده من چقدر واردم ... این بود که چند تا نخ برداشتم و با اون اندازه های عزت رو گرفتم ... قبلا دیده بودم که خیاط ها چیکار می کنند ... کم کم اونا باور کردند من به کارم واردم ...

    بعد از شکافتن , با دقت دور سینه و کمر رو اندازه ی نخ ها کردم و با سوزن شروع کردم به دوختن آهسته و آرام و با دقت زیاد ... این کار تا صبح طول کشید ... در حالی که مرتب به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا این کارو کردم ... اگه خوب نشد , دختر چیکار می کنی ؟ آخه تو مگه فضولی ؟ به تو چه ؟ این چه کاری بود کردی ؟ بالاخره تمام شد ... ذغال توی اطو گذاشتم و لباس رو اطو کردم و بعد از نماز صبح خوابیدم , در حالی که دل تو دلم نبود ...
    صبح که بیدار شدم , لباس نبود ... با عجله خودم رو مرتب کردم و رفتم ببینم اوضاع چطوره ...
    همه داشتند ناشتایی می خوردند ... سلام کردم و یک چای برای خودم ریختم و نشستم سر سفره و زیر چشمی به عزت نگاه کردم ....
    اون حرفی نزد ... پرسیدم : لباستون خوب شده بود ؟

    گفت : آره , اندازه شده ...

    چیزی که به نظر من انقدر بزرگ میومد , برای اون چقدر ساده بود ... انگار نه انگار من تا صبح سر اون لباس نشسته بودم .
    حالا می فهمم که گشاد کردن یک لباس آنقدرها کار سختی نیست ... این اولین کار من بود و از فردا کارم در آمد ... هر کس هر چی می خواست بدوزه , دست به دامن من می شد …
    به هیچ کس نه نمی گفتم ... وقتی کاری رو به من می دادند , تازه می رفتم عزا می گرفتم چیکارش کنم ... اولش خیلی سخت بود ... گاهی مجبور می شدم یک لباس را بشکافم تا الگوی لباس دیگه بکنم و در این میان چیزی که عاید من شد , یاد گرفتن خیاطی بود .... ولی خوب ، از کارِ خونه بهتر بود چون زمانی که در حال این کار بودم کسی کاری به کارم نداشت .
    تا اینکه یک روز صبح برای بردن ناشتایی به اتاق حاجی رفتم ... برای اولین بار دیدم که اون هنوز خوابیده ... صدا زدم : حاجی …. حاجی دیر نشه؟

    اون تکان نخورد ......….




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت بیست و چهارم

  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و چهارم




    جلو رفتم و دستش را گرفتم تا تکونش بدم …. ترسیدم ... بدنش یخ یخ بود ……

    فریاد زدم و بقیه رو صدا کردم ... مثل اینکه از شب قبل تموم کرده بود چون کاملا بدنش خشک شده بود .
    سرتو درد نیارم ... حاجی رو دفن کردیم و عزا گرفتیم ولی من موذیانه با خودم فکر می کردم راحت شدم و دیگه لازم نیست از کسی بترسم ...
    دست خودم نبود ... گریه ام نمی اومد ولی وقتی به بقیه نگاه می کردم ,کسی جز سر خاک گریه نکرد ... بعد از هفتم وقتی همه از سر خاک اومدیم , خونه خیلی شلوغ بود ... سگ صاحبشو گم می کرد ...

    دیگ های غذا کنار حیاط بر پا بود و صدای قرآن خوان آنی قطع نمی شد .
    همه ی اتاق ها پر بود از جمعیت .... من بچه ها رو برداشتم و به اتاقم رفتم تا نفسی تازه کنم ... دیدم تمام اثاثیه من و بچه هام رو جلوی در گذاشتند و در اتاق منو قفل کردند ...

    به همون زودی عزت کار خودش را کرده بود .
    دست و پام سست شد ... ترسیدم پول و طلاهام را پیدا کرده باشند ... با سرعت توی وسایل حمامم رو گشتم ... نفس راحتی کشیدم ولی فهمیده بودم چه بلایی داره سرم میاد ...

    چیزی که فکر نمی کردم ... مگه میشه ؟ این دو بچه برادر و خواهرهای اونا بودند ... هنوز نمی دونستم منظور عزت که حالا فرمانده مطلق خونه شده , چیه ؟
    به روی خودم نیاوردم و رفتم توی هشتی نشستم ... اون شب تمام شد و همه رفتند ……
    از عزت پرسیدم : من کجا بخوابم ؟

    و او با وقاحت گفت : سر قبر بابات ...

    و رفت …..

    دنبالش دویدم : عزت خانم من با این دو تا بچه چیکار کنم ؟هنوز کفن حاجی خشک نشده می خوای منو بیرون کنی ؟ ….

    سرم فریاد زد : گفتم که برو ... از هر گوری اومدی برو همون جا ... صبح دیگه نبینمت …
    با گریه رفتم پیش شوکت خانم ... التماس کردم منو با دو تا بچه آواره ی کوچه و خیابون نکنین ... تو رو به امام رضا قسمت می دم یک کاری بکن ... نذار من آواره بشم ……
    شوکت دلسوزانه به من نیگا می کرد و اشک توی چشمش جمع شده بود ... با همون حال به من گفت : به همون امام رضا از دست من کاری بر نمیاد ... بیخود دست و پا نزن ... اونا تصمیم خودشونو گرفتن ... حرص دنیا چشمشونو کور کرده ... می ترسن دو تا بچه ی تو ارث و میراث بخوان ... من هر چی باید بگم گفتم ولی فایده نداره ….. می گن باید همین امشب بری ... وایسادن تا مهمونا برن …
    خدا جزاشونو بده ... به قرآن منم خیلی گفتم ... ولی … چی بگم ... بیشتر تقصیر شوهر گور به گور شده ی منه ... میگه باید زودتر بره ….. همین امشب …… تو برو پیش اون , شاید دلش به رحم بیاد …..
    فخری از کنار ما رد می شد ... نمی دونم چی شنیده بود که سر شوکت فریاد زد : ولش کن بذار بره ... کم لی لی به لالاش گذاشتی ؟ بسه دیگه ... ولش کن ….
    من به حرف اون گوش ندادم و چادرمو سرم انداختم و رفتم پیش پسر حاجی ...
    اون مثل اینکه منتظر من بود ... تا منو دید پرسید : تو که هنوز اینجایی ؟
    گفتم : رحم کن ... دو تا بچه ی کوچیک دارم ... تو خیابون بخوابیم ؟ روح حاجی عذاب نمی بینه ؟ من قول می دم ارث حاجی رو طلب نکنم ………
    یک دفعه چنان از کوره در رفت که انگار بهش فحش داده بودم ...

    اون که در نبودن حاجی جرات پیدا کرده بود با صدای بلند فریاد زد : ارث می خوای ؟ بفرما واست گذاشتم ... چیز دیگه ای لازم نداری ؟ ...
    از خجالت مردم … و اون چه که لایق خودش بود به من گفت ... ترسیدم منو بزنه ... کمی رفتم عقب و گفتم : مگه این دو تا بچه مال حاجی نیست ؟ …
    اصلا نگذاشت حرفم تموم بشه ... پرید به من و گفت : نه , بچه ی حاجی نیستن ... حالیت شد ؟ نیستن ... تموم شد ... گمشو ... گورتو گم کن ... توله سگ هاتو وردار با خودت ببر ….
    دیگه با رفتار زشت و زننده ای که او با من کرد , راه دیگری نداشتم جز رفتن ...
    فکر کردم برم شب رو تو اتاق حاجی بخوابم ولی اونجارم قفل کرده بودن ... رفتم چادرمو پهن کردم و یکی یک بقچه زیر سر بچه ها گذاشتم و شب رو همانجا توی هشتی خوابیدم ...
    فردا صبح بچه ها رو بیدار کردم و اثاثم را بردم گذاشتم پشت در ... خودم رفتم تا یک درشکه پیدا کنم ... اونوقت صبح درشکه کم بود ولی من می خواستم قبل از اینکه با اونا چشم تو چشم بشم , رفته باشم …..
    بالاخره درشکه پیدا کردم و بی سر و صدا رفتم زهرا رو بیدار کردم و رجب رو توی بغلم گرفتم و بردم گذاشتم توی درشکه ... بعد اثاثم رو گذاشتم و بی هدف راه افتادم ….
    با خودم گفتم : ولشون کن نرگس ... تو سرشون بخوره خونه شون ... چه اصراريه ؟ خاک بر سرت که نتونی یه خونه برای خودت بگیری ...
    ولی در رو که می بستم , درد بزرگی توی سینه ام احساس کردم ... فکر می کردم چشمم داره از حدقه در میاد ... خیلی بهم زور اومده بود ….
    تو این یک هفته خیلی فکر کرده بودم که بعد از حاجی چی به سرم میاد ... اما تنها چیزی که به عقلم نرسید , این بود که به این زودی منو بیرون کنن ….
    با خودم گفتم غصه نخور نرگس ... پول که دارم و یک عالمه هم طلا دارم ... یک خونه اجاره می کنم بعد هم با خیاطی اموراتم رو می گذرونم , منت کسی رو هم نمی کشم …

    یک به امید خدا گفتم و راه افتادم ….
    درشکه چی هی می پرسید : زن حاجی کجا برم ؟
    راستش خودم هم نمی دونستم ولی بهترین جا برای رفتن خونه ی رقیه بود ....

    پس آدرس دادم و رفتم ...........…



    ناهید گلکار

  • ۲۱:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت بیست و پنجم

  • leftPublish
  • ۲۱:۱۶   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و پنجم




    رقیه فقط یک سال از من کوچکتر بود ... زن دوم زین العابدین خان نورمحمدیان , از آدم های سرشناس تهران بود ...
    او از همسر اولش سه دختر و دو پسر داشت ... چند سالی بعد از مرگ زنش با رقیه وصلت می کنه و حالا خودش دو فرزند داره که عباس هم سال رجب بود و قاسم یک ساله …….. ( زین العابدین خان را همه آقا جان صدا می کردند )
    بچه ها همه بزرگ بودن و رقیه با همون سن کمش زندگی آقا جان رو اداره می کرد ... البته به کمک بانو خانم خواهر آقا جان که بعد از فوت شوهرش با اونا زندگی می کرد و خودش سه دختر و یک پسر داشت ….
    آقاجان به نام نیک مشهور بود برای همین فکر کردم چند روزی مهمان اونا باشم ...
    اما وقتی رسیدم پشت در مردد موندم که چیکار کنم ... خیلی خجالت می کشیدم ………
    خوب حالا فکر می کردم حاجی هر چی بود دیگه من آواره که نبودم ...

    درشکه چی صداش در اومد که : آبجی ما کار و زندگی داریم ... تکلیف ما رو روشن کن ….
    گفتم : اثاثم رو بذار پایین و برو ….

    بچه ها هر دو خواب بودن ... به زور زهرا رو بیدار کردم و رجب رو روی دوشم انداختم و پیاده شدم .
    درشکه که رفت گریه ام گرفت ... درمونده و بیچاره کنار کوچه موندم ... زهرا گریه می کرد , بچه ام خوابش میومد ... بالاخره مجبور شدم در خونه رو بزنم .
    هنوز صبح زود بود ... احمد آقا , پیرمردی که اونجا کار می کرد , درو باز کرد ... تا چشمم به من افتاد گفت : به به نرگس خانم تشریف بیارین تو ... بفرما …. بفرما …..
    رفتم توی حیاط و جلوی در وایسادم ...
    باز گفت : بفرما …

    گفتم : نه ، میشه آبجیم رو صدا کنین ؟ …
    احمد آقا دستش را روی چشمش گذاشت و دوید به طرف عمارت …..
    خیلی طول نکشید که رقیه سراسیمه خودشو به من رسوند ... تا چشمش به من و بچه ها و اثاثیه ام افتاد با دو دست زد تو صورتش و گفت : سق سیاه ... دیشب به آقا جان گفتم نرگس رو بیرون نکنن خوبه ... به خدا دلم شور می زد ... بیا تو … بیا آبجیت بمیره الهی ... این همه زحمت تو خونه ی کوفتیشون کشیدی , اینجوری دستمزد تو رو دادن ؟ خدا لعنت شون کنه ... پاپتی های بی چشم و رو ... چه جوری دلشون اومد تو رو با دو تا بچه آواره کنن ؟ بیا … بیا تو آبجیت بمیره ……

    با خجالت پرسیدم : آقا جان ناراحت نشه ؟ من زود می رم ... تا وقتی یه خونه پیدا کنم ….

    ناراحت شد و گفت : وا آبجی ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ قدمت روی چشمم ... بیا آقا جان بیداره ... الان میاد برای ناشتایی ... بیا تو دیگه ... کفشتو در بیار ... ای وای چرا وایسادی ؟ غریبی نکن ... ارواح خاک آقام راحت باش ….
    آقا جان داشت دست و صورتش رو خشک می کرد ... اومد جلو ... رقیه در حالی که سر و دست و گردنشو تکون می داد , گفت : نگفتم ؟ … نگفتم ؟ دیدی بیرونش کردن بی همه چیزا ... تازه دیروز هفت حاجی بود ... خجالت نکشیدن ؟ همه می دونن برای ارث و میراث این کارو کردن ... می خوان به تو هیچی ندن بی آبروها ...
    آقا جان منو تعارف کرد و گفت : شما آبجی رقیه خانم هستید ... اینجا خونه ی شما هم هست ... قدم سر چشم گذاشتید ... ولی من نمی ذارم اونا حق شما رو بخورن ... این دو تا بچه که باباشون پس انداخته حق دارن مثل اونا سهم ببرن ....
    نگران نباشین ... بی کس و کار که نیستید ... بچه ها رو بیارین ناشتایی بخوریم , بعد فکر شو می کنیم ... بازم از روی شرم گفتم : اول یه خونه برام اجاره کنین آقا …… پول هم دارم به قدر کافی ... فقط دست و پاشو ندارم …
    آقا جان خیلی جدی گفت : این حرف ها رو نزن ... پولتو نگه دار ... حالا تو دو تا بچه داری ... ما که نمردیم ... همین جا هستی ... مردم چی میگن ... لُغُز می خونن که آقا جان یه زن بیچاره رو با دو تا بچه ول کرده تو خیابون تک و تنها ... زن جوون نمیشه بره خونه بگیره که …… هزار تا حرف پشت سرت می زنن … امکان نداره ... همین جا هستی ... شکر خدا اتاق زیاده و سفره پهن ... جای کسی رو تنگ نمی کنی …. منم می دونم با اونا چیکار کنم ...
    گفتم : آقا جان من نمی خوام سربار شما باشم ... این کارو دوست ندارم ... یک کاریش می کنم ... فقط یک جا باشه که …

    حرفم تمام نشده بود که آقا جان وسط حرفم پرید و گفت : نه , نمیشه ... حالا که اومدی اینجا , پس به من پناه آوردی ... منم کسی که بهم پناه آورده رو رد نمی کنم ، نمی ذارم جای دیگه ای بری ... احتیاطا اگرم اینجا نیومدی , بازم می اومدم شما رو می آوردم ... مگه بی کسی ؟ چه کاریه ؟ …. دیگه تموم شد ... حرفشو نزن ... همین جا هستی …..
    بعد رو کرد به رقیه و گفت : خانم به نرگس خانم اتاق بدین جای خوب و مناسب ... بچه ها راحت باشن ... همین موقع بانو خانم با دختراش اومدن و پشت سرش دخترای آقا جان … همه با من سلام و علیک کردن و دور سفره نشستن ... برخلاف خونه ی حاجی که حتی یک بارم همه با هم سر یک سفره ننشستن , پسرا هم اومدن .. دو تا پسرای آقا جان و یکی پسر بانو خانم ....  اونام با من سلام و احوالپرسی کردن و نشستن  ...

    سر سفره هاج واج مونده بودم ... نزدیک هفت سال تو خونه ی حاجی بودم و یک بار با هیچ مردی سلام و علیک نکرده بودم ... از خجالت مثل لبو سرخ شدم و قلبم به شدت می زد .....….




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۳/۱۳۹۶   ۱۸:۰۲
  • ۱۷:۵۵   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت بیست و ششم

  • ۱۸:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و ششم




    وقتی همه نشستن , خدمتکارشون که یکی گل نسا , زن میونسال و چاقی بود ( بسیار کم حرف و کاری بود ... شوهرش از خونه بیرونش کرده بود و او هم به آقا جان پناه آورده بود و همیشه می گفت : غیر از آقا جان مرده شور هر چی مرده ببرن ) و دیگه عذرا , دختر باغبون بود که توی خونه کار می کردن …..

    دو تایی برای همه چایی ریختن …. معصومه دختر بزرگ آقا جان با محبت لبخندی به من زد و گفت : نرگس جون بفرمایید شما شروع کنین ... بفرما ... خوش اومدین ... چه عجب ! خوشحالمون کردین ….
    بازم خجالت کشیدم از اینکه اونا بفهمن بعد از این , من اونجا موندگارم و باید من و دو تا بچمو تحمل کنن ... از خودم شرمم اومد .. شاید دیگه این رفتار محترمانه رو با من نداشته باشن … از اینکه اونام بخوان به من بی احترامی کنن ترسیدم ....
    رقیه و بانو خانم هی به من تعارف می کردن ولی چیزی از گلوم پایین نمی رفت ….
    بیشتر تعجب کردم از اینکه دخترا با پسرا حرف می زدن و گاهی شوخی و خنده می کردن ... چرا اینا همه با هم خوبن ؟ چرا به هم نگاه غیض آلود ندارن ؟ چرا لقمه های همدیگرو نمی شمرن ؟ و چرا زن ها از مردا نمی ترسن ؟ ….

    همون جا فهمیدم که به دنیای بهتری از زندگی پا گذاشتم و تازه فهمیدم از چه دنیای سیاهی اومدم بیرون …….
    جایی که سرنوشتم رقم خورد ….
    بانو خانم و معصومه موندن … بانو کنار آقا جان نشست و معصومه کنار من …………

    رجب دوباره خوابش برده بود و سرش روی پای من بود ... نمی تونستم از جام جم بخورم ولی دل تو دلم نبود اگه اونا بفهمن چی میشه !
    آقا جان خطاب به آبجیم گفت : خانم جان ترتیب اتاق نرگس خانمو بده ... بذار جا به جا بشه ...

    بند دلم ریخت پایین ... الان بود که بانو خانم می فهمید چه بلایی سرم اومده ... سرمو مثل احمق ها کردم زیر چادر تا کسی رو نبینم ….
    آقا جان ادامه داد : دارم به همه می گم ,, نرگس خانم دختر منه ... اینجا از این به بعد خونه ی اونم هست ...

    و صدای بانو خانم اومد که : البته که هست ... قدمش سر چشم همه ی ما ……

    من که اونا رو نمی شناختم ولی حتما که لیاقت خانم خوبی مثل شما رو نداشتن …

    من هنوز سرم زیر چادر بود ... دلم می خواست بمیرم و سربار کسی نشم ...

    آبجیم گوشه ی چادر منو زد عقب و گفت : تو چرا خجالت می کشی ؟ اونا باید حیا می کردن …..
    معصومه جلوتر اومد و دستشو گذاشت روی پام و گفت : نرگس جون خدا خواست از اون خونه بیای بیرون ... به خدا همیشه خانم جان دلواپس شما بود ... همه حدس می زدیم که اینطوری بشه ولی نه به این زودی ... به نظر من هر چی زودتر بهتر ... ناراحت نباش ... ما همه حال روز شما رو می دونیم ... حالا ما یه خواهر دیگه داریم ( همه تو خونه رقیه رو خانم جان صدا می کردن )
    حرفای اونا یه کم حالمو بهتر کرد ولی واقعا دلم نمی خواست اونجا بمونم ... این بود که گفتم : خیلی ممنونم ... ولی اگه آقا جان اجازه بده یه خونه برا خودم بگیرم و مزاحم نشم , بیشتر راضیم ... پولم دارم ….

    اینو گفتم تا اونا بدونن من محتاج نیستم ….
    ولی آقا جان با صدای بلند قاه قاه خندید و گفت : یادتون باشه نرگس خانم چقدر پولتونو به رخ ما کشیدین ... نقل قضیه این نیست …. یک زن جوون تک و تنها هزار تا بلا سرت میاد ... مردم راحتت نمی ذارن ، اونوقت به من چی میگن ؟ گفتم که شما مزاحم نیستین ... لطفا دیگه حرفشو نزنین ... یه مدت اینجا باشین , اگه ناراحت بودین یه فکری می کنیم ….
    معصومه با مهربانی دستم رو گرفت و گفت : آره , قبول کنین ... قول می دیم بهتون بد نگذره …. خیلی خوب میشه ... با هم دوست می شیم …..
    آبجیم حرفی نمی زد ولی بانو خانم هم خیلی محبت کرد و بالاخره راضی شدم و رجب رو گوشه ای خوابوندم ...

    به زهرا گفتم : مواظب داداشت باش …..

    و همراه آبجیم برای دیدن اتاقم راه افتادم …..
    خونه ی حاجی در مقابل این خونه هیچ چی نبود ... خیلی بزرگ و با شکوه بود ... آنقدر اتاق داشت که برای دیدن همه ی آنها یک روز کامل وقت لازم بود ….
    اتاقی که من اول به اون وارد شدم , بسیار بزرگ بود ... تقریبا همه ی خانواده ی آقا جان اونجا دور هم جمع می شدن ... همون جا غذا می خوردن و اگر مهمانی که خودمونی بود به اونا وارد می شد , همونجا پذیرایی می کردن ... چون خود آقا جان اون اتاق رو خیلی دوست داشت و اغلب همونجا بود ... مگه وقت خواب که با رقیه یک جا می خوابیدن ….




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۶   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت بیست و هفتم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۳/۱۳۹۶   ۱۸:۱۷
  • ۱۸:۱۳   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول




    چیزی که باعث تعجب من شد …… خودم اونقدر تحقیر شده بودم که هضم بعضی چیزها برایم سخت بود ...
    این اتاق چهار در داشت , یکی به اندرونی می رفت ... یکی به ایوان و یکی به یک سالن وصل می شد که دو طرفش اتاق های زیادی بود که هر کدوم از بچه ها یک اتاق داشتن و در چهارم به یک راهرو باز می شد که آن هم دو طرفش اتاق بود و اونجا اتاق دو تا خدمتکار و احمد آقا و دایه ای که بچه ها رو شیر می داد و باغبون بود و انتهای راهرو , مطبخ که خیلی شیک و تمیز بود ….
    و اما اتاق من پشت اندرونی ... دو تا اتاق دلباز و تمیز بود که به حیاط راه داشت و تقریبا یک طوری مجزا بود که وقتی دیدم به دلم نشست ... وسط اتاق وایسادم ... حال عجیبی داشتم ... یک جور بغض غریبی گلومو فشار می داد ... نمی دونم چرا اینقدر دلم برای خودم می سوخت … با اینکه اون طوری که فکر می کردم آواره نشدم و به طور معجزه آسایی سرپناهی امن پیدا کرده بودم , باز هم احساس بدی داشتم ….
    فکر اینکه توی خونه ی حاجی چی کشیدم و از همه بدتر توی اتاق حاجی چقدر رنج و درد را تحمل می کردم , وجودم رو به آتیش می کشید و حالا مثل یک آشغال منو از خونه ای که باید مال من باشه , بیرونم کردن و چقدر مظلومانه اومدم بیرون و حالا اونجا بودم ... جایی که با همه ی خوبی هایش مال من نبود و من یک مهمان ناخوانده بودم …..
    این طوری شد که من خونه ی آبجیم موندگار شدم ....

    تا عصر جابجا شدم ... آقا جان نهایت محبت رو به من و بچه هام می کرد و این یک حقیقت بود ... نه تنها خودش , بلکه تمام خانواده اش نسبت به من مهربان بودند و مثل عضوی از خودشان قبولم کردن ... حتی بانو خانم هم مرا دوست داشت و خیلی به من و بچه هایم می رسید .

    کارم که تموم شد , به حیاط نگاهی کردم ... با گل کاری های زیبا و درخت های تنومند و حوض بزرگی که وسط اون بود , بهترین جایی بود که هر وقت دلم می گرفت کنار پنجره می نشستم و عقده های دلم را خالی می کردم ….
    به زودی توی اون خونه ی پر از احترام و محبت جا افتادم ... رجب برای آقا جان شیرین زبانی می کرد و خیلی دوستش داشت ... به زور او را از آقاجان جدا می کردم … او بین بچه های خودش و زهرا و رجب فرقی نمی گذاشت تا حدی که بچه ها آقا جان را پدر خودشون می دونستن ….. ولی من هنوز معذب بودم ... اغلب با بچه ها توی اتاقم می ماندم و تا منو صدا نمی کردن , نمی رفتم ….
    معصومه از همه بیشتر با من مهربون بود و مرتب به سراغم میومد و از هر دری حرف می زدیم …….

    من حالا هفده سال داشتم و معصومه دو سال از من کوچکتر بود ولی خیلی فهمیده و عاقل بود و من از او خیلی چیزها یاد گرفتم .
    تا یک روز توی اتاقم نشسته بودم که رقیه اومد و با خوشحالی گفت : فهمیدی چی شد آبجی ؟ امشب برای معصومه خواستگار میاد ….

    با خوشحالی گفتم : خوبه به سلامتی ... همین امشب ؟

    رقیه با هیجان و طبق عادتش که تمام سر و دست و گردنشو تکون می داد , گفت : حدس بزن کی میاد خواستگاریش ؟

    گفتم : نمی دونم … من از کجا بدونم ؟ ... تو بگو کی میاد ؟

    او با همون ذوق و شوقی که نشون می داد , گفت : فرمانفرماییان ! …
    پرسیدم : خوب کی هست ؟

    با تعیب پرسید : مگه تو نمی دونی فرمانفرماییان کیه ؟! خیلی پولداره ... از اون گردن کلفتای تهرونه ... نصف تهرون مال اونه ... همین دیگه اون که بیشتر آب تهرون از قنات های اونا میاد ... می گن ماشین هم دارن …… خیلی …. خیلی …. خوب شد .
    رقیه اونقدر خوشحال بود که نمی دونست چطوری برای من مهم بودن این خواستگاری رو تعریف کنه …. بالاخره گفت : خوب حالا ولش کن آبجی ... بیا کمک , خیلی کار داریم …
    چنان برو و بیایی راه افتاده بود که نگو و نپرس ... سرسرا آماده پذیرایی می شد ووو بهترین میوه ها و شیرینی ها و انواع خوراکی ها جور و واجور چیده شد ... منم پا به پای رقیه و بانو خانم می دویدم تا همه چیز آماده شد ... صلاح نمی دونستم تو دست و پاشون باشم , پس رفتم به اتاقم …….
    از پنچره اومدنشون را دیدم ... خیلی با دبدبه و کبكبه وارد شدن ... با خودشون چند نفر آورده بودن که توی حیاط دست به سینه وایساده بودن …

    احمد آقا یک مجمعه ی بزرگ شیرینی و شربت و میوه برایشان برد و از اونا هم پذیرایی کرد .




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۷   ۱۳۹۶/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم




    شب اول خواستگاری دو ساعتی طول کشید …. من دیگه بیرون نرفتم ... بچه ها رو خوابوندم و بدون شام خوابیدم .
    فردا که برای ناشتایی رفتم , فهمیدم که قرار عقد و عروسی گذاشتن و از لا به لای حرفای اونا متوجه شدم که فرمانفرماییان چندین زن داره ….

    وقتی معصومه به من گفت که می خواد با من حرف بزنه , فکرم این بود که او از این وصلت ناراضیه و می خواد با من در میون بذاره ولی این طور نبود و متوجه شدم که آقا جان با اینکه از فرمانفرماییان خیلی رو در وایسی داشت , تصمیم رو به عهده ی دخترش گذاشته بود و او را مجبور به کاری نمی کرد ….

    همه چیز برایم غیر واقعی بود ... دنیای من با این دنیا خیلی فرق داشت ...
    می خواستم یک طوری محبت های معصومه رو جبران کنم ... این بود با اونکه تا اون زمان گلدوزی و سوزن دوزی نکرده بودم , شروع به دوختن کردم تا برای جهاز او چیزایی تهیه کنم و شبانه روز کار کردم .
    از روی مدل هایی که توی خونه ی رقیه بود , نگاه می کردم ... اونو تو ذهنم می سپردم و شب مدلش رو تغییر می دادم و می دوختم و می دوختم و نتیجه کار آنقدر چشمگیر بود که همه تعجب کردن و هیچ کس باور نمی کرد که این کار اول منه و تونستم باعث خوشحالی معصومه بشم .
    معصومه از روزی که به خانه ی فرمانفرماییان رفت , خانم صدایش کردن و دیگه همه برای همیشه او را با این اسم صدا زدن ….

    بعد از خانم , دو دختر آقا جان و یک دختر بانو خانم , پشت سر هم با آدمای سرشناس شهر عروسی کردن و رفتن ……

    خیلی خوب بود ... در هر مراسم کلی برو بیا انجام می شد ... کمترین کاری که از دستم بر میومد این بود که برای همه لباس می دوختم ... حالا کارم راحت تر بود چون رقیه چرخ خیاطی داشت ... کار با اونو خیلی زود یاد گرفتم و چرخ رو آوردم تو اتاقم و بیشتر شب ها تا نزدیک صبح کار می کردم .
    دو سال به همین منوال گذشت ولی آقا جان با همه ی نفوذی که داشت , نتونست حق منو بگیره ….




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۵۶   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت بیست و هشتم

  • ۲۰:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول




    چند جلسه با اونا حرف زد ولی بی فایده بود ... اونا منکر همه چیز بودند و تا چشم به هم زدیم خونه رو فروختن و اموال حاجی رو بین خودشون تقیسم کردن .
    آقاجان بعد از چند جلسه رفت و آمد به من گفت : دخترم به نظر من از خیرش بگذر ... اونا خودشون دارن تو سر و کله ی هم می زنن ... اصلا ارزش نداره ما هم قاطی این کارا بشیم …
    حال من که از دیدن اونا با اون همه حرص و طمع به هم می خوره ... این پول به درد تو نمی خوره ... بابا ولش کن ... خدا رو شکر هست ... من هیچ وقت تنهات نمی ذارم ... نه تو رو نه بچه هاتو ... خیالت راحت باشه ……….
    با این حساب , همه چیز از دست رفت و حتی یک شاهی از میراث حاجی را به بچه ها ندادند ... چیزی که بیشتر دلم رو می سوزوند , پول نبود ، ظلمی بود که به من روا شده بود ... می خواستم خودم رو ثابت کنم ولی نشد …..
    حالا من نوزده ساله بودم , قد بلند و کشیده ای داشتم ... انگار نه انگار دو تا بچه زاییده بودم ….

    بعد از برو و بیای خونه ی آقا جان , پشت سر هم برای من خواستگار پیدا می شد …

    زنش مُرده , پنج تا بچه داره …. مرد پیریه , می خواد یکی ازش مراقبت کنه ….. یه آدم پولداره , چهار تا زن داره می خواد تو رم بگیره …. تاجر پولداریه فقط هفت زن داره ….

    حالم از همشون به هم می خورد ... واقعا دیگه دلم نمی خواست شوهر کنم ... از این پیغام ها خسته بودم …

    عاقبت به آبجیم گفتم : تو رو خدا دیگه به من نگو ... اصلا نمی خوام ... هر وقت از من خسته شدی به خودم بگو یه فکری برا خودم می کنم ولی نگو شوهر کنم ... دیگه حرفشم نزن که ازت دلگیر می شم …..
    دیگه احساس غریبی نمی کردم ... منم شدم عضوی از اون خونه ... تدارکات ناهار و شام و مهمونی ها رو انجام می دادم و هر کاری که از دستم برمیومد و حالا طوری شده بود که انگار اگر من نبودم اموراتشون نمی گذشت و این مسئولیت ها از من آدم دیگه ای ساخت .
    تابستان بود ... برای محمود , پسر آقا جان دختر یکی از فامیل های فرمانفرماییان را شیرینی خورده بودن و قرار بود عروسی توی حیاط برگزار بشه ... این بود که آقا جان تصمیم گرفت حیاط رو مطابق شان فامیل عروس از نو بسازه .
    برای این کار گارگر و عمله و بنا ریختن تو حیاط خونه و شروع کردن به کندن آجرهای کف حیاط و اونو دوباره با موزائیک های جدیدی که تازه آمده بود , فرش کنند ... کارگرها مشغول کار شدن ...
    هوا ی گرم آخرای مرداد بود ... بعد از ناهار همه خوابیدن ... منم بچه ها رو خوابوندم ولی خودم خوابم نمی برد ... صدای کلنگ که به آجر می خورد , منو پشت پنجره کشوند …. چشمم افتاد به کارگرایی که توی حیاط و زیر آفتاب کار می کنن ... خوب معلوم بود که خیلی با سختی کار می کنن ... دلم سوخت …. تصور کار کردن در اون شرایط , خیلی سخت بود ...

    همین طور پشت پنجره وایساده بودم که آبجیم اومد ... وقتی دید بیدارم , خوشحال شد ... با این حال پرسید : بیداری ؟ ترسیدم خواب باشی ... خیلی گرمه کلافه شدم ... اومدم ببینم اگه بیداری با هم حرف بزنیم ...
    به شوخی گفتم : پس آقا جان تنها بخوابه ؟

    اون خندید و گفت : الان صد تا پادشاه رو خواب دیده … من خوابم نبرد ... هی وول می خوردم ترسیدم بیدارش کنم , بدخواب بشه ……..
    خودشو ولو کرد رو زمین و گفت : نباید امروز کوفته می خوردیم ... تو تابستون همون آب دوغ از همه بهتره ... من که سنگین شدم ……
    کنارش نشستم بهش نگاه کردم و گفتم : آبجی خیلی خاطر آقا جان رو می خوای ؟ ….

    چشماش برق خاصی گرفت و نفس بلندی کشید و گفت : راستش اول که منو آوردن خونه اش فکر می کردم بلایی که سر تو اومده , سر منم اومده ولی این طور نشد … خیلی طرفش جبهه گرفته بودم ... اونم حالیش شد ... تا سه ماه فقط پهلوی من می خوابید و دست بهم نمی زد …. اون خیلی مهربونه ، بهم احترام می ذاره ، حرف سرش میشه … اصلا به همه ی زن ها احترام می ذاره …… خوب ….. خوب دیگه ….

    و برای اینکه حرف رو عوض کنه , از جاش بلند شد و دستش رو برد جلوی صورتش و خودشو باد زد که : وای خیلی گرمه ... دارم پر پر می زنم …




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۱۱   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم




    گفتم : الهی بمیرم ... اینجا که خوبه ... اون کارگرها تو ذل گرما دارن کار می کنن ... خیلی دلم براشون سوخت …
    آبجیم نگاهی به بیرون انداخت و گفت : آره والله ... زبون بسته ها گناه دارن … الان میگم یه شربت خنک براشون ببرن….

    و معطل نکرد و رفت …..

    یک کم بعد با یک سینی لیوان و یک پارچ بزرگ شربت سکنجبین برگشت و گفت : می بینی تو رو خدا ... همه خوابن ... احمد آقام نیست ... قسمتشون نبود …
    گفتم : ای وای نه ... گناه دارن ... من می برم ... پام که نشکسته ... بده به من … ثواب داره به خدا … الان حاضر میشم …….
    سینی رو برداشتم و چادرم رو سرم کردم و رفتم تو حیاط ... به اولین نفری که رسیدم صداش کردم : عمو اینو بگیر … نوش جان ... بعد به احمد آقا بگو ظرفاشو بیاره ….

    سرم پایین بود …… ولی اون جلوی من وایساده بود و سینی رو نمی گرفت …
    سرمو بلند کردم و گفتم : خوب بگیر دیگه ……

    یک جفت چشم سیاه درشت دیدم که به محض اینکه نگاهم در نگاهش افتاد , بند دلم پاره شد ….….

    یه اتفاقی افتاد … چی شد ؟ نفهمیدم .... ولی هر چی بود باعث شد من با عجله سینی رو زمین بذارم و به طرف عمارت بدوم …. سراسیمه درو هول دادم و تقریبا خودمو انداختم تو اتاق ….
    رقیه همون جا نشسته بود ... منو که با اون حال دید , هراسون شد و گفت : وا مگه جن دیدی آبجی ؟ کسی دنبالت کرده ؟ چی شده ؟ بگو ببینم …….

    دستمو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم : نه ... نه ... چیزی نشده ... خیلی گرمه ... دویدم تا بیشتر گرما نخورم … باور کن آفتاب مغز سر آدمو سوارخ می کنه ……..

    من تند تند حرف می زدم و اون با نگاهی شک دار به حرفم گوش می داد و چون از شکلش معلوم بود حرفامو باور نمی کنه , بازم ادامه دادم … عاقبت سرم داد زد : بسه دیگه ... راستشو بگو ……..
    چاره ای جز قرشمال بازی نداشتم و زدم به سیم آخر و گفتم:  ولم کن .... می خوای حرف درست کنی ؟ می خواستی چی بشه ؟ تو الان می خوای من چی بگم تا راضی بشی ؟ ولم کن آبجی سر جد پدرت …..

    و دو زانو نشستم کنار دیوار و دیگه حرفی نزدم ... رقیه هم کمی منو ورانداز کرد و رفت …..

    آشوبی توی دلم به پا شده بود ...
    جوون خوش قیافه ای با چشمان سیاه و درشت ، قد بلند و چهار شونه , اون طوری به من نگاه می کرد که انگار ….. وای نه خدای من ... این چه فکر ابلهانه ای که کردم ؟ الهی بمیری نرگس که تو هیچ وقت درست نمی شی … بتمرگ سر جات ... با دو تا بچه و سربار دیگران و این حرفا ؟ خجالت بکش …….
    اینا رو با خودم گفتم و یک بالش کشیدم جلو و سرمو گذاشتم روش تا بلکه این فکر از سرم بیرون بره ……

    یه کم بعد با خودم گفتم بذار از دور نگاش کنم ببینم چه جوری بود ؟

    رفتم کنار پنجره و آهسته از یه گوشه نگاه کردم ... دیدمش ... همه ی حواسش به اتاق من بود ... آره داشت اینجا رو نگاه می کرد ... قلبم چنان می زد که صداشو می شنیدم ... نه , تمام بدنم قلب شده بود ... تنم داغ بود ولی نه از گرما ……

    همون جا وایسادم و دوباره پرده رو کمی عقب زدم و نگاه کردم ….. یک دفعه مثل صاعقه زده ها پریدم وسط اتاق و خشکم زد ... اون تا نزدیکی اتاقم اومده بود و دوباره نگاهمان بهم تلاقی کرد ………..
    از برق اون نگاه واقعا خشک شده بودم و نمی تونستم فکر کنم یا از خودم حرفی بشنوم ……..

    با صدای گریه ی رجب به خودم اومدم و پشت سرش زهرا که از خواب بیدار شد و آب می خواست …… همین طور که به بچه ها آب می دادم به خودم بد و بیراه می گفتم که نرگس دفعه آخرت باشه از این غلطا می کنی ... دلت به حال این بچه ها نمی سوزه ؟
    دیگه پشت پنجره نرفتم ... سرم رو به خیاطی گرم کردم و تمام اون شب رو توی اتاقم موندم ... چند بار رقیه , عذرا رو فرستاد دنبالم ولی بهانه آوردم و نرفتم ... اصلا حوصله نداشتم …........




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۱۲   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت بیست و نهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان