قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت یازدهم
بخش اول
راننده پرسید : ببرم کله پاچه بخورین ؟
غلامرضا همین طور که هوای مریم رو داشت که مثل جوجه می لرزید , گفت : نه ... یک جایی که یک چای داغ یا شیر داغ داشته باشه , سراغ داری آقا ؟
راننده پرسید : مریض هستن ایشون ؟ اومدی ببریش دکتر ؟
غلامرضا با بی حوصلگی گفت : ببخشید آقای محترم , مریض نیست ... سردشه , چادرش خیس شده ...
سراغ دارین جایی رو که یک چایی داغ داشته باشه ؟ ...
گفت : چشم ... دارم می رم , چیزی نمونده ... یک قهوه خونه هست نزدیک میدون حسن آباد ...
جلوی قهوه خونه که نگه داشت , مریم گفت : بابا حال تهوع دارم , دلم نمی خواد چیزی بخورم ...
شما برو , من اینجا هستم ...
غلامرضا با حالی بدتر از اون , به التماس گفت : بیا یک چایی بخور گلوت باز بشه , وقت هم بگذره ... ناراحتم نکن بابا , بیا پایین ...
کسی تو قهوه خونه نبود ... راننده هم اومد نشست و دستور صبحانه داد و غلامرضا و مریم فقط چایی خواستن ...
مریم گفت : بابا ؟
گفت : جانم بابا جان ...
با خجالت گفت : اگر زن گرفته باشه چیکار کنیم ؟
غلامرضا مثل اینکه به ذهن خودشم رسیده بود , گفت : هیچی بابا جان , عقد رو باطل می کنیم و برمی گردیم ... زور که با مردم نداریم , وقتی نخواسته باشه نمی خواد دیگه ... من اشتباه کردم بهش اعتماد کردم ... ای لعنت به من ...
از اول که اومده بود سبزدره , ازش خوشم میومد ... به نظرم پسر خوبی بود ... صاف و ساده ... فکر کنم زیر سر مادرش باشه ...
مریم گفت : نه , فکر کنم کار باباش باشه ...
غلامرضا با اطمینان گفت : نمی شه ... مرد و مردونه به من قول داد , اون آدمی نبود که زیر قولش بزنه ...
مریم پرسید : واقعا پدر امین به شما قول داده بود ؟ چرا به من نگفتین ؟ ...
گفت : چرا دیگه , معلوم بود ... وقتی رفتیم سر جالیز قدم بزنیم , به من گفت راستش من مخالف این ازدواج بودم ولی حالا نظرم عوض شده , ان شالله اوضاع رو روبراه می کنیم و با مادر و خواهراش برمی گردیم ...
باور کن من ازش چیزی نپرسیده بودم , خودش گفت ...
ناهید گلکار