قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت ششم
بخش اول
وقتی رسید روستا , ساعت سه بعد از ظهر بود ...
یک راست از بغل باغ رفت رو تپه و سرازیر شد به طرف رودخونه ...
وقتی دید که مریم کنار رودخونه منتظرشه , احساس کرد تمام دنیا مال اون شده ...
تو مدتی که امین رفته بود , مریم دلشوره ی عجیبی داشت ...
نگران و بیقرار شده بود و تمام مدت دستشو به هم گره کرده بود و دعا می خوند که پدر و مادر امین با ازدواج اونا مخالفت نکنن ...
امین خودشو رسوند به مریم و همدیگر رو بغل کردن ...
مریم دستشو گرفت و گفت : بیا , حتما گرسنه ای ...
و دست تو دست هم راه افتادن ...
یکم بالاتر , جایی که جلوی دید نباشه , مریم یک سفره پهن کرده بود و امین غرق غرور بود از اینکه می دید مریم مثل یک زن مهربون باهاش رفتار می کنه ...
دیرش می شد که چیزایی رو که برای اون خریده بود بهش بده ...
قبل از اینکه شروع کنه , پاشو دراز کرد و بسته ای که با خودش آورده بود رو داد به مریم و بعد دست کرد تو جیبش و حلقه رو در آورد ...
مریم با خوشحالی اول بسته رو گرفت و بعد جعبه ی کوچک حلقه رو ...
نگاهی پر از هیجان و عشق به امین انداخت و گفت : لازم نبود , دیر نمی شد ... می دونم الان درآمد زیادی نداری ... چرا این کارو کردی ؟ ...
ولی منو خوشحال کردی ... بهت دروغ نمی گم , از این کارا خوشم میاد ... دیگه داشتم فکر می کردم این چیزا حالیت نمی شه ...
امین بادی به غبغب انداخت و سینه شو داد جلو و گفت : حالا کجاشو دیدی ... اونقدر برات می کنم که خودت خسته بشی ... تو برام خیلی با ارزشی ...
بیا خودم دستت کنم ...
بعد دست مریم رو فشار داد و بوسید و حلقه رو کرد تو انگشت اون و گفت :می دونم قابل تو رو نداره ولی برای اول کاری بد نیست ...
روز اول که به من گفتی ازم مایوس شدی را یادته ؟ فکر کردم چون پیشکش نیاوردم ازم نا امید شدی ...
مریم دماغ کوچولو و کوفته اش رو جمع کرد طرف بالا و گفت : وای ... تو چی فکر کردی ؟... مگه من احمقم ... این کارا رو دوست دارم ولی انقدر برام مهم نیستن ...
از اینکه تو به جن اعتقاد داشته باشی خوشم نیومد ... باور کن ...
ناهید گلکار