قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سوم
بخش چهارم
هر دو مرد , قدم زنون راه افتادن ...
غلامرضا سر حرف رو باز کرد و گفت : ببین پسرم , دخترای ما مثل دخترای شهری نیستن ... خودت می ببینی , اینجا اینطوریه ... زود , سر زبون میفتن ...
اگر تصمیمت جدی نیست و یا فکر می کنی پدر و مادرت قبول نمی کنن , لطفا مریم رو سر زبون ننداز ...
الان که خبری نیست , خودت دیدی همه تو خونه ی ما بودن ... فضول و حرف در بیار ...
اگر نمی خوای و فقط اسم بردی , همین الان به من بگو ، مشکلی نیست ... خونه ی پُرش اینه که من می گم ما نخواستیم ... این طوری بهتره ...
اما اگر می خوای , اینطوری نمی شه ... من باید خاطرم جمع باشه ... یک محرمیت بخونیم تا پدر و مادرت بیان ....
از بابت اونا که مشکلی نداری ؟
امین بدون اینکه فکر کنه , دلش قنج رفت .. .
محرمیت با مریم ؟ ای خدا , چی از این بهتر ... اون به همین راحتی زن من می شه ؟ باورش نمی شد ...
با دستپاچگی گفت : نه ... خدا رو شاهد می گیرم , من اگر تصمیم جدی نبود که اصلا به شما نمی گفتم ... مادرم رو حرف من حرف نمی زنه ...
یکم بابام بدخُلقه , اونم درست میشه ... نه , من خودم برای خودم تصمیم می گیرم ... مشکلی نیست , خاطرتون جمع باشه ...
غلامرضا ایستاد و دستشو دراز کرد و گفت : قول بده ... مرد و مردونه ... برای بقیه چیزا , مادرتون که اومد حرف می زنیم ...
و بعد با هم دست محکمی دادن و غلامرضا امین رو گذاشت مدرسه و برگشت ...
امین اون شب رو فقط به یاد صورت مریم و با رویای خوش عاشقی گذروند و خوابش نمی برد ...
و هر بار که از این دنده به اون دنده می شد , یک بار خدا رو شکر می کرد که به مراد دلش می رسه ...
ناهید گلکار