قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفتم
بخش ششم
مجتبی گفت : نمی شه ... والله که نمی شه ... تمام راهو بهت فحش داد ... قصد داشت از راه که رسید تو رو بزنه ... خدا رحم کرد تو نبودی ...
دیگه آروم شده بود , تو رسیدی ... من چی بگم ؟ خودت می دونی گوش نمی کنه ...
حالا کی هست این دختر ؟ ناقلا واقعا عقد کردی ؟
امین گفت : محرمیت خوندیم ... ولی خوب من به این کارا کار ندارم , خیلی دوستش دارم ... ازش نمی گذرم ...
تو بیا ببینش , خودت قبول می کنی من چی دارم می گم ... باور کن یک دختر ساده ی روستایی نیست ... من جلوش کم میارم ...
حرف زدنش , رفتارش ... عه ... چیزه ... خیلی هم خوشگله ... البته به چشم من ...
مجتبی خندید و گفت : به نظر من اگر فقط محرمیت خوندین , ولش کن ... آقات راست میگه , یک مدت که بگذره فراموش می کنی ... میشه عشق اول ... خیلی ها این کارو کردن ...
امین گفت : مال من اینطوری نیست , من از دل و جون مریم رو می خوام ... اونم منو دوست داره ...
جون داداش یک کاری بکن ... من فقط امیدم بعد از خدا , تویی ... با آقام حرف بزن ...
گفت : پس اسمش مریمه ... آخه من چی بگم به آقات ؟
از چی دفاع کنم ؟ نباید یک شناختی از این مریم خانم داشته باشم ؟ ... از خانواده اش ؟
امین گفت : تو یک روز رفتن رو عقب بنداز , من ترتیبشو می دم ... وگرنه من نمیام ... می خواد منو بکشه , بکشه ...
باشه می میرم ولی از مریم جدا نمی شم ... به زور که نمی تونه منو ببره ...
بالاخره شام حاضر شد ... آقا یدالله از همه چیز حرف می زد الاّ حرفی رو که امین می خواست بزنه ...
دلشوره داشت اونو می کشت ...
سفره رو که پهن کردن , مجتبی گفت : آقا جون اگر کار ندارین فردا رو بمونیم این طرفا رو بگردیم ... بریم از اون هندونه ها که امین میگه بخوریم ... واقعا هوس کردم ...
یدالله زیر چشمی به مجتبی نگاه کرد و نشست سر سفره و گفت : می خواین این یک لقمه غذا رو زهرمارمون کنین ؟
صبح زود راه میفتیم ... هزار تا کار دارم , ول کردم اومدم ...
ناهید گلکار