قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفتم
بخش سوم
پری خانم با استرس زنگ زد به خونه ی نصرت , دختر بزرگش , و با بغض گفت : مادر , آقا مجتبی اومده ؟
نصرت نگران شد و گفت : چی شده مامان ؟ با بابا دعوا کردی ؟
گفت: نه مادر , بگو آقا مجتبی حرف بزنه ...
گفت : چرا به خدا , دعوا کردین ... صدای داد و بیدادِ آقام میاد ... حالا سر چی ؟ ...
پری خانم گفت : گوش کن ... دعوا نکردیم ... تو بگو مجتبی بیاد , بعدا برات تعریف می کنم ...
نصرت گوشی رو داد به مجتبی و پری خانم فقط گفت : آقا یدالله میگه آب دستته بذار زمین و بیا ...
مجتبی هم بدون چون و چرا گفت : چشم ...
نه سوالی نه جوابی ...
وقتی مجتبی رسید , پری خانم از همون دم در , تند تند و خلاصه ماجرا رو تعریف کرد و بعد گفت : مجتبی جون , مادر , تو رو خدا حواست به امین باشه ... نذاری دعواشون بشه ها ... یه وقت امین بهش بر بخوره و برنگرده ...
تو راهم با یدالله خان حرف بزن و آرومش کن ...
مجتبی گفت : شما نگران نباش , چشم ... ولی به نصرت زنگ بزنین بگین من دارم میرم پیش امین ...
گفت : باشه مادر , اونو که عقلم می رسه ... تا تو راه بودی بهش گفتم ...
توراهی رو هم حاضر کردم یه جا نگه دارین شام بخورین ...
دیگه هوا تاریک شده بود که یدالله و مجتبی افتادن تو جاده ... در حالی که کارد می زدی خون آقا یدالله در نمی اومد و همش به امین بد و بیراه می گفت ...
وقتی اونا رفتن , نهال خیلی ناراحت تر از پری خانم بود ... با اعتراض گفت : دستت درد نکنه مامان خانم ... دیدی چیکار کردی ؟ ...
آقاجون رو انداختی به جون اون امین بیچاره ... مگه چی خواسته بود ازتون ؟ ... شاید عاشق شده ...
اصلا شاید دختره خوب باشه ... من شما رو درک نمی کنم ...
پری خانم گفت : تو رو خدا تو یکی دیگه نمک به زخم من نپاش ... همچین میگی که انگاری دست منه ... آقات رو نمی شناسی ؟ اخلاقش مثل زهر هلاهل می مونه ... چی می گفتم ؟ اگه می گفتم بریم برای امین خواستگاری , قبول می کرد ؟ ...
نهال گفت : ای بابا ... آخه اونطورم که شما گفتی , منم بودم قبول نمی کردم ...
فکر می کردم امین آدم کشته ... طفلک داداشم ... اگر آقاجون آبروشو ببره ... وای , نه ... مامان چیکار کردی ؟ ...
پری خانم با تردید پرسید : واقعا من بدجوری به آقات گفتم ؟
نهال گفت : آره ... مثل اینکه خودتون هم دلتون به این کار نبود و می خواستین به همش بزنین ... حالا خیالتون راحت شد ؟
ناهید گلکار