قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دهم
بخش دوم
مریم گفت : خودتم می دونی اگر نیای , دنبال تو بیا نیستم ...
من بهت اعتماد دارم ولی نمی دونم چرا فکر می کنم تو برنمی گردی ... نمی دونم چرا به پدرت اطمینان ندارم ...
نگاهش محبت آمیز بود ولی حرفی نزد که منو به عنوان عروس خودش قبول داشته باشه ...
امین گفت : ای بابا عزیزم , اون همین طوریه ... آقا یدالله ی مغرور و ازخودراضی ... ولی به خدا دلش مهربونه ... من می دونم این طوری که با تو رفتار کرد یعنی چی ... برای تو عجیبه ... به خدا اون آدم خوبیه ...
اون پولو هم برای اینکه دست خالی بود داد به تو که خودش خجالت نکشه ... تو چرا اینطوری برداشت می کنی ؟
مریم گفت : نرو امین , تو رو خدا نرو ...
امین باز محکم تر مریم رو به سینه اش فشار داد و گونه های اونو بوسید و گفت : خوب نرم اینجا بمونم لج آقامو در بیارم ؟ که چی بشه ؟ تو بگو ...
خوب اونا نمیان و همین طور بلاتکلیف می مونیم ...
بذار برم تا اوضاع رو روبراه کنم و بیام با ساز و دهل برت دارم بریم ... دلتو بد نکن , به چیز بدی فکر نکن ... اینو بدون که من خیلی زود برمی گردم عزیز دلم ... من مگه می تونم تو رو ول کنم ؟ فکرشم نکن ...
مریم گفت : پس یک تاریخی رو بگو من چشم به راه نمونم ... امین , طاقت دوری تو رو ندارم ... خیلی دوستت دارم ...
امین گفت : من بیشتر از اونی که تو فکرشو بکنی دوستت دارم ... نهایتش تا یک ماه دیگه ... زودتر بشه دیرتر نمی شه ... خوبه ؟ ...
مریم با اینکه هنوز راضی نشده بود , کمک کرد امین وسایلشو جمع کنه ... درا رو قفل کرد و کلیدها رو داد به مریم و گفت : من هنوز خدمتم تموم نشده , باید برگردم و اینجا رو تحویل بدم ...
دوباره سوار موتور شدن و برگشتن ...
مریم دیگه حرفی نزد ولی چشم هاش پر از اشک بود ...
ناهید گلکار