قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دوم
بخش دوم
چایی که دم کشید , امین دو تا ریخت ... یک قندون گذاشت پهلوش و گذاشت جلوی اون و تو نور چراغ گردسوز به صورت سرخ و سفید غلامرضا نگاه کرد و سرشو انداخت پایین و گفت : آقا غلامرضا , منو ببخشید ... من هاجر رو فرستاده بودم برای امر خیر درِ منزل شما که اگر اجازه می دین به پدر و مادرم خبر بدم بیان خدمت شما ...
غلامرضا نیشش تا بنا گوش باز شد و آب دهنش رو قورت داد و گفت : برا مریم ؟
امین با خجالت خودشو جمع و جور کرد و اسم مریم مثل همیشه تو دلش آشوب به پا کرد و گفت : اگر منو به غلامی قبول کنین ...
غلامرضا گفت : کی از شما بهتر مهندس ؟ ... درس خونده , شهری ... اگه مریم هم راضی باشه , خداییش من حرفی ندارم ... این مدت که اینجا بودی همه از نجابت و پاکی تو گفتن ... رو سرت قسم می خورن ...
و چاییشو برداشت و ریخت تو نعلبکی و قند رو زد توش و هورت کشید و ادامه داد : بذار من خودم باهاش حرف می زنم ببینم چی میگه ...
امین از اینکه غلامرضا به این راحتی قبول کرده بود دختر شو بده به اون , لب هاشو یک ور کرد و پشت گردنشو خاروند و گفت : ببخشید آقا غلامرضا , الان باید هاجر بهشون گفته باشه ...
همینو گفت و یک مرتبه با صدای ضربه ای که به در خورد , از جا پرید ... ترس تو چشماش موج می زد ...
غلامرضا پرسید : مهندس , تو اینجا می ترسی ؟
امین قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت : نه بابا ... یک مرتبه در زدن , جا خوردم ... کیه ؟
غلامرضا فورا گفت : فریدون و ممدعلی اومدن ... تفنگ آوردن بریم خوک ها رو بزنیم ... شما الان جلوی اینا حرفی نزن ...
دیگه فرصتی نبود ... امین درو باز کرد و اون دو نفر هم با تفنگ و اومدن تو و دور هم یک ساعتی نشستن چایی خوردن و گپ زدن ...
بعد بلند شدن برن سر جالیز ...
ناهید گلکار