قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دهم
بخش هفتم
مریم کنار پنجره نشسته بود و زل زده بود به بیرون ...
بیدار بود ولی حالش طوری بود که انگار داشت کابوس می دید ...
هزار تا فکر می کرد برای لحظه ای که با امین روبرو بشه ... دلش می خواست بدونه امین وقتی اونو ببینه چی داره بگه ؟ و چه بهانه ای برای نیومدنش داره ؟ ...
آیا روش میشه تو روی اون نگاه کنه ؟
حرف هایی رو تو ذهنش آماده می کرد که به امین بزنه , تنشو داغ می کرد و اعصابش به هم می ریخت ...
کم کم همین طور که سرش به شیشه ی ماشین بود , خوابش برد ...
ساعت پنج صبح , اتوبوس رسید تهران ...
بارون شدیدی می بارید ... هوا هنوز درست روشن نشده بود ...
غلامرضا نگاهی به مریم کرد که معصومانه سرش کج شده بود و تو خواب عمیقی فرو رفته بود ...
دلش نمی خواست بیدارش کنه ... بیداری برای اون دختر هفده ساله اون یعنی رنج و عذاب ...
همه داشتن پیاده می شدن ...
غلامرضا بازوی اونو گرفت و آهسته گفت : مریم جان , رسیدیم بابا ... آدرس رو کجا گذاشتی ؟ بده به من , تاکسی بگیرم ...
مریم چشم هاشو باز کرد و پرسید : ساعت چنده ؟
غلامرضا گفت : پنج ... پاشو بابا ...
مریم خودشو جمع و جور کرد گفت : این وقت صبح اگر بریم در خونه ی اونا که بده ...
غلامرضا گفت : حالا پیاده شیم , یک فکری می کنیم ...
و وقتی پیاده شدن , یک تاکسی صدا کرد و گفت : آقا خیر ببینی , ما غریبم تا حالا تهران نیومدیم ... میشه ما رو ببری یک جا ناشتایی بخوریم و بعد بری به این آدرس ؟
و کاغذ رو نشونش داد ...
راننده گفت : بیاین بالا ... چند می دی ؟
غلامرضا گفت : خودت بگو چند ؟
گفت : سه تومن می گیرم ...
هر دو سوار شدن , در حالی که کمی هم خیس شده بودن ...
ناهید گلکار