قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفتم
بخش پنجم
امین گفت : نمی دونم به خدا ... آقا غلامرضا می گفت چند ساله این کارو می کنن و می برن برای ضیافت های اشرافی ...
مجتبی گفت : الله و اکبر , دیگه اینو نشنیده بودم ...
امین از موقعیت استفاده کرد و گفت : آقا غلامرضا با برادرش فریدون با هم این کارو می کنن ... هر سال هم کلی پول گیرشون میاد ... آدم های با عرضه و با شعوری ان ...
امروز من با خانواده ی اون داشتیم هندونه می کندیم ... شیرین و قرمز و ... باور کن آدم از خوردنش سیر نمی شه ...
آقا یدالله گفت : خوب دیگه بسه , این حرفا رو ول کن ... وسایلت رو جمع کن , صبح زود راه میفتیم ... کَت بسته می برمت تحویل مادرت می دم ...
امین گفت : آقا جون مامان بهتون چیزی نگفت ؟
یدالله خیلی قاطع گفت : مادرت چیزی نگفت , تو هم نگو بدون حرف و سخن راه بیفت بریم که صلاحت رو من می دونم ...
امین گفت : آقا جون شما اول به حرفم گوش کنین ...
یدالله با لحن خشنی گفت : دِ ... اِ اِ , ول کن دیگه ... ببین من چی میگم بهت ...
یادت می ره , چند روز که بگذره اصلا صورتشم یادت نمیاد ... این جور چیزا هوسه ... دو روز بگذره و زن بگیری , تموم شده رفته پی کارش ...
فردا خودت میای و ازم تشکر می کنی که جلوی خر بازیات رو گرفتم ...
امین تو نور کم چراغ نگاهی به مجتبی کرد و بهش اشاره کرد برن بیرون حرف بزنن ...
معمولا رگ خواب آقا یدالله دست اون بود چون هم منطقی حرف می زد و هم خیلی آروم , طرف رو قانع می کرد ...
وقتی نصرت و مجتبی ازدواج کردن , امین فقط هفت سال داشت ... پدر مجتبی هم فرش فروشی داشت و دوست آقا یدالله بود و حالا اونا یک دختر چهارده ساله داشتن ...
امین رفت تو آشپزخونه و مجتبی هم پشت سرش رفت ...
به محض اینکه اونو دید , گفت : مجتبی جان تو را خدا تو به حرفم گوش کن ... شما فقط می تونی آقامو راضی کنی ...
ناهید گلکار