قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هشتم
بخش چهارم
بالاخره مجتبی نشست پشت فرمون و یدالله کنارش و امین , عقب و از جاده ای که محل عبور تراکتور بود , رفتن به طرف جالیز غلامرضا ...
ماشین تو زمین ناهموار بالا و پایین می رفت و گاهی کف اون گیر می کرد به زمین ...
یدالله عصبانی شده بود و سر امین داد می زد : خوب بچه چرا ما رو از اینجا آوردی ؟ ماشین خراب بشه , وسط بیابون چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ... تو که می دونستی این جاده اینطوریه چرا منو آوردی ؟
امین گفت : تو رو خدا آقا جون آروم باش ... راهی نیست , من پیاده می رم و میام ...
اونجاست , پشت اون بلندی ... چیزی نمونده , تو رو خدا آروم باشین ...
یدالله پرسید : ببینم این زمین ها مال کیه ؟
امین مِن و مِنی کرد و گفت : آقا غلامرضا ...
یدالله یک مرتبه شک کرد و پرسید : ببینم امین نقشه مقشه ای برای من نکشیده باشی ؟ گفته باشم اگر این کارو کرده باشی , روزگارت رو سیاه می کنم ...
مجتبی گفت : آقا جون جایی که می ریم مال خانواده ی همون دختری هست که امین می خواد ...
شما فقط ببین , امین حرف شما رو گوش می کنه ...
آقا یدالله باز نعره ای کشید و گفت : برگرد ... دور بزن ... بهت می گم برگرد مجتبی ... پسره ی الدنگ , تو یک الف بچه می خوای منو سر انگشتت بچرخونی ؟ ...
مجتبی بهت می گم برگرد ...
امین که خیلی عصبی و ناراحت شده بود , با صدای بلند گفت : آره داداش , برگردیم ... چه فایده داره اینطوری بریم ؟ ...
مجتبی نگه داشت و گفت : آقا جون کار من بود , به امین کار نداشته باشین ... فکر کردم تا اینجا اومدیم اونا رو هم ببینیم که فردا امین حرفش سر ما دراز نباشه که این کارو براش نکردیم ...
یدالله با عصانیت گفت : منو گول زدین ... چرا بهم نگفتین می خواین چیکار کنین ؟
مجتبی گفت : آقا جون فداتون بشم , می گفتم میومدین ؟ الانم که کاری نشده , فوق فوقش یک هندونه می خوریم و برمی گردیم ... امین هم شرمنده نمی شه , می گه بابام نپسندید ... چی می گین ؟
اختیار با شما .. .
امین با عصبانیت گفت : شما همیشه همین طور بودین , نظر کسی براتون مهم نبود ... من آدم نیستم ؟
بهتون احترام می ذارم ولی شما یک ذره برای من ارزش قائل نیستین ...
یدالله گفت : زبون در آوردی واسه من ؟ دختر از روستا نمی خوام , اینو تو گوشِت فرو کن ...
امین گفت : شما که اونو ندیدی , اول ببینین بعد نظر بدین ...
یدالله پشت سر هم سیبیلشو دست می کشید و مونده بود چیکار کنه ... باز تسبیحشو تند و تند می نداخت و لباشو تو هم جمع کرده بود ...
و بالاخره گفت : حالا که اینطوری شد , خیلی خوب برو ... خودم حسابشون رو می رسم ... برو ...
ناهید گلکار