قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت اول
بخش سوم
چادر مریم رو باد می برد روی هوا و موهای بلندش از زیر چادر معلوم می شد و انگار امین زیباترین منظره ی عالم رو تماشا می کرد ...
مریم وقتی رسید در خونه خاله و احساس می کرد که آقا معلم پشت سرش داره میاد U حسابی حرصی بود ...
بدون اینکه برگرده U در زد ...
خاله ربابه درو باز کرد ... اونو دید ولی اعتنایی به مریم نکرد و صورتش از هم باز شد و گفت : سلام آقا معلم ... این طرفا ؟ منت گذاشتین , بفرمایید تو ...
قبل از اینکه امین حرفی بزنه , مریم با حرص گفت: سلام خاله ...
و از کنارش رد شد و رفت تو خونه ...
امین که انگار جونشو ازش جدا می کردن ؛ همین طور مریم رو با نگاه دنبال می کرد ... گفت : ببخشید کدخدا هست ؟ یک کاری باهاش دارم ...
خاله ربابه گفت : هنوز نیومده ... فرمایشی داشتین ؟
با عجله گفت : باشه , باشه بعدا خدمت می رسم ... مرحمت شما زیاد ...
و با سرعت از اونجا دور شد ...
باز خودشو سرزنش کرد : ای بی عرضه ... چیکار می کنی ؟ مرد حسابی این چه رفتار احمقانه ای بود کردی ؟ ... اگر کدخدا خونه بود چی می خواستی بگی ؟ با این کارات دختر رو فراری می دی ...
نه , باید یک فکر درست وحسابی بکنم ...
امین نزدیک دو سال بود تو یک ده آباد و زیبا معلم شده بود ... پدرش تو بازار تهران فرش فروشی داشت و امین پسر ناخلفی از آب در اومده بود و اهل کتاب و قلم بود و از فرش فروختن متنفر ...
اون دوست نداشت شغل پدرشو ادامه بده و برای همین که از دستش فرار کنه , با سپاه دانش رفته بود به اون روستا که درس بده و شعر بگه و مطالعه کنه ...
امین تن به کاری که پدر گفته بود نمی داد و گیر کار اینجا بود که تنها پسر خانواده بود و چهار تا خواهر داشت ...
ناهید گلکار