قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دهم
بخش سوم
کامیون هایی که برای بردن هندونه ها اومده بودن , کارشون تموم شده بود و داشتن می رفتن ...
مجتبی داشت شیشه ی ماشین رو تمیز می کرد ...
غلامرضا و گوهر صندوق عقب رو پر کرده بودن از یک بقچه نون , یک سطل ماست , یک ظرف سرشیر , گوجه فرنگی و خیار , بادمجون و فلفل ... کدو و هندونه ...
اونقدر که تا روی صندلی عقب ماشین هم پر شده بود ...
مریم نمی تونست جلوی گریه اش رو نگه داره ...
یدالله خان رفت کنارش و گفت : گریه نکن مریم خانم , من شما رو عاقل تر از اونی دیدم که گریه کنی ...
ان شالله ما زود برمی گردیم ...
امین اومد کنارش و آهسته در گوشش گفت : هر روز برات نامه می نویسم , قول می دم ...
با این حرف آقا یدالله , خدا دنیا رو به مریم داد ... خم شد و دست یدالله خان رو بی پروا بوسید و گفت : قدمتون سر چشم من ... اما آقا جون نمی دونم شما می دونین یا نه ؟ من و امین محرم شده بودیم ...
یدالله خان که تا حالا عروسی نداشت که بهش بگه آقا جون , دلش ضعف رفت برای اون دختر دوست داشتنی و گفت : می دونم دخترم ... تو دیگه عروس منی , نگران نباش ...
و دستشو گذاشت رو سر اون و نوازشش کرد ...
امین زد به پهلوی مجتبی و گفت : دیگه از علائم ظهور امام زمونه ... این روی آقام رو ندیده بودم ...
مجتبی لبخندی زد و آهسته گفت : ساکت ... می شنوه ...
مریم درست فهمیده بود ... امین اصلا اون نگرانی سابق رو نداشت و این بیشتر اونو آزار می داد و می دید که امین نه تنها از رفتنش ناراحت نیست , یک طوریم خوشحاله ...
شاید فکر می کرد این رفتن باعث میشه هر چی زودتر به مریم برسه و زندگیشو شروع کنه ...
شایدم از برخورد آقاش ذوق زده شده بود ...
به هر حال کسی که چشم هاش اشک ریزان بود , مریم بود و کسی که نگران بود , گوهر و غلامرضا ...
ناهید گلکار