قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت ششم
بخش چهارم
امین نمی دونست این صداها از کجاست و تنها کاری که کرد , چند بار با لکنت زبون گفت : بسم الله ...
و یک قاشق و یک قابلمه برداشت و زد به هم ...
محکم ... تا خودشم دیگه اون صداها رو نشنوه ...
داشت فکر می کرد اگر مریم اینجا بود , الان چی می گفت ... من دیگه با چشم خودم دیدم پشمالو بودن و می خواستن به من حمله کنن ...
و بعد درو از تو قفل کرد و هر چی جلوی دستش بود , گذاشت پشت در و با چشم هایی از حدقه در اومده یک گوشه نشست ...
نفهیمد کی اون صداها تموم شد و همون طور نشسته خوابش برد ... سپیده صبح بیدار شد و رفت تو رختخوابش و تا دیروقت خوابید ...
مدرسه تعطیل بود و هاجر هم نمی اومد ... این بود که وقتی بیدار شد و به ساعت نگاه کرد گفت : وای , خدای من ... نُه شد , قرار بود شش سرِ زمین باشم ...
با عجله حاضر شد و بدون ناشتایی راه افتاد ...
هنوز می ترسید از در اتاق بره بیرون ... با احتیاط درو باز کرد ...
نگاهی به اون دور و بر انداخت ... همه چیز به هم ریخته بود ولی اون نمی دونست چه اتفاقی افتاده ...
آیا واقعا من دیشب جن دیدم ؟ این کارو اونا کردن ؟ به هر حال نباید صدام در بیاد چون مریم از من نا امید میشه ...
به گندم زار که رسید , جون تازه ای پیدا کرد ... خوشه های گندم , بلند شده بودن و باد اونا رو در هم می پیچید و صدای دلنوازی ایجاد می کرد ...
وقتی امین خواست از لابلای اونا خودشو به جالیز غلامرضا برسونه , احساس می کرد توی یک دریای سبز و مواج داره شنا می کنه ... در حالی که یک موسیقی لطیف از به هم خوردن خوشه های گندم به گوشش می رسید ...
ناهید گلکار