قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت یازدهم
بخش سوم
پری خانم لای در رو باز گذاشت و رفت ...
اون یادش نمی اومد که غلامرضا کیه ... رفت تو اتاق و به یدالله خان که از صدای زنگ بیدار شده بود و داشت صورتشو خشک می کرد , گفت : یکی اومده با امین کار داره ... میگه غلامرضا هستم ...
یدالله خان رنگ از روش پرید ... مرد گنده به طور محسوسی دست هاش می لرزید ...
داد زد : برو بگو بیاد تو ... بابای مریمه ...
پری خانم زد تو صورتش و گفت : یا فاطمه ی زهرا , خودت به دادمون برس ... یا ضامن آهو ...
نهال از سر و صدای اونا بیدار شد و خودشو رسوند و پرسید : چی شده ؟
پری خانم گفت : بدو لباس بپوش , بابای مریم اومده ...
یدالله خان کتشو تنش انداخته بود و دوید طرف در ...
نهال هم با سرعت رفت طرف اتاق امین و بهش گفت : امین , بابای مریم اومده ...
قلب امین چنان تند کوبید تو سینه اش که یک لحظه فکر کرد داره می میره ...
سرش داغ شد و رفت کنار پنجره و پرده رو کمی عقب داد ...
آقا یدالله درو باز کرد ... غلامرضا پشت در قوز کرده بود ...
با صدای بلند گفت : سلامممم غلامرضا خان عزیز , بفرمایید ... خوش اومدین ... بفرما تو ... چرا دم در وایستادی ؟
غلامرضا دستشو برد جلو و دست داد و گفت : سلام , خدا حافظ شما باشه ... مزاحم شدیم ... یک عرض کوچیک داشتم ...
یدالله خان دست غلامرضا گرفت و کشید و گفت : بفرما , بفرما ... تو رو خدا تعارف نکنین , اینجا خونه ی خودته ... بفرما ...
غلامرضا گفت : مریم هم هست ...
یدالله خان با شنیدن این حرف وا رفت ... پرسید : دم دره ؟
و معطل نکرد و از خونه پرید بیرون و دید مریم کنار دیوار ایستاده ...
با تاسف رفت جلو و گفت : ای وای مریم خانم , چرا مثل غربیه ها رفتار می کنی ؟ ...
مریم سلام کرد ...
گفت : بیا آقا جون , داری سرما می خوری ... خوش اومدی , خیلی زیاد هم خوش اومدی ...
تا وارد حیاط شدن , مریم نگاهی به دور و بر انداخت ...
پرده یکی از اتاق ها فورا انداخته شد ... از اینکه امین جلو نیومده بود , حدس زد خودش باشه ...
و در یک لحظه همون امید کمی هم که داشت , به نا امیدی تبدیل شد ...
ناهید گلکار