قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت ششم
بخش سوم
مریم به خودش اومد ... با عجله بلند شد و از رودخونه زد بیرون ...
چادرشو سرش کرد و ظرف ها رو برداشت و از سربالایی تپه رفت بالا ...
امین داد زد : بیا بریم خونه ی من تا لباست خشک بشه ... نرو ... مریم پیشم بمون ...
مریم برگشت و گفت : بابام گفت بهت بگم شام بیا خونه ی ما ...
و در حالی که امین همون طور تو رودخونه نشسته بود , به راهش ادامه داد ...
به بالای تپه که رسید برگشت و نگاه کرد ... امین همین طور بی حرکت تو رودخونه نشسته بود و اونو نگاه می کرد ...
خندید و داد زد : بیا بیرون ... زیاد اونجا نشین , زالو بهت می چسبه ...
امین از جاش پرید و دور و بر خودشو نگاه کرد ... اون واقعا از زالو هم می ترسید ...
شب موقع شام تو خونه ی مریم , غلامرضا گفت : آقا امین , ما همه فردا می ریم سرِ زمین ... حالا که تعطیلی , می خوای تو هم بیای ؟
امین گفت : بله , حتما ... خیلی دوست دارم ... چه کاری هست ؟ گندم ها رو جمع می کنین ؟
غلامرضا خندید و گفت : نه , اونا هنوز نرسیدن ... هندونه ها رو جمع می کنیم , کامیون میاد ببره شهر ... میای کمک ؟
امین دیروقت برگشت خونه ... همه جا تاریک بود و اون فقط یک چراغ قوه دستش بود ...
نزدیک خونه شد ... سر و صدایی هایی شنید ... خوف ... خوف ...
باز ترسیده بود ... در حالی که دستش می لرزید , چراغ قوه رو انداخت و چرخوند ... یک چیزای کوتوله و پشمالو دید که دارن از اون اطراف می رن و از چراغ فرار کردن ...
یک نعره از ته دلش زد و خودشو رسوند به درِ اتاقش و اونو باز کرد و رفت تو و محکم پشت سرش بست ...
فورا کبریت زد و چراغ رو روشن کرد ولی سر و صداها هنوز میومد و شایدم نزدیک تر شده بود ...
خوف ... خوف ...
ناهید گلکار