قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت نهم
بخش اول
مریم چادرشو رو سرش حائل کرده بود و رفت جلو و با شرم , در حالی که گونه های برجسته اش سرخ شده بود , سلام کرد ...
یدالله نگاهی بهش انداخت ... چه شیرین و چه مقبول به نظرش رسید ...
لبخندی روی لبش نقش بست و گفت : سلام بابا جان ...
و زیر لب زمزمه کرد : پدر سوخته , چه خوش سلیقه ام هست ...
برق سه فاز از سر امین پرید ... باورش نمی شد ...
به مجتبی نگاه کرد , اونم همینطور بود ... هر دو متعجب شده بودن ...
یدالله خان نشست و غلامرضا و کدخدا هم کنارش ... زن ها پذیرایی می کردن و برو بیایی بود ...
بعد همین طور که تسبیحشو می نداخت , گفت : عجب جایی دارین ... بهشته به والله ...
این هندونه هایی که امین تعریف می کرد , ایناست ؟ واقعا تعریفیه ...
بعد رو کرد به مریم که همون طور ایستاده بود , گفت : بیا اینجا بابا , بشین پیش من ... اسمت چی بود ؟
مریم رفت کنار پدرش نشست ... غلامرضا دو دستشو گرفته بود روی پاش و دو زانو نشسته بود جلوی یدالله خان و گفت : کوچیک شما , مریم ...
اینجا هم هر چی هست , متعلق به خودتونه ... خستگیتون در بره , می ریم سر جالیز ... اونجا براتون یک دونه باز می کنم رو خاک ها بشینیم دندون بزنیم رو قاچ هندونه , بعد تازه مزه ی اون معلوم میشه ...
ما روستاییها که اینطوریم ...
یدالله با یک خنده ی بلند گفت : به به , خیلی هم عالی ... من خودم بچه ی یکی از روستاهای شمال تهرونم ...
کدخدا گفت : تا شما رو دیدم , فهمیدم از خودمونین ... خیلی منو گرفتین ...
یدالله قاه قاه خندید و گفت : یعنی از من خوشت اومد ؟
غلامرضا با شرمندگی گفت : بله , ما اینطوری می گیم ...
فریدون و ربابه , گوشت ها رو تیکه کردن و ریختن تو دیگ و گذاشتن روی اجاق و هیزم ها رو ریختن زیرش ...
گوهر خانم به عنوان مادر عروس دور و بر یدالله خان می پلکید و مرتب تعارف می کرد ...
چند تا چایی رو که روی آتیش درست کرده بود , ریخت و گذاشت ...
امین خودش رسوند به مجتبی که با شوق وسط گندم های بلند و جالیز پر از گوجه فرنگی و خیار و کدو و بادمجون و فلفل سبز و هندوانه های بزرگ , همین طور قدم می زد و تماشا می کرد و گفت : داداش , موهای تنم سیخ رو هوا مونده ... آقام داره چیکار می کنه ؟
نیگاش کن چطوری داره می خنده و خوشه ... تو میگی تو سرش چی می گذره ؟ ... یعنی میگی داره فیلم بازی می کنه ؟
مجتبی گفت : منم حیرونم ولی فکر کنم از مریم خانم تو خوشش اومده ... برای اینکه اون همه هارت و پورت , یک دفعه فروکش کرد ...
امین گفت : خدا از دهنت بشنوه ...یعنی میگی چی میشه حالا ؟ اگر این طور باشه , تا آخر عمر نوکریشو می کنم ...
ناهید گلکار