قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت پنجم
بخش پنجم
مادر یکمی به هم ریخت ولی سعی کرد به آرومی بگه : امین جان , مادر این حرفا رو نزن ... ما دختر از روستا نمی گیریم , به درد تو نمی خوره ... من حتی جرات نکردم به بابات بگم ... قیامت به پا می کنه ...
امین گفت : خوب شما نیومدین , منم عقدش کردم ... من همینو می خوام ... باید بیایین , من این حرفا حالیم نیست ... ببین مامان اسمش مریمه وخیلی دختر عاقل و قشنگیه ...
مادر گفت : وای ... خاک عالم تو سرم شد , تو چیکار کردی امین؟ ... دختر مردم رو چرا سر زبون انداختی ؟ ... ما بگیرِ اون نیستیم ...
خودت برو هر طور می دونی درستش کن و از شرش خلاص شو ... برگرد بیا , خودم برات زن می گیرم ...
امین داد زد : چی رو درست کنم ؟ می گم عقد کردم , دیگه زنمه ... اگر نیاین , همین جا می مونم و دیگه نمیام تهران ...
یا بیاین درست حسابی رسمیش کنیم یا من همینجا می مونم ... گفته باشم بهتون ... نمی خوام و نمیام هم نداریم , باید بیاین ... می فهمی مامان چی دارم میگم ؟ باید ...
به بابام باشه می خواد عاطفه رو برام بگیره ...
مادر با ناراحتی گفت : امین تو رو خدا دارم پس میفتم ... این چه طرز حرف زدنه ؟ چرا فکر منو نمی کنی ؟ بابات بفهمه غوغا به پا می کنه ... تو رو می کشه و از اونجا میاره ... تو مگه اونو نمی شناسی ؟ دست من نیست که ...
امین گفت : من نمی دونم , راضیش کنین ... خودتون می دونین ... تا آخر هفته اومدین که هیچی , نیومدین من خودم انجامش می دم ...
امین سعی کرد قاطع حرفشو بزنه ولی پدرشم می شناخت ... می دونست اگر نخواد کاری رو بکنه , نمی کنه ...
خوب , در واقع امین هیچی از خودش نداشت و باید پدرش کمکش می کرد تا زندگیش رو بسازه ... اما چنان دل به مریم باخته بود که با اشتیاق دیدن اون , همه چیز رو فراموش کرد ...
ناهید گلکار