قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دهم
بخش پنجم
اما یک روز صبح که مریم می رفت مدرسه , از اون دور یک ماشین رو دید با دو سه نفر که اون اطراف بودن ...
با سرعت از تپه سرازیر شد و از رودخونه رد شد و خودشو رسوند به مدرسه ... اون فکر می کرد امین اومده ...
وقتی نفس زنون به اونجا رسید , دید از آموزش و پرورش اومدن و یک سپاه دانش جدید با خودشون آوردن ...
کلیدها رو داد و در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریخت , برگشت خونه و خودشو تو اتاق حبس کرد تا غروب که غلامرضا و گوهر از سر زمین اومدن , گریه کرد ...
وقتی ماجرا رو برای غلامرضا تعریف کرد , دیگه صبر اونم تموم شد ... صبح اول وقت به مریم گفت : حاضر شو بریم تلفن کنیم ... مویه یک دفعه شیون هم یک دفعه , بریم ببینم حرف حسابشون چیه ؟ می خوان بیان یا نه ؟ گور پدرشون پدرصلواتی ها ... اسم خودشون آدم می ذارن , اندازه ی خر معرفت ندارن ...
بچه ام داره از بین می ره , گور پدر غرور ... بیا بریم بابا ...
مریم نمی دونست چطور حاضر بشه ... دیگه داشت نفسش بند میومد ...
غلامرضا به اسماعیل گفت : بدو برو به رضا بگو وانتش رو بیاره و ما رو ببره نو دره ... بگو کار واجب دارم ... زود باش بچه ...
هر دو جلوی وانت نشستن و راه افتادن به طرف نو دره ...
همون جا که امین می رفت زنگ می زد ... یک تلفن داشت با یک متصدی ...
شماره رو گرفت و پرسید : منزل آقای مالکی ؟ گوشی ... از مخابرات نو دره زنگ می زنم ... گوشی , گوشی ...
غلامرضا خودش گوشی رو گرفت و گفت : ببخشید ... من غلامرضام , با آقا امین کار دارم ...
نهال گوشی رو بر داشته بود ...
گفت : ببخشید , شما رو نمی شناسم ...
غلامرضا گفت : من پدر مریم هستم , میشه بگین آقا امین حرف بزنه ؟
نهال گفت : آخ ... وای ... امین , تلفن ... پدر مریمه ...
بعد از چند دقیقه مکث گفت : ببخشید امین خونه نیست , کاری داشتین بگین من بهش بگم ...
غلامرضا گفت : بهش بگین ما بلاتکلیف موندیم ...دستش هم درد نکنه , همین ... از قول من به آقا یدالله هم سلام برسون بگو ... بگو ... هیچی ولش کن ...
و گوشی رو قطع کرد ...
ناهید گلکار