خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۶/۱۰/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت نهم

    بخش اول



    مریم چادرشو رو سرش حائل کرده بود و رفت جلو و با شرم , در حالی که گونه های برجسته اش سرخ شده بود , سلام کرد ...
    یدالله نگاهی بهش انداخت ... چه شیرین و چه مقبول به نظرش رسید ...
    لبخندی روی لبش نقش بست و گفت : سلام بابا جان ...
    و زیر لب زمزمه کرد : پدر سوخته , چه خوش سلیقه ام هست ...


    برق سه فاز از سر امین پرید ... باورش نمی شد ...
    به مجتبی نگاه کرد , اونم همینطور بود ... هر دو متعجب شده بودن ...
    یدالله خان نشست و غلامرضا و کدخدا هم کنارش ... زن ها پذیرایی می کردن و برو بیایی بود ...
    بعد همین طور که تسبیحشو می نداخت , گفت : عجب جایی دارین ... بهشته به والله ...
    این هندونه هایی که امین تعریف می کرد , ایناست ؟ واقعا تعریفیه ...
    بعد رو کرد به مریم که همون طور ایستاده بود , گفت : بیا اینجا بابا , بشین پیش من ... اسمت چی بود ؟
    مریم رفت کنار پدرش نشست ... غلامرضا دو دستشو گرفته بود روی پاش و دو زانو نشسته بود جلوی یدالله خان و گفت : کوچیک شما , مریم ...

    اینجا هم هر چی هست , متعلق به خودتونه ... خستگیتون در بره , می ریم سر جالیز ... اونجا براتون یک دونه باز می کنم رو خاک ها بشینیم دندون بزنیم رو قاچ هندونه , بعد تازه مزه ی اون معلوم میشه ...
    ما روستاییها که اینطوریم ...
    یدالله با یک خنده ی بلند گفت : به به , خیلی هم عالی ... من خودم بچه ی یکی از روستاهای شمال تهرونم ...
    کدخدا گفت : تا شما رو دیدم , فهمیدم از خودمونین ... خیلی منو گرفتین ...
    یدالله قاه قاه خندید و گفت : یعنی از من خوشت اومد ؟
    غلامرضا با شرمندگی گفت : بله , ما اینطوری می گیم ...
    فریدون و ربابه , گوشت ها رو تیکه کردن و ریختن تو دیگ و گذاشتن روی اجاق و هیزم ها رو ریختن زیرش ...
    گوهر خانم به عنوان مادر عروس دور و بر یدالله خان می پلکید و مرتب تعارف می کرد ...
    چند تا چایی رو که روی آتیش درست کرده بود , ریخت و گذاشت ...
    امین خودش رسوند به مجتبی که با شوق وسط گندم های بلند و جالیز پر از گوجه فرنگی و خیار و کدو و بادمجون و فلفل سبز و هندوانه های بزرگ , همین طور قدم می زد و تماشا می کرد و گفت : داداش , موهای تنم سیخ رو هوا مونده ... آقام داره چیکار می کنه ؟
    نیگاش کن چطوری داره می خنده و خوشه ... تو میگی تو سرش چی می گذره ؟ ... یعنی میگی داره فیلم بازی می کنه ؟
    مجتبی گفت : منم حیرونم ولی فکر کنم از مریم خانم تو خوشش اومده ... برای اینکه اون همه هارت و پورت , یک دفعه فروکش کرد ...
    امین گفت : خدا از دهنت بشنوه ...یعنی میگی چی میشه حالا ؟ اگر این طور باشه , تا آخر عمر نوکریشو می کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان