خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    اما مریم نمی تونست آروم بشه ... با خودش فکر می کرد چرا پدر امین تنها اومده و مادرشو نیاورده ؟ این نشونه ی خوبی نبود ...
    مریم بارها از امین شنیده بود که اگر مخالفتی باشه , از طرف پدرشه ...

    پس هیچ امیدی برای مریم باقی نمونده بود ...
    پریشون شده بود و بیخودی راه می رفت ... نمی تونست تا صبح صبر کنه ... کاش امین یه خبری بهش می داد ...
    با خودش می گفت حقته ... وقتی قبول کردی بدون پدر و مادرش زن اون بشی , باید اینجاشم می خوندی ....
    غلامرضا هم یک جورایی از مریم هم پریشون تر شده بود ولی سعی می کرد نشون نده ...
    دست و صورتشو شست و اومد نشست و به پشتی تکیه داد و رفت تو فکر ...
    یک مرتبه با صدای بلند , اسماعیل رو صدا کرد و گفت : بابا , برو مدرسه یک پیغام برای آقا معلم ببر ... نمی ترسی که ؟
    اسماعیل با دلخوری گفت : نه , نمی ترسم ولی خسته ام ... امشب نه بابا ... تو رو قرآن ... می خوام بخوابم ...

    غلامرضا با مهربونی دستی کشید به سرش و گفت : می دونم بابا جون خسته ای ولی اگر مهم نبود نمی گفتم بری ... خوبیت نداره من برم , اسد هم که بچه است ...
    تو الان بعد از من مرد این خونه ای ... یک سر برو تا مدرسه , یواشکی آقا امین رو صدا کن بیرون و بپرس ما فردا بریم سر زمین یا نه ؟ ...
    اینطوری معلوم میشه می خواد چیکار کنه ... اگر اینجا اومدنی باشن , فردا می گم فریدون چند تا کارگر بگیره ...

    اگر نه که , ما هم به کارمون برسیم ... بدو بابا ...

    اسماعیل دلخور بود و پاشو کوبید به زمین و رفت ...
    وقتی رسید مدرسه که امین داشت سفره رو جمع می کرد ...

    اسماعیل زد به در و صدا زد : آقا معلم اجازه ؟ ...
    امین صدای اسماعیل رو شناخت ...
    نگاهی به آقاجون کرد و گفت : شاگردمه , الان میام ...
    مجتبی هم دنبالش راه افتاد ...
    از اسماعیل پرسید : چی شده این وقت شب اومدی ؟
    اسماعیل گفت : آقا اجازه ؟ بابام گفت فردا بریم سر زمین یا ما خونه بمونیم ...
    امین از این پیغام منظور غلامرضا رو متوجه شد و نگاهی به مجتبی کرد و آهسته گفت : برادر مریمه ... مثل اینکه فهمیدن شما اومدین ... حالا چی بگم ؟
    مجتبی سری تکون داد و گفت : نمی دونم والله , بعید به نظر می رسه آقات راضی بشه ...
    امین رو کرد به اسماعیل و گفت : بگو شما برین سر زمین , من بهتون خبر می دم ...
    مجتبی گفت : صبر کن پسر جون ... تو بگو شاید اومدیم سر زمین , همون جا ملاقاتشون می کنیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان