قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت نهم
بخش سوم
یدالله خطاب به غلامرضا گفت : ما بی مقدمه اومدیم , این کارا هم مال زن هاست ... من دوست دارم به مریم خانم مثل یک پدر , اینو بدم تا خودش هر طور می تونه خرج کنه ...
و گذاشت جلوی مریم و گفت : قابلی نداره ...
مریم بدون اینکه به اون پول دست بزنه , گفت : قدم شما برای ما کافی بود , لازم به این کار نیست ...
یدالله گفت : امین بابا برو دیگه , دیر می شه ...
ممدعلی سوییچ موتور رو طرف امین دراز کرد و گفت : با موتور من برو ...
امین سوار موتور شد و اونو روشن کرد ... یکم مکث کرد و به خودش فشار اورد و دل به دریا زد و گفت :
آقا غلامرضا مریم با من بیاد ؟
مریم از خدا خواسته از جاش پرید و خودشو رسوند به موتور و پشت امین نشست و کمرشو گرفت ...
اونم گاز داد و از روی پستی بلندی ها رفت به طرف مدرسه ...
امین از کار آقاش خوشحال شده بود ... فکر می کرد اگر مریم رو نپسندیده باشه , پول به اون نمی داد ...
ولی مریم ساکت بود و بغض داشت ... به محض اینکه رسیدن و پیاده شدن , امین مریم رو در آغوش گرفت و گفت : دیدی بیخود ناراحت بودیم , همه چیز درست شد ...
مریم نگاهی به امین کرد و پرسید : تو واقعا این طور فکر می کنی ؟ ندیدی پدرت پول ناهارشو داد که مدیون نباشه ؟ یک کلمه در مورد قول و قرار حرف نزد , از آینده ی ما چیزی نگفت ... تو چطور اینو نمی فهمی ؟ ...
اون می خواد تو رو ببره ... نرو امین , تو رو خدا نرو ...
اگر بری , دیگه پدرت نمی ذاره تو برگردی ... من اینو می دونم ...
ناهید گلکار