قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هشتم
بخش سوم
اسماعیل گفت : اجازه آقا ؟ چشم ...
و بدو رفت ...
امین با دلهره از مجتبی پرسید : اگه آقاجون نیومد چی ؟ من اونو می شناسم , خیلی لج باز و یک دنده است ... تازه اگر خانواده ی مریم رو سر کار ببینه که اصلا موافقت نمی کنه ... باز خونه بهتر بود ...
مجتبی گفت : به امید خدا سر زمین می تونیم ببریمش ولی خونه شون محالِ ممکنه ... پس تیری تو تاریکی ... حالا بیا بریم , شاید راضیش کردیم ...
امین با دلهره گفت : اگر نشد چی ؟ اون وقت بیچاره ها منتظر می شن ...
وقتی وارد اتاق شدن , یدالله پرسید : چی می خواست این وقت شب ؟
مجتبی گفت : از امین خواست بره سر هندونه ها کمک کنه ...
راستش آقا جون منم خیلی دلم می خواد این چیزایی که امین تعریف می کنه رو ببینم ... کاش شما می تونستین بمونین با هم می رفتیم ...
خوب غروب که برگشتیم راه میفتیم , سه تا راننده ایم صبح می رسیم ... اصلا شما تو راه برین عقب و بخوابین ... چی میگی آقا جون ؟ موافقین ؟
صبح هم که بریم به کاری نمی رسیم ...
یدالله خان فکری کرد و گفت : خوب صبح هم برسیم خسته ایم , بازم فرداشو از دست می دیم ...
مگه امین یک قولی به من بده ... بیاد تهران بچسبه به کار و کمک حال من بشه ...
امین که نور امیدی تو دلش روشن شده بود , گفت : مخلص آقا جونم هم هستم , چشم ... ولی آقا جون من دوست ندارم ...
مجتبی زود حرفشو قطع کرد و یک چشمک بهش زد که ساکت باشه و گفت : امین جان پس جا بندازیم زودتر بخوابیم ... تا فردا خدا بزرگه ...
امین وقتی سرشو گذاشت روی بالش , هزار تا فکر و خیال به سرش زد ... از این دنده به اون دنده می شد و به خُر خُر مجتبی و آقاش گوش می داد ...
و صبح زود با حالی عجیب از جاش بلند شد ...
اون داشت فکر می کرد آیا کار درستی می کنه پدرشو با خانواده ی مریم اینطوری آشنا می کنه ؟ ...
اگر دست از دهنش بکشه و مریم رو ناراحت کنه , چیکار کنم ؟ دیگه نمی تونم دلشو به دست بیارم ... ای خدا , مگه خودت کمکم کنی ...
بعد , صبحانه خوردن و مجتبی و آقا یدالله یکم اون طرفا رو گشتن ...
هوای پاک و صدای زمزمه ی آب در گذر از مسیر رودخونه , درخت های سر به فلک کشیده و یک چمن زار وسیع از علف های خوشبو , روح اونا نوازش داد و آقا یدالله رو به وجد آورد ...
ناهید گلکار