قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت ششم
بخش پنجم
کامیون اومده بود و داشتن هندونه ها رو بار می زدن ... غلامرضا از دور اونو دید و دستی تکون داد و مریم رفت به استقبالش ...
امین با شرمندگی به غلامرضا گفت : تو رو خدا ببخشید , دیشب سر و صداهای عجیبی میومد و نمی شد بخوابم ...
غلامرضا گفت : می دونم ... خوک ها رو از اینجا روندیم , اومدن اون طرف دنبال غذا ... تو ندیدیشون ؟
امین گفت : چرا ... چرا , با چراغ قوه یه چیزایی دیدم ولی از نور فرار می کردن ... همه جا رو به هم ریختن ...
مریم گفت : بریم امین ... هندونه ها سنگینه , بیا کمک کن ...
و امین همین طور که دنبال اون می رفت , زیر لب گفت : خوک بود ...
باورش نمی شد هندونه ی دِیم به اندازه ای بزرگ بود که دو نفر باید با هم اونو بلند می کردن ... امین نه چنین چیزی دیده بوده و نه شنیده بوده ... هر کدوم حداقل بیست کیلو بودن ...
اما برای اون دو عاشق , روز به یاد ماندنی شد ... با هم کار می کردن و با نگاه های عاشقانه وجود همدیگر رو گرم می کردن ...
دور هم ناهار خوردن ... مثل یک خانواده خوب و مهربون ...
امین حالا خیلی با اونا خودمونی شده بود ...
بعد از ظهر وقتی همه خسته شده بودن , یکی از اون هندونه ها رو قاچ کردن و دور هم خوردن ...
قرمز و شیرین و آبدار ... طوری که توی اون غروب و نسیم ملایم , لذتی وصف ناشدنی به اونا داد ...
و امین چنین لذتی رو تا اون زمان تجربه نکرده بود ...
تو راه برگشت فکر می کرد خدا کنه هیچ وقت مریم نفهمه من دوباره ترسیدم ...
خدا کنه نفهمه من چقدر احمقم که باز فکر کردم جن دیدم ...
اما نزدیک خونه که شد , دید چراغ روشنه و سر و صدا میاد ...
اون از طرف بالا , از پشت ساختمون اومده بود ...
باز ترسید و از همون دور داد زد : کی اونجاست ؟ ... آهای , کی اونجاست ؟
یک مرد اومد جلوی پنجره و صدا کرد : امین تویی ؟ ... منم بابا ... بیا , من اومدم ...
امین یک نفس راحت کشید و ساختمون رو دور زد ...
ماشین پدرش جلوی در پارک بود و با شوهرخواهر بزرگش , مجتبی , جلوی در منتظرش بودن ...
ناهید گلکار