قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت چهارم
بخش سوم
وقتی آقا برای عقد اون دو نفر اومد , امین و مریم هر کدوم یک طوری حالشون خوب نبود ...
مریم برای اینکه فکر می کرد امین براش ارزشی قائل نشده و امین در فکر مادر و پدرش بود که بدون اجازه ی اونا , زن عقد می کرد ...
ولی بعد از اینکه خطبه خونده شد و همه دست زدن و هلهله کردن , هر دو فراموششون شد و فقط به این فکر می کردن که دیگه به هم محرم شدن و می تونن با هم حرف بزنن و مانعی بین اونا وجود نداره ...
گوهر خانم سنگ تموم گذاشته بود ... یک سفره پهن کرده بود از این طرف اتاق تا اون طرف ...
دو تا خروس رو لای پلو گذاشته بود و خورش قیمه هم درست کرده بود ... سبزی خوردن و ماست و نون تازه هم تو سفره بود و از همه مهم تر یکی یک دونه نوشابه ی زرد که تو شیشه های کوچیک , کنار هر بشقاب گذاشته بودن ...
سفره که آماده شد , همه دورش نشستن و برای اولین بار جا باز کردن تا مریم کنار امین بشینه و با هم غذا بخورن ... و به رسم اونا توی یک بشقاب ...
هر دو خجالت می کشیدن ...
غلامرضا خودش پشقاب رو پر کرد و یک کاسه خورش گذاشت کنار دستشون ...
امین گرمای وجود مریم رو حس می کرد ... آهسته گفت : اول شما بفرما ...
مریم قاشق رو برداشت و زد کنار پلو و چند دونه برنج کرد تو دهنش و امین هم همین کارو کرد ...
در کل هر کدوم چند تا قاشق بیشتر نخوردن و با خجالت رفتن کنار ...
بعد از اینکه مهمون ها رفتن , غلامرضا گفت : اگر می خواین با هم حرف بزنین برین اون اتاق , اشکالی نداره ...
امین چنان حالی به حالی شده بود که صورتش شد عین لبو ...
ناهید گلکار