قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هشتم
بخش اول
غلامرضا و گوهر خانم با دو پسرش اسد و اسماعیل و مریم , سوار یک تریلی که به پشت تراکتور بسته بودن , رسیدن تو ده ...
اولین نفری که اونا رو دید , داد زد : آی غلامرضا ... آی غلامرضا , برات مهمون اومده ...
غلامرضا تراکتور رو نگه داشت و پرسید : از کجا مَشتی ؟ ...
مشتی عباس در حالی که نیشش تا بنا گوش باز شده بود , رفت جلو و گفت : از تهران ...
یک ماشین اومد سراغ آقا معلم گرفت و رفتن مدرسه ... یحتمل آقاش بود , با یک جوون دیگه ...
قلب مریم فرو ریخت ... از همون روزی که اسم امین رو روی اون گذاشته بودن , از این لحظه می ترسید ...
شاید غلامرضا و گوهر خانم هم همین طور بودن ولی اصلا به روی خودشون نمیاوردن ...
از اونجا تا خونه , هر کس اونا رو دید خبر اومدن پدر امین رو داد ... انگار یک طورایی همه منتظر اونا بودن ...
وقتی رسیدن خونه , گوهر دستپاچه بود و گفت : زود باشین جمع و جور کنیم ... یک وقت دیدی همین امشب اومدن ... بد نشه ... آبرومون نره ...
غلامرضا می گفت : چی میگی تو زن ؟ امین اگر رسیده باشه مدرسه ؛ تازه رسیده ...
بلند نمی شن بیاین اینجا , اونم بی خبر ... اگر بیاین , فردا ... حالا تا خدا چی بخواد ...
و یک آه بلند کشید و گفت : خیر باشه ان شالله ... به خیر بگذره ...
مریم از این حرف پدرش , دلشوره اش بیشتر شد چون متوجه شد اونم نگرانه ...
دست و پاش یخ کرده بود ... با نگاهی معصومانه به غلامرضا خیره شده بود ...
غلامرضا احساس کرد که مریم نازنینش که تمام دنیای اون بود , حال خوبی نداره ...
رفت جلو و دستی به سرش کشید و گفت : نترس بابا ... چی می خواد بشه ؟ ... اونام آدم هستن ...
حرف می زنیم می ره پی کارش ... چیزی نمی شه بابا ... یعنی من نمی ذارم , نمُردم که ...
مریم نتونست جلوی بغضشو بگیرم و اشک هاش ریخت و گفت : بابا اگر منو نخوان چیکار کنم ؟
گفت : اولا که به درک , اگر تو رو نخوان حتما لیاقت نداشتن ... دوما چرا نخوان ؟
من هستم بابا , تو فکرشو نکن ...
ناهید گلکار