قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت یازدهم
بخش دوم
مریم رفت تو فکر و بعد گفت : بابا , اگر زن گرفته بود و یا مانعی داشت دیگه حرفی نزنیم ... منظورم اینه که بد و بیراه نگیم ... خودمون کوچیک می شیم ...
همین که شما گفتین ؛ زور که با کسی نداریم ... عقد رو باطل می کنیم و برمی گردیم ...
اینو گفت و اشک از کنار دماغ کوچولوش اومد پایین و زیر چونه اش به هم رسید ...
غلامرضا دستشو گذاشت روی اون دونه های اشک و پاک کرد و گفت : بسه دیگه ... گریه نکن بابا , دلمو خون کردی ...
اگر زن گرفته بود , خودم هر روز می برمت شهر و برمی گردونم تا درس بخونی و به جایی برسی ...
هر چی بخواهی برات فراهم می کنم , فقط ازت می خوام همون طور که همیشه عاقل بودی بازم باشی ...
مریم سرشو تکون داد و زیر لب گفت : باشه , چشم ...
ساعت هفت و نیم بود که در خونه ی امین بودن ...
یک در زرد رنگ چوبی ...
مریم کنار ایستاد و غلامرضا زنگ زد ...
کمی منتظر شد ... خبری نشد ... دوباره زد ....
پری خانم تازه از خواب بیدار شده بود و داشت چایی رو دم می کرد ... صدای زنگ که اومد , با تعجب شیر سماور رو بست و قوری رو گذاشت روی اون و یک دستمال روش پهن کرد و چادرشو برداشت و رفت تو حیاط ... هنوز نم نم بارون میومد ...
صدای زنگ دوم که بلند شد , پری خانم پشت در بود ... بلافاصله پرسید : کیه ؟
غلامرضا گفت : منزل آقای یدالله مالکی ؟
پری خانم لای درو باز کرد و نگاهی به غلامرضا کرد و گفت : بله , همین جاست ... با کی کار دارین ؟ گفت : من غلامرضا هستم , با آقا امین کار دارم ... میشه بگین بیاد دم در ؟
پری خانم گفت : چیکارش دارین ؟ الان خوابه ...
گفت : لطفا بیدارش کنین ... اصلا به آقا یدالله بگین من اومدم ...
ناهید گلکار