خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۷:۵۰   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پنجم

    بخش چهارم




    امین هر روز که مریم رو می دید , با چهره ای تازه با اون روبرو می شد ...

    و هر روز عاشق تر از قبل مریم رو دوست داشت ... و حالا می فهمید که حسی رو که قبلا به اون داشت , فقط یک اشتیاق بود و اگر مریم اون طور دختر محکم فهمیده ای نبود شاید یک روز مجبور می شد اونو رها کنه ...
    ولی با دیدار های دو ماهه ای با هم داشتن , پیوندی بین اونا اتفاق افتاد که به نظر گسستنی نبود ...
    امین , امتحان بچه ها رو که گرفت و کارنامه ی اونا رو تنظیم کرد , آماده شد که بره آموزش و پرورش تا اونا رو مهر تایید بزنه و یک تلفن هم به مادرش بزنه ...
    در حالی که می ترسید و نمی دونست باید چی بگه و چطور خانواداش رو متقاعد کنه ...
    یکی دو ساعتی تو راه بود و یک ساعتی هم تو اداره کار داشت ...
    بعد از اینکه کارشو انجام داد , راه افتاد تو شهر دنبال یک طلا فروشی گشت ...

    وقتی اونجا رو پیدا کرد , بدون معطلی رفت تو ...

    با اینکه پول چندانی نداشت , یک حلقه نازک و باریک برای مریم خرید و از یک پارچه فروشی یک قواره چادری سفیدرنگ با گل های صورتی برداشت ...

    و بعد دو جلد کتاب بینوایان و آرزو های بزرگ رو براش خرید و با خوشحالی راه افتاد بره مخابرات که به مادرش زنگ بزنه ...
    اما دلشوره گرفته بود و مرتب حرفایی رو که باید می زد , برای خودش تکرار می کرد ...
    هوا داشت گرم می شد و اونم از هیجان حرفایی که می خواست به مادرش بزنه , خیس غرق شده بود ...
    تلفن رو خواهر کوچیکش نهال برداشت ... تنها خواهری که هنوز تو خونه داشت و هفده ساله و هم سن مریم بود ...

    سه تا خواهر دیگه اش که از اون بزرگتر بودن و همه ازدواج کرده بودن و هر کدوم یک دونه بچه داشتن ...
    نهال با شنیدن صدای امین از خوشحالی یک فریاد کشید و داد زد : مامان , امین ... بدو ... خوبی داداش ؟چرا زنگ نمی زنی ؟ مامان خیلی برات نگرانه ... کی میای ؟ منم دلم برات تنگ شده ... دیگه مدرسه ها داره تعطیل میشه , بیا دیگه ...
    امین گفت : تو خوبی ؟ مامان چطوره ؟ ...
    نهال گفت : اینجاس , داره گوشی رو از دستم می کشه ... از من خداحافظ , منتظرتیم ...
    مادر باز با بغض گفت : آخه تو رحم نداری ؟ برای چی یک زنگ نمی زنی ؟

    امین گفت : الهی فدات بشم مامان جون ولی به خدا تلفن اونجا خوب نمی گیره , الانم اومدم شهر ... تو رو خدا شما بیا , من منتظرتون بودم ... گفتم که یک دختر اینجا دیدم ... نمی دونی چقدر خوبه ...
    به خدا بهت قول می دم همون عروسی هست که شما می خواستی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان